منبع: علوم و نظرگاههای شاخص (جلد سوّم)
پیرایههای برآمده از استبداد
یکی از شعبههای استبداد، پیرایههای الزامی واجب یا حرامی است که از دین نیست، بلکه به دین راه یافته است. امری که ضرورتِ پیرایهزدایی را موجب میشود. این اولین وظیفه در راستای استبداد ستیزی است که تنها از جامعهٔ روحانیت برمیآید و هیچ مرکز علمی دیگری توان یاری روحانیان در این رابطه را ندارد. این امر، کارویژهٔ روحانیت است. سخن آخر در رابطه با پیرایهها را تنها این مرکز میتواند بیان کند؛ زیرا توان علمی یا اجتهاد و نیز تعهد و عدالت، به ضمیمهٔ ملکهٔ قدسی ـ که توان پیرایهزدایی میدهد ـ تنها در برخی از دانشآموختگان این مرکز علمی نهادینه میشود. برای نمونه یکی از گزارههای دینی که شکل استبداد دارد، این قضیه است که در قالب شعر چنین بیان میشود:
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه بر تن درد
خداوند انسان را به صورت آزاد و مختار آفریده است؛ ولی وی باید برای رسیدن به خواستههای خود مبارزه و تلاش کند. خداوند جایی برای او بند نگذاشته و خط قرمزی نکشیده است. بشر، هم در جانب خوبیها و هم در جانب بدی ایستار و حد یقف ندارد و مرز نمیشناسد و نامتناهی است. انسان تا وقتی که در دنیاست، قابلیت تغییر و تبدیل را دارد و نمیشود او را به مرتبهای خاص محدود کرد؛ مگر آن که از تلاش باز ایستد. جامعه اگر به نفاق یا ضعف علمی آلوده گردد و قدرت نقد را از دست دهد، برای چنین متنهایی هزاران تحسین و تمجید به میان میآورد و همایش پشت همایش، نکوداشت میگیرد.
استبداد؛ ریشهٔ تمامی معضلات
ریشهٔ تمامی مشکلات جامعه به استبداد باز میگردد و استبداد با خود هزاران مشکل ریز و درشت میزاید که بدترین آن نفاق، سالوس و ریا میباشد. پیش از این نیز گفتیم و دوباره به دلیل اهمیت مطلب تکرار میکنیم: اگر کانونهایی که استبداد را در جامعه منتشر میسازند برچیده شوند، جامعه برکات معنوی، صفا و کمالات خود را باز مییابد و دلها را صفا و سینهها را صمیمیت میگیرد و مردم موج موج مرحمت، محبت و لطف نثار همدیگر میسازند، وگرنه در صورتی که استبداد باشد، سینهها شکسته، سرد، بیمهر، بیگذشت، خالی از صفا و زودرنج میشوند و با دیدار هم کدورت میگیرند. بین احساس قرب و نزدیکی بین مردم و احساس دوری آنها از همدیگر، جز یک دیوار کدورت و خباثت نیست و آن دیوار را دستهای استبداد کشیده است. اگر دیوار استبداد فرو ریزد، نسیم خوش مهر، لطف، صفا، پاکی و روشنایی، فضای جامعه را عطرآگین میسازد و فاصلهها را برمیدارد و دلها تمامی حیات مییابد و نشاط به کالبد مردهٔ جامعه میدمد و گرمی میگیرد و مردم با یاد یکدیگر زنده میشوند و جان میگیرند و از دیدار هم نور و صفا مییابند. میان جامعهٔ مرده با جامعهٔ زنده، تنها حضور سنگین و سرد استبداد فاصله است. استبداد با هلاکت و نابودی برابر است. مستبدان، هم خود را به هلاکت و نابودی میکشند و هم جامعهای را که بر آن چیرگی و سلطه دارند.
