منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۴ ( جلد سيزدهم : کلیات دیوان نکو )
لیلای دل
سالکان محبی، وصول به حقیقت و معرفت ندارند؛ بهویژه تا این زمان که آموزههای کلامی متأثر از اهلسنت، بهخصوص عرفان کلامی ابنعربی بر محبان چیره بوده است. در حقیقت باید گفت محبان استادی بزرگتر از ابنعربی آن هم متأثر از اندیشههای کلامی اهلسنت به خود ندیدهاند. از همین رو، کاستیهای بسیاری به نظام معرفتی محبان وارد است. ما نقد عرفان ابنعربی را در شرح کبیر و تفصیلی خود بر فصوصالحکم آوردهایم. این شرح، به نقد و بازاندیشی دادههای این کتاب محبان سالک و مقایسهٔ آن با عرفان محبوبی شیعی میپردازد. یکی از انحرافهای سالکان محبی، ارجنهادن تقسیم ازلی، بهگونهٔ جبرگرایی چیره بر آن است. این اندیشه، هیچگونه آزادی و اختیاری برای بنده قرار نمیدهد و او را در کف شیر نر خونخوارهای، به تسلیم و صبر میکشاند؛ چنانکه خواجه گوید:
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
مقرّب محبوبی با آنکه نظامی موهبتی دارد، اما این امر به جبر نمیگراید، بلکه در نظام جمعی و مشاعی کردار، کشش و کوشش عاشقانه را در مُلک جمعیت اتم و اکمل، به بقای حکمی سازماندهی میکند.
اما ماجرای محبوبی قیام و خون است؛ معشوقی که محبوبی خویش را در دامان پر از عشق پیامبر اکرم و لطف و صفای حضرت زهرا و بزم مهربانی امیرمؤمنان عزیز میکند و بعد به نینوای پر از کرب و بلا میکشاند و با بدنی پاره پاره و سری به سر نیزه و شمشیرشده، به قربانی تکفیر میکشاند و زبدهٔ یارانش را به اتهام خروج از دین و اقدام علیه خلیفهٔ وقت و تبلیغ آگاهیبخش ـ که امروزه نام تشویش اذهان بر آن مینهند ـ به بند اسارت و خرابهٔ زندان میبرد:
دلخوشم آنکه مرا عاشق و آزاده کنی
ریزش خون مرا خود به خود آماده کنی
محبی میان حیات نوری و حیات طینی انسان تفاوت نمینهد. حیات طینی انسان از حیات نباتی، حیات حیوانی تا حیات نطقی (عقلی) را شامل میشود؛ اما اوج حیات نوری، حیات توحیدی و ولایی است که یک زندگی متمایز از حیات طینی است و نیروگرفته از عشق و وحدت میباشد. آنچه گِلِ کوزهگران میشود و نوعی تناسخ بر آن حاکم است، حیات طینی است:
آخرالامر، گِل کوزهگران خواهی شد
حالیا فکر سَبو کن که پر از باده کنی
محبوبی، جمعیت اتم و اکمل را داراست. او برای بر شدن به اوج توحید، باید خاکی باشد. ناسوت، سکوی پرش به بلندای بیانتها و پایانناپذیر و بدون مقصد بینشانی و محفل هیمانی و خلوت ذات میباشد. محبوبی به ناسوت میآید، اما با جهت حقی و شأن «از اویی» پایدار و دلی حقانی که آن به آن در شأنی بیپایانه است:
خاکیام کردی و بردی دلم از نخوت و کبر
فارغ از مقصدم و دل تو بر این جاده کنی
محبی، طمعورز است و هوس عشرت با حوریان را مغتنم میشمرد:
جهد بنما که در ایام گل و عهد شباب
عیش با آدمیی چند پریزاده کنی
محبوبی، عشق پاک و بیطمع از ازل به موهبت دارد که تا شام ابد، فارغ از هر غیر خَلقی، بر یکهشناسی و وحدت حقتعالی وفادار است:
عشق و مستی به دلم شد ز ازل تا به ابد
فارغ این دل تو ز انسان و پریزاده کنی
محبی به کثرت و شرک، آلوده است. او خوی سببسازی دارد:
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسبابِ بزرگی همه آماده کنی
محبوبی بدون سبب و دلیل، با مدلول و مسبب است. او هیچ گاه خُلق سببسازی ندارد و آن به آن بر آنِ محبوب و با تیرِ آماده بر چلهٔ کمان، هدفهای او را نشانه میرود:
من ز بهر تو گرفتم چو کمان در کف چنگ
گرچه مستم، تو رها دل ز می و باده کنی
محبی برای شاهان، خسروی قایل است و معشوق خود را به قامت شهریاران بلنداندام مینمایاند و با تملقگویی، آنان را اسپانسر آرزوهای خویش میخواهد:
اجرها باشدت ای خسرو شیرینحرکات
گر نگاهی سوی فرهادِ دلافتاده کنی
محبوبی به عشق پاک رسیده و با جمعیت اتم و اکمل خویش، در کمال شکیبابی و در اوج استغناست:
عشق من در بر تو هست به سرحد کمال
دورم از آنچه که در دل تو بننهاده کنی
محبی، کثرتبین است و در یک بیت، دستکم «خود، خاطر، رقم فیض، نقش، پراکندگی، ورق و سادگی» را میبیند و در عین حال آرزوی رهایی از تفرقه را با همت خویش دارد و بر پایهٔ توان خود، طمعوز فیضپذیری میشود:
خاطرت کی رقم فیض پذیرد، هیهات!
