حضرات ائمهٔ معصومین علیهمالسلام سرسلسلهٔ سادات و سررشتهٔ عرفانند؛ اما دنیای اسلام و بهویژه اهلسنت، بشر حافی را که بیش از یکصد سال بعد به دنیا آمده است، به عنوان عارف میپذیرد، آنان در علوم عقلی، ارسطو را بزرگ میکنند و افلاطون و فارابی را نشان میکنند و در عرفان نیز از بایزید و منصور حلاج میگویند. اگر کسی را نیافتند، کلاه و بوق و منتشا بهپا میکنند؛ حال اینکه شخص رسول الله صلیاللهعلیهوآله کسی است که لسان قرآن دربارهٔ ایشان میفرماید: «وَهُوَ بِالاْءُفُقِ الاْءَعْلَی، ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّی، فَکانَ قَابَ قَوْسَینِ اَوْ اَدْنَی، فَاَوْحَی إِلَی عَبْدِهِ مَا اَوْحَی»(۱)؛ «او خداوند را به تمام قامت دیده است» اما بایزید و دیگران کجا چنین ادعایی داشتهاند؟
عارف به کشکول، کلاه یا سبیل نیست؟! عارف، کسی است که دست در عالم خلقت داشته باشد و عالم هستی بدن وی باشد؛ یعنی همانطور که دستهایش را حرکت میدهد، بتواند عالم را پس و پیش کند.
اشاره: متن زیر، مصاحبهٔ رادیو فرهنگ است که به صورت تلفنی انجام گرفته است. در این مصاحبه از عرفان حضرات چهارده معصوم علیهمالسلام و پیشنیهٔ عرفان اسلامی و تفاوت آن با دیگر عرفانها سخن به میان میآید. این مصاحبه با ویرایش مختصر و با حفظ امانت در نقل محتوا انجام گرفته است.
رادیو فرهنگ: ما وقتی از عرفان حضرات ائمه علیهمالسلام صحبت میکنیم، در حقیقت میخواهیم بحثی علمی را به عنوان این که مبحثی تئوری است، مطرح کنیم و راههای ترقی و پیمودن نردبان هدایت به سوی آسمان و حق، حقیقت را نیز مد نظر داریم که در این زمینه انشاءاللّه از صحبتهای حضرت آیتالله نکونام استفاده خواهیم کرد. ارتباطی تلفنی با آیتالله نکونام از اساتید حوزهٔ علمیهٔ قم برقرار شده است، اجازه بدهید عرض سلام داشته باشیم خدمت حاج آقای نکونام و سالروز شهادت امام محمدتقی علیهالسلام را خدمت ایشان تسلیت بگوییم. اگر صدای بنده را میشنوید، در خدمت شما هستیم.
من هم خدمت شما و همهٔ عزیزان همراه و شنوندگان محترم عرض سلام دارم. در خدمتتان هستم.
رادیو فرهنگ: جناب حاج آقای نکونام! من هم خدمت شما سلام عرض میکنم. در رابطه با بحث عرفان حضرات ائمه علیهمالسلام ما پیش از اینکه رابطهٔ این عرفان و جایگاه آن را از زبان شما برای شنوندگان عزیز توضیح بدهیم، میخواهیم تعریفی از کلمهٔ «عرفان» برای شنوندگان عزیز داشته باشیم که همهفهم و جامع باشد ـ چه از نظر لغوی، چه از نظر اصطلاحی و در اصطلاحات مختلف، یعنی اصطلاح فقیهان، فلاسفه و عارفان ـ تا وقتی صحبت از بقیهٔ مفاهیم میشود، مفهوم عرفان و بعد هم عرفان حضرات ائمه علیهمالسلام نزد شنوندگان عزیز روشن و واضح باشد. در توضیح عرفان، از محضر شما استفاده میکنیم.
