منبع: علوم و نظرگاههای شاخص (جلد سوّم)
هویت ایرانیان
جامعهشناس وقتی جامعهای مانند ایران را مورد مطالعه قرار میدهد، دینمداری را نهاد درونی این جامعه مییابد، که در تمامی رفتارهای اجتماعی در طول تاریخ، هم پیش از اسلام و هم بعد از آن به صورت عمومی جریان داشته و ظاهر بوده است. این دینمداری اصیل و برآمده از فطرت انسانی است که در ایرانیان شدت دارد. اصالت دینمداری ایرانیان، دین آنان را به صورت موهبتی ولایی ساخته و طینت آنان به صورت غالبی و عمومی، به محبت اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام و ولایت آنان سرشته شده است؛ اما این که اسلام به دست اهل سنت و نقش آنان وارد این سرزمین شد، به سبب اقتدار خلفای این مکتب بوده است، ولی مردم از همان ابتدا به خاندان عصمت و طهارت علیهمالسلام رو آوردند و تا جایی که میتوانستند با اقتدار خلفا مبارزه کردند، تا آن که تشیع در زمان صفویان آیین فراگیر مردم شد و آنان به فطرت اصیل خود نزدیک شدند. ولی سلطه و استبداد شاهی، امری تحمیلی بر هویت ایرانی بوده است، تا آنکه دستگاه شاهنشاهی برچیده شد، ولی فرهنگ استبداد که یادگار سیاهِ شاهان است، هنوز بهکلی از روان جامعهٔ زندهٔ ایران رخت نبسته است و درمان قاطع آن، نیاز به سیاستگذاری درازمدت دارد.
مطالعهٔ تاریخ ایرانیان نشان میدهد که آنان به هیچوجه استبداد خارجی را نمیپذیرند؛ چنانکه استبداد اعراب و خلفای جور را نپذیرفتند، بلکه آنان فرهنگ اسلام را پذیرا شدند و از همان ابتدا به مبارزه با دستگاه خلافت عربی پرداختند. ایرانیان همواره به خاندان عصمت و طهارت علیهمالسلام ـ که خاندان محبت و مودت بودند ـ عشق میورزیدند و بسیاری از قیامهای خود را به نام آنان برپا میساختند؛ چرا که فرهنگ اهل بیت علیهمالسلام را نه تنها استبدادی نمیدانستند، بلکه سرشار از دانش، معرفت، عشق، صفا، صمیمت، کمال و آزادیبخشی مییافتند.
هویت اعراب
استبداد عربی خلفا، نخست سعی در از بین بردن فرهنگ ایرانی ـ بهویژه زبان آن ـ را داشت و در برابر هر واژهٔ فارسی، واژهای عربی را رواج میداد؛ ولی ایرانیان با آنکه به مبارزه با این استبداد پرداختند، دچار استبداد داخلی و شاهان ایرانی شدند که جز سرداری و جنگاوری، هنری نداشتند و فرهنگ و هویت ایرانی را ارج نمینهادند و با موجهای فرهنگی، مقابلهای نداشتند و آن را میپذیرفتند.
استبداد داخلی شاهان چنان در فرهنگ ایرانی رسوخ کرد که دانشمندان را نیز تحت تأثیر قرار داد؛ بهطوری که کمتر دانشمندی بود که در برابر دانشمندی دیگر خضوع مینمود و نظریههای علمی او را میپذیرفت، بلکه هر کسی تنها نظریهٔ خود را معتبر میدانست. سیاست فردگردایی و استبدادی حاکمان در حکومت، در علم نیز عالممحوری را القا کرد، نه حرکت بر اساس نظم روشمندِ علم و منطقِ فهم آن. اگر تمامی عالمان، قواعد فهم علم را رعایت کنند، به یک نقطه و به وحدت در فهم میرسند، و آنان علممحور میگردند، نه عالممدار.
