در ناسوت، اختیار با سلسلهای از امور ـ مانند: علیت، کردار، وراثت، دعا، ثنا، کرنش، فروتنی، مربی، رضایت و دعای پدر و مادر و همراهی دیگران ـ مؤثر و کارآمد میشود و کسی به تنهایی کاری را انجام نمیدهد……
سِرّ قدر
در دستگاه اصفهان و گوشهٔ زمزمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن
ــ U ــ ــ ، ــ U ــ ــ ، ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
متن غزل:
گر شوی آگه ز اسرار قدر
لب فرو بندی هم از هر خیر و شر
چون قدر شد مرکب میدان عشق
ترک این مرکب بسوزاند اثر
خوش بود تقدیر ما از بیش و کم
بیش و کم لطفی ز «حق» شد سربه سر
پیش «حق» فرقی ندارد خیر و شر
فیض و جود «حق» نمیبیند ضرر
پرتو لطفش نگیرد کاستی
گرچه هر دم تنگ میسازی نظر
پیر ما گفتا قدر اندازه نیست
تو قدر بگذار و کن سیر و سفر
درس او سرَ تا به سَر سِرّ و خِفاست
یاد گیر از پیر پاک با بصر
رمز هر بیش و کمی در نزد اوست
بیش و کم گو تا به تو گوید خبر
راز ناز و غمزِ «حق» در دست اوست
سوز و ساز دل از او دارد شرر
نیست سرپیچی از او شایستهات
شو مطیع پیر دانا ای پسر!
دست خود را وا مکش از دامنش
گر نباشد بر «حق» از او در گذر
پیر ما وقتی به این وادی رسید
گفت با رمز و اشارت بس دگر
ای نکو گر یافتی خوش یافتی!
از جناب خضر، دریایی گهر
شرح غزل:
غزلی «سِرّ قدر» از دانش شناخت راز اندازهها و سِرّ القدر رمزگشایی میکند. «سِرّ القدر» از دانشهای اعطایی و موهوبی حقتعالی به بندگان محبوبی خود است و دانشی باطنی است؛ نه تحصیلی ظاهری، و اکتسابی صوری.
محبان آنگاه آثار علم به سر قدر را در خود مییابند که به منزل «انبساط» رسیده باشند. انبساط از منازل میانی و مقامات اخلاقی است. سالک در این منزل، عفو و گذشت از گناهکار و پوشیدگی عیوب را ملکهٔ جان خویش مییابد. سرّ قدر از دانشهای میانی و متوسط اولیای حق است و آگاهیهای آنان بیش از آن میباشد.
کسی که به «سرّ القدَر» معرفت دارد، همهٔ امور و صفات هر انسانی را میشناسد و پی میبرد که چرا خداوند حکیم به یکی کمالی داده و به دیگری کمالی دیگر؟ یکی زشتی دارد و دیگری را زیبادل ساخته است؟ چرا نادانی دارایی، و دانایی ناداری دارد؟ همهٔ این پرسشها، با دانستن سرّ القدر روشن میشود. چنین انسانی در حسرت چیزی و کسی نمیماند. «سِرُّالقَدَر»؛ سِرّ اندازهشناسی است و کسی که «سرُّالْقَدَر» بداند، دیگر نمیگوید:
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که این چون است و آن چون
یکی را دادهای صد ناز و نعمت
یکی را نان جو آغشته در خون
بلکه چنین میگوید:
جهان چون خط و خال و چشم و ابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست
آگاه بر سِرّ القدر با مردمان ارتباط دارد، در حالی که در سِرّ قدر خویش قرار دارند و تمامی، مجاری الهی میباشند. او میبیند که در تقسیم خیرات، هر کسی روزی خود را میبرد. او با این بینش است که در برخوردهای اشتباه و در گناهی که دیگری مرتکب میشود، تا میتواند، عُذر میآورد و رفتارهای درست و شایسته را لطف میداند. کسی که با مشاهدهٔ معصیتی از دیگری، تیر خلاص را به او وارد میآورد، جاهلی گمراه است. مؤمن، همواره تقصیرات دیگران را به عذری حمل میکند و برای آن توجیه میآورد و چنانچه توجیهی نیابد، باید به ضعف خود اذعان داشته باشد که دانشی گسترده ندارد تا محملی برای آن بیابد. سالک، دارای ولایت و حب عمومی است و همه را دوست میدارد و به سخنان همه گوش فرا میدهد. انسان وقتی برای خطاهای دیگران عذر آورد و قدرت یافت که آنها را توجیه کند و به کرامتهای آنان توجه یافت، میبیند آنان چهقدر بزرگ هستند. کسی که جامعه و مردم را کوچک و پست میبیند، دچار جهل و مشکلات نفسانی است. کسی که بتواند قابلیتهای هر فرد را ببیند، عظمت و جلال و بزرگی اشخاص برای او ظاهر میشود. چنین بندهای برای خدا به مردم تواضع دارد و در این فروتنی، خیرات خویش را با همه تقسیم میکند و مشکلات خویش را برای خود نگاه میدارد و به تعبیری: «حزن و اندوههای وی در دل او قرار دارد و خوشی و بشاشت او برای دیگران است.» چنین فردی هیچ گاه اذیتی بر دیگران وارد نمیآورد، بلکه این توان را دارد که آزارهای دیگران را تحمل کند و به قول آن شاعر گوید:
یا همچو خاک تحمل کن ای فقیه
یا آنچه خواندهای همه را در زیر خاک کن
کسی که قدرت و توان تحمل دیگران را در خود به وجود میآورد، «فتوت» دارد و جوانمردی پیدا میکند و عین صفا و صدق میشود. چنین کسی بهواقع در حال مفارقت از نفس است و صفات نفسی از او برداشته شده و صفای قلب و کمال اطمینان جایگزین آن شده است و در این حال، دارای منزل «انبساط» است. در این حال، هر کسی او را میبیند احساس صفا، نور و بهجت در خود دارد. سالک در مرتبهٔ انبساط، به فطرت اصلی خود ـ که صفای الهی است ـ نایل میآید و لایههایی را که ناسوت و محیط و وراثت بر او وارد آورده است، از فطرت الهی خویش کنار میزند.
