منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی راز و ناز ( جلد بیست و سوم : کلیات دیوان نکو )
جلد بیست و سوم : راز و ناز
مثنوی، از معروفترین و پرکاربردترین قالبهای شعر فارسی است. «راز و ناز» در این قالب شعری سروده شده است. مثنویهای «استقبال مناجات امیر آه و چاه، بود و نمود، قصهٔ مهر و وفا، کاسهٔ فکرم، جمال حضرت حق، عشق و عاشقی، درد اشتیاق، سیر وجود، حق به حق، فـکـرت، زنّار یار و فقر و فنا» از مثنویهای بلند میباشند.
مثنویهای این دیوان بهخصوص مثنویهای بلند آن، از نهاد بسیار عاطفی و شورانگیز من برآمده است. در کودکی وقتی هنوز شش سال تمام نداشتم، پر از عاطفه و شور بودم و شعر میسرودم. زمانی که حضرت «محبت» سراسر وجودم را فراگرفته بود و «معرفت» در تمام وجودم راه میرفت و «عشق» و «شور» را در خود مجسم میدیدم، و مشاهده مینمودم و با طنّاز صفا میرقصیدم، با عشقْ بزمی داشتم و با محبت همسخن بودم و نغمهٔ موزونْ، ساز میکردم؛ زمانی که غرق رقص و شعر و شور بودم و سراسر زندگیام بیهیچ کم و کاستی، با عشق پر شده بود. عمرم عشق بود و عشق. شوق، سوز، درد، هجر، غم، صفا، محبت و مهرورزی، از اولین واژههایی است که از نخستین روزهای توجه و ادراکم، با خود دارم و لحظهای از آن دور نبودهام. این حقیقت، اگرچه در سنین مختلف، چهرههای گوناگونی به خود گرفته و در مظاهر گوناگون به گونهٔ متفاوت برایم تجلی نموده است، اما تمام آنها از حقیقتی زودآشنا حکایت میکرده است که در نهایت، صید آن معنا گردیدم و آن حقیقت مرا در تاس عشق نشاند و نافم را با مهر برید و چلهام را کامل کرد و از تمام چهرههای گوناگون رهاییام داد و مرا از من ربود و راه بر غیر بست.
گوشههایی از طبیعت ناآرام عالم و آدم، مرا به خود واداشت و چهرههای ملموسی، دل از کفم برد و سایههای ناپیدایی حیرانم کرد و در هر مقام، دلآرایی خواب و بیداریام را به هم آمیخت تا مرا از خود بُرد و قامت خمیده و چهرهٔ رهیدهٔ عاشقان را به من بخشید. وجود آرام اما ناآرامم هرگز پشت به جانان نکرده است و نخواهد کرد و جان مرا موجب هراسی نخواهد بود. هرگز خوف از طوفان نداشتهام و نخواهم داشت. آرزویم نیز همیشه این بوده است که آرام نمیرم و به جای مردن، زندهتر شوم و به جای عافیت، در بلا باشم و همچون پروانهای پر سوخته در طواف شمع حق، جانبازی نمایم و ترک ترک کنم و فعل ترک را به ترک فصل وانهم.
از آن زمان که عاشق شدم، تاکنون هزاران بیت شعر گفتهام و چون اهتمامی بر حفظ و نگارش آنها نداشتهام، تنها بخشی از آن مانده است که مثنویهای آن، در دیوان حاضر، منتشر شده است.
در این مثنویها گفتهام: پدیده به پدیده، رخسار رؤیایی و شفابخشِ دلارایی مست و تنهاست. ظهور، رخسار ماه زیبای یارِ نهان است. رخسار هرجایی او، روح هر پدیده است. چشم حور، جاذبهٔ چهرهٔ جانان است. مینوی معنا، سیمای اوست. میل هر مایل، بر اوست. واژههای قدسی غزل، بیانی از روی مست و عاشق اوست. پیکر نازِ عروسِ طبیعتِ مانا، جمال اوست.
مروارید جلا، صورت اوست. عشرت تماشا و جمال هویدا، اوست. نور پیدا و قامت بلندا اوست. غوغای دنیا و رعنای فریبا اوست. دل آزاد اوست. چهره چهره اوست. زیباسرای لبها اوست. ارغوان نجابت گلهای دلفریبِ دیدار و کامِ آتشِ خورشیدِ عشق است. قامت مهتاب است، عمق پنهان ابد، است، فنای شیرین یغماست. شور بینشانِ پاک است. خلوت خونبار است.
او عشقِ هرجایی است. صفای جمال و دلآشنای هر پدیده است، بینظیر و یکتا و یکهتاز است، خدای ناز و روح راز است، دروازهٔ باز است، غوغای رؤیاست، دلدار پیداست، حضور سرمست قرب است، شیدای سببساز پرصفا و یکتای دلربای سببسوز است، ساده است و عشقِ عشق است، آزادهای بیآشیان است، نگار هر درگاهی است، درّ دادار عطاست، قهرمان قصههای ظهور است، چهرهٔ عیار رعناوش است، ماه مست هر بام است، شادِ بالابلند است، حُسنِ فریباست، شکیبای دلاراست، لطف سیماست، نصرت تماشاست، دریای حقیقت هویداست، یار همیشه همراهِ وادی بیتایی است، چرخ و چین اوصاف یکتاست.