بسم اللّه الرحمن الرحیم. با عرض سلام و نیز تسلیت به مناسبت شهادت آقا امامجواد علیهالسلام . در مورد عرفان باید چند جهت را در نظر داشت: یکی اینکه تفاوت میان فلسفه و عرفان در چیست؟ همینطور تفاوت میان فلسفه و علوم تجربی چیست؟ ما نسبت به علوم تجربی میگوییم: «همان بحث از جزئیات است با دلایل ظنی تخمینی و استقرایی»؛ اما به فلسفه که میرسیم، علمی کلی است؛ یعنی دلایل ذهنی است، اندیشه است و قواعد و مبانی کلی را دنبال میکند. موضوع عرفان «حق» است؛ یعنی معرفت است. معرفت باز میشود و جزیی، حقیقی، شخصی و خارجی است. ما وقتی میگوییم: به چیزی علم داریم، یعنی به اوصاف آن علم داریم که اگر بخواهیم در فارسی مثال بزنیم، میگویید: «من فلانی را میشناسم». این غیر از آن است که میگویید: «من فلانی را میدانم.» نمیتوانید بگویید «میدانم». وقتی میگویید: «میشناسم»، یعنی به حقیقت، او را میشناسم؛ ولی اگر بخواهید علم را به کار ببرید، باید اوصافش را بگویید و نمیتوانید از ذات او صحبت کنید. ما در عرفان، وقتی از «معرفت» سخن میگوییم، یعنی حق را میشناسیم؛ همانطور که شما در نماز میگویید: «ایاک نعبد وایاک نستعین»؛ خدایا من تو را ـ یعنی شخص تو را ـ عبادت میکنم و از شخص تو کمک میخواهم؛ پس میبینیم که عرفان، بحثی حقیقی و شخصی است؛ ولی فلسفه امری کلی ـ یعنی مفهومی ـ است. ما مثال که میزنیم، میتوانیم میان فلسفه و عرفان را اینطور تمایز بدهیم: شما در گُلفروشیای که گلهای مصنوعی و پلاستیکی دارد، میبینید همه گل است؛ اما اینها صورت گل است، چرا که همه پلاستیکی است؛ ولی وقتی در گلفروشیای میروید که فقط گلهای طبیعی دارد، در واقع آنها گل هستند؛ هم صورت گل را دارد و هم حقیقت آن را؛ یعنی بو و خاصیتهای گل را دارد و به مرور زمان، پژمرده و خشک میشود. ما وقتی از عرفان صحبت میکنیم، یعنی از آن گل طبیعی سخن میگوییم؛ اما وقتی از فلسفه صحبت میکنیم، یعنی از آن گل پلاستیکی که امری ذهنی و تئوری است. در عرفان از معرفت بحث میشود؛ یعنی ما چیزی را به تشخیص ذات و به حقیقت میشناسیم؛ ولی وقتی میگوییم «میدانیم»، یعنی به اوصاف آن آگاه هستیم، نه ذات آن را.
پس موضوع عرفان، معرفت به حق و حقشناسی است: حق دیدن، حق رسیدن، وصول و قرب به حقیقت و حق، نه مفاهیم ذهنی، علمی و تئوریک. اگر بخواهیم میان فلسفه و عرفان تفاوت بگذاریم، این است که فلسفه، علمی کلی است، ولی عرفان امری جزیی و معرفت است. وقتی میگوییم: «عَرَفتُ اللّه»، یعنی خدا را شناختم. وقتی آقا امیرمومنان علیهالسلام میفرماید: «عَرَفتُ اللّه باللّه»، یعنی به حقیقت، خدا را به خدا شناختم، نه به مفهوم، نه به ذهن؛ بلکه به واقعیت و حقیقت. این از جهت لغوی که علم، امری کلی است؛ ولی عرفان، امری شخصی و حقیقی است. از بحث لغت که بالاتر برویم، به اینجا میرسیم که اصلاً عرفان چه تمایزی با دیگر علوم یا با فلسفه دارد؟ در پاسخ میگوییم: «عرفان، عروس علوم است»؛ چرا؟ چون از حقیقت، از دل، از خارج و واقعیت سخن میگوید. عرفان از مفهوم، از امور عرضی یا ماهیت جزیی ـ که غیر حقیقی است ـ صحبت نمیکند. اگر عرفان یک حقیقت و معرفت است و از حق صحبت میکند، این حقیقت را نباید با چیزهای دیگر آلوده کرد. حتی تصوف، درویشی و قلندری ممکن است به معرفت و به عرفان نرسد. ممکن است پیرایههایی در کنار عرفان به نامهای متفاوت پیدا بشود که باید خود را نشان بدهد و تست شود. میزان تست هم عصمت است.