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی
محبوبی، غیر حق نمیبیند و بنابراین تفرقهای در او نیست. او سراسر، شهود حق و وصول به معشوق است. عشق پایدار و بدون رهزن و بیمعارض محبوبی، همین جمعیت موهبتی و سادگی و صفای تفرقهناپذیر اوست. همّت و تمکن او تنها بر خداست و با مشیت ربوبی، کارپرداز میشود. در دایرهٔ قسمت، او تنها حقتعالی را نقطهٔ پرگار مییابد. او چهرهٔ توحیدی است که تنها بر حکم خداوند بوده و فقط بر آنچیزی میباشد که حضرت عشق میفرماید:
بزنی رگ رگ جانم به هنرمندی خویش
دلبرم! این دل دلداده تو بس ساده کنی
محبی قصد صافی ندارد و در پیشامد مشکلات و زیر فشار سختیها مدام به این بیگانه و آن غیر، منحرف میشود و گاه تملقگوی ظالمانی سعایتگر و فتنهانگیز میگردد که هیچگاه عهد الهی به آنان نمیرسد. محبی به جای آنکه از بلایا جلا و قرب گیرد، بسیار میشود که از حقتعالی و مسببالاسباب غفلت میکند و با مقید ساختن، سرسپردگی و اسارت خویش، به سببها میپیوندد:
ای صبا بندگی خواجه جلالالدّین کن
که جهان پُرسمن و سوسن آزاده کنی
محبوبی، صافی صافی است. اگر عالم و آدم، پتکهای درهمکوبندهٔ بلا شوند و او را زیر ضربههای پیدرپی خود بگیرند، او حتی برای آنی از حق دست برنمیدارد. محبوبی تیر خلاص و فنا و خرابی را به خود زده است و برای همین است که با بلندای طبع آزاد و البته بلاکش، میتواند ذات را به بقای حکمی بپاید:
برو از بندگی خواجه جلالالدینات
سختی طبع بلند است که افتاده کنی
محبی، که خود را ضعیف و ناتوان در کامیابی و کامروایی میبیند، به توکل یا تفویض رو میآورد و تضمین سعادت و عیش خویش را طمعوار به موکل خود واگذار میکند و چون وی از امور نفسانی خالی نیست، پیجوی فرح میشود. البته اگر این واگذاری به نحوهٔ تفویض باشد، بیشتر از خودبینی دور میگردد و اختیاری که موکل در وکالت برای خود دارد، در تفویض ندارد؛ چنانچه مشهور است، «آخر العلم تفویض الأمر إلیه». البته محبی تصوری شاهانه از خداوند دارد و این واگذاری را به سبب اقتدار ربوبی و بخت خدادادهٔ او انجام میدهد:
کار خود گر به خدا بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
محبوبی، هم قهر و هم لطف را زیبندهٔ یار زیبای هرجایی خویش میداند که جایی برای غیر نگذاشته است و برای او تفاوتی ندارد که در چه حالی است. محبوبی به سُرور ربوبی، رقص دل و دور عیش ربانی، غنج و دلال حق را قدر میشناسد و چرخ و چین دل او به خم ابروی دلدار رونق میگیرد و دریا دریا وجد میشود و با روح اهورایی فنا، به عشق با خداوند انس میگیرد و در مقام بینشانی ذات، با سماع حق سُرور اجابت مییابد. محبوبی با این وصف، نه توکلی دارد و نه تفویضی و بیطمع و پاک است و خواستن و خواهش در او لحاظ نمیشود و هوس، انتظار و دغدغهای برای او نیست. همه چیز برای او در حد اِستواست و تنها شأن «از اویی» و «مناللّه» را اهتمام دارد. محبوبی که یار هرجایی خویش را در هر چهرهای به عیان و با تمام ذات رؤیت دارد، با همه صلح کل و با هر چیزی سازگار و وفادار میباشد و در هر شأنی تنها حکم پروردگار را میپوید و صفای جمعیت آینگی خویش را با معرفت خود جلا میبخشد:
عشقورزی چه خوش است، ار که طمع در آن نیست
دادن جان من ای مه، تو خداداده کنی
نر و ماده به جهان در بر من یکسان است
دستهای نر بنمایی و دگر ماده کنی
شد مذکر چه فراوان و ولی مرد کم است
منفرج، قائمه کم بیشترش حاده کنی
نگرانم ز برای تو نکو بی کم و کسر
نگرانی نِه و دل در پی فرزانه کنی
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۴ ( جلد سيزدهم : کلیات دیوان نکو )