شب يلدا

غزل شماره ۴۳۹ : دیوان حافظ

خواجه:

دیدار شد میسر و بوس و کنار هم

از بخت شکر دارم و از روزگار هم

زاهد برو که طالع اگر طالع من است

جامم به دست باشد و زلف نگار هم

نکو:

مدار بر مدار

دیدار دلبر و لب و دور و کنار هم

شکرم ز ذوالجلال و از این روزگار، هم

گاهی خوشی کنی و گه ناله می‌کنی

تمجید می‌کنی و گهی در هوار، هم

طالع بدانم و دگر از زاهدم مگوی؟

من در پناه چهره و زلف نگار هم

خواجه:

ما عیب کس به مستی و رندی نمی‌کنیم

لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم

ای دل بشارتی دهمت: محتسب نماند

وز می جهان پر است و بت میگسار هم

آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین

خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم

نکو:

رندی چه باشد و مستی کجا بود؟

آن نرگسش مرا و لب خوش‌گوار، هم

هین! ظلم محتسب نرود از سر شما

مِی هم همیشه ماند و آن می‌گسار هم

ذکرم به دیده بریده است بند خصم

خصم است در میانه و اشکم کنار، هم

خواجه:

خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکی است

مجموعه‌ای بخواه و صراحی بیار هم

بر خاکیان عشق، فشان جرعهٔ لبت

تا خاک لعل‌گون شود و مشکبار هم

چون آب روی لاله و گل ز آب فیض توست

ای ابر لطف، بر من خاکی ببار هم

نکو:

شد تفرقه به قهر و به دست کسی نبود

آرامشي طلب کن و صافی به یار، هم

ناسوت را نبود جرعه غیر عشق

تا دل صفا ببیند و آن مشک‌بار، هم

جز فیض لطف تو نبود بهره‌ای مرا

یارب صفا ده و لطفت ببار، هم

خواجه:

چون کاینات جمله به بوی تو زنده‌اند

ای آفتاب! سایه ز من برمدار هم

حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس

وز انتصاف آصفِ جم، اقتدار هم

بر یاد رأی انور او آفتاب صبح

جان می‌کند فدا و کواکب نثار هم

گوی زمین ربودهٔ چوگان عدل اوست

وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم

نکو:

هستی بود به طُفِیل تو غرق عشق

بر ما نما تو خیر و نما بر مدار، هم

جانا دلم هماره بود مست روی تو

در هر گذر دلم بود و اقتدار، هم

بنما رها شهان ستمگر به هر زمان

وز بهر چاکران تو مشو بی‌قرار، هم

از چه کنی تملّق شاهان بی‌صفت؟

نفرین حق به ظالم بس بی‌حصار، هم

خواجه:

تا از نتیجهٔ فلک و طور دورِ اوست

تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم

خالی مباد کاخ جلالت ز سروران

وز ساقیانِ سروْقدِ گلعذار هم

نکو:

از لطف دولت حق بوده جمله دهر

بنگر شتا و سیف و خزان و بهار هم

نفرین به کاخ سلاطین و زیورش

افسوس بوده از گل و از گل‌عذار، هم

دنیا هماره دولت اهل ستم بود

کاو خود درآورد از ما دمار، هم

جانا، نکو شده درگیر خصم تو

تا خود چه می‌کني به دلم اي نگار، هم

 

 

مطالب مرتبط