پایهٔ ادبیات قرآنی بر کلمه

منبع: علوم و نظرگاه‌های شاخص

پایهٔ ادبیات قرآنی بر «کلمه» می‌باشد، نه بر «صوت»، «لفظ» یا «لغت». ما تفاوت معنایی این واژگان را در پی می‌آوریم تا فلسفهٔ این گزینش به دست آید.

«لغت» مشتق از «لغی» و به معنای «ما یلْغی به» می‌باشد. «لغی» به معنای انداختن خاص است. بر این پایه، لغت بر چیزی اطلاق می‌گردد که با آن به نوعی خاص سخن گفته می‌شود و خصوصیت لهجه و گویش (نوع گفتار در مقام استعمال لفظ) را منعکس می‌سازد و برای غالب مردم آن زبان، معنادار، مفهوم و قابل برداشت می‌باشد.

«لغت» در اصل، ناقص یایی می‌باشد که قاعدهٔ اعلال بر آن اِعمال شده و یای آن، حذف شده و به جای آن، تای گرد آمده است. «لغط» را صوت و همهمهٔ مبهم و نامفهوم گفته‌اند؛ اما نامفهوم گردیدن، به صورت ارادی در آن افکنده شده است. «لقط» نیز هر چیزی است که بر زمین افتاده و بدون زحمت و تلاش فکری، قابل برداشت می‌باشد. از این رو، هر سه واژه، قرب معنایی دارد. اصل معنای لغت، «انداختن همراه با اراده» می‌باشد و در این‌جا، ارادهٔ اظهار و افکندن آن‌چه در باطن است؛ اراده‌ای که با تأثیرپذیری از مجرای فرهنگ قومی است و برای مقام استعمال می‌باشد؛ افکندنی که نشست در باطن گفته‌خوانِ هدف و مخاطب خاص را موجب می‌شود. بر این پایه، واژهٔ لغت، چند خصوصیت را در خود جای داده است: افکندن، قدرتِ آشکاری که لازم افکندن است، قدرت انتقال مقصود (معناداری)، ناظربودن به مقام استعمال (و نه وضع) و قومی‌بودن (داشتن بار فرهنگ عمومی). ملاکی که سبب شده است به ابزار انتقال معنا و اندیشه‌های ذهنی، «لغت» گفته شود، گویایی و آشکاربودن آن در انتقال فرهنگ یک قوم می‌باشد که از تمامی این اوصاف، به «لهجه» و «زبان» یاد می‌شود و معنای منطقِ (به ظاهر درآوردن باطن) گفتاری ـ آن هم در مقام استعمال ـ از آن منظور است؛ منطقی که از ویژگی‌های آن، فصاحت و بلاغت می‌باشد تا داشته‌های باطنی و مراد گفته‌پرداز را هرچه بهتر و دقیق‌تر نمود دهد و آشکار سازد و هدف در آن، جلب توجه گفته‌خوان برای نهادینه نمودن معنا در باطن وی می‌باشد؛ معنایی که گفته‌پرداز، آن را در باطن خود مقصود دارد و پی‌گیر آن می‌باشد. توجه شود که «نطق» به معنای سخن‌گفتن به جهت اثبات نمودن خود می‌باشد و جهت «اظهار کلام از انسان» و «اثبات خود»، در آن اعتبار شده است.

از آن‌جا که لغت با لهجه‌ها درگیر است، علم قرائت و تجوید را پدید می‌آورد. چینش لغت برای ابراز مقصود، باید دارای تفاهم همگانی باشد، پس علم صرف و نحو را لازم دارد. ابراز مقصود برای آن‌که به طبع گفته‌خوان بنشیند، علوم معانی، بیان و بدیع و شعر و قافیه را ایجاد کرده است تا با بهره‌بردن از انواع تشبیه، استعاره، کنایه و مجازگویی، بر لطافت‌های لفظی و معنوی پردازش کلام بیفزاید.

