منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی عاشقترین ( جلد بیست و هفتم : کلیات دیوان نکو )
جلد بیست و هفتم : عاشقترین
«عاشقترین» بخش دیگری از دوبیتیها را ارایه میدهد. هستی، عاشقترین است؛ همانطور که ذرّه ذرّهٔ آفرینش، عاشقترین میباشند. در این دوبیتیها گفتهام: آفرینش، رخ هستی است و هستی، جانِ آرام پدیدههاست. آفرینش، ظهورِ قرب الهی و روح ظهورِ حقتعالی و غوغای تجلّی اوست. پدیدههای هستی همه در ظاهر و پنهان، شکن در شکنِ زلف او و مستِ مست از اوست. هستی عاشق است؛ عاشقی قدّیس که در دل تنهایی، دولتی غریب دارد و در غربتش، نگاری غرق صفا و اُنس و بازی و عاشقکشی است.
حُسن رخ پاک هستی و صفای رخسار زیبای وجود، دلِ پدیدههاست؛ دلی که دیده را خیره و شیدا و شور شعر را لطفی گویا و سینه را شوریدهای پیدا و آن به آن را هنگامهای پر از آشوب و غوغا و سایهسار هر تکیهگاهی را صفای وفا داده است؛ جمال چهرهٔ دلداری مست و یاری رعنا و زیبایی هویدا و کام هر کامروا که دیدار رویاش نوای جلوهها و جمالش شور نهان پدیدهها و هست پنهان آنها، بیچهره و بیآوا و بینشان است.
جمال هستی، نیکوست. چهرهٔ پدیدههای هستی زیباست. زیبایی هر پدیدهای تابان و پررؤیاست، بیپایان و نمایان است، هم ظاهر است و هم پنهان، هم خواناست و هم گویا، بیحد و حصر است، زیبایی زیبایی پاک و شاد، زیبایی مست و شیدا، چهرهچهره، قامتِ قیامتِ نگار است، شورِ آغوش شیرین و لبهای پرآتش رباب است.
هستی برای من یار است؛ یاری هر جایی که در هر حال و هوایی میشود او را دید. من گرفتارِ گرفتار یار هستم؛ یاری وفادار که در هر دیاری با من است. یار من خاکی و بیعار است. یار عاشقترینِ من هوادار است، پروردگار و دادار است، مهربان است، عشق بیکران است، پرتوان است، شوخِ ناز است، شیرین است، پاک است. یار من، هرجایی است و همهجا از او امان گرفته است. یار من در کام آتش هم یارِ نگهدار و نازنین است؛ یاری جوان که جانِ جانان است، آرام جان است، روح و روان است، سِرّ پایندگی و اطفار زندگانی است. هم رؤیای پنهان است و هم زیبای پیدا. معشوق تماشا و نگار گویاست. عریانی بیپروا و دلیر است، دلداری سرمست است. صحراست، دریاست. جمال ناز است. در دل هر پدیدهای رعناست. با هر ظهوری شیداست. یار من، شکیبایی دلاراست. والایی بیمانند است، یکتاست. یار هر جایی در هر جایی نو به نو و لحظه به لحظه و آن به آن و تازه به تازه است. هر چهرهای جانانِ جان است، آغوش یار است، چشمِ دیده است، غرق پیکر است. یار من، آزاد است. یار من در هر قصّهای است و با هر پدیدهای آشناست. در هر لحظهای است، در هر صدایی است، در هر سودایی است، در هر ادایی است، غوغای هر ماجرایی است. یار من، نهان من است، آشیان من است، یار هرجایی من است.
جمال هستی با این یار هرجایی، نیکوست. چهرهٔ پدیدههای هستی با یار من زیباست. زیبایی هر پدیدهای تابان و پررؤیاست؛ بیپایان و نمایان است؛ هم ظاهر است و هم پنهان؛ هم خواناست و هم گویا؛ بیحد و بیحصر است؛ زیبایی زیبایی پاک و شاد؛ زیبایی مست و شیدا؛ چهره چهره، قامتِ قیامتِ عاشقترین نگار است؛ شورِ آغوش شیرین و لبهای پرآتش جناب یار است.
