منبع: علوم و نظرگاههای شاخص (جلد نخست)
انس با فرهنگ واژگان
حج: دفاع از امری پذیرفتهشده و مسلم برای فرد در برابر شخص ناآگاه. با «دلل» قرب معنایی دارد. «احتجاج»، دفاع با صفت ایستادگی و ابرام و تعصب و از دست ندادن موضع دفاع و تلاش برای نباختن موضع ثابتشده است و با زورگویی و باطل و دگمی نیز جمع میشود؛ ولی «استدلال» دفاع برای یافتن و وصول و تلاش برای دلالت به مسیر حق و ثابت کردن ادعاست. به صورت غالبی، اهل کلام و صاحبان عقاید، به احتجاج روی میآورند؛ اما استدلال، دارای نجابت و آزادی است. در قرآنکریم، سورهٔ انعام سورهٔ محاجه و گفتوگوست و در آن بیش از بیست مورد «قل» برای احتجاج آمده است. احتجاج میتواند از استدلال بهره ببرد.
استدلال، دارای نجابت بوده و امری نرم و روان است؛ اما احتجاج میتواند دفاع از موضع نادرست باشد.
حجر: حد و محدودیتی که ریشه ندارد، برخلاف جبل که محکمی ریشهدار است. «جِبِلّی» به «سرشته شده در جان» میگویند. محجور: محدود در تصرف مال. «ذی حجر»: عقلی که مرز بسته دارد و باطل و نادرست به آن راه نمییابد. تحجیر: زمین محدود که سنگچین شده است. تحجّر؛ سفتشدهای خشک و یبس که دیگر نرمی نمیپذیرد.
حزن: اندوهگینی و ناملایمی نسبت به حادثهای که در گذشته اتفاق افتاده و نیز امری نهادی، روانی و باطنی و نفسانی است و از این حیث، قابل پیشگیری نیست و به صورت قهری پیش میآید؛ اما نه تنها اثر مثبتی بر آن مترتب نیست، بلکه مواجههٔ ناسالم با آن میتواند موجب یأس شود و ناامیدی بیاورد. حزن را میتوان با مثبتاندیشی اقتداری نسبت به آینده، برطرف کرد. حزن، تألم و درد نفسی نسبت به موضوعی است که در گذشته اتفاق افتاده است؛ در برابرِ خوف، که تألّم نسبت به موضوعی است که ممکن است در آینده محقق شود. خضع، ملاحظهٔ فروتنانه نسبت به دیگری است. این ملاحظهٔ فروتنانه یا بهخاطر هیبت، ستبری و اقتداری است که طرف مقابل دارد که در این صورت، خضوع قدرتی، هیبتی و رهبتی است و خوف در آن میباشد و میتواند به ناحق و ناشایست باشد و گاه خلقی و درگیر شرک میشود؛ مثل خضوع در برابر ظالمی زورگو، یا خضوع در برابر کسی است که انسان نسبت به او محبت دارد که در این صورت، خضوع حبی و رغبتی میشود و بالاتر و برتر از خضوع هیبتی است.
حسن: نیکی. احسان: از باب افعال، تعدی ظهور فعل است؛ یعنی اظهار حسن و نیکویی ظاهری یا باطنی از خود به دیگری؛ کار نیک و خیر و کریمانه، اعم از نیکی واجب و غیر واجب. حسنه: نیکی مفرد در برابر سیئه. حسنه و سیئه، هر دو دارای مراتب است، اما چون تقابل دارند مراتب آنها تداخل ندارد و چنین نیست که سیئهای از مراتب حسنه باشد. بدی هیچگاه میان خوب و خوبتر قرار نمیگیرد.
«جمال» ـ همانند «جلال» که بروز قهر و غلبه، و حرارت ظاهر است ـ زیبایی و لطافت ظاهری است؛ اما «حُسن»، هم زیبایی ظاهر و هم زیبایی باطن را با هم شامل میشود. برای نمونه نمیتوان گفت «ایثار جمیل است»، اما میشود گفت «ایثار» حسن است.
«فضل» کاری است غیر واجب که لازم نیست بهحتم نیکی نیز باشد و در جهت خلقی ممکن است کار دارای هیچ خیر و حکمتی نباشد اما فضلِ حقی، رحمت خاص خداوند و افاضهای در ناحیهٔ حکمت نظری و محتوا و معنا ـ بیش از آنچه به عموم افراد داده شده است ـ میباشد؛ مانند حکمت نظری لقمان که امری درونی و راهنمایی به باطن است؛ برخلاف «أتی» که چیزی از خارج به کسی داده میشود و جامع بین نظر و عمل میباشد.
کسی که فاقد فضل است، به همان رحمت عام زنده است و خاصیت و میز عالی در او نمیباشد. فضل زمینهٔ ازلی دارد و امری بیرون از ناسوت و مرتبط با نژاد نوری میباشد.