لغت برای انتقال معنا بر وجه خاص (با دخالت لهجه‌های قومی و گویش‌های محلی) می‌باشد و مشتق از «لغی» است و به لغو و بیهوده ارتباطی ندارد. ندانستن و ناآگاهی دیگران در بیهودگی چیزی دخالت ندارد؛ بلکه بیهوده‌بودن، امری نفسی و مربوط به واقع و خارج می‌باشد و وصف به حال موصوف می‌باشد، نه متعلق موصوف، که وصفی غیری، زاید و غیرحقیقی می‌شود.

لغت مبتنی بر «صوت» و «لفظ» و «کلمه» می‌باشد. «صوت هر گونه جنبشی است که ایجاد طول موج کند.» این جنبش و حرکت می‌تواند در پدیده‌های مادی یا غیرمادی باشد. از آن‌جا که در عالم، پدیده‌ای نیست که حرکت نداشته باشد، بنابراین پدیده‌ای نیست که ایجاد صوت نکند. هر پدیده‌ای صوتی دارد، ولی برای شنیدن صوتِ پدیده‌ها نیاز به ابزار شنوایی متناسب با طول موج آن است تا بتواند نسبت به فرکانس حاصل ـ با دسیبل خاصی که دارد ـ گیرندگی داشته باشد.

در تعریف صوت گفته‌اند: «هر نوایی که از دهان بیرون آید ـ و مخارج حروف را به کار نگیرد ـ صوت است». بر این پایه، صوت هر چیزی نیست که به گوش می‌رسد، بلکه شنیدن صوت، وصف مفعولی آن است. صوت انسانی، تقریعات (برانگیختن) تموّجی (ایجاد طول موج) تارهای صوتی حنجره و حلقوم است. خاطرنشان می‌شویم صوتِ انعکاس‌یافته را «صدا» می‌گویند.

صوت انسانی از دمیدن نفَس در تارهای صوتی شکل می‌گیرد. بخشی از تارهای صوتی در حنجره وجود دارد. هوا از ریه، حرکت کرده و به این تارها برخورد می‌کند، در نتیجه ماهیچه‌های موجود در حنجره و تارهای صوتی، ارتعاش یا لرزه می‌یابد. وقتی هوا از ریه ـ که هم‌چون امواج سهمگین دریاست ـ خارج می‌شود و به این تارها و نیز به شیارهای بینی برخورد می‌کند، «صوت» تشکیل می‌شود(۱).

گفتیم بر اساس تلقی رایج، صوت، آوازی است که بر مخارج حروف تکیه ندارد؛ اما لفظ، آهنگ و صوتی است که دارای تکیه‌گاه می‌باشد و بر مخارج حروف اعتماد دارد. لفظ می‌تواند معنادار و مستعمل باشد یا بی‌معنا و مهمل. بنابراین عنصر معنا دخالتی در لفظ ندارد. لفظ، تنها یک مورد در قرآن‌کریم آمده است؛ «مَا یلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَیهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ»(۲).

در این آیه، لفظ به سبب قید بیانی «مِنْ قَوْلٍ» دارای بار معنایی می‌گردد؛ یعنی لفظی که معنای آن مورد اعتقاد و باور قرار گیرد.

لفظ اگر برای بیان معنایی خاص وضع شده باشد، «کلمه» است. «کلمه» افزون بر عنصر معنا، دارای عنصر وضع است و بر سه قسمِ حرف، اسم و فعل می‌باشد. در «کلمه»، وضع شدن، آن هم برای انتقال یک معنا، مورد توجه قرار گرفته است. تفاوت کلمه با لغت در این است که لغت افزون بر معنا، فرهنگ یک قوم را با خود دارد و عنصر پذیرفته‌شدن از ناحیهٔ گروهی خاص، در آن دخیل می‌باشد و برای همین، می‌تواند فرهنگ عمومی آنان را منعکس سازد.

