منبع: علوم و نظرگاههای شاخص (جلد سوّم)
ضرورت فلسفیدن برای شناخت جامعه
ما در تعریف جامعهشناسی، روش فلسفی را در تعریف آن دخالت دادیم؛ زیرا جامعهشناسی در حقیقت و هویت خود، از شعبههای فلسفه است. اگرچه جامعهشناسی میتواند نگرشهای متفاوت تاریخی، تجربی، روانشناسی، دینی، عرفی و مانند آن را داشته باشد، چنین رویکردی تنها به بُعدی از جامعه نظر دارد و تنها آن را باید ابزاری علمی در خدمت شناخت فلسفی جامعه قرار داد؛ زیرا جامعهشناسی با رویکرد فلسفی، هویت جامعه و ریشهها را مورد مطالعه قرار میدهد، نه صفتی خاص را که ویژهٔ رویکردهای علمی غیر فلسفی است. گرایشهای جامعهشناسی که مشی فلسفی را در شناخت جامعه نادیده میگیرند، به سطحینگری و مغالطه در دادههای خود مبتلا میگردند.
گرچه جامعهشناسی از شعبههای فلسفه است، اما نه فلسفهای ایدهآلگرا و بریده از مردم و واقعیتهای زندگی؛ بلکه فلسفهای که در عین آکادمیکبودن، تجربههای ملموس اجتماع را در دست دارد.
برای احاطه بر جامعهشناسی فلسفی، باید جامعهٔ جامعهشناسان و نظریههای علمی و تاریخ و سیر تطور دادههای آنان و رتبهٔ علمی هر یک را شناخت. جامعهشناسی، امروزه به این نتیجه رسیده است که این علم، دور از مشی فلسفی، آزمون رضایتبخشی نداشته و به رکود گراییده و به سمت فلسفهٔ علم سوق یافته است.
جامعهشناسی فلسفی از این لحاظ نیز اهمیت دارد که بستر شناخت ثابت جامعه را از صفات متغیر آن آماده میسازد و میشود با آمایشها و پیمایشها و مقیاسگیری افراد، به محک تغییرات احتمالی و تعیین درصد وقوع آن رسید و نقطهٔ شروع تغییرات و پایان آن را به دست آورد؛ زیرا دیدگاه فلسفی، صفات مشترک میان انسانها و مختصات و تمایزات آنها را میشناسد.
از آنجا که خردورزی مردمشناسانه، نهاد انسان را ـ که میان تمامی انسانها مشترک است ـ میشناسد و نیازها و خواستههای آنان را تشخیص میدهد، میتواند از مطالعهٔ فرد و مشاهدهٔ تغییراتی که در اوست، به مطالعهٔ پدیدهٔ اجتماع برسد و تغییرات آن را پیشبینی و از آن، گزارهای حقیقی استخراج کند که ـ به تعبیر منطق ـ سور کلی دارد. این امر، ویژهٔ صفات مشترک و مربوط به نهاد آدمی است، نه صفاتی که برآمده از نحوهٔ تربیت و متأثر از محیط و مربی است.
همچنین رویکرد فلسفی به جامعهشناسی، این دانش را اسلامی و غیر اسلامی نمیداند؛ بلکه علم، علم است و وصف اسلامی یا غیر اسلامی، تنها امری اعتباری و به لحاظ خاستگاه آن است.
رویکرد فلسفی به علم جامعهشناسی، به این علم به اعتبار کنشها و رفتارهای متقابل افراد در جامعه نمیپردازد (که بهتر است نام آن را «جامعهشناسی کرداری و رفتاری گذاشت) بلکه نهاد جامعه را با شناخت نهاد انسانها پی میگیرد، که ریشهٔ این کنشها و رفتارهاست؛ ریشههایی که میتواند دینی، فلسفی، عرفی، سُنّتی و عادی باشد و تصمیمهای جامعه را به صورت قانونمند و روشمند قابل پیشبینی سازد. جامعهشناس فلسفی، بر معیار ریشهها و بر پایهٔ موازین و قواعد، گزاره تولید میکند؛ ولی جامعهشناسان تجربی و یکسونگر، بر پایهٔ خصوصیات معلولی به مطالعهٔ جامعه مینشینند. تفاوت جامعهشناس فلسفی با جامعهشناسان تکبعدی، همانند تفاوت معمار و مهندس ساختمانی ـ که برج و آسمانخراش به صورت تخصصی و با دقت بر تمامی ظرایف طراحی میکند ـ با بنّای تجربی است که عامیانه چاردیواری میسازد.