امروز که متعلق به آقا امامجواد علیهالسلام است، میخواهیم عرفان معصومین علیهمالسلام را دنبال کنیم. اساس معرفت، بندگی خداست. این عبودیت، میوهٔ بندگی ربوبیت ـ یعنی الاهیت ـ است. الاهیت آثاری دارد. الاهیت در خلق، یعنی خدایی در انسان ظاهر شود که از آن به «ولایت» تعبیر میشود و ظهور ثانی آن «عصمت» میشود و ظهور اجتماعی و عمومی آن «خلافت» است. «خلافت» ظرفی ابتدایی دارد که «نبوت» و «رسالت» است. ظرف استمرار نیز دارد که «امامت» است؛ از اینرو عرفان معصومین علیهمالسلام یعنی عرفان انتصابی. «انتصابی» به این معناست که ما نمیدانیم چه کسی «عبودیت» کامل دارد و چه کسی به «ربوبیت»، «ولایت کامل»، «عصمت» و به «خلافت کلی» میرسد.
رادیو فرهنگ: جناب حاج آقا نکونام، عرض میشود: شما در فرمایشاتتان این جمله را داشتید که ما وقتی صحبت از عرفان میکنیم، حق، معرفت و امری جزیی حقیقی شخصی و خارجی مورد نظر است و در مقابل آن، فلسفه را امری کلی و در حقیقت تابع دلیل عقلی دانستهاید. در رابطه با مثالی که آوردید و فلسفه را به گل پلاستیکی تشبیه کردید و عرفان را گلی طبیعی دانستید، گاه از کشف و شهود در عرفان بحث میشود که وقتی میخواهد در جامعه برای مردم ارایه شود، نیاز به زبانی عقلی دارد؛ یعنی آیا آنجا ما گل طبیعی و چیزی را که شما در حقیقت به نام «عروس علوم» نام بردید، در چارچوب عقل که میآوریم، مصنوعی میشود و از حالت طبیعی خود خارج میشود؛ چون به صورت قطع، وقتی عارف چیزی را در مکاشفه یا شهود میبیند، اگر بخواهد آن را به جامعه ارایه کند، نمیتواند آن چیزی را که هست، توصیف کند؛ مگر اینکه به دلایل عقلی متوسل شود و در قالب الفاظ آن را بیان کند؛ آیا این امر، نزول درجات عرفان است؟ یعنی یک نوع هبوط و تنزل است و در حقیقت، نوعی کاستی است؟ به تعبیر دیگر، اگر عارف بخواهد آن را به مرید یا شاگرد یا پیرو خود منتقل کند، آن لذت حقیقی را از آنها دریغ میکند؟
سوال شما بسیار بسیار آگاهانه و پخته است. همین امر را دنبال میکردیم که ذهن سرشار شما ـ که بسیار پخته است ـ آن بزنگاه خودش را خبر کرد. هرچه حقیقت در عالم است، اگر به دل و ذهن ما نرسد، ما در واقع اطلاعی از آن نداریم؛ پس باید همهٔ هستی، حتی حقتعالی، به ما ورود داشته باشد تا بتوان گفت: «من او را میشناسم». وقتی میفرمایید «من میشناسم»، یعنی در من هست؛ اما این ظرف شناخت، یک جهتِ حاکی و یک جهت محکی دارد. شما وقتی میگویید «آب»، «آتش»، «زمین» یا «آسمان»، یک حقیقتی را در ذهنتان اِشعار دارید که مفهومی است؛ این را میگوییم «حاکی». ولی وقتی میفرمایید «آب»، مرادتان آبی که در ذهن میباشد نیست؛ بلکه آن است که در خارج و در کاسه، کوزه یا دریاست؛ پس ما یک حاکی داریم و یک محکی. حاکی، آن است که در وجود ماست و محکی، حقیقتی است که گویاست و هم در ما و هم در خارج است. حال، تفاوت میان عرفان و فلسفه در اینجا چگونه است؟ وقتی میگوییم «فلسفه» به همان عنوانی که عرض کردم «گل پلاستیکی» است. در واقع محکی فیلسوف، همین حاکی است؛ یعنی تمام تئوریک است. این ذهنیت، اندیشهای کلی است. این وجود ذهنی را به وجود لفظی میکشد و وجود لفظی، حقیقت حاکی بوده و وجود ذهنی او، حقیقت محکی است؛ ولی عارف همین حاکی را میگوید و آنچه را که در دل است ـ که عین واقع است و نه در ذهن ـ حکایت قرار میدهد برای آنچه در خارج است. وقتی عارف میگوید «حق»، یعنی خارج. حق یعنی واقع. حق یعنی «وجود فیالخارج»، نه اندیشهٔ ذهنی او؛ پس تفاوت میان عرفان و فلسفه را به وجه تمایز دیگر باید اینگونه گفت: اگر لحاظ حاکی برای شما اهمیت پیدا کند، میشود ذهن و فلسفهٔ کلّی. اما اگر لحاظ محکی مهم باشد، یعنی واقع. وقتی میگویید «آب»، دریا به ذهن شما میآید، نه صورت ذهنی آب؛ این عرفان است.