برخی از دانشمندان اهل سنت ـ بهویژه آنان که مورد حمایت دربار بودند ـ پیوسته میخواستند اسلام عربی خلفا را به این ملت تحمیل کنند. برخی از پیرایههای بهجا مانده در فرهنگ ایرانی، حاصل نهادینه شدن تبلیغات آنان است. البته هویت ایرانی در برابر برخی از پیرایهها مقاومت کرد و آن را نپذیرفت؛ ولی از بعضی نیز متأثر شده است؛ بهویژه در زمینهٔ پذیرش زبان عربی ـ که زبان دین بوده است ـ عموم افراد نسبت به آن پذیرشی از روی محبت داشتهاند و تنها باستانگرایان بودند که مقاومتهایی نشان میدادند؛ تا آن که صفویان، سیستم اسلامِ برآمده از اهل سنت را بهکلی برچیدند و نظام اسلام شیعی، ولی با فرهنگ درویشان صفوی را بر آن حاکم کردند. حاکمان صفوی برپایی مجالس روضه و منبرهای سخنرانی را ترویج نمودند. با حاکمیت شاهان شیعی صفوی، اهل سنت از نواحی مرکزی و متن ایران بهکلی رخت بستند و در مرزها سُکنا گزیدند. آنان با فرهنگ صفویان ناسازگار بودند و آن را استعماری و استبدادی میدانستند.
همینجا خاطرنشان سازیم که هویت عربی، برآمده از نواحی مرکزی عربستان قدیم، نجابت دینی ندارد و هویت آنان به کفر و نفاق در برابر صاحبان ولایت الهی پیچیده شده است؛ چنانکه امروزه تکفیریها و وهابیت، به صورت اصالی، چهرهٔ عربی دارند؛ برخلاف هویت ایرانی که دارای نجابت دینی و همراهی با صاحبان ولایت است؛ بهویژه اگر جور اختناق و ظلم استبداد بر آنان حاکم نباشد.
هویت ولایتمدار ایرانی
هویت ایرانی به تبع فطرت الهی آن، دینمداری است؛ ولی این که شکل دین در قالب دینهای الهی مورد پذیرش قرار گیرد یا در قالب آتشپرستی یا غیر آن، به تربیت محیط باز میگردد و به هویت داخلی ایرانیان و نهاد آنان ـ که دینمداری و ولایتپذیری در هر دورهای است ـ ارتباطی ندارد؛ هرچند این نهاد، همواره برای شکوفایی خود، مانع بزرگی چون استبداد شاهان و حاکمان ادعایی داشته است.
اگر بخواهیم از هویت ایرانی بگوییم ـ یعنی از صفات جداییناپذیر ایرانیان ـ نخستینِ آن، دینمداری و احترام به گرایشهای فطری خود است؛ فطرتی که رنگ ولایت دارد. خاکها در ولایتپذیری متفاوت هستند. در این میان، خاک ایران، این ویژگی را دارد. این خاک، پیش از ظهور اسلام و در وقتی که جهان کوچک بود و همچنین در زمان انبساط و گسترش آن و نیز در آینده که زمین گسترش بیشتری خواهد یافت، ویژگی گفته شده را همواره داشته و ولایتمداری برای خاک ایران محفوظ خواهد ماند. خاک ایران، مهد ولایت است و دانشمندان بسیاری را در خود رشد خواهد داد. برکت این خاک، مدیون ولایت آن است (هرچند از خشکی برخی از افکار چیره که صاحبان ولایت حقیقی و معرفت درست را به محاق و انزوا میبرند، رنج میبرد؛ زیرا این خاک همانطور که صاحبان ولایت حقیقی را رشد میدهد، آنتی تز آنان را نیز با خود دارد و برای ظالمان، خسران عظیم میآورد.)
ولایتمداربودن خاک ایران سبب شده است که حتی گبرهای آن و همچنین اهل کتابی که در آن زندگی میکنند نیز ولایتمدار و محبتمحور باشند؛ بر این اساس باید گفت برخی از کسانی که آلوده و فاسد به شمار میآیند و از ایران به کشورهای دیگر مهاجرت یا فرار کردهاند ـ همانگونه که در روایات از آنان یاد شده است ـ «مستضعف» به شمار میروند و ولایت درون آنها شکوفا نشده است. حکومتِ آزاداندیش میتواند چنین کسانی را که استعداد ولایی دارند، تربیت کند و ولایت درون آنان را به فعلیت رساند و به جای آن که از آنان دشمنی بسازد، دوستی آنان را دریابد. بدینگونه است که در سایهٔ قوهٔ جاذبهٔ نظام و امکانات مالی آن، فرار مغزها نیز کاهش مییابد.