هستی، مستِ مست است، دلدادهای است که آن به آن به عشق ظهور پاک، شراب مستی میزند، مِیپرستی، مست اَلَست که صهبای سلام به غوغای جام میزند. طبیعت رامِ فارغ از نام که تمام قامت، کام حقیقت است. حرارتِ لحظههای طراوتِ شاد است. راحتِ رفاقت گرداگردِ نهادِ وفای راد است. شیدای بیپروای صافی صفای خوانای سفیدِ بینشان است.
پیدای زیبای هستی اوست. شوخ نازنین اوست. بهار جوانی پایدار اوست. پناهِ آبادِ وفا اوست. سایهٔ راحت اوست. یار اوست. رونقِ وارسته اوست. رعنای دلربا اوست. زیبای فریبا اوست. حضور یغما اوست. آوای نکو اوست. فروغ امید، اوست. مست بیدار و حُسن دلدار، اوست. نصرت اولیا و قدرتِ کارا اوست. تلاطمدهندهٔ موج دریا اوست. محبوبِ فتنهانگیز اوست.
محرم هرجایی دل، ذات حقیقت است. او شهد شیرین صفا و روحِ بلندِ وفاست، نور جهان است، حور ظهور است، پیکر زیبای ناز است، رؤیای پاکی است، صهبای تاک سینهچاکی است، نقدِ دلرباست، بهار قنوت و قدیس سجود است، جاه جلال است، پیدای نهان و مِهر عیان است، غوغای آسمان است، شعر شهامت است، آشنای دیرین و نگار نازنین است، چشم بیدار است، حقیقت وقار است. گزیدهای از مستانههای مثنوی بلند «عشق و عاشقی» در ادامه میآید.
عشق و عاشقی
من طریق عاشقی بگزیدهام
از مکان و لامکان ببریدهام
عشق را جز ترک جان، نی چارهای
چارهای کن، ورنه خود بیچارهای
گرچه باشد پردههایش بس عیان
عشق دارد سوز و غم در خود نهان
سوز میآید ز ساز عاشقان
عاشقان هستند مشتاق فغان
شعلهها زد سوز دل بر پیکرم
زین سبب میسوزد از پا تا سرم
گرچه عاشق سوز دل دارد به جان
لیک باشد پای تا سر در امان
عشق، آن باشد که رسوایت کند
بهر دلبر بی من و مایت کند
عاشق آن باشد که گیسوی نگار
میکشاند پیکرش را سوی دار
من نمیدانم که مستم یا به هوش
رندِ سینهچاک هستم یا خموش
من اسیر عشقم و عشقم بس است
حاجتم هرگز نه با دیگر کس است!
عاشقم من، عاشقم من، عاشقم
از دو عالم در ره «حق» فارغم
عشق من خود تحفهای باشد ز دوست
عاشقی در این جهان از بهر اوست
نیست عشق من به غیر از روی دوست
چهره چهره، دل به دل در روبهروست
من به دل بر حضرتش عاشق شدم
هستی من گشته عشقش بیش و کم
هستیام عشق است و عشق آن جناب!
شد دل و جانم ز عشقش نابِ ناب
من ظهورم از وجود دلبر است
بودِ من هر دم ز بود دلبر است
او بود ذاتِ حقیقت، او خدا
من به دل، سوز و گداز و ماجرا
او بود ذات بقا اندر بقا
من کیام؟ هر دم فنا اندر فنا!
عطر هر گُل جلوهای از «هو» بود
که جمال «حق» بسی دلجو بود
هرچه بتوانی به «هو» اندیشه کن
هین! طریق وحدت «هو» پیشه کن
وحدت «هو»، وحدت مطلق بود
در حقیقت، هر «نمود»ی حق بود
هرچه میبینی، همه باشد ز «هو»
هرچه مینوشی، بود از آن سبو
«هو» نوای نوش در صهبای اوست
«هو» لوای عشق در غوغای اوست
هم نوای نوش در صهبای «هو» است
هم لوای عشق در غوغای «هو»ست
راز عشق است این که ما را هست جان
عشق باشد پیش هر ذره عیان
سوز عشق است و دلِ فریادها
میدمد غم بر رخ فرهادها
لیلی و مجنون ز عشق آمد پدید
ورنه کی خاک این چنین گُل پرورید؟
«عشق» باشد بندگی در زندگی
رو طلب کن راه و رسم بندگی
زندگی عشق است بی گفت و شنود
هرچه بود، از «عشق» آمد در شهود
شد شهودم عشق حق در زندگی
تا رسیدم خود بدین پایندگی
عشق من شد رونق زیبارخان
عشق من شد سجدگاه این و آن
عشق من، عشق حقیقی یا مجاز
هرچه گویی، خود بود خوش در نماز
عشق، خود آکنده از نور خداست
عشق من، عشق علی مرتضاست!
عشق زهرا دین و ایمانم شده است
شور جان، از عشق جانانم شده است
دین من دین خدا، آیین حق
دین من دین پیمبر، دین حق
دین حق، دین علی مرتضاست
هر که دور از حق شود، راهش خطاست
عشق «حق»، ما را دهد پایندگی
زندگی شد اوجِ عشق و بندگی
عاشق روی توام ای ماه من
هرچه میبینم، تویی در خویشتن
شد نکو خود عاشق دیرینهات
تا که جان و دل کند آیینهات
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی راز و ناز ( جلد بیست و سوم : کلیات دیوان نکو )