اعم‌بودن وجود

منبع: علوم و نظرگاه‌های شاخص (جلد نخست)

گفته‌اند ریشه‌ای‌ترین قضیهٔ بدیهی اولی این است که دو نقیض نه جمع می‌شوند، نه ارتفاع می‌پذیرند و تصدیق به تمامی قضایا، نیازمند تصدیق به این دو قضیه است. نقیض برآمده از فلسفهٔ مبتنی بر ماهیت و قاعده‌ای انتزاعی و ماهوی از قاعدهٔ این همانی است. منطق ما که بر فلسفهٔ نووجودی به عنوان یک پارادایم جدید فلسفی بنیاد دارد و به تبع آن می‌تواند در منطق نیز پاردایم‌شکنی داشته باشد، بدیهی‌ترین تصور مناسب برای شروع گفتمان و آموزش را نه خود وجود که اعم‌بودن وجود می‌داند. نخستین قضیهٔ علمی باید ابده بدیهیات باشد تا نظام استدلال و عقل‌ورزی بر آن استوار گردد.

پیش از بداهت و اعرف بودن وجود، «اعم بودن» وجود ادراک می‌شود. عام بودن وجود نخستین اصل و قضیهٔ عقلی است. وجود مفهومی عام دارد و تصوری اجمالی، برای تصدیق به اعم بودن وجود کافی است. هیچ مفهومی بدون مفهوم وجود تحقق ندارد و تحقق وجود نیز به چیز دیگری نیست. تحقق همه چیز به واسطهٔ وجود است. این اعمیت اعرف و ابین بودن وجود را نیز لازم دارد. ما چون وجود را اعم می‌یابیم، بداهت آن را می‌پذیریم. وجود از آن رو بدیهی است که اعم است، نه آن‌که چون بدیهی است، پس اعم است. حقیقت با وجود برابر است و نمی‌تواند اعم از وجود باشد؛ زیرا برای اعم بودن یا باید وجود نباشد، در حالی که غیر از وجود، چیزی نیست و عدم در برابر وجود و نقیض آن است و یا چیزی میان وجود و عدم که محالِ ارتفاع دو نقیض را لازم دارد. حقیقت وجود عام به چیزی مقید نیست و می‌تواند همه چیز باشد. این معرفت اجمالی در نهاد تمامی پدیده‌ها می‌باشد و همه می‌یابند تا چیزی وجود نداشته باشد، احساس و تجربه نمی‌گردد. هر چیزی خویشتن خویش را می‌یابد در حالی که نه ذهنی است و مفهومی و نه شی‌ء است و نه لفظ وجود. همه این خویشتن خویش را وجودی می‌یابند. همه چون هستند و شناختی اجمالی از این هستن با خود می‌یابند، افکار و کردار و تلاش و تکاپو دارند. اعم بودن وجود برای هیچ‌کس حتی برای منکران وجود، قابل تردید و شک نیست. آدمی رفته رفته در کنار عام بودن وجود، مطلق و نیز غیرمتناهی بودن آن را به دست می‌آورد؛ اگرچه فهم غیرمتناهی، آن را متناهی و فهم مطلق، آن را مقید می‌سازد. البته اندیشه در صورتی به آن ساحت راهنمایی می‌شود که با خود خلوت شبانه و انس به تنهایی و قرب داشته باشد و کشف حقیقت «درد» او شده باشد و دردآلودِ وجود به بستر رود و از آن برخیزد تا به درک حضوری وجود نایل آید و از وجود پر شود؛ به‌گونه ای که او جز با زبان وجود سخن نگوید، بلکه وجود با او گفته بپردازد و زبان وجود در این ساحت، جز وجود نباشد؛ وگرنه بدون این خلوت و اتصال، حجاب متراکم ماده و آلودگی‌های نفسانی، بازدارنده‌ای قاهر برای شناخت و سرگرم‌کنندهٔ فرد به واژگان‌پردازی است. شناخت «وجود» در گرو این تخلق اولی است و همین تخلق اولی برای غرق‌شدن در دریای وجود و فنای تعین و قید و محدودی کافی است؛ وگرنه بدون آن، قضیه‌های بزک شدهٔ علمی، کابین جنون و قفس تبختر و تعین تکبر می‌سازد. اندیشهٔ صافی انسانی غیرمتناهی بودن خود و وجود را می‌یابد و نیز نفس مصفا نامتناهی و بی‌پایان را می‌طلبد و جویا و خواستار آن می‌شود. حقیقت وجود در این اتصال، با فنای تعین، بدیهی می‌شود. موضوع فلسفهٔ وجودی اعم و نامتناهی است. این وجود عام مفهومی، در مصداق، وجودی نامتناهی است که همه‌جا را فراگرفته و جایی را خالی نگذاشته و صرف وجود است؛ صرف وجودی که قابل استناد به ماهیت نیست، بلکه ماهیتی برای آن نیست و وجود بحت و محضی که قابل اشارهٔ مستقیم نیست، ضمن آن‌که هر اشاره‌ای هم به اوست. تعریف مصداق وجود با وصول به دریای عظمت آن می‌باشد و در این صورت، فرد واصل و عشقی که در نهاد اوست، موجودی است که تعریف‌کنندهٔ وجود است. بر این پایه، وجود دارای تعریف می‌باشد. وجود را جز وجود نمی‌تواند تعریف کند؛ چون غیر از وجود نیست. وجود این ویژگی را دارد که می‌تواند تعریف‌کنندهٔ خود شود و قضیهٔ «وجود، وجود است» است را رقم زند و بعد از آن هر مرتبه از وجود، تعریف‌کنندهٔ همان مرتبه از وجود به ظهور و بطون و به جمعیت میان ظاهر و باطن گردد و تمامی نیز تعریف‌های حقیقی است. وجود از زبان هر پدیده‌ای که تعریف شود، این تعریف از زبان خود وجود است. وجود افزون بر تعریف حقیقی، دارای تعریف‌های تنبیهی فراوانی می‌باشد که گاه توجه دفعی و توجهی آنی و لحظه‌ای به حقیقت وجود می‌دهند. وجود، تعریف لفظی حقیقی و زبان مفهومی ندارد و آن‌چه در مقام آموزش می‌آید به مسامحه گرفتار است؛ اما تعریف، منحصر به لفظ نیست و وجود، زبان وجودی برای تعریف وجود دارد. تمامی هیأت‌ها و قالب‌ها و تعین‌هایی که لباس‌های رنگ رنگ وجود هستند، هر یکی تعریفی از وجود است، اما تعریف به مرتبه‌ای از وجود. تعریف لفظی نیز خود مرتبه‌ای از وجود می‌باشد که به لحاظ تصور ذهنی، «مفهوم» نامیده می‌شود و مسمای این اسم و حقیقت آن، خودِ وجود است. تا زمانی که این معرفت مفهومی، کلی باشد، در مدار فکر فلسفی می‌باشد و با جزیی و شخصی و وجودی شدن موضوع، محدودهٔ فلسفه پایان می‌پذیرد، اما چنین نیست که شناخت پایان بپذیرد و امانت شناخت، به دست نگاهبان عرفان سپرده می‌شود تا با غوص در دریای وجود، حکمت به فراچنگ آورد؛ حکمتی که این توان را دارد که به شناخت وجود و تولید قضیه‌های شخصی علمی بپردازد و نیز با تبدیل مرواریدهای حکمی قلبی به قضیه‌های خردورزانه‌ای که قدرت انتقال به زبان معیار علم و در هیأت «برهان» را داشته باشد، تولید فلسفه و علم نماید.