مراد از فرهنگ، تلقی و برداشت‌های پذیرفته‌شده از ناحیهٔ علم، معرفت و عقیدهٔ رایج، سنت‌ها و عادت‌های عمومی و منش و روشی است که گروه خاصی از انسان‌ها (مردم) برای زندگی برگزیده‌اند و موارد استعمال لغت را می‌سازد.

کلمه، قالب برگزیده برای انتقال محتوا می‌باشد؛ محتوایی که از آن به «معنا» تعبیر می‌گردد و به شکل کلمه، برای عرضه بسته‌بندی می‌شود؛ بدون آن‌که متأثر از فرهنگ‌های بشری در مقام استعمال باشد که احتمال اشتباه و خطا در آن می‌رود. در واقع، «کلمه» تنها بار لفظ و معنا را با خود دارد و به مقام وضع، ناظر است؛ برخلاف لغت، که مقام استعمال را بیان می‌دارد و از مسامحات عرفی تأثیر می‌پذیرد و برای آنان کاربرد دارد.

«معنا»، امرِ (حقیقت) مورد اهتمام و مقصود می‌باشد؛ حقیقتی که وقتی ذهنی گردد، «مفهوم» می‌شود.

واژهٔ «لغت» از الفاظ متروک قرآن‌کریم می‌باشد که استعمالی در این کتاب آسمانی ندارد؛ برخلاف «کلمه» که قریب به ۷۵ مورد کاربرد دارد. «کلمه» دارای استعمال شایع است، اما «لفظ» شیوع ندارد. گفتیم کلمه، قالب برای معناست و محتوا در آن اعتبار می‌شود. کلمه، لحاظ پیوند لفظ و معنا را در خود دارد و اطلاق کلمه بر هر دو می‌شود، نه یکی به تنهایی؛ از این رو کلمه و معنا به گونهٔ تقابلی استعمال نمی‌گردد؛ برخلاف لفظ که می‌تواند در مقابل معنا قرار گیرد و با آن قیاس شود. همین خصوصیت برای لغت ـ که محدودتر از کلمه می‌باشد ـ ثابت است و لغت، این بار معنای کلمه را با خود دارد. لغت همانند کلمه، پیوند لفظ و معنا را می‌رساند؛ به‌گونه‌ای که نه لفظ در آن اصالت دارد و نه معنا. اما کتاب‌های عربی، ادبیات را بر پایهٔ «کلمه» بنا نهاده و آن را موضوعِ دانش پایهٔ صرف دانسته‌اند، نه «لغت» را؛ همان‌طور که قرآن‌کریم چیزی از «لغت» نفرموده، اما کلمه را به صورت فراوان و شایع آورده است.

«کلمه» در قرآن‌کریم بر پدیده‌های خارجی و غیرلفظی نیز اطلاق شده است. البته می‌توان احتمال داد که «لغت» با آن‌که کلمه‌ای پایه‌ای برای زبان ـ البته در مقام استعمال و فرهنگ عرفی ـ می‌باشد، از الفاظ غیرمستعمل یا دخیل در زبان عربی است که قرآن‌کریم از آن استفاده نکرده است. با توجه به این مطلب، باید گفت کتاب‌هایی که از لغات قرآن‌کریم سخن گفته‌اند (همانند فراء، أبی‌زید، أصمعی، هیثم‌بن‌عدی، محمدبن‌یحیی قطیعی و دیگران(۳) که کتاب «لغات القرآن» نوشته‌اند) بر فرهنگ قرآنی مشی نکرده‌اند؛ زیرا تعبیر درست، «کلمات القرآن» می‌باشد. قرآن‌کریم، بهترین کتاب «کلمه‌شناسی» است. قرآن‌کریم، حقیقت معنای هر کلمه را در خود دارد و باید کلمه را با دقت‌های فلسفی بر موارد کاربرد آن در قرآن‌کریم معنا نمود، نه این‌که قرآن‌کریم را بر اساس لغت معنا کرد.

