منبع: علوم و نظرگاههای شاخص (جلد سوّم)
اگر نفاق و نفوذ سیستمیک و دستگاهمند یا بهطور کلی حاکمیت یا سازمان و هر نیروی غالبی چهرهٔ استبداد و اختناقِ چیره به خود بگیرد، هر فردی که دارای کمبود و ضعف روانی و قابلی باشد، در مواجهه با آن نیرو یا زور غالب، به نفاق میگراید. تلازم میان نفاق و استبداد امری ضروری و تخلفناپذیر است. استبداد نیز معلول جهل و ناآگاهی و نبود فضای نقد عالمانه است. اختناق، زاییدهٔ جهل و ناآگاهی و ضعف و ناتوانی در مدیریت درست و نوعی پوشش برای پنهانداشتن این ضعفهاست. استبداد و نفاق که بهگونهٔ تشابکی سبب برای یکدیگر میباشند، افراد درگیر را از نقد عالمانه و مناظرهٔ سالم که کانون اشکال را نشان میدهد، باز میدارد. در چیرگی استبداد، هرچه صاحب زور استبدادی بگوید، توسط اختاپوس هزار سرِ رسانهها و تریبونهای گونهگون آنان همان خوب و شایسته دانسته میشود و تحسین میگردد و هرچه را او ناخوشایند بدارد، همان بد تبلیغ میشود. فضای استبداد و نفاق، میدانی برای رشد و شکوفایی استعدادها باقی نمیگذارد.
پیآمد استبداد، پیدایش بیماری مهلک «نفاق» و دوچهرگی افراد درگیر با فرد مستبد است. کسی که احساس آزادی برای خودبودن ندارد و دچار کمبودهای روانی و محتوایی است، به مزبلهٔ پنهانکاری و نفاق از ترس و احساس ناامنی پناه میبرد.
استبداد، قدرت اِبراز وجود را از دیگران میگیرد و شخصیت و خودِ حقیقی هر فردی را از او سلب میکند و عزت نفس و برکت معنوی، صفا و کمالات را از بین میبرد و دلها را از صفا و سینهها را از صمیمیت باز میدارد و مرحمت، محبت و لطف را کمعیار میسازد. استبداد، فکرها را خسته و ناامید، سینهها را شکسته، نفس را بیاراده، روان فرد را تنگِ تنگ، دلزده، سرد و بیروح و بیاحساس و بیمهر و بیگذشت و خالی از صفا و دلآزرده و زودرنج و دمدمی میسازد؛ بهگونهای که افراد با دیدار هم کدورت میگیرند. استبداد، احساس قرب و نزدیکی با دیگران را میگیرد و احساس دوری از آنها را جایگزین آن میسازد. فرد مستبد نمیتواند با روحیهٔ گشاده و شرح صدر با دیگران رفتار کند و آزادی را از همه میگیرد. اگر دیوار استبداد فرو ریزد، نم نم بارانِ مهر، لطف، صفا، پاکی و روشنایی، افراد را عطرآگین میسازد و فاصلهها را برمیدارد و دلها تمامی حیات مییابد و نشاط به کالبد مردهٔ تمامی افراد میدمد و همه گرمی میگیرند و با یاد یکدیگر زنده میشوند و از دیدار هم، جان، نور، صفا و انرژی مییابند. میان مردگی و زندگی، تنها حضور سنگین و سرد استبداد فاصله است. استبداد با هلاکت و نابودی برابر است. فرد مستبد، هم خود را به هلاکت و نابودی میکشد و هم افرادی را که بر آنان چیرگی و سلطه دارد.
