منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی جلای محبوبی ( جلد نوزدهم : کلیات دیوان نکو )
جلد نوزدهم : جلای محبوبی
«جلای محبوبی» برگزیدهٔ بهترین غزلیات «دیوان عشق و معرفت» میباشد؛ غزلیاتی شیدایی که غوغای سهمگین عشقی عالمسوز و وفای پایدار و ابدی را در غزلهایی ساده، زلال و پاک تقدیم میدارد. هر بار خواندن این غزلیات، تازگی و طراوت غنچهوار دارد و در هر خوانشی آیینهدار رمزی جدید و رازی نهفته و سِرّ مگویی از چهرهٔ بیحجاب یاری هرجایی میگردد.
غزلیات «جلای محبوبی» نجوایی اینچنین با خدای عشق است: تمام هستی و همهٔ پنهان من! حضرت وقار فریبای تو، هستی نهان من است. از شیدایی کردارت، مست و حیرانم. از عشق پناهت، عریانم. من، عشقِ عریانِ دلدارم.
شور چرخ روزگار، دور ناز چینِ رقص عشق توست. جهان، هنگامهٔ تو در عبور ظهور ظاهر جلال و حاضر جمال است. جمال چهرهٔ تو، قرب حضور بینهایت است. بیپایانی تو، چهره چهره روح تنهایی توست که به سرخوشی، مرا شغل چشم رؤیا و به شادی، کار نگاهِ تماشا داده و مرا غرق مات دیدار غمزهٔ زلیخا ساخته است؛ دیداری که مرا آشفتهٔ غوغایی نموده که تمامی کار را اطفاری از ناز و ادای روح تجسد تو و هر بیراههای را راه عشق تو و هر قدی را قامت آشکار عشرت تو میبیند. هر پدیدهای مرحمت رفاقت توست. هر دلی دریایی از سودای مهر تو و بیقراری دیوانه از دلربایی برق چشمان تو و شیدایی جان شیرین توست.
بارانِ دلم و محبوب قلبم! ستیز بیامان عالم، میدان به میدان، عشقِ توست. من پرستندهٔ عشقم. من از جنس سادهٔ مهرم، تجسّم وفایم. من رضایم. من بیقرار بیهوارِ نگارم. من عاشقترینم. من عاشق ذات یکتایم! من افتاده از هر تعینم.
درد غربت و بلای مصیبت و سرسپردن به دار شهادت، بهای گران عشقِ ذات توست. بهای شور ذات پاک تو، سر دادن به دار سرخ، بی هر شرط و گذاشتن دین سبزآیین بی هر شک و بیدل شدن و بیرنگی سپید گردیدن بی هر سخن و غلتیدن در غرق حیرت تو بی هر اسم و عنوان و رسم و آبرو و تمکینِ بیخویشی و بیتباری و بیدوستی و بیآشنایی و غیبت غربتی است که در آسمان ناسوت، نه برای من پروین میگذارد، نه شاهین، بلکه حتی کورسوی ستارهای کوچک نیز برایم نمینهد و زمین از من میرود و آسمانِ من میافتد و دیگر نه زمین فرش من است، نه آسمان، رواندازم؛ اما تو در آغوش قلب منی و من میهمان گلی نازم که تمامی داراییام را فدای یک نازش کردهام.
من عاشقترینم؛ عاشقی که تمامی دنیا و هر عالَمی برایم عشقی روان است. من از می این احساس، تازه و جوانم. عشق، شور نهان حیات من است و با آن، آرامشِ ریزش دارم. درد و رنج و فغان و ماتم و هجر و زیان و غربت و تنهایی و فقر و فنا، همه برایم عشقی شاعرانه و امانی آرام است. خوب و بد، همه لب و رخسار و چشم و مژگان و رو و سینه و بازو و قامت و قد و پیکرِ یاری هوادار است؛ خواه نازِ باز دولت فرح باشد یا نازِ بستهٔ آذرخش پر پیچ و خم وجود.
