کسی که حیث ظهوری خود و پدیده‌ها و خیر آن‌ها را می‌شناسد به یقینی می‌رسد که حکمت را به او ارزانی می‌دارد. حکمت مبتنی بر یقین است. حکمت استحکام را می‌طلبد و استحکام بدون یقین شکل نمی‌گیرد. استحکام و یقین از معرفت حیث ظهوری پدیده‌ها و فعل نیکو و خیر که مبتنی بر آن است به دست می‌آید و با «علم» و «عزت» همراه است. تفاوت عزت و شرف در این است که شرافت مربوط به احترام و بزرگی در حضور آسمانیان است و عزت، بزرگی در نزد زمینیان.

حکمت، حقیقتی نوری است و حکیم کسی است که دارای حکمت و معرفت باشد و عمل خیر یعنی عمل مبتنی بر طبیعت متناسب هر پدیده انجام می‌دهد و هستی و حقیقت را لمس می‌کند. علم اگر با ملکه قدسی که موهبتی الهی است همراه شود حکمت است. علم نوری است که خداوند در قلب هر کس که خواهد، می‌اندازد و روشن است علم را در قلب‌هایی که پاک و صاف است و جهت خلقی را فرو گذاشته و به جای هوای نفس جهت حقی و خدا را برگزیده‌اند می‌ریزد. از این روست که انسان آلوده و درگیر امور نفسانی و جهت خلقی و بشری حکمت ندارد و باید قرب حق یافت و همواره در جوار حق به صورت پایدار زیست و پاکی‌های حالی و آنی و لحظه‌ای فایده‌ای ندارد، بلکه لازم است قرب حقی را دست‌کم تا چهل روز داشت تا شاید حکمت افاضه شود. البته تلاش برای یافتن قرب حقی ملازمه‌ای ضروری با حکیم شدن ندارد؛ زیرا حکمت موهبت و اعطایی از ناحیه حق تعالی است به هر کسی که بخواهد نه به هر کسی که برای پاکی و طهارت تلاش نموده باشد. حکیم هم اخلاص دارد و هم پاکی و نوری در قلب وی آشکار است که مثل آب فواره به ناگهانی ظاهر می‌شود. آن‌چه بر زبان حکیم می‌آید، حکمت نیست، بلکه ظهور حکمت است. حکمت همان نورانیت قلبی و قرب به حق است که چون به اوج می‌رسد، ظهور می‌یابد. حکمت نور، معرفت و حقیقت است و شک، اضطراب، بی‌اعتقادی و معصیت را با خود ندارد. گناه‌کار که در جهت بشری و خلقی خود سرگرم است بهره‌ای از حکمت ندارد و به او حکیم نباید گفت، پس ممکن است فردی فیلسوف باشد، اما به سبب آلودگی حکیم نباشد. چنین فیلسوفی فن فلسفه دارد و نمی‌شود داشته‌های وی را علم نامید. چنین داشته‌هایی به هیچ وجه تولیدی و انشایی نیست و تقلیدی و مددگیری از نیروی حافظه و معلومات است. بر این اساس، حکمت بالاتر از فلسفه است. فلسفه، ذهنیت انسان است؛ به این معنا که اندیشه و تفکر و یافته‌های ذهن آدمی از جهان خارج را فلسفه می‌گوییم. در واقع، اندیشه انسان ظرف فلسفه است؛ پس فلسفه آن است که در ذهن و اندیشه آدمی چهره‌ای کلی و وجودی دارد. فیلسوف ممکن است ایده‌الیست باشد و فن ساخت گزاره‌های پلاستیکی و بی‌خاصیت داشته باشد، ولی حکیم تنها نمی‌اندیشد، بلکه عمل خیر و دارای خاصیت می‌نماید. پس عمل خیر، معرفت می‌آورد؛ چون عمل است و معرفت خود عمل خیر و عبادت درست می‌آورد و کسی که بی‌عمل است در حقیقت حکیم نیست.

معرفت دو چهره نظری و عملی دارد. چهره نظری آن اندیشه و چهره عملی آن جلای اندیشه است. معرفت آن نیست که انسان همواره بیندیشد، بلکه معرفت قرب به حقایق است و قرب به حقایق تنها با فکر به دست نمی‌آید و جلای عملی لازم دارد.

بر این اساس، اولیای خدا و عالمان ربانی حکیم حقیقی هستند، اما اگر معرفت و علم از هم جدا شود، سرگرمی به فن فلسفه است که از مواد گزاره‌های شیمیایی چمن یا عقیق مصنوعی درست می‌کند و داده‌های وی؛ هرچند خیلی زیبا به نظر آید، مصنوعی و غیر طبیعی است و خیر نمی‌باشد با این که هیچ تفاوتی میان این دو در زیبایی نیست، بلکه گاه عقیق پلاستیکی از عقیق یمنی زیباتر به نظر می‌رسد و چشم را خیره می‌کند.

حکیم هر چیزی را می‌داند همان‌گونه که هست و حقیقت دارد و قیام به کار دارد؛ چنان که باید.

مطالب مرتبط