یار من، شاهدِ شیدایی پر از عشق است. او شاهد شیدایی من است. در دلم شهد شیرین شاهدی شیداست که دیگر نه مِی میخواهد، نه میخانه، نه درّ میخواهد، نه دردانه. صاحبخانه فقط اوست. کوس اناالحق دلم، سرای روزگار را پر کرده و وحدتم بند هر پروانهای را میبُرد. جور دشمن نمیشناسم و از شرّ خصم فارغم. از آشوب نارواییها آسودهام. شعبدهٔ فتنهٔ ریاکار به من کارساز نیست و تنها دل بر مشیت آسمان حق و صدای سینهٔ او دارم. نوای دلم یار یار است و هوایم چشمان اوست. آشیانم اوست. در خلوت اویم. روحم اوست. پنهان و پیدایم اوست. راهم اوست. غوغای آهم اوست. سینهٔ سوزانم اوست. رؤیایم اوست. نگاهم اوست. معشوق زیبایم اوست. پیکرْ اوست و من تماشایم. شاهد پنهان اویم. عریان لحظهها اوست. هرجایی، اوست. وفادار ابد اوست. آزاده اوست. مست و طنّاز اوست. محبوب ناز اوست. شوخ اوست، لبخند اوست، لب اوست، آغوش اوست. گرمای پنهان اوست. تیغ نمایان اوست. قرب قتلگاه اوست. رمز رضا اوست. در قلبم او را دارم و با او در عالمِ عشق، مست بیخبر از غیر و خطرپذیر بیمحابا و بدون پروای در گرداب بلا و دور از رونقهای دهر و رها از افسانههای بیگانگیام. یار اوست. شاهد و شیدا اوست.
خدای هستی، رونق محفل بینشان ذات و شکوفایی صفات دارد و نقد آن به آن و لحظه به لحظهٔ فعل. رونق باطن، غوغای بیپایان ظاهر را دارد. رونقسرای ظهور، سیر پیوستهٔ حق و دیدار چهرهٔ زیبای یکتا، و جمال خوش یار، و رخ شاد دلبر و روح والای خداست. روح پدیدههای هستی، عشق صافی و مستی صفای پرودگار است.
«دوران»، حریم یار است؛ صفای پاکی جان و احساس دلربای آشناست؛ راحت مرحمت است؛ عطای کرم است؛ صدق باطن است؛ قرب وصول و لطف ربوبی است؛ خیر نهاد است و رقص هستی؛ ولولهٔ هویت و چهرهٔ ذات است؛ عهد پایدار و وفای ناگسستنی هرجایی است؛ ماه رخسار پدیدهها و غزلهای پیوند عاشقی است؛ خلوت دلدادگی است و الفت رضا؛ عیار بازار محبت و لبیک مهر است؛ صهبای زیبارخان، دیار رفاقت و دردانهٔ وحدت است؛ مدار فنا و ندای «اناالحق» است؛ بیپیمانه است و مسلخ «من»؛ آبادی مردم است و پروانهٔ شمع خلق؛ افتادهٔ ظهور، رامِ درمانده، سلامِ ضعیف و آرام بیپناه است.
موجِ نمود وجود، دل را به عمق هستی دلبری برد که در ظهور، عشقی بیپایان دارد. سایهسار رحمانی او بر همه گسترده و ذات خلوت او در هر جایی، غوغایی آسوده دارد. سجود قامت ذات، درود طلعتِ صفاست. قیامتِ حشمتِ لطف و عطا، کویر زیبای بینواست. سرو بلند پیدا، قد فریباست. بالابلند توانا، روح دنیا و عیش تماشاست. ناز تنها، چرخش نمایان رقص رعناست. حضرتِ صدق مهتاب گویا، نگار مستِ بیپیراهن و شاد بیدامن است. جادوی خوشِ خرابی، چرخهٔ تسخیر ماجراست. رونقسرای آزاد ذاتِ نازنینِ وجودِ شاد و یکتانگار همواره آباد، جمال نیکوی ظهور است. آغوش شیرینِ فرهاد، پریروی مفتونگرِ دلرباست. بزم حیرانی زندگی، سیاهمژهٔ عرفانسوز، مستْچشمِ پیمانهشکن، ماهپیکرِ لطیفآیینِ ایمانبر و سفیدْسینهٔ شبآذینِ ویرانگر است.