مردم ایران ولایتمحور میباشند؛ همانطور که از خاکی ولایتمدار برخاستهاند و دینگریزی هیچ گاه در آنان به وجود نخواهد آمد. بهعکس اگر کسی با دین آنان بستیزد یا دین آنان را دستمایهٔ مطامع دنیوی خود سازد و بخواهد روح قدسی و معنوی ایرانیان را متاعی برای سیاستبازیهای خود نماید، منفور این ملت خواهد شد و عاقبت وی نیز ختم به خیر نخواهد گردید. گناه چنین حیلهگر نیرنگبازی چنان بزرگ و سهمگین میباشد که مفتضح و رسوا به تابوت جهنم در کنار دشمنان ولایت درخواهد آمد. البته سیاستهای شاهان و استبداد و خشونت و هجوم فرهنگی غرب ممکن است سبب ریزشهایی شود، ولی ریزشها در طبقهٔ افراد مستضعف (در اصطلاح باب ولایت) است و اگر باطن همان افراد شکافته شود، دینگریزی در لایههای باطنی آنان نیست و ممکن است از دینی به دین دیگر ـ هرچند دین معنوی باشد ـ درآیند، نه آنکه به صورت کلی از دین خسته و گریزان شوند و بیدین گردند.
هویت اصیل ایرانیان، دینمداری است؛ ولی این هویت اصیل همواره مورد هجوم بوده است و شاهان مستبد، استبداد خود را در لوای نظریهپردازی کاهنان، مغها و روحانیانِ وابسته به دربار خلفای غاصب، تئوریزه میکردند و استبداد برای دو هزار و پانصد سال لازمهٔ هویت آنان شده است.
مهمترین آسیب در جوامع استبدادی ـ که به استبداد عادت کرده است و آن را لازم خود میداند ـ عادت به نفاق ریشهدار است. جامعه در صورتی سیر سالم دارد که ریشهٔ نفاق (= استبداد) را بخشکاند. صفت خاص جامعهٔ استبدادی، نفاق است و اگر جامعهای گرفتار استبداد و نفاق باشد و نتواند با آنها مبارزه کند، به انحطاط میرود؛ بهگونهای که قدرتها در آن بهراحتی جابهجا میشوند؛ زیرا افراد چنین جامعهای قابلیت شگفتانگیزی در همراه شدن با قدرت حاکم دارند و عادت نمودهاند از کسی اطاعت داشته باشند که قدرتی چیره است و از کسی درست بردارند که در ضعف و سستی قرار گرفته است. انتقال قدرت در چنین جوامعی به راحتی میان «دولت لئیمه» یا جامعهٔ بسته و «دولت کریمه» یا جامعهٔ باز صورت میگیرد. مرکزیترین نقطهٔ رشد هر جامعهای، برداشتن استبداد و نفاق از آن است و جامعهٔ روحانیت در صورتی میتواند مددکار شیعیان گردد که در قالب نهضتهای آزادیبخش، جامعهای آزاد و دور از نفاق برای شیعیان و دیگر مردم رقم زند و با از میان رفتن استبداد و نفاق، مسیر برای آزادسازی استعدادها و ارتقای سطح علمی و فقرزدایی هموار میشود. جامعهای که نفاق دارد، از نقد عالمانه دور میافتد و هرچه صاحبان قدرت و متولیان استبداد انجام دهند، همان خوب و شایسته دانسته میشود. اساس نفاق بر آن است که هرچه کانون قدرت انجام میدهد، همان را تحسین میکند. جامعهای که نقد و توان مناظره از آن رخت بربندد، دیگر میدانی برای رشد و شکوفایی استعدادها باقی نمیگذارد. جامعهٔ روحانیت برای آن که استبداد را بهکلی ریشهکن سازد، نیازمند آن است که تمامی شعبهها و موارد استبداد را بشناسد و خود به صورت مستقیم به مبارزه با مظاهر استبداد و تلاش علمی در این زمینه بپردازد.
منبع: علوم و نظرگاههای شاخص (جلد سوّم)