اینگونه است که وقتی از «معرفت» سخن میگوییم، معرفت زبان نمیخواهد و چه در دل هستی، چه در حق، چه در انسان، چه در عالم، معرفتی واقعی است که در باطن موجودات هست و بنابراین، زبان نمیخواهد؛ ولی ما برای انتقال آن به دیگری زبان میخواهیم. شما آنچه را در دل دارید، لازم نیست الفبا داشته باشد؛ ولی وقتی میخواهید آن را ارایه بدهید، نیاز به استدلال و اثبات پیدا میکند و دلیل؛ یعنی بیان و الفبا میخواهد. اینجاست که باید به سراغ لحاظ حاکی رفت. ما اگر بخواهیم چیزی را برای کسی بیان کنیم، باید «حاکی» را استفاده کنیم؛ یعنی برهان و دلیل کلّی را. که ما تفاوت میان عرفان و فلسفه را از لحاظ دلیل این گونه میگوییم: «عرفان حقیقی» عرفانی است که یا از عقل واقعی باشد ـ یعنی خرد بیپیرایه ـ یا از دین واقعی (یعنی بیپیرایه باشد) یا کشف، شهود، معاینه، مکاشفه و رویتهای بیپیرایه؛ یعنی هر چیزی را که به اسم عقل یا به اسم دین یا به اسم مشاهده گفته شود، نمیشود «عرفان» دانست. عرفان و معرفت هیچگاه با کاستی و سستی همراه نمیشود. در واقع همان دین بیپیرایه، حقیقت بیپیرایه، برهان بیپیرایه و مشاهدات بیپیرایه و غیر خطاست که حجت میباشد.
رادیو فرهنگ: حاج آقا نکونام، در رابطه با اینکه میفرمایید «در بعضی موارد پیرایههایی به عرفان بسته میشود»، در اینکه این پیرایهها چه اموری میتواند باشد، باید در فرصتی دیگر از آن سخن بگوییم؛ اما در ادامهٔ بحث قبلی در خدمتتان هستیم.
همانطور که عرض شد، معرفت در واقع از «حق» شروع میشود، که عرض کردیم عبودیت در واقع ربوبیت میشود و ربوبیت، آثاری پیدا میکند. انسانی که به عبودیت میرسد، ولایت و عصمت پیدا میکند و امامت و نبوت و رسالت را مییابد که موضوعش همان خلافت در جامعه میشود.
ما عصمت و ولایت حقیقی را باید ملاک صحّت بگیریم. هر انسانی، اگر معرفت و اندیشهاش با عصمت هماهنگ بود، آن معرفت صحت دارد و هرچه از عصمت ـ یعنی سلامت ـ کناره گرفت، مشکل دارد. ما الان در عرفان موجود که وارد میشویم چهرههایی را داریم که مردمان برجسته و بزرگی نیز بودهاند؛ مانند بایزید بسطامی، ابوسعید ابوالخیر، منصور حلاج، حافظ، سعدی و همینطور مرحوم صدرا و دیگران؛ ولی این افراد، با آن شهرتی که دارند، بیانشان نمیتواند قابل امضا باشد و مشکلاتی داشتهاند؛ ولی وقتی شما میفرمایید: «امام جواد»، «امام صادق» و «حضرت امیرمومنان» علیهمالسلام ، این حضرات عارف کامل بودهاند. البته دنبال «بوق»(۱) و «منتَشا»(۲) و این چیزها نبودهاند. من بیانی را به جهت تفاوت میان عرفان موجود با عرفان حضرات معصومین علیهمالسلام میخواهم عرض کنم، که این بیان از اهلسنت است. ابونعیم ـ که از علمای اهل سنت است ـ بایزید بسطامی را که عارفی چیرهدست و مرد بزرگی بوده است، با امام جواد علیهالسلام که چهار سال داشتهاند، مقایسه میکند.