زبان عربی، موضوع ادبیات را «کلمه» قرار داده است. ما نیز همین فرهنگ را ادامه می‌دهیم و به جای لغت عرب، از زبان (لسان) عربی سخن می‌گوییم و پایهٔ بحث‌های ادبی این کتاب را بر «کلمه» قرار می‌دهیم که مقام وضع حکیمانه و رابطهٔ لفظ با معنا را محترم می‌دارد.

بر اساس نقل‌های معتبر تاریخی، امیرمؤمنان علیه‌السلام «کلام» را پایهٔ علم نحو قرار داده‌اند. آن‌حضرت علیه‌السلام برای صیانت کلام عرب و حفظ قرائت درست قرآن‌کریم، اصول علم نحو را برای ابوالاسود بیان نمودند و به وی، مسیر اجتهاد و نظریه‌پردازی برای پایه‌گذاری علوم ادبی را خاطرنشان شدند. امیرمؤمنان علیه‌السلام پایهٔ علم نحو را بر «کلام» بنا نهادند. آن‌حضرت علیه‌السلام ، کلام را بر سه قسمِ اسم، فعل و حرف تقسیم نمودند(۴).

ابوالاسود گوید: بر امیرمؤمنان علیه‌السلام وارد شدم، در حالی که ایشان خیره چشم بر زمین دوخته و اندیشناک بودند. عرض داشتم: «به چه می‌اندیشید ای امیرمؤمنان علیه‌السلام ؟» فرمود: «در میان شما بی‌قاعده سخن گفته می‌شود؛ از این رو می‌خواهم نوشته‌ای در بیان اصول عربی به‌درستی آورم.» ما گفتیم: «اگر چنین بفرمایید، ما (اعراب) را زنده و پایدار نموده‌اید.» بعد از گذشت سه روز، پیش ایشان رفتم و آن‌حضرت علیه‌السلام کاغذی را به من دادند در آن چنین بود: «به نام خداوندگاری که رحمت فراگیر و ویژه‌اش همواره بر همگان جاری است؛ آغازگر والا، خدای تمام کمال، همیشه فراخ رحمت‌ورز، ویژه مهرپرداز. تمامی کلامْ اسم، فعل یا حرف است. اسم چیزی است که از مسمّا (محکی و معنون) خبر می‌دهد و فعل، آن است که حرکت مسمّا را آشکار می‌کند و و حرف، معنایی را بیان می‌کند که نه اسم است و نه فعل».

سپس به من فرمودند: «این روش را ادامه بده و و حقایقی که می‌یابی را بر آن بیفزا.

ابوالاسود! بدان که هر چیزی یا آشکار و ظاهر است و یا دارای اضمار و مرجع اشاره، و یا نه ظاهر است و نه مرجع اشاره دارد. اما برتری عالمان بر یک‌دیگر از شناخت آن‌چه که نه ظاهر است و نه مرجع اشاره دارد، به دست می‌آید».

ابوالاسود گوید: امری ادبی را جمع کردم و بر آن‌حضرت ارایه نمودم. نمونه‌ای از آن، حروف نصب بود که در آن، «إنّ، أنّ، لیت، لعل و کأنّ» را آورده و «لکن» را فراموش کرده بودم. حضرت پرسیدند: «چرا آن را فرو گذاشته‌ای؟» عرض داشتم: «آن را ناصب نپنداشتم». فرمودند: «این حرف نیز ناصب است، آن را بر دیگر حروف بیفزا».

در این نقل، تعبیر «تتبعه و زدْ فیه ما وقع لک. واعلم یا أباالأسود أنّ الأشیاء ثلاثة: ظاهر ومضمر وشی‌ء لا ظاهر ولا مضمر، وإنّما تتفاضل العلماء فی معرفة ما لیس بظاهر ولا مضمر» ریشهٔ اجتهاد پویا و تفکر روشمند و منطقی و تولید علم و انشای آن را در شیعه ـ به‌ویژه در علوم ادبی که موضوع روایت بوده است ـ بیان می‌دارد و عالمان توانمند را از تعبد و تقلید در هر دانشی دور می‌سازد.