خردورزی جامعهشناس که فلسفیدن بداند و مشی عقلورزی را پاس بدارد، میتواند جامعهشناسی فلسفی را تئوریزه کند و آن را به علم تبدیل نماید و بعد از چیرگی بر این مهندسی و آگاهی بر علمِ جامعهشناسی فلسفی، با اجرایی ساختن مهارتهای آن با ابزار خاص در اجتماع، آن را تبدیل به «فن» گرداند.
مهندسی جامعهشناسی فلسفی، استانداردهای علم جامعهشناسی را ارایه میدهد و راه ورود به شناخت واقعیتهای جامعه را هموار میسازد.
درست است که «مشی فلسفی» در جامعهشناسی دخیل است، ولی نباید این امر را با آنچه در «فلسفهٔ جامعهشناسی» به عنوان معرفت درجهٔ دوم گفته میشود، اشتباه گرفت. جامعهشناسی جزو معرفتهای درجهٔ اول است و متعلق علم در آن، جامعهٔ موجود در خارج به صورت مستقیم است؛ ولی متعلق علم در «فلسفهٔ جامعهشناسی» روابط میان گزارههای ذهنی علم جامعهشناسی و معرفت نخست است. روش معرفت درجهٔ نخست، تابع آن علم در نوع مواجههای که با جهان خارج دارد، است؛ اما روش معرفت درجه دوم، تحلیل منطقی و بررسیهای تاریخی در رابطه با مسایل خود علم است.
فلسفه به معنای معقول، کوشش برای قابل فهم کردن پدیدههای جهان به صورت کلی و انتظام دادن به مراتب آن است و فلسفهٔ جامعهشناسی، تلاش برای قابل فهم کردن جامعهشناسی، تشخیص موضوع و بیان خصوصیات کلی و مشترک میان مسایل آن و کشف روابطی است که آنها با هم دارند و نیز نظام بخشیدن به دادههای جامعهشناسی و معقول ساختن آنها بر روش متناسب است. شناخت روش مناسب هر علم و متدولوژی آن، به پیشرفت علم منجر میشود و نحوهٔ داوری در آن را ارتقا میبخشد و معیارهای دقیقتری برای داوری و سنجش در رابطه با موضوع علم و تحلیل جزییتر آن به دست میدهد.
ما در این کتاب، رویکردی فلسفی به جامعه و نیز جامعهٔ روحانیت به صورت خاص داریم و بر آن هستیم تا اصل ظهور و پدیداری آن را بررسیم و از آثار و صفاتی بگوییم که برآمده از هویت آن است. ما همچون برخی از جامعهشناسان غربی، نگاهی یکسویه و مقطعی به جامعه نخواهیم داشت؛ بلکه هویت جامعه را گزاره گزاره میسازیم. از رهگذر این نکته، میتوان به تفاوت بنیادین این کتاب با نوشتههای مشابه، بهویژه نگاشتههای جامعهشناسان غربی، پی برد؛ زیرا دانش جامعهشناسی غربی، به تبع جامعهٔ آن، محصول یک اضطرار است؛ اضطراری که پیآمد انقلاب صنعتی، نهادینه شدن شهرنشینی، شکاف نسلها و پیشامد اوقات فراغت به عنوان یک آسیب و خطر، و متناسب با نیازهای عینی آن جوامع است. ولی در جامعهشناسی فلسفی، افراد انسانی و به تعبیر دقیقْ «مردم» یا گروهی خاص از مردم با کارویژهای معین ـ از آن جهت که صفات و نیازهای مشترک با هم دارند، نه به صورت فردی، موضوع شناخت قرار میگیرند. مشی فلسفی، در ابتدا صفات و نیازهای مشترک انسانی را شناسایی میکند و سپس به نیازهای متغیر و پیآمد تغییرات محیط پیرامونی میپردازد. برای شناخت هر جامعهای با ویژگیهایی که دارد، باید مباحث بنیادین و مبنایی را در دست داشت و ریشههای شناخت را پیجو شد و از مبانی، به شناخت بنای جامعه رسید؛ امری که چینش طبیعی و منطق فهم دارد.