مردمی که استکبار، نفاق و پیرایه نداشته باشند، به صفایی میرسند که میتوانند دولت کریمه را محقق سازند؛ دولتی که شهروندان آن در کمال آزادی زندگی میکنند و تمامی استعدادها شکفته میشود و هر کسی «خود» میشود و ادای این و آن را بازی نمیکند و ماسک به چهره نمیزند. دولت کریمه مانند کورهٔ آهنگری است که هر مادهای را ذوب میکند و ناخالصیها را به تمامی میریزد و خالص آن را جدا میسازد؛ بهگونهای که هر کس خود شود. خداوند بر آن است تا هر بنده و پدیدهای به این مرحله برسد و این ویژگی آدمی است که اگر خود نباشد، به نفاق و ریا و سالوس میگراید و ماسک دیگری را به چهره میزند و نقشی را بازی میکند که غیر اوست؛ اما دولت کریمه، این آزادی را به شهروندان میدهد تا ناخالصیهای خود را بریزند و خود واقعی و خالص خویش شوند و در تمامی رفتارها به «صدق» بگرایند. این راستی است که برای هر کسی رستگاری میآورد. صداقت یعنی این که هر کسی خود باشد و نقش دیگری را بازی نکند و در بهیمیت، سبعیت، شیطنت و معرفت، با خود صادق باشد و خود را جای دیگری نگذارد و همان باشد که هست و به تزویر، سالوس، ریا و نفاق نگراید و صفا و صداقت خود را پاس دارد. کسی که خود باشد؛ هرچند بد باشد و برای پالایش خود تلاش کند، رستگار میگردد؛ ولی اگر کسی خوبی نماید، در حالی که خود نیست و نهاد وی بهیمی و عفریتی است، اما خود را فرشته و دلبر مینمایاند، به انحطاط میرود. کسی که خود نیست، هیچ چیز نیست و هویتی ندارد. او نفاق دارد و نفاق یعنی انسان خود نباشد و ظاهر او چیزی را نشان دهد که حقیقت او نیست. راستی و درستی این است که انسان خود باشد و چنانچه بهیم است، بپذیرد که بهیم است، نه فرشته، اما با کنترل و مهار خویش زیر نظر مربی کارآزموده، تعدی و تجاوز نداشته باشد و برای کسی مزاحمت ننماید. تربیت امتها نیز زیر نظر رهبری فرزانه چنین است. دولت کریمه، دولتی است که اجازه میدهد هر کسی خود باشد، نه مشابه و مخلوط با دیگری و نمایش آن. کسی که خود باشد، خالص و صافی است و صفا دارد. بر این پایه، معصیتِ نفاق، یعنی خویشتن نبودن و بدلکاربودن. جامعه در صورتی دینی است که به همه آزادی دهد تا خود باشند و اگر سرشت بدی دارند، آن را تهذیب و اصلاح نمایند؛ بدون آن که به حریم دیگران تجاوز و تعدی شود و مزاحمتی ایجاد شود. چنین جامعهای است که به سالوس، ریا، عقده، حقارت، یأس و خمودی نمیگراید و از استبداد و اختناق دور است. دلهای مردم چنین جامعهای صاف است و کینه، عقده و حسرتی در آن نیست. دین میخواهد هر کسی خودش باشد و استبداد و زور را نمیپذیرد؛ همانطور که تعدی و هرج و مرج و استهجان را رد میکند. آزادی، یعنی این که گذاشت هر کسی خود باشد، و معصیت همین آزاد نبودن است. جامعهٔ بسته سبب رویش نفاق، تزویر، سالوس و ریا میگردد؛ به قدری که جامعه کفرآلود خطر کمتری نسبت به آن جامعه دارد. جامعهٔ بسته گرچه ظاهری آراسته دارد، ولی پایهها و استوانههای نگهدارنده آن در حال پوسیدن است و با لرزهای ویران میگردد. البته وقتی میگوییم جامعه باید باز باشد به این معنا نیست که جامعه میتواند رها یا دریده باشد؛ چرا که این دو جدای از هم است گرچه باز نبودن جامعهای برای روزی موجب دریدگی میشود.
وقتی درب خانهای باز نمیشود، دیوار خراب میشود و وقتی که جامعه از راه سالم، خود را تخلیه نکند، عفاف آن دریده میگردد و از بین میرود. به هر روی، نظریهپردازان و طراحان جامعهٔ اسلامی و مهندسان فکر دینی باید این دغدغه را داشته باشند که چگونه میتوان در جامعهٔ دینی نفاق و استبداد را به حداقل رساند و مانع نفوذ دستگاهمند و نفاق سیستماتیک شد.
آنچه تاکنون آمد نمونههایی از تحقیقات ما در روانشناسی مداراگرا و راستین است. ما در این روانشناسی از «عشق» بسیار سخن گفتهایم. همچنین روانشناسی استبداد، استکبار، ترس، جاهطلبی، خشم، سادیسم، شرک، ضعف اعصاب، طمع، ظلم، علم، قدرت اراده، کفر، نبوغ، وهم و هاری نفس از دیگر نمونههایی است که آنها را بررسیدهایم، اما مجال ذکر آن در این نوشته نیست. علاقمندان به این بحثها برای دریافت آنها میتوانند نوشتههای تفصیلی ما در روانشناسی را پیجو باشند.
منبع: علوم و نظرگاههای شاخص (جلد سوّم)