البته نباید گناه را با «سرُّ القدر» توجیه کرد و گفت: «گناهِ آدمی، مقتضای عین ثابت اوست و فرار از آن ممکن نیست»؛ چرا که عین ثابت، همانطور که اقتضای گناه دارد، میتواند اقتضای درستی و صواب نیز داشته باشد و در صورت تحقق گناه، عذاب و عقوبت نیز داشته باشد؛ همچنین است نسبت بهدرستی و ثواب. انسان اگرچه مالک چیزی نیست و حتی عین ثابت او از خود وی نمیباشد و این خداوند و اسما و صفات الهی است که عین ثابت هر کسی را رقم میزند و «کلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ»(۱) است، ولی چنین نیست که ظهورات هستی، هویت ظهوری و ظهورات کرداری نداشته باشند و نتوانند اقتضایی داشته باشند. چنین نیست که پدیدهها حیثیت عدمی و «اقتضای لا» یا «لا اقتضایی» داشته باشند؛ اگرچه تمامی از جانب خداوند است، ولی اقتضای خلقی است که از جانب الهی است، نه اقتضای عدمی که نیستی باشد؛ چرا که اگر چنین باشد، چگونه میتوان برای خداوند حجت بالغه قرار داد.
فرهنگ تشیع با چنین افکاری مخالف است و آنچه از حضرات معصومین علیهمالسلام رسیده است، نه جبر است و نه اختیار، و نه هم جبر و هم اختیار، و نه نه جبر و نه اختیار؛ بلکه اختیار بین امری است که در دیدگاه ما معنای مشاعی دارد و هر کسی با اختیاری که دارد، دست به گناه میآلاید بدون آن که از ناحیهای در جبر باشد؛ ولی اختیار او مشاعی و جمعی است، نه فردی.
- نساء / ۷۸٫
———————————
حجت بالغه برای خداوند، بدون اختیار، اراده و تکلیف معنا ندارد و چنانچه اجبار کارها به مقام عین ثابت منتقل شود و کسی از ازل روسیاه و بدبخت یا سعادتمند باشد، دردی از بندگان دوا نمیکند و پاداش یا نقمتی که به او میرسد بدون توجیه و ملاک میگردد و بخت وی را گلیمی دادهاند که سیاه یا سفید بافتهاند، بدون آن که وی در آن نقشی داشته باشد، بر اساس این نظرگاه، باید به اجبار در پی اقتضایی باشد که برای وی تعیین کردهاند.
هر گزارهٔ که جبر را بهگونهای ثابت کند، از حریم حق بهدور است و علمی نمیباشد. تمامی عالم، همواره در ظهور و بروز و تبدل است و آزادی، تمامی ناسوت را در بر گرفته است و چنین نیست که عین ثابت، پای کسی را به بند آورد. آدمی تا در ناسوت نفس میکشد، قدرت تغییر و جابهجایی دارد؛ ولی اختیار وی مشاعی است و نه فردی؛ چنانچه توضیح این توانِ تغییر را در کتاب «آیه آیه روشنی» به تفصیل آوردهایم.
در ناسوت، اختیار با سلسلهای از امور ـ مانند: علیت، کردار، وراثت، دعا، ثنا، کرنش، فروتنی، مربی، رضایت و دعای پدر و مادر و همراهی دیگران ـ مؤثر و کارآمد میشود و کسی به تنهایی کاری را انجام نمیدهد. تمامی اهالی عالم ناسوت یا عوالم دیگر، با هم نفس میکشند و با هم کارپردازی دارند و کسی به تنهایی اختیار و کارایی ندارد و برای تحقق هر کاری، باید با عالَم و آدم مرتبط گردید و از امور معنوی تا امور مادی را به خدمت گرفت تا کاری محقق شود و کاری بدون مساعدت جمع و شکل گرفتن شرایط ظهور و فعلیت آن، به منصّهٔ پدیداری و نمود نمیآید. برای همین است که رسیدگی به اعمال در روز حشر به صورت جمعی است و ما به حشر جمعی اعتقاد داریم و در هر خیر و شری، هر کسی به هر اندازه دخالت داشته باشد ـ هرچند خود فاعل مباشر آن نباشد ـ به آن رسیدگی میشود و هر کسی تاوان کار خود را به اندازهای که در آن دخیل است، میپردازد.