امیرمؤمنان علیه‌السلام می‌فرماید: امور یا آشکار است و یا مضمر و اشاره‌وار که باید جهت اشاره و مرجع آن اشاره‌ها را یافت و همان سرنخ‌ها را پی گرفت؛ اما بعضی چیزها نیز نه آشکار است و نه اشاره و سرنخ دارد، بلکه به‌طور کلی پنهان و مخفی است و برتری عالمان بر یک‌دیگر و اعلمیت آنان در قدرت استنباط و استخراجِ این‌گونه امورِ تمامْ‌پنهانی می‌باشد؛ نه در شناخت امور آشکار یا دارای اشاره که هر کسی سرنخ آن را پی بگیرد، حقیقت آن را می‌یابد. کسی عالم است که بتواند این‌گونه امور را که از دست دیگر عالمان دور مانده و به چشم آنان نیامده است، نظریه‌پردازی درست نموده و تبیین و تحلیل کند؛ وگرنه ادامه دادن آن‌چه دیگران گفته‌اند و دارای سرنخ و اشاره است، ریشه در تقلید از آنان و تکیه بر تولیداتی دارد که از آنان رسیده و برای دیگران به «محفوظات» و «معلومات» تبدیل شده است. ما از تفاوت «تولیدی علمی» با «معلومات» و «فنون» در کتاب «جامعه‌شناسی عالمان دینی» سخن گفته‌ایم.

فراگیری آن‌چه ظاهر است، با پیروی و حرکت در مسیری که عالمانِ آن رفته‌اند، قابل دستیابی است. هم‌چنین رسیدن به ختم آن‌چه دارای ضمیر و اشاره است، با پی‌گرفتن سرنخ آن ممکن می‌شود و کار سنگینی نیست و از حافظه و معلومات فراتر نمی‌رود تا معیار برتری و امتیاز دانایان به آن گردد، بلکه کشف آن‌چه که نه ظاهر است و نه نشانه‌ای دارد، تولید علم و نوآوری و محک سنجش موقعیت عالمان می‌باشد. «تصورات»، همان «معلومات» و نوعی گردآوری داده‌های دیگران و تألیف است و اجتهاد و علم نمی‌آورد؛ بلکه اجتهاد، تولید و استخراجِ «تصدیقات» می‌باشد. ایجاد و ابداع و انشا، در حیطهٔ امور تصدیقی می‌باشد.

این بیان، تأکید بر لزوم اجتهاد و کشف پنهانی‌هایی است که هیچ نشانه‌ای ندارد. قواعد و اصول علوم ادبی نیز داخل در همین امر است و باید با تلاش و مجاهدت و با تفکر منطقی، پرچم این دانش را بر بلندی‌ها برافراشت و تصدیقات آن را به دست آورد.

اما در ابتدای این متن، امیرمؤمنان علیه‌السلام اصل زبان عربی را بر «کلام» قرار می‌دهند. باید توجه داشت که علوم ادبی در آن زمان از هم تفکیک نشده بود و بعدها برای هر موضوعی از آن، نامی نهادند؛ چنان‌که «علم نحو» بر اساس همین ماجرا به دانش «اِعراب کلام» داده شد. در ادبیات، کلمه موضوع کلام و در منطق، قضیه پایهٔ کلام می‌باشد. کلام، حیث مجموعی کلماتی است که یک عبارت کامل و «جملهٔ تام» می‌باشد و می‌توان بر آن سکوت کرد؛ به این معنا که شنونده انتظار ادامهٔ آن را ندارد. در تعریف آن می‌توان گفت: «هو اللفظ المرکب المفید بالوضع التعیینی».

