تبدیل کردار به معرفت در برزخ

تبدیل کردار به معرفت در برزخ

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی شور نور ( جلد بیست و یکم : کلیات دیوان نکو )

جلد بیست و یکم : شور نور

«شور نور» بهترین‌های اشعار کلیات دیوان نکو را از لحاظ ادبی در تمامی قالب‌های شعری ـ اعم از غزل، قصیده، مثنوی، دوبیتی، قطعه‌های دوبیتی و رباعی ـ در بر دارد.

افزون بر ساختار محکم ادبی، مهم‌ترین ویژگی این اشعار، آن است که از عشق جمعی می‌گوید. عشق از سنخ معرفت است و ثبات و پایداری عاشق ـ که «عمل» است ـ از پی‌آمدهای آن می‌باشد. عمل و کردار اگر صعود پیدا کند، به «معرفت» تبدیل می‌شود و معرفت چنان‌چه رسوخ در «دل» داشته باشد، «عشق» می‌آورد. قیامت چهرهٔ «معرفت» است و حتی کردار، با هویتِ «معرفت» پدیدار می‌شود و از این روست که پایداری و ماندگاری دارد. تمام کردارها و عبادت‌ها، معرفت است که به این هیأت درآمده است. کردار در برزخ آزموده می‌شود و رشد می‌کند تا به معرفت تبدیل شود. اولیای الهی کردار خود را رسیده و معرفت‌شده از دنیا می‌برند، بدون آن‌که برای آزمودن و رسیده‌شدن، به برزخ و قیامت نیاز داشته باشند. این، افراد عادی و معمولی هستند که کرداری خام دارند. عمل اولیای الهی در همین دنیا معرفت است و معرفت آنان نیز عمل ایشان است و میان معرفت و کردار آنان وحدت است و نمی‌شود آن را از هم تفکیک کرد. در این میان، تنها اولیای کمل الهی علیهم‌السلام هستند که چهرهٔ عشق جمعی و عشق پاک می‌باشند. در عشق، مهم جمعیت آن است و تنها اولیای کمّل علیهم‌السلام هستند که عشق جمعی را هیأت کردار می‌دهند. این، صاحب عشق جمعی است که تمامی فصل‌های عاشقی را به صورت موهوبی دارد و دل او به نیشتر نازهای معشوق، زخمه‌زخمه و شکن در شکن شده و چنان ریز ریز گردیده که دل وی بی‌دل شده است. چنین دلی است که غزل عاشقی او تمام «چهرهٔ عشق» است و تمام چهرهٔ عشق در تمامی کردار او هویداست؛ کرداری که تمامی طراوت، خجستگی، نور و سرور و «شور نور» است و کانون این نور و سرور و شور نور، نهاد پاک و پر صفای ولی الهی است. نور و سرور واقعی تنها در مقام جمع عشق است و بس.

خلوت عصمت

با تو بنشستم و جانم به ملامت برخاست

دلبرا دین و دلم رفت و سلامت برخاست!

خوش نشستم چو در این بزم بَرِ عیش و طرب

فتنه‌ای کرد رُخَت، رنگِ ندامت برخاست

شمع جان من از آن شعله نَزَد لاف سحر

صرفه بُرد از شب عشّاق و غرامت برخاست

سرو دلجوی منی، رازِ بهارانِ وجود

سر کشیدی به نظرخانه و قامت برخاست

مست دیدار تو در خلوت عصمت، ملکوت!

گشته آشوب تماشا و قیامت برخاست

خرقهٔ زهدِ ریاییت بسوزان، زاهد!

چون ز سالوس و ریا رنگ کرامت برخاست!

بر تو شایسته نباشد که زنی بند دلم

دام ابلیس عیان شد، چو امامت برخاست!

سینه‌سای دل هستی شده رخسارهٔ من

تا که از جان و دلم رنگ ملامت برخاست

دادم اسرار دویی را به هوادار جُهود

چون دلم از پی توحید و ولایت برخاست

عِطر توحید چو در کوی ولایت بنشست

سایهٔ غفلت دل از سر اُمّت برخاست

سوخت در سینه نکو چون پر پروانهٔ مست

تا که از عشقْ دلم را غمِ راحت برخاست

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی شور نور ( جلد بیست و یکم : کلیات دیوان نکو )

مطالب مرتبط