منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۴ ( جلد سيزدهم : کلیات دیوان نکو )
یکتانگار
سالکان محبی، با آنکه بنیاد سلوک را بر عشق قرار میدهند، اما در شناخت «عشق» دچار کاستی و کژی میباشند. هرچند تمامی پدیدهها به عشق ظهور یافتهاند، اما عشق آدمیان و جنیان در یک مرتبه قرار ندارد. برتری آدم بر جن و لزوم سجدهٔ فرشتگان و ابلیس بر آدم، در دل آدم و عشق او نهفته بود که ابلیس، آن را نمیشناخت و به همین دلیل، استکبار ورزید و برتری خود را طلبید. همچنین محبی عشق را به طمع میآلاید و برای آن، غرض و هدف سعادتبخش قرار میدهد. عشق پاک و بیآلