سلوک، مسیر بلا و فنا

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۴ ( جلد سيزدهم : کلیات دیوان نکو )

عروس بهار

سالکان محبی در قفس هجر و دام غربت مبتلا می‌باشند. محبّی مدتی در حیرانی و تنهایی است و میان «دیده و نادیده» و «داشته و ناداشته» است. او با تلالؤ نور یقظه سیر خود را شروع کرده است، تا آن‌که دل در رؤیتی جزیی، چهره‌ای از دلبر را دیده و به آن گرفتار شده است؛ اما مدت‌ها در هجران خواهد بود و مهجوری را جرعه جرعه می‌نوشد و وحشت «غربت از خلق» و «تنهایی از حق» را با سیر بسیار کندی می‌چشد. او چون هنوز در خویشتن خویش گرفتار است، از این درد عمیقِ تنهایی و غربت غریبانه، به لابه ضجه می‌زند و مرهم همدمی می‌طلبد:

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

محبوبی که عاشق صادق است، بی‌سر و سامانی و تنهایی و غربت خلقی را مرهم نمی‌جوید و به پسندیدهٔ دلبر، رضاست. محبوبی وصل مدام دارد و حق در دل او از صبح ازل نشسته و دل او حق‌خانهٔ اطلاقی حقیقت ـ به‌گونهٔ پایدار ـ می‌باشد:

سینه‌ام پر سوز و درد است و نخواهم مرهمی

یار تنهایم مرا بی‌دل نخواهد همدمی

محبی که از ضعف‌های نفسانی بسیار رنج می‌برد، در کشاکش مشکلات، پناهی خلقی می‌جوید و برای آن، حتی از تملق‌گویی نیز ابایی ندارد:

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

محبوبی در رؤیت حقی، مقاوم و گسست‌ناپذیر است. او مستِ مدام از شراب قدسی و طاهرِ وحدتِ حقیقت است و دیگر چیزی برای او رنگ شرک خلقی و رین دوگانگی و تلبیس نجس‌ساز بیگانگی ندارد:

دور بنما از بر من یک‌یک مخلوق خود

در بر من تو بمان، جز تو نمی‌خواهم همی

محبی در شوق خود شیدایی می‌کند و رنگ و روی آسایش را از دست می‌دهد. او از هیجان شوق و طرب شیفتگی، مستی بی‌تاب و شوریده‌ای پرقلق و سراسر اضطراب می‌گردد که چون نمی‌تواند معشوق را دل پدیده‌ها بیابد، ناآرام می‌شود و به مدد نیروافزاهایی چون ساقی سیمین‌بدن و جام می، آرام جان می‌طلبد:

چشم آسایش که دارد زین سپهر گرم‌رو

ساقیا جامی بیاور تا برآسایم دمی

محبوبی که در شتاب پرحرارت و جنبش فزایندهٔ سپهر، لحظه را ارج می‌نهد و گذرانِ آن را مایهٔ امن می‌شمرد، ابن‌الوقت می‌گردد و بر آتش عشق، دامن می‌زند و به استقبال فنا و خرابی و بلاهای رؤیت ذات و قرب و ولایت محبوبی می‌رود:

با سپهر گرم او آتش زنم بر جان و دل

دل نمی‌خواهد به خود راحت، نه آسایش دمی

دنیای محبی با فقر و غربت، به آشفتگی و خرابی کشیده می‌شود و او به چنان بی‌سامانی‌ای مبتلا می‌شود که دیگران به جای گریه بر اوضاع پریشان او، بر وی خنده می‌آورند. محبی چنین مصایبی را رضا ندارد و از آن به این و آن، شِکوه می‌برد:

زیرکی را گفتم این احوال بین، خندید و گفت:

صعب کاری، بوالعجب دردی، پریشان عالمی

محبوبی از آتش عشق ذات، دودی ناپیدا و خاکستری بر باد رفته می‌شود و البته تمکنی دارد که در درد حیرانی و سوز هیمان ذات برقرار است. سوز لقای ذات، او را از فنا نیز فانی می‌سازد و هنر او این است که بقای حکمی دارد و پریشانی عالم و آدم و گریه و خندهٔ آنان را در فنای خویش رؤیت می‌کند. او از جهت خلقی، به تمامی فنا دارد و مرگ و زندگی و سرد و گرم و قهر و لطف برای او یکی است و آن‌چه را که حق می‌چشد، او می‌چشد. او نسبت به خود جز اهمال ندارد و چنان‌چه عالم را در آتش پریشانی بسوزد، نسبت به خود میل و هوس و حظ و انگیزه‌ای ندارد و تنها حب و بغض و امر و نهی حق و حکم خداوند را پی می‌گیرد. در این وحدت، فاعل یکی است و آن حق‌تعالی است:

زیرکی، خنده رها کن، راحت و آسوده باش

در دلم آتش بزد، دارد پریشان عالمی

محبی مشتاق، که شور شیدایی او را بی‌تاب کرده است، حتی بر صبر و بردباری نیز ناتوانی و بی‌قراری می‌کند و میل خویش در رؤیتِ عافیت‌طلبانهٔ آن زیبارخ رعنا را می‌طلبد؛ در حالی که سلوک، مسیر بلا و فناست و بلای محبی نیز نه از عشق است، که از تراکم حجاب‌های نفسانی اوست که باید این شرک عظیم را ذره ذره و نرم نرم و اندک‌اندک، با استقبال از بلایی پی بلای دیگر، از بین ببرد:

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان غافل است از حال ما، کو رستمی؟

صبر برای محبان است و محبوبان را ناملایمی نیست تا نیاز باشد بر آن با سختی بردباری داشته باشند. محبان نیز چه بسا صبر را به پیرایه‌ها می‌آلایند و آن را از معرفت ساقط کرده و به درویشی می‌آلایند. برخی از آنان بردباری را بر هر چیزی حتی بر ظلم شاهان و چه بسا بر تملق‌گویی و پناه‌جستن از آنان توصیه می‌کنند که چنین صبری به گسترش استبداد و همراهی با ظالمان و حق‌ستیزان می‌انجامد که غیرت عشق، به هیچ وجه آن را بر نمی‌تابد:

صبر گو دیگر چه باشد؟ بوده از بهر محب

یار من باشد به بر، فارغ ز هر زیر و بمی

شاه حیران را رها کن، بگذر از رستم، دگر!

در بر یار چِگِل ماندن، نمی‌باشد کمی

محبی، مشتاق است و تشبه به عاشقان دارد و صفای عشق حقیقتِ آکنده با بلایا را با بازی و نفرین به تصویر می‌کشد:

در طریق عشق‌بازی، امن و آسایش خطاست

ریش باد آن دل که با درد تو جوید مرهمی

محبوبی، جمعیت عشق را داراست و با هستي و پدیده‌های آن جمع عشق و نیز رزق بلای خود را داراست. عشق یعنی وصول به ذات. قاتلی خون‌ریز است که تابلوی آن، نینوای بلاپیچی است که حتی پیراهن کهنه را نیز بر تنی که نعل ستوران دیده، پاره می‌کند، نه بازی‌گر بستر عافیتِ معاشقه:

عشق عشقم، بازی‌ات خود چیست آن؟

مرهم افتاده ز من، آتش به جانم عالمی

محبی به شیفتگی شوق، در غزل ماجراجویی می‌شود که از جهان‌سوزی، داد سخن می‌دهد؛ اما در دنیای عینی، از تشبه به اهل معرفت و سیر ارضی شیدایی، که با تذبذب و تزلزل همراه است، فراتر نمی‌رود:

اهل کام آرزو را سوی رندان راه نیست

ره روی باید جهان سوزی، نه خامی بی‌غمی

محبی شعر می‌سراید و حدیث دوست را با تنوع زبان، تکرار می‌کند؛ اما وصول عینی به محبوب ندارد و تمامی مشتاقی محبی از حکایت‌های دلبری یکتانگار است، نه از رؤیت زیبایی جمال او. محبی در مهجوری خویش چرخش دَوَرانی به هر سویی دارد و در گم‌گشتی خویش می‌خواهد با حلوا حلوا، دهان خویش شیرین کند:

تو چه می‌گویی مگر؟ گه این و گه آن سر دهی!

شاعری این است یا که دل بگیرد گه غمی

محبی، کاستی در معرفت اشیا دارد و زمین خاکی ناسوت را ـ که ظرف جمعیت وصول را با خود دارد ـ ناچیز می‌شمرد و عالم و آدمی دیگر را جست و جو می‌کند:

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست

عالمی از نو بباید ساخت، وَز نو آدمی

محبوبی، ناسوت را سکوی پرش برای وصول دانسته و آن را ساحت جمعیت و اسم اعظم ربوبی برای موفقیت بر لقا می‌شمرد؛ زمینی که نسناس‌ها را به خود دیده است و هم‌اینک دورهٔ ناس را تجربه می‌کند که در پی علم و قدرت‌اند و میلیون‌ها سال بعد، نسل آدم را پرورش می‌دهد؛ نسلی که مدیریت زمین را با عشق خواهند داشت و آدم حقیقی، آن‌ها هستند که واجد عشق می‌باشند و انسان‌های شیفتهٔ ثروت و علم و دیوانهٔ قدرتِ امروزی را «بیگانگان از کمال آدمی» می‌شمرند:

آدمی یک شعبه‌اش این و به صدها سال بعد

آدمی دیگر بیاید، گویدت تو آدمی

محبی، قدرت وجود اطلاقی، پایان‌ناپذیر و جمعی آدمی را نمی‌شناسد و دریای باطن خویش را، که می‌تواند با عشق در کمال استغنا و بی‌طمعی باشد، به مانند شبنمی حقیر و ضعیف می‌پندارد؛ در حالی که شبنم نیز توان بر شدن به هفت دریا را داراست:

گریهٔ حافظ چه سازد پیش استغنای عشق

کاندر این طوفان نماید هفت دریا شبنمی

محبوبی حیات توحیدی دارد. حیات توحیدی، ویژگی‌ها و آثاری دارد و از نشانه‌های وصول به ذات، «خون» و «سیر سرخ» است. محبوبی ذاتی یا مقتول می‌گردد یا مسموم. محبوبی، وصول به ذات دارد و همان دلیل بر اوست. میان محبوبی و حق‌تعالی هیچ دالّی نیست و محبوبی از او به او راه می‌جوید و حقیقت را رؤیت می‌کند و نیز سنخ حیات و ولا و قرب هر پدیده‌ای را شناسا می‌گردد و با جمعیتی که دارد، با همه به چهرهٔ حقی، وصول و ارتباط پیدا می‌کند و بی‌سبب و بدون واسطهٔ چیزی و فارغ از هر دلیلی و تنها به مدلول، کار می‌پردازد و با غیرت عشق و تمکن ربوبی، رسواگر شعبدهٔ سالوس مغضوبی می‌گردد و غامض‌ترین حادثهٔ سرخ را در امتداد خط خونین شهادت، رقم می‌زند:

بگذر از گریه، بخند و زیر تیغش خوش برو

بگذرد طوفان، تو طوفان شو، نه هم‌چون شبنمی

هفت دریا را تو بگذر، دل بزن بر شط خون

آن زمان راحت شوی، دل می‌دهی تو بر منی

شد نکو دریای طوفانی یار دلربا

خاک و آب و باد و آتش کم بود در جانمی

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۴ ( جلد سيزدهم : کلیات دیوان نکو )

مطالب مرتبط