عالم و آدم، غرق ظهور و بروز و نمود، و غرق عشق و صفا و پاکی است. تمامی پدیدهها، رخسار یار و غرق وصال دلدار و بیقرار از تماشای ظهور و دیدارند. ناسوتِ غم و غصه نیز با همهٔ گونهگونی و رنگارنگی، غرق عشق صافی است و روز و شب و اوج و حضیض و زیر و بم و تب و تاب آن در عشق است.
پدیدههای هستی، غرق دلاند و همه، دل در دل و عاشقترین عاشق میباشند که دست در دست یکدیگر، هم دلدادگی دارند و هم دلبری. تپههای شنی صحرای کویر و یکیک ماسهها و ریزگردهای آن و موجهای بلند و کوتاه و قطره قطرههای آب دریا و زلال شبنم و هر یک از گلبرگها، همه غرق عشقاند. دل و دیدهٔ هر پدیدهای، هم خود زیباست و هم قامت رعنای هستی را غرق خط زیبایی میبیند؛ رؤیایی اهورایی از غوغای رقص تماشایی لطف حور و سرعت نور، که دم به دم شیدایی پروانگی و شور روی آینگی را غرق صفای مستی ِ نگار و محو رخ آن زیباکنار میسازد. عالم و آدم، غرق کام و شیرینی نگاه است؛ غرق دلتنگی، غرق سوز و خون و آتش و سوختن، غرقِ نو گردیدن و شدن و پدیده و پدیدار، غرق شکار و دلسپردن، غرق گل و آب، غرق آینه، غرق چشم و چشمک، غرق کنج لب، غرق خط و خال، غرق تیغ ابروی کمان، غرق بوس و بوسه، غرق هوا و هوس و هواداری و هواخواهی و هوار، غرق نگار ناز، غرق چهره، غرق کار و پیکار، غرق ساغر ظاهر و غرق شراب باطن، غرق گوهر زندگی و کیمیای حیات و در یک کلام، غرق «حیات هرجایی حق» است که زیور جلوههای خوب و بد ناسوتِ پرماجرا گرفته است.
هستی، بلندآشیانی بیآشیان است که پدیده به پدیده، آشیان ظهور پاکی جمال او و آشیانه به آشیانه، آشیان صفای دوستی و شور مستی ماهِ هرجایی چهرهٔ بینشانی وی است. هستی، دلبری نازنین است که ظهور، آشیان پایدار عشق و آتشسرای شور جلال اوست. هستی، نازی عریان و دلربایی بیپیراهن و محض لطف عیان است و دیدن دم به دم لحظههای پریرویی است. هستی، خوانایی بیکران است. هستی، روح است، حیات و زندگانی است، جان پیدا و جانان پنهان و روانِ جهان است. هستی، هرجایی در میان است. هستی کفر است، ایمان است، عرفان است، بیعنوان است. هستی، عشق و کامرانی است؛ ناز چشم است، چشمهٔ لب است، خلوت بدون انتظار یکی بودن است. هستی، در آغوشِ شدن است، در حضور دل بودن است. هستی شوخِ شاد قصههای شادمانی است؛ حضور غوغایی معرکههای تماشایی ولولههای آفرینش است. هستی، افسون سادگی است. هستی، طبیعت رامِ بر دل نشستن است. هستی، تلخ و تند و شور و شیرین و ترش و مَلَس زمانه در پناه کاشانهٔ بیپیشگی مستانه است. هستی، طراوت طلعت و قیامت قامت و قرب اهورایی حضور، زیر بارش تیغ ظهور است.