نقل این است که بایزید بسطامی میخواسته به زیارت بیتاللّهالحرام برود. وی در دمشق کودکی چهارساله را دید که روی تپه بازی میکند. بایزید مشکل پیدا کرد که من به این بچه سلام کنم یا نکنم؟ او جواب سلام را میداند یا نه؟ در نهایت سلام کرد و حضرت، باطن او را بیان کرد و گفت: «اگر نبود که جواب سلام واجب است، سلام شما را نباید جواب داد.» باید توجه داشت بایزید نمیداند که باید به این کودک سلام کند یا نه! وقتی آقا به او میگوید «آیا وضو داری؟» میگوید: «نه»؛ یعنی این بچهٔ چهار ساله وضو دارد، ولی بایزید وضو ندارد. حضرت در اینجا پردهٔ غیب را بر او ظاهر میکند و میگوید: «بلند شوید و حرکت کنید». با طیالارض حرکت میکنند و آقا به او میفرماید: «اینجا دجله است، اینجا فرات است، …» تا نهایت میبینند که حضرت جواد علیهالسلام در بیتاللّهالحرام را باز کرد. میبینیم که عارف واقعی این حضرت است که عالَم و آدم ـ حتی بیت اللّه ـ در اختیار ایشان است. امامجواد علیهالسلام انسانی است با نطفهٔ طیب که در کودکی تکلم میکند، در چهارسالگی غیب میداند و در هفتسالگی امام میشود و همینطور زبان حیوانات را میداند: «اوتینا من کلّ شیء»(۳)؛ یعنی «هر آنچه در عالم و آدم است، به ما دادهاند». عارف که میگوییم، یعنی چنین انسانی. در واقع، عارف حقیقی، عارف کامل، عارف محقق و عارف واصل، کسی است که خطا نمیکند و حق را میشناسد؛ این در جمال حضرات ائمهٔ معصومین علیهمالسلام هویداست و دیگر اولیا و نیز انبیای مرسلین و عارفان دیگر باید خود را با این خط همراه کنند.
رادیو فرهنگ: جناب حاج آقای نکونام، در رابطه با اینکه عرفا باید خود را با مکتب عرفانی اهلبیت علیهمالسلام هماهنگ کنند، این پرسش مطرح میشود که پیغمبر گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآله وقتی دین اسلام را به جامعهٔ جهانی ارایه کرد، در ابتدا احکام و مناسکی بود که به تدریج اضافه و کامل شد؛ حال آیا عرفان در زمان خود پیامبر گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآله وجود داشت؟ بعضی مدعی هستند بحث عرفان حداقل صد و پنجاه سال بعد از پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله شروع شده و پیشینهٔ عرفان اسلامی را به ابوهاشم صدر کوفی، حسن بصری یا بایزید بسطامی یا حتی به زمان امام موسیکاظم علیهالسلام در رابطه با بشر حافی منتهی میکنند؛ بنابراین، چنین نیست که عرفان از زمان پیغمبر گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآله شروع شده باشد؛ بلکه طبق این نظر، یکصد و پنجاه سالی عقبتر از بعضی علوم دیگر است.
ببینید، من صریح برای شما سند تاریخی نقل میکنم. در قرن اول هجری، شخص حضرت رسولاللّه صلیاللهعلیهوآله و حضرت امیرمومنان علیهالسلام دو عارف طراز اول عالم هستی هستند. در کتاب سلیمابنقیس کوفی این روایت آمده است که حضرت امیرمومنان علیهالسلام میفرماید: ما با پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله در نخلستانها میرفتیم: «ما رایت شیئا إلاّ ان یقول السّلام علیک یا رسول اللّه». این کتاب در مملکت ما چاپ شده و موجود است. در صدر اسلام و در زمان شخص پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله که حکایت آن را حضرت امیرمومنان علیهالسلام نقل میکند: «دیدم که هر چیزی حتی برگها و ریگها میگویند: السلام علیک یا رسول اللّه». عارف مگر به چه کسی گفته میشود؟ عارف به کشکول، کلاه یا سبیل که نیست؟! عارف، کسی است که دست در عالم خلقت داشته باشد و عالم هستی بدن وی باشد؛ یعنی همانطور که دستهایش را حرکت میدهد، بتواند عالم را پس و پیش کند. در این کتاب آمده است که حضرت امیرمومنان علیهالسلام میفرماید: «وقتی ما دو نفر از نخلستانها میرفتیم، میدیدم که همه به آن حضرت صلیاللهعلیهوآله سلام میکنند». این در حالی است که بزرگترین عرفای ما گاهی کشف یا کرامتی داشتهاند که با مشکلات و کاستیهایی همراه بوده است. دنیای اسلام و بهویژه اهلسنت، بشر حافی را که بیش از یکصد سال بعد به دنیا آمده است، به عنوان عارف میپذیرد؛ اما نمیخواهد بپذیرد که حضرات ائمهٔ معصومین علیهمالسلام سرسلسلهٔ سادات و سررشتهٔ عرفانند. آنان در علوم عقلی، ارسطو را بزرگ میکنند و افلاطون و فارابی را نشان میکنند و در عرفان نیز از بایزید و منصور حلاج میگویند. اگر کسی را نیافتند، کلاه و بوق و منتشا بهپا میکنند؛ حال اینکه شخص رسول الله صلیاللهعلیهوآله کسی است که لسان قرآن دربارهٔ ایشان میفرماید: «وَهُوَ بِالاْءُفُقِ الاْءَعْلَی، ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّی، فَکانَ قَابَ قَوْسَینِ اَوْ اَدْنَی، فَاَوْحَی إِلَی عَبْدِهِ مَا اَوْحَی»(۴)؛ «او خداوند را به تمام قامت دیده است» اما بایزید و دیگران کجا چنین ادعایی داشتهاند؟
رادیو فرهنگ: ببخشید که من کلام شما را قطع میکنم. در تایید فرمایش شما عرض کنم: بایزید بسطامی و حلاج که مدعی عرفان بودهاند، کلماتی مثل «سبحانی ما اعظم شانی» یا «انا الحق» داشتهاند و از منیت دور نبودهاند. نمونههای دیگر که عرفان در مکتب حضرات معصومین علیهمالسلام را بیان میدارد، همان روایتی است که حضرت امیرمومنان علیهالسلام خطاب به کمیل میفرماید: «علم و معرفت با سیرت و حقیقتی همراه است که از درون قلب انسان تراوش میکند و روح یقین را لمس مینماید». حضرت در ادامه میفرماید: «البته خیلی سخت و دشوار است که انسان بخواهد به اینجا برسد و آنچه جاهلان از آن وحشت دارند، به تعبیری، انسانهای وارسته مانوس با آن هستند، با بدنهای خود با مردم محشور میشوند و مصاحبند؛ در حالی که روحهای آنها در برترین جایگاهها میرود». مشخصاتی را حضرت در این عبارات بیان میدارند که در حقیقت، خصوصیات عرفاست و تعابیری به کار میبرند که تشویق به این امر میکنند. یا پیغمبر گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآله در برخورد با جوانی که رنگ چهرهاش پریده بود، از یقین پرسیدند و او گفت: «من شبها بیدار میمانم» و پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمودند: «این حالات را نگه دار و شبزندهداری را ادامه بده» و نیز از ثمراتی گفتند که در حقیقت، همانهاست که عرفا به مریدان خود یا به شاگردان خود در قرون بعدی توصیه کردند و همانطور که شما فرمودید، در حقیقت پیغمبر گرامی اسلام و اهلبیت علیهمالسلام پیشرو بودند و دیگران آن را به اسم خود تمام کردند یا اصرار کردند که بایزید و امثال آنان سلسلهجنبان عرفان هستند. عرفان در اصل در قرآن کریم وجود دارد که میفرماید: «هُوَ الاْءَوَّلُ وَالاْآَخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِکلِّ شَیءٍ عَلِیمٌ»(۵) و مانند آنکه بعدها شعار، بلکه بعضی مفاهیم عرفانی را تشکیل داد. اینها عرفان را از قرآن کریم و اهلبیت علیهمالسلام اخذ کردند و به اسم دیگران در جامعه یا در بین علاقهمندان به عرفان انتشار دادند.
حاج آقا! من صحبت را کوتاه میکنم و در رابطه با بحث شریعت، طریقت و حقیقت سوالی میپرسم و آن اینکه: چگونه شریعت را که به دین و آیین اسلام اشاره دارد و طی طریقی را که در عرفان گفته میشود با عرفان اهلبیت علیهمالسلام ربط دهیم؟ آیا توصیههایی که از جانب اهلبیت علیهمالسلام به دست ما رسیده، در همین رابطه است؛ یعنی همین نوع پیشرفت و ترقی را توصیه کرده است؟
من این سه واژه را دنبال میکنم تا بحث تکمیل شود. ما باید به دو تفاوت میان عرفان حضرات معصومین علیهمالسلام با عرفان دیگران توجه داشته باشیم. البته عرفان برای هر کسی که باشد، مثبت است؛ حتی غیر مسلمان نیز میتواند عرفان داشته باشد و بسیاری از عرفای بزرگ، مسلمان هستند و همه، عزیزان ما هستند.