بر اساس تفاوتی که میان «کلمه» و «لغت» می‌باشد، لازم است که قید «بالوضع التعیینی» در تعریف گنجانده شود تا از معانی محاوره‌ای و عرفی ـ که در مقام استعمال برای لفظ، لحاظ می‌شود و به آن وضع تعینی داده است ـ احتراز گردد.

کلمه، یا اسم است یا فعل و یا حرف. اسم در مقام آموزش، در میان اقسام کلمه، اصل می‌باشد؛ وگرنه به لحاظ فلسفی، فعل مضارع اصل در کلام می‌باشد. اسم، معنایی ثابت و پایدار و غیرقابل تغییر دارد و «حاکی» و گزارشگر معنایی مستقل است. مسما یا معنون، محکی و معنای گزارش شده است. قواعد مربوط به اشتقاقِ افعال و حروف، محدود و قابل احصاست؛ به عکسِ اسم، که انعطاف‌پذیری فراوانی دارد و در هر جایی، معنای خاص خود را دارد. بر این پایه، مهم‌ترین رسالت دانش اشتقاق، یافت اصل معنای اسما می‌باشد و اهمیت اشتقاق به همین امر باز می‌گردد.

در دانش اشتقاق، اگرچه هر اسمی دارای طریقی خاص برای یافت معنای آن می‌باشد؛ اما این دانش از گزاره‌های کلی برای رهنمون دادن به چگونگی ورود به این عرصه، خالی نیست و تمرین و مداومت بر امور کلی، راه‌گشای یافت مسیرهای جزیی و خاص آن نیز می‌گردد. بر این اساس باید گفت هرچند تصرف مربوط به علم تصریف، در افعال فراوان است و برای همین است که تصریف آن نیز بسیار می‌باشد و یک فعل، دارای چهارده صیغه می‌گردد و اسم برخلاف آن، در موارد اندکی صَرف می‌پذیرد؛ همان‌طور که دانش تصریف از تغییر هیأت و تفاوت معنایی هر یک از افعال به صورت گسترده بحث می‌کند و بحث‌های مربوط به اسم را به گونهٔ محدود می‌آورد، اما این امر، در دانش اشتقاق به‌عکس می‌باشد و تغییر و تصرف در اسما بسیار فراوان است. اشتقاق افعال، اندک و بر اساس قاعده، انضباط و قیاس و دارای مواردی محصور می‌باشد؛ اما بیش‌ترین مباحث اشتقاق، برای ایجاد توانمندی در خصوص کشف ماده و محتوای اسم است.

اشتقاق در اسما، تفاوت در ماده و محتوا را موجب می‌شود و اشتقاق آن از سنخ معنا می‌باشد. در اشتقاق اسمی، گاه معنای اسم دوم چنان بُعد و دوری از معنای اسم نخست می‌یابد که با آن، متباین می‌گردد. یافت قرب معنایی حاصل از اشتقاقِ اسمی، کاری دشوار است. اشتقاق در صورت اسما، بسیار محدود می‌باشد و بیش‌تر مشتقات اسمایی، اشتقاق معنایی می‌باشد.

از آن‌جا که بحث‌های مربوط به فعل، محصور و اندک و دارای قیاس و قاعده است، نظم بحث می‌طلبد که بحث اشتقاق فعلی پیش انداخته شود و از اشتقاق اسمی به گونهٔ متأخر و در فصلی مستقل سخن به میان آید تا قواعد روابط حاکم میان اسما و معانی آن‌ها به دست داده شود؛ هرچند برای به دست آوردن هر اسمی، روند خاص آن را باید طی کرد و استفاده از قواعد قیاسی کلی در آن محدود است؛ اما عادت ذهن به کشف این روابط، توان حدس برای یافت اصل آن را افزایش می‌دهد.