بعد از توجه به اعم بودن وجود، نخستین قضیه‌ای که از این تصور بدیهی به دست می‌آید «وجود، وجود است» می‌باشد. یعنی همان اصل هوهویت و این‌همانی یا «هر چیزی خودش، خودش است» که از لحاظ منطقی بر اصل تناقض مقدم است. محمول قضیهٔ این‌همانی به صورت ذاتی بر موضوعش حمل می‌شود و وحدت موضوع و محمول در آن، حقیقی، بدون واسطه، ذاتی، شخصی، جزیی و وجودی است و دارای واقع و صدق می‌باشد. صدق این قضیه ضرورت هستی‌شناسی و معرفت‌شناختی دارد؛ زیرا اگر چیزی غیر از وجود باشد، نیاز به اثبات دارد، اما خود وجود اعم بر خود وجود حمل می‌گردد و حکم می‌کند وجود وجود است و حقیقت وجود به وجود نسبت داده می‌شود.

در ظاهر این قضیه، محمول بدون هیچ افزایشی در معنا و لفظ بر موضوع واقع شده و در واقع از خود موضوع گرفته شده است؛ به‌خصوص آن‌که وجود یکتا و بی‌تاست و وجه تغایری ندارد تا تعدد و قابلیت حمل و افزایش بپذیرد؛ مگر در این‌که توجه به موضوع توجه اول و اجمالی و یا ذکری و مقید و توجه به محمول دارای توجه دوم و تفصیلی و حقیقی و مطلق است و تفاوت در ادراک و اعتبار توجه می‌باشد، نه در ناحیهٔ مُدرَک.

منطق را باید بر اعمیت وجود بنا نهاد و این می‌رساند در ورای ذهن، واقعیت و حقیقت ثابتی وجود دارد که برای فکر تا مرحله‌ای و برای دل با روش انس و دوستی و قرب قابل وصول می‌باشد و این اولین قضیهٔ یقینی است که پایهٔ تمامی قضایا می‌گردد.

منبع: علوم و نظرگاه‌های شاخص (جلد نخست)

مطالب مرتبط