در این رابطه، خاطرنشان میشوم که: کلیت نوعی ازل با ظهور اختیاری پدیده است که نقش ناسوتی میخورد. همین امر سبب میشود که دستهای در مرتبهٔ ظهور فعلی خویش، اهل شقاوت و حرمان ابدی شوند و برخی نیز کامیاب از سعادت گردند. سعادت ابد، همان «خیر کثیری» است که بیحساب به کسی داده نمیشود و اصول دیانت، وصول به آن را به امور و شرایطی محدود دانسته که کمترین آن، «توجه» و دوری از «غفلت» است. سعادت ابدی، غیر از سیر اوّلی پدیدههاست. سیر اولی نمودهای هستی، نسبت به همگان یکسان است و هر یک از آن بهره و نصیب مناسب خود را دارد؛ در حالی که سعادت ابدی در گرو سیر صعودی و توجّه و بیداری آدمی میباشد که حق تعالی آن را در همهٔ پدیدهها به ودیعت نهاده است. هنگامی که لطفِ خیرِ کثیر، همراه شر اندک است، دیگر نمیتوان اهمال و عناد داشت و غفلت و الحاد را بیشتر ساخت و بیخیال از همه و همه، در پی سعادت ابدی بود و ملاک و میزان هر یک را از نظر دور داشت. غایت ربوبی، هنگامی که با غفلت و عناد خلقی همراه میگردد، حرمان ابدی و دوزخ دایمی را بر اساس تحویل خیرِ کثیر به شرِّ قلیل به دنبال میآورد و این خود، لطف و زیبایی آفرینش، بلکه پدیداری و دقت و ظرافت عالم طبیعت را ثابت میکند؛ بهطوری که خواب و بیدار و غافل و هوشیار یکسان نیستند و هر واقعیتی آثار ویژهٔ خود را به دنبال میآورد.
این است معنای درست این گزاره که «دنیا سرّ القدر است». توجه به این دقتهاست که سبب میشود عرفان، بدون هدف نگردد و از هر گونه مسؤولیتی کناره و عزلت نگیرد؟ کسی که عارف به سِرّ القدر است؛ نمیشود در میان مردم نباشد و در میدان جنگ، حاضر نگردد و مجاهد فی سبیل اللّه نشود و خود را دستگیر خلق و مربی جامعه نسازد؟ ما شیفتهٔ چنین عرفان، محبت و توحیدی هستیم. ما مست جام مهر و وفاییم. ما بندهٔ وحدتیم و کثرت را با خود یافتهایم. ما شاهد راز دل و یابندهٔ مردان حق و روندهٔ طی طریق هستیم؛ ولی نه در عدم، نه در نیستی، نه در پوچ، نه در هیچ، نه در دروغ و نه در انزوا و تنهایی.
کدام رهبر راستینی بوده که در راه حقیقت، لحظهای آرام گرفته باشد یا دست از کوشش برداشته باشد و مانند پیران فرتوت، دست به روی دست نهاده یا خود را تسلیم دشمن نموده باشد؟ کجا بوده که مردان بزرگ و رهبران آگاه در کنج تنهایی و ظلمتکدهٔ خلوت نشسته و مشغول ذکر بوده و از وظیفهٔ اجتماعی خود غافل شده باشند؟ مردان بزرگ و رهبران راستین، همیشه، تکاپو و کار و کوشش داشته و در راه انجام وظیفه و مسؤولیت و برپا داشتن حق و فضیلت، کوشا و استوار بوده و از هیچ گونه رنج و اندوه و یا شکنجه و عذاب و باختن جان و هستی خود دریغ نکرده و همیشه جان خود را برای برپا داشتن تقوا و فضیلت، و محو و نابودی باطل و رذیلت، در هر گونه مخاطره و گرداب بلایی قرار دادهاند؛ زیرا به نیکی میدانند در کنار خیر کثیر، شر اندکی هست که غفلت از آن، با انتخابی نادرست و کردهای ناشایست که در اختیار آدمی است، به هبوط یا سقوط میانجامد.
غزل زیر با توجه به این منظومهٔ معرفتی است که معنای درست خود را به دست میدهد. درست است که این غزل در ابتدا از سِرّ القدر میگوید:
گر شوی آگه ز اسرار قدر
لب فرو میبندی از هر خیر و شر
ولی در پایان، توصیه به پیروی اختیاری و ارادی از پیر راه دارد و سِرّالقدر را مزاحمی برای اختیار آدمی قرار نمیدهد:
نیست سرپیچی از او شایستهات
شو مطیع پیر دانا ای پسر!
* * *