«انفاق»، کمک به کسی است با چالش، نفق و کاستی که فرد در نهاد خود دارد. «ایثار»، گذشت از روی جوانمردی است؛ به این معنا که هرچند فرد، خود به اضطرار دچار شود، باز اعطای خود را دارد. رجوع شود به مادهٔ نفق.
حکم: استوار در خارج و قابل استناد. چیزی محکم است که دارای قوام بوده و نیز ملأ و پر و سرشار باشد و شک و ظن و گمان و تخمین در آن نباشد.
حاکم، کسی است که کردار او به حق و به عدالت و دستکم به انصاف، محکم و مستند باشد و حکمت، عدالت و انصاف را در خود دارد.
هر چیزی حکمی دارد که اگر به آن برسد، محکم میشود و چنانچه آن را نیابد، سست و مهمل میگردد.
خداوند، احکم الحاکمین است؛ زیرا حکم او با ارادهٔ وی برابر است و آنچه را به محکمی میداند، به محکمی عمل مینماید.
حکیم، کسی است که حُکم ـ یعنی حق هر چیزی ـ را میبیند. وجود و پدیدههای هستی، دارای حکم است. کسی که به حکم خود میرسد، دیگر از «من» نمیگوید؛ زیرا کار خود را، کار حکم مییابد. حکیم به کسی میگویند که کردهٔ وی مستندی استوار و و یقینی دارد؛ یعنی یا به وجود رسیده است و یا دستکم به مدد ملکهٔ قدسی، گفته و کرده دارد.
در برابر محکم ـ که وصف خارج است ـ متشابه است که وصف ذهن میباشد. حکیم، خودمانع است، نه ذهن وی اعوجاج و اضطراب و تشویش و تردید دارد و نه نفس او رها میباشد که هر کاری کند و هر گفتهای داشته باشد.
به لجامی که به اسب زده میشود، حکمه میگویند؛ زیرا لجام او را محکمانه به راهی میبرد که سوارکار میخواهد و رها نیست.
حکمت، علم تحصیلی و کسبی نیست، بلکه به تعبیر قرآنکریم، امری ایتایی است: «یؤْتِی الْحِکمَةَ مَنْ یشَاءُ»(۱). حکمت دارای زمینهٔ باطنی و حضوری ربوبی و عنایتی الهی است. حکمت، حقایقی است که از نفس انسان به ایتای الهی ظاهر میشود، نه با دست غیر و بیگانه.
شک و شرط به معنای هوا افتادن در کار و ترکبرداشتن آن است و با محکمبودن کار منافات دارد.
حاکم، اسم فاعل است، نه اینکه تلبس به فعل ـ یعنی حکم ـ داشته باشد، بلکه تحقق فعل را دارا میباشد و اقتدار عمل را دارد و آن را انجام میدهد.
تمام کارهای حکیم، محکم است. حکیم اگر مدیریت شهری را داشته باشد، با برنامهریزی، تمامی ساختمانهای ضعیف را نوسازی میکند تا ضدزلزله گردد و امنیت مردم را به گونهای محکم و خللناپذیر، تأمین میکند.
ابتدای حکمت این است که فقط چشم به چشم حق و به بزرگواری او داشت و گفت: «وافعل بی ما أنت أهله ولا تفعل بی ما أنا أهله». و آخر حکمت این است که قطع طمع از حقتعالی نیز داشت و مثل گدایان نگاه به دست پروردگار نداشت و صِرف ظهور و تجلی بود؛ یعنی من خود خدای خویشم.
توجه شود که احکام شرعی، امور اقتضائی است که باید موضوع آن را با تمامی جنبهها و ظرایفی که دارد، دقیق شناخت تا بتوان حکم مناسب آن را دریافت. اولیای الهی، زمانی که به فنا افتادند و تمامی رسوم و حظوظ ظهوری و مظهری و جهل و غیریت برای آنها به فنا رفت و در عین جمع، مقام یافتند، دیگر تعدی و تجاوزی نسبت به حقوق الهی و حقوق پدیدهها ندارند و فاعل حکم میشوند و قدرت تمکین و نفوذ و تصرف و اقتدار ید را به آنان میبخشند. پدیدههای عادی نیز صاحب حکم هستند. مظلوم، مؤمنو قرآنکریم نیز حکم دارد. حکم مظلوم، آه او و حکم مؤمن، عنایت اوست؛ اگر این آه بر کسی رود و آن عنایت از کسی برداشته شود، دودمانش دچار خسران دنیا و آخرت میشود. حکم، لدنی عام هر پدیده است.
۱- بقره / ۲۶۹٫
منبع: علوم و نظرگاههای شاخص (جلد نخست)