این که ما در تعریف جامعهشناسی، «روش فلسفی» را دخالت دادیم، به معنای دخالت علوم در یکدیگر و نادیده گرفتن مرزهای تخصصی آنها نیست. هر علمی روش خاص خود و متدولوژی دارد. ولی در میان علوم، امتیاز فلسفه این است که مادر علوم است و خطوطی را برای تمامی علوم تعیین میکند که هر علمی ملزم به رعایت آن است؛ وگرنه در روشِ منحصر خود، به اشتباه میرود. فلسفه در مهندسی روش علم دخالت دارد و کسی که از آن ناآگاه باشد، دچار خطاهای معرفتی و شناختی میگردد. فلسفه، موضوع هر علم، مرزهای آن و حدود روشها را به صورت کلی تعیین میکند؛ از این رو تمامی علوم به فلسفه نیازمندند؛ هرچند در قالب فلسفهٔ آن علوم باشد؛ اما موضوع هر علم و شیوهٔ بررسی در آن، در همان علم مورد بحث قرار میگیرد. فلسفه به جامعهشناس، مسیر حرکت میدهد و ذهن او را با موانعی محصور میسازد تا راه شناخت جامعه را به دست آورد و روشی را که بیراهه میرود، به جای راه برنگزیند. اثبات این که جامعه وجود خارجی دارد یا ندارد و کشف علل اِنّی و لِمّی پدیدهها، بر عهدهٔ فیلسوف است و جامعهشناس در این زمینه وامدار وی است و خود نمیتواند به تنهایی بررسی علمی داشته باشد. همچنین جامعهشناس، محدودهٔ روش بررسی علمی خود را به صورت کلی از فیلسوف میگیرد. البته ما در بحثهای فلسفی، تعریف دقیق فلسفه را آوردهایم و با فلسفهٔ رایج، در مبانی و مسایلِ بسیاری اختلاف داریم و نقدها و اشکالها را باید در آن مباحث برطرف کرد. یکی از نقدهای ما بر فلسفهٔ رایج، ذهنگرایی مفرط و بریدگی آن از پدیدهها، حوادث، وقایع، شادیها و دردهای جاری در جامعه است که میتواند مورد شناخت کلی قرار گیرد و در حیطهٔ امور جزیی نیست که موضوع فلسفه قرار نگیرد.
بیشترین نقش علوم عقلی در جامعهشناسی، ترسیم نقشهٔ راه برای حرکت در مسیر شناخت جامعه است؛ همانطور که منطق، ساختار تفکر را برای فیلسوف ترسیم میکند، در جامعهشناسی نیز فلسفه دخالت مستقیم برای شکل بخشیدن به فهم درستِ جامعهشناس از جامعه، و سخن گفتن بر معیار رابطهها دارد که از آن به متدولوژی علم یاد میشود. فلسفه امور کلی مربوط به جامعهشناسی را در اختیار وی قرار میدهد، ولی خود فلسفه از جزییات جامعه سخن نمیگوید و کشف اوصاف جامعه بر عهدهٔ جامعهشناس است؛ ولی وی در شناخت این اوصاف، باید خطوطی را رعایت کند که مورد الزام از ناحیهٔ فلسفه است و ما از آن به «مشی فلسفی» نام بردیم. تفاوت فلسفه با علم، در کلیگرا بودنِ موضوع بحث فلسفیان با جزییبودن موضوع بحث دانشیان است؛ برخلاف وحی که هم میتواند از موضوعات کلی و هم از جزییات بحث کند.
نقد تعریفهای تاریخگرا
گفتیم تفسیر و تحلیل ویژگیهای جوامع درگذشته، در حیطهٔ علم جامعهشناسی است؛ ولی این بدان معنا نیست که جامعهٔ انسانی بیشتر شامل مردگان باشد تا زندگان؛ زیرا ارتباطات با پیشرفت زمان رو به رشد، تعالی و پیچیدگی است و حیات جامعه در بستر زمان شدت و قوت مییابد. تفاوت علم جامعهشناسی با علم تاریخ در همین نکته است که اولی از زندگانی میگوید و چنانچه از مردگان بگوید، به این اعتبار است که زنده بودهاند و نقش زندگی آنان پایدار است؛ یعنی از زندگانی که مردهاند و دومی از مردگانی سخن دارد که زنده بودهاند و حیات سیال آنان به صورت ثابت (مرده) به ما رسیده است. موضوع جامعهشناسی، پدیدهای زنده است که ایجاد رابطه میکند، متولد میشود، رشد مییابد و میتواند به افول رود و مرگ دامان آن را بگیرد؛ ولی سخن گفتن از جوامع مردهٔ گذشته، که روزی حیات داشتهاند، بیان تاریخ جامعه است و دیگر جامعهشناسی نیست.
توضیح یادشده، نقد وارد به برخی تعاریف جامعهشناسی ـ که کلیت جامعه و نحوهٔ تحول آن را در طول تاریخ لحاظ دارد ـ بهخوبی آشکار میسازد؛ زیرا جامعهشناسی با مطالعهٔ تحولات تاریخی، که عمر آن به پایان رسیده و مرده است، بیگانه میباشد و مردگان، موضوع تاریخ هستند، در حالی که جامعه، هم خود زنده است و هم پدیدهٔ انسانی زنده را به اعتبار این که زندگی داشته است، یا دارد، موضوع خود قرار میدهد. چنین تعریفهایی، میان «تاریخ جامعه» با «جامعهٔ تاریخی» خلط کرده است. البته تاریخ میتواند به عنوان ابزار فهم جامعه مورد استفاده قرار گیرد؛ به ویژه اگر ریشهٔ جامعهای باشد که مورد مطالعه است؛ مانند این تعریف که میگوید:
« جامعهشناسی، علم قوانین کلی پدیدههای اجتماعی است که خود حاصل عمل تاریخی و واقعیات اجتماعی پیچیدهای است که به صورت کلی اخذ شده و به صورت یک سیستم کلی از قوانین در آمده است.»