من، سرگشتهٔ زیبارخی پیدایم. چنان شیفتهام که بیعارم و ترسی ندارم. مرا هراسی از مرگ نیست. در آغوش وصلی مدام، زندهام. من از نفخهٔ پیاپی عشقِ تو، زندهای پایندهام. مرا بکش؛ کشتن پرآزار، شرط عشق است. مرا با دست یغماییات، غارت نما و به آتش قهرت بکش که هم در یغمایی و هم در آتشِ سوزانم! چه خوش پناهی است پناه آزادِ افتخار دو دستِ مهر و قهر تو، ای تمامی ترانهٔ من!
عشق غزلیات «جلای محبوبی» عشق ذات و تولد در بلندای حقیقت است. عشق ذات، ظهور از دل معشوق است، پاکبازی است. عشق ذات، فراغت پاک و به خاک افتادنهای بیخوف و بهچاه غلتیدنهای بیرجا و وصول خالی از انتظار و توقع است. عشق ذات، صفای یکسانی روح بلند پدیدهها و همانندی درگاه موقعیتها و برابری اندازهٔ لطفها با عیار قهرهاست. عشق ذات، مستی پایدارِ در مقصدِ وصول یافتن تمامی ذرههای بیپایان در لحظهٔ لحظهٔ ظهور بیجاهِ سلطان وجود است. عشق ذات، سوز دل، خون جگر، بار غم و آه عشق است.
چاک دامن
فیض ازلی، شامل حال همگان شد
مشتاق جمال ابدی، هر دو جهان شد
هر ذرّه روان سوی سراپردهٔ غیب است
بیچهره پدید آمد و با چهره نهان شد
دل رقصد و پیچد به سراپای وجودت
هر ذرّه ز عشق رخ تو رقصکنان شد
تا دامن پیراهن خود را بزدی چاک!
گفتند گمان قامت آن یار عیان شد
تا گشت دلم در بر آن دامنِ پر چاک
با زخمه برون گشت تن و روح، روان شد
تا در بر تو دلبر صد چهره نشستم
لب بر لب و دل بر دل و صد دیده به جان شد
آن کس که دلش زخمه نخورد از تو، بگو کیست؟
هجر رخ تو سوز دل خرد و کلان شد
باز آ بگشا چشم که تا لطف تو بینم
لطفی که از آن خوش، دل هر پیر و جوان شد
ای چهرهگشای همه اسرار دل و جان!
بگذر ز سر عشوه که دل غرق فغان شد
دل، عاشق و دیوانهٔ آن چهرهٔ شاد است
کم گو! که نکو بی خبر از نام و نشان شد
شعشعهٔ حور
هرگز اندر دل من جز رخ آن حور نبود
دلبری در دل من بود که در طور نبود
خیز و با میل و رضا کشتن من ساز نما
زخمهٔ چشم تو در گوشهٔ ماهور نبود
آسمان در قفس سینهٔ من گشت نهان
لحظهای رنج و محن از دل من دور نبود
سالها شد که کسی راه نبرده است به دوست
این هنر گرچه که از غیر تو میسور نبود!
ظلمات است تو را دهر، صفا در قلب است
دم مزن ز عْشق و صفا، گر که تو را نور نبود
از سر عشق تو جانا به ظهور افتادم!
من به میل آمدهام، آمدنم زور نبود
من ز «حق» آمدم و وصل به «حق» گردیدم
پسِ وصلش به جهان جایگهم گور نبود
گور و کافور و حنوط و کفنم نیست نیاز
که مرا تن ز پسِ مرگ، بهجز نور نبود
روح من هست بلند و شده صافی از عشق
هیچگاه این دل من ز عْشق و صفا دور نبود
نه مرا خاک و تن و جور و جفایی باشد
«حق» به دل کرده مُقام و خبر از مور نبود
شد نکو شعشعهٔ نور ظهوری در خاک
در جهان جز من و او، ناظر و منظور نبود
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی جلای محبوبی ( جلد نوزدهم : کلیات دیوان نکو )