اشتقاق در اسم، دارای دو چهره است: لحاظ صوری و مادی آن، که اشتقاق صرفی نامیده می‌شود و ماده و حروف اصلی آن را برمی‌رسد؛ مانند ریشهٔ «اسم» که در اصل «سمو» بوده است. باید توجه داشت که تمایز این بخش از اشتقاق با دانش صرف، در این است که صرف، کلمه را تجزیه می‌کند، اما ارتباط این واژه با دیگر واژه‌های همگون، داخل در موضوع آن نمی‌باشد؛ برخلاف «اشتقاق صرفی» که بیش‌تر، این ارتباط خانوادگی را پی می‌گیرد و آن را لحاظ می‌کند.

چهرهٔ دوم، اشتقاق معنوی و محتوایی است که بررسی معنای اصلی و وضعی مادهٔ اسم است و این‌که این معنای اصلی در این هیأت اسمی چه معنایی دارد. این معنا، صورت اسم را با ذات و محتوای خود پیوند می‌دهد. این ربط و پیوند ممکن است یکی از اشتقاق صغیر، متوسط و کبیر را داشته باشد. باید توجه داشت که استعمال و کاربرد، نشان حقیقت و علامت بر معنای حکیمانهٔ وضعی نیست. متأسفانه اعتقاد به خلاف این گزاره، دانش‌های بسیاری ـ به‌ویژه فقه ـ را برای سالیان متمادی دچار پیرایه ساخت و معنای اصلی هر واژه را به محاق و فراموشی برد.

«فعل» به تعبیر امیرمؤمنان علیه‌السلام از حرکت مسما خبر می‌دهد و معنای آن ناپایدار بوده و دارای جنبش و قابل شکستن و تغییر می‌باشد. لفظ «حرکت» به‌دقت در این تعریف آمده است؛ زیرا حرکت، زمان‌ساز می‌باشد و فعل را در یکی از زمان‌ها قرار می‌دهد. «زمان» از عوارضِ لازمی است که بر اصل فعلِ دارای جنبش و حرکت وارد می‌شود؛ اما در حقیقت آن داخل نیست.

«حرف» از معنایی حکایت دارد که در خودش نیست، بلکه آن معنا را در غیر خود (اسم یا فعل) ایجاد می‌کند؛ معنایی که نه اسم و نه فعل، بلکه معنای حرفی است. معنای حرفی، امری نفسی نمی‌باشد. ما از چیستی و چگونگی معنای اسمی، فعلی و حرفی در درس «خارج اصول» به تفصیل سخن گفته‌ایم.

گزارهٔ «الکلام کلّه: اسم وفعل وحرف»، دارای دو گزاره با انفصال حقیقی می‌باشد؛ به این صورت که «الکلام إمّا اسم أو لا، والثانی إمّا فعل أو لا». منفصل حقیقی، جایی برای ورود قسم دیگری باقی نمی‌گذارد و کلمه را منحصر به سه قسم گفته‌شده می‌سازد.

باید خاطرنشان نمود که ادبیات و به‌خصوص اشتقاق، برای بررسی مادهٔ کلمه و به دست آوردن مفهوم آن، به لغت‌شناسی و نیز به فقه‌اللغه نیازمند است. البته هدف علم لغت این است که معنای مقام استعمال و لایهٔ ظاهری کاربرد را برمی‌رسد؛ در حالی که اشتقاق در پی یافت معنای وضعی و حقیقی است تا از این رهگذر به حقیقت و معنا و به ریشه‌ها وصول داشته باشد و در مرتبهٔ صورت و شکل و ظاهر نماند و هر تحقیقی را به گونهٔ عالمانهٔ آن بیاورد. «فقه‌اللغة» از دانش‌های پایه برای اشتقاق می‌باشد.

۱- فقه غنا و موسیقی، ج ۱، صص ۳۲ ـ ۳۳٫

۲- ق / ۱۸٫

۳ـ ر. ک : الذریعه، ج ۱۸، ص ۳۳۰٫

۴- مناقب آل أبی‌طالب، ابن شهرآشوب، ج ۱، ص ۳۲۴ ـ ۳۲۵٫

منبع: علوم و نظرگاه‌های شاخص

مطالب مرتبط