قامت رعنای عاشقترین، سرو همیشهسبز زیبایی است که بلندای آن فریباست؛ روح بیان، سینهٔ آسمان و لطف دیدار آشیان است؛ سالار ناپیداست؛ بیهمتای بیپرواست؛ رؤیای غوغاست؛ نازنینِ عیان است؛ سیر سراپای نُمود، رونق سجود، دولت جود، جانِ درود و سِرّ شهود است؛ بهشتِ سُرور و سرود عیش، سودای پیکر و ساغر آسودگی است؛ سرو جمال یار فراز ظهور است.
عاشقترین دل شاد، طراوتی پاک، سایهساری شاد، دولتی والا، روحی تنها و قامتی همیشه برپا دارد که دیده از آن غرق تماشاست. شاخساری با رقص همیشگی نسیم صفا و طراوت نو به نوی بهار ظهور.
عاشقترین، وجود است که بارانِ پی در پی ظهور را دارد. وجود، دل ظهور است. وجود، معشوق و جانان ظهور است. ظهور، در پناهِ امنِ وجود و در عاشقترین آغوش اوست. ظهور، زندهٔ وجود، و عین وصل وجود است. ظهور، عاشقِ وجود است. ظهور، شیرینی وجود است و پایداری جاوید آن. پیدای ظهور، از نهان وجود خوش است. ظهور، غرق وجود و به رنگ وجود است. ظهور، غوغای وجود است. ظهور از وجود آسوده است. ظهور، پیکر وجود و چهرهٔ آن است. ظهور، عریانِ وجود است. ظهور، مست و شیدای وجود است. ظهور، میدان وجود است. ستیز ظهور، عشق وجود است. ظهور، فریبای وجود است. ظهور، وقار و زیبایی وجود است. ظهور، سرگشتهٔ زیبای وجود است.
ظهور عاشقترین یار، بسیار زیباست؛ زیبای دلداری عاشق که شکار دلهاست و تمامی عشق خود اوست و وحدتی یکتایی دارد؛ روح توانا و نور تماشاست؛ دولت یغما و رعنای پیداست. دیدهٔ بینا و عشقِ صفاست؛ معرکهٔ صحرا و غوغای دریاست؛ عریانی فریبا و پیکری یکتاست؛ رونق بیتاست؛ دربار دنیا و مأوای بیپرواست. در خانه اگر کس است، یک حرف بس است:
«صاحب زیبایی عالم، خود اوست
او سراسر با همه برپا بود.»
دیوان «عاشقترین» دارای ۲۰۱۳ دوبیتی میباشد. برخی از این دوبیتیها در ادامه میآید.
نهاد پاکی
نهاد آدمی عشق است و پاکی
اگر باشد، وگرنه نامرادی
نمیبینی تو خیر و خوبی دهر
وگرنه جملگی بیداد و دادی
صفای حضرت دوست
صفای جان ما شد حضرت دوست
مرا عشق و صفا شد حضرت دوست
دل من سر به سر دریای عشق است
دل راحت مرا شد حضرت دوست
تب و لب
نمیگیرد دل و دل میدهد لب
از این لب کرده دل شب تا سحر تب
تب و لب بوده در سودای عشقم
همه در هم شود هنگامهٔ شب
جانب دوست
به دل عشق دو عالم باشد ای دوست
سراپای جهان با چشم و ابروست
که میبیند جهان اینچنانی
همه در دل به من از جانب اوست
دیدار نگار
که میگوید ز دیدار نگارم؟
کجا دیده کسی آن بیقرارم؟
بود هر چهرهای دیدار آن یار
دو عالم چهره باشد یار یارم
روح سبحان
توانمندی انسان است در جان
که باشد آدمی از جان جانان
بزرگی بشر باشد ز حُسنش
نمیبینم به غیر از روح سبحان
همراه تو
به عشق تو شدم در بند هستی
زدم باده بیفتادم به مستی
شدم همراه تو دلبر بههر راه
نشستم هر کجایی که نشستی
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی عاشقترین ( جلد بیست و هفتم : کلیات دیوان نکو )