مغالطه میان وصف متعلق به هویت با هویت جامعه
در بحث هویت جامعه، بسیار پیش میآید که برخی ناآگاهانه وصف به حال متعلق جامعه را به خود جامعه باز میگردانند؛ هرچند آن جامعه موضوع این وصف باشد، ولی وصف موضوع بحث آنان به خود جامعه باز نمیگردد، بلکه حال متعلق به جامعه و لازم آن را بیان میدارد. برای نمونه گفتیم جامعهٔ ایران، جامعهای مرامی و الهی و نیز منطقهای است. مردم این سرزمین همواره دینمدار بودهاند. آنان پیش از ظهور اسلام، زرتشتی و بعد از آن، تابع حکومت دینی خلفای جور شدند؛ اما نه دین زرتشتی در هویت مردم ایران است و نه دین با گرایش اهل سنت. آنچه هویت مردم ایران را شکل میبخشد، فطرت دینداری و خداجویی آنان است. در بحثهای ولایت گفتهایم ولایت، امری موهبتی است، نه کسبی، و ولایت در طینت ایرانیان سرشته شده است و در فطرت آنان جای دارد. دینداری ایرانیان از سنخ دین ولایی است، نه دین خلفایی. در زمانهایی که ایرانیان تابع مرام اهل سنت بودند، دین به شکل اقتداری به آنان تحمیل شده و آنان بر اثر تربیت تحمیلی، از شاکله و سرشت خود دور افتادند؛ ولی این سرشت ولایی باعث شد آنان در تمامی ادوار، به اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام علاقه و محبت داشته باشند و همواره علیه حکومتهای دستنشاندهٔ خلفا ـ که مرام اهل سنت را داشتند ـ برآشوبند. ایران، منطقهای دینمدار است و هر حکومتی که مرام و دین آنان را نادیده یا به بازی گیرد، محکوم به شکست و فناست؛ زیرا دینِ ولایی، هویت ملت ایران است. این که شاهان و سلاطین در دورهای طولانی بر مردم این جامعه حکم راندهاند، سیستم مشترک در میان تمامی جوامع بوده است و به هویت ایرانی، نه اختصاص دارد و نه ارتباط. شاهان با اقتدار و زوری که داشتند، مردم ناتوان و ناآگاه را به یوغ اطاعت خود میبردند؛ ولی پذیرش رژیم شاهنشاهی در خون این مردم جریان ندارد؛ چنانکه این وصفِ حالِ متعلق موصوف را انقلاب اسلامی از آن زدود؛ در حالی که آخرین شاه رژیم شاهنشاهی، برای فریب جمهور، خود را نظرکردهٔ خدا برای شاهی و کمربستهٔ حضرت عباس علیهالسلام یا امامزاده داوود میدانست، ولی پایههای دو هزار و پانصد سالهٔ این استبداد فرو ریخت؛ بدون آن که سنگی از آسمان بیفتد یا این ملت به نفرین امامزاده داوود دچار شوند، بلکه در پرتو عنایتهای پی در پی حقتعالی، انشاءاللّه به استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی خواهند رسید.
همچنین غربگرایی و چیرگی تکنیک و تکنولوژی غربی بر این مملکت، به معنای این نیست که فرهنگ غرب در هویت ایرانیان دخیل است. هویت ایرانی، دین و مرام ولایی است؛ ولی پذیرش نوع حکومت یا استقبال از صنایع غربی، برآمده از هویت آنان نیست. البته شکارچیان انسان ـ که در ادامه از آنان سخن خواهیم گفت ـ در این منطقه، با شناخت این خصیصه، گاه به «دینگویی» رو میآورند؛ چنانچه محمدرضا شاه چنین بود و در مدرسهٔ سپهسالار، مجلس روضه برقرار میکرد. همچنین گاه دیکتاتوری چون رضاخان، به سبب جهلی که داشت، آهنگ دینستیزی ساز میکرد و برگزاری هر گونه مجلس روضهای را منع میکرد. برخی به نام دین قیام میکردند تا حاکم شوند؛ چنانچه برخی افسران جنگآور در دورههای گذشته ـ که اهل سنت بر ایران حاکمیت داشتند ـ چنین بودند. گاه شاهان به برخی عالمان دینی اقبال میکردند؛ چنانکه در دورهٔ صفویه چنین بوده است و از آنان اجازهٔ سلطنت میگرفتند و در برابر، شاهان به عالمان اجازهٔ قضاوت میدادند. در این میان، انقلاب ۵۷ مردم ایران به تمامی این قرضدادنها پایان داد و هم ریشهٔ شاهان را خشکاند و هم میدان را از دست عالمان درباری ـ که به کاخ پهلوی رفت و آمد داشتند ـ گرفت. فردوست در کتاب خود مطالبی دارد که از او نقل به معنا میشود. او میگوید:
« هر عالم دینی که به دربار میآمد، از چشم ما میافتاد؛ زیرا میدانستیم او از جنس مردم نیست و برای منافع خود و گرفتن پول و حقهبازی آمده است؛ ولی مثل آیتاللّه خمینی که با ما دشمن بود و سر ستیز داشت، در چشم ما بزرگ و محترم بود؛ چون احساس میکردیم او از تبار ما و مزدور و وابسته نیست و شخصیت آزاد و مستقل او برای ما جلوه میکرد و مورد شگفتی و حرمت واقع میشد.»
منبع: علوم و نظرگاههای شاخص (جلد سوّم)