این تعریف در شناخت موضوع جامعه و نیز تعریفی که از جامعه دارد، دچار کاستی است. موضوع جامعهشناسی، گروههای انسانی و امور مرتبط با آنان است، نه پدیدههای اجتماعی به اعتبار انحصار روابط بشری. غفلت از انسان ـ آن هم انسان زنده ـ در این تعریف، متأثر از دورهٔ صنعتی شدن جامعه است، که انسان را اسیر جامعهٔ صنعتی و به عنوان ابزار کار میخواهد؛ در حالی که انسان، مدیر جامعه و شکل دهندهٔ هویت آن است و حیات جامعه و هویت آن به حیات مردم و هویت آنان است.
نقد تعریفهای رابطهگرا و نهادمحور
برخی تعریف جامعهشناسی را به اعتبار روابط درونی بین گروههای انسانی و واقعیت روابط موجود میان افراد تعریف کرده و گفتهاند:
« جامعهشناسی عبارت است از مطالعهٔ رفتار و کردار آدمی، و چگونگی مناسبات متقابل افراد بشر».
این شناسه با تأکید بر روانشناسی اجتماعی، جامعهشناسی را علم بررسی مناسبات و روابط اجتماعی دانسته و به فرد در برابر جامعه اصالت داده است؛ در حالی که نقش افراد در جوامع، مختلف و محکوم به نسبیت است که توضیح آن گذشت.
در تعریف جامعهشناسی، برخی میان یکی از شأنهای جامعهشناس ـ که درک و تجزیهٔ کیفیت و هدفهای اجتماعات انسانی و چگونگی رشد و پیشرفت و تحولات جوامع و رسوم و آداب آنهاست ـ با تعریف جامعهشناسی خلط کردهاند. تعریف یادشده همانند این تعریف که « جامعهشناسی کنشهای متقابل اجتماعی را بررسی میکند» موضوع این علم را انسان قرار میدهد، و این حسن دو تعریف حاضر است، ولی اصالت در آن، یا به فرد و یا به اجتماع، به صورت ترکیب طبیعی و مادی داده میشود و نگاه مشاعی به هر دو نداشته و به این که ترکیب میان آنها حقیقی معنوی است، توجه ندارد.
این تعاریف، بر روابط متقابل افراد تمرکز دارد و حتی پارهای از آن، روابط متقابل انسانها را با اصالت احساس و رفتار آنان آورده است، و در برابر، بعضی شناسهها معطوف به نهادهای اجتماعی است و اصالت را به امور اجتماعی میدهد؛ مانند این تعریف که میگوید:
« جامعهشناسی، علمی است که کوشش مینماید تا به درک تفسیر و تفهیم عمل اجتماعی انسان نایل شود، تا بدین ترتیب، به تبیین عِلّی سیر عمل اجتماع و نتایج آن موفق آید.»
حدّ زیر نیز جامعهشناسی را به یک پدیدهٔ اجتماعی تنزل داده است:
« واقعه یا پدیدهٔ اجتماعی، هر گونه شیوهٔ عملی ثابت شده یا ثابت نشده است که قادر است فرد را از بیرون مجبور سازد.»
این تعریف، جامعهشناسی را ضمیمهٔ هیچ علم دیگری نساخته است و برای آن استقلال قایل میباشد و واقعیت اجتماعی را همانند شیء تلقی کرده و معتقد است یک موقعیت اجتماعی را جز با واقعیت اجتماعی دیگر نمیتوان تبیین کرد.
در تمامی شناسههای این گروه، درست آن است که محور تعریف، «انسان» قرار گیرد و نهادهای اجتماعی به عنوان ابزاری در خدمت وی لحاظ گردد؛ ولی در دنیای سیستماتیک غربی، فرد در نهادهای اجتماعی به اجبار مضمحل و مسحور سیستم چیره میگردد و کرامت و شأن انسانی او نادیده گرفته شده و جایگاه وی تحقیر میگردد و ابزاری در خدمت سرمایهداری، اقتصاد و سیاست میشود.
منبع: علوم و نظرگاههای شاخص (جلد سوّم)