بحث سر این نیست که آنها کاستیهایی دارند که با حقایق آنان منافات دارد؛ ولی دو تفاوت میان عرفان حضرات معصومین علیهمالسلام با دیگر عرفا داریم: یکی اینکه در عرفان حضرات معصومین علیهمالسلام کاستی وجود ندارد، و تمام عصمت است؛ ولی معرفت در عرفان غیر معصومین با کاستیهایی همراه است و به این جهت است که میگوییم آنان باید خود را با فرهنگ و عرفان اهلبیت علیهمالسلام تطبیق کنند.
تفاوت دوم در این است که عرفان غیر معصومین، افراد را سنگین میکند. عباراتی از بعضی از عرفای بزرگ داریم: «لیس فی جبتی الاّ الله» و «ما اعظم شانی»؛ ولی وقتی به امام سجاد علیهالسلام در صحیفه میرسیم، میفرماید: «وانا بعد اقلّ الاقلّین»(۶)؛ یعنی من کمترین کمترها هستم. آن یک نخود پیدا کرده، ترش نموده و داد میزند: «من، من». او مثل لاتی میماند که به خیابان رفته و نفسکش میطلبد.
ولی امام سجاد که همهٔ حقیقت عالم و آدم را در دل دارد، میفرماید: «وانا بعد اقلّ الاقلّین = یعنی من کمترین کمترها هستم». عرفان حضرات معصومین علیهمالسلام با خضوع، صفا و با فروتنی همراه است؛ چون عین معرفت است؛ اما این خود، گاهی یک نخود ـ مانند رویتِ یک شیء مثالی ـ سنگینش میکند و سرریز مینماید. باید توجه داشت همهٔ عالم، عرفان دارند و هیچ دلی بیمعرفت نیست؛ ولی در راس مخروط باید عصمت ـ آن هم عصمت اولیا و انبیای معصومین علیهمالسلام ـ را یافت؛ ولی دربارهٔ این بیانی که فرمودید: «شریعت، طریقت، حقیقت»، خدمت شما عزیزان و شنوندگان محترم عرض کنم: شریعت، به معنای ورودی رودخانه است که میخواهید وارد بشوید؛ جایی را که سنگ میگذارند که مثلاً زنها و بچهها لباس یا ظرف بشویند یا کوزهای را آب کنند، «شریعه» میگویند. یک مقدار که باز میشود، «طریقت» میشود. به خود دریا و آب که میرسید، «حقیقت» میشود. پس شریعت، طریقت و حقیقت در راستای یکدیگر است؛ یعنی ما باید از شریعت به طریقت وارد شویم و به حقیقت برسیم، همانطور که وقتی شما میخواهید وارد رودخانهای شوید و بروید و به دریا برسید، باید اینطور حرکت کنید که از شریعت به طریقت و سپس به حقیقت برسید؛ منتها شریعت در واقع مدخل و سند طریقت است.
شما هرچه را که میخواهید در طریقت یا حقیقت بگویید، باید سند داشته باشید. ما یک شهر داریم، یک مملکت داریم، ولی یک ثبت اسناد هم داریم. در واقع شریعت، ثبت اسناد است. هرچه میخواهید بگویید، باید سند داشته باشید. اگر ادعایی دارید و میگویید این خانه یا این مغازه مال من است، باید سند داشته باشد. شریعت، سند است و اگر کسی در طریقت بدون شریعت سخنی بگوید و ادعایی داشته باشد، در واقع بیسند صحبت میکند و محکوم است.
کتاب و سنت که میگوییم، یعنی ثبت اسناد حقایق. شریعت سند برای حقیقت است و طریقت، راه است؛ همانطور که اسمش با آن است: «طریق». حقیقت نیز آن لبّ باطنی است. دربارهٔ روایات و ماثورات حضرات ائمهٔ معصومین علیهمالسلام و دربارهٔ قرآن کریم میگوییم: باطن آن، حقیقت است. پس این سه از هم جدا نیستند؛ از اینرو، میگوییم: شریعت بیطریقت و طریقت بیشریعت، هردو گمراهی است؛ یعنی اگر کسی به عبارات خشک شریعت بچسبد و آب نداشته باشد، در واقع کوزهای دارد که خالی است. اگر کسی به سبیلش بکشد و بگوید: شریعت چیست، او نیز گمراه است. ما برای وصول به حق، وصول به حقیقت، وصول به معرفت و واقعیت باید اول از شریعت وارد شویم و سند داشته باشیم. بعد که سند یافتید، وارد آب میشوید و شنا میکنید؛ این میشود «طریقت» و هرگاه به معرفت و به حقیقت وصول یافتید، راه باز است؛ اما اگر شریعت ما مشکل پیدا کند یا خود را در ظواهر حبس کنیم و به طریقت راه نیابیم یا در راه بمانیم و به آب نرسیم، اینها کسانی هستند که کمبود پیدا میکنند.
رادیو فرهنگ: حاج آقای نکونام! ممنونم از شما. در فرصتی دیگر، باز در خدمتتان خواهیم بود.
من توضیحی در رابطه با لزوم سند داشتن عارف عرض کنم و آن اینکه: عرفان حضرات معصومین علیهمالسلام همواره با دلیل و استدلال ارایه شده است. برای نمونه، وقتی به حضرت امام جواد علیهالسلام گفته میشود شما کودک هستید، آن حضرت به حضرت عیسی مثال میآورند و میفرمایند: «مگر عیسی کودک نبود؟ من نیز همینطور هستم!» یعنی آنحضرت برای ادعای خود استدلال میکند و استنباط و دلیل میآورد.
متاسفانه، بسیاری از چیزهایی که در عرفان ما هست، بیشتر به ادعا باز میگردد. برخی مرتب میگویند: فلانی چنین بوده، ولی وقتی به حضرات ائمهٔ معصومین علیهمالسلام ، حضرت امیرمومنان، امام سجاد و امام جواد علیهمالسلام میرسیم، صحبت از گفته و اینکه میگویند نیست، صحبت از رویت و مشاهده است. حضرت میبیند و خود سخن میگوید. ما باید معرفت خود را واقعا به این سمت و سو راهنمایی کنیم؛ آن هم بیپیرایه و با کمال، صفا و خلوص، آن هم با واقعیات جامعه و به روز. معرفت ما باید اجتماعی باشد. عرفان، آن نیست که در خانقاه یا در یک بیغوله باشد. عرفان، چیزی است که در زندگی ما نقش میبندد و رویت پیدا میکند. الحمدللّه ربالعالمین، در جامعه، انقلاب و نظام اسلامی ما، این آگاهی روز به روز رو به افزایش است و انشاءاللّه که رشد بیشتری داشته باشد؛ همانطور که وجود شما عزیزان، آن صفایی که در شما عزیزان هست، کلمات شما، تمامی بوی صفا، معرفت و عرفان دارد. انشاءاللّه.
رادیو فرهنگ: خیلی ممنون و سپاسگزاریم که وقتتان را در اختیار ما گذاشتید. از شما بسیار سپاسگزاریم. البته میدانم چهقدر سخت است در خصوص عرفان و بهویژه عرفان حضرات ائمه علیهمالسلام صحبت کردن در این زمان محدودی که ما داریم، آن هم به صورت تلفنی؛ اما ما هفتهٔ آینده باز در خدمت شما حاج آقا نکونام خواهیم بود و این بحث را ادامه خواهیم داد. نیاز به زمان بیشتری هست. هرچند وقت محدود بود، اما صحبتهای بسیار مفیدی از زبان شما حاج آقای نکونام که در خدمت شما بودیم، شنیدیم. با شما خداحافظی میکنیم.
آیتاللّه نکونام: من هم از شما و همچنین از شنوندگان عزیز خداحافظی میکنم.
رادیو فرهنگ: موفق و پیروز باشید، خدا نگهدار شما.
———————————–
- نوعی کلاه بوقی که برخی از دراویش بر سرشان میگذارند.
- چوب ستبر و گرهدار که قلندران و درویشان به دست میگیرند. عصای مخصوص دراویش.
- نمل / ۱۷٫
- نجم / ۷ ـ ۱۰٫
- حدید / ۳٫
- صحیفهٔ سجادیه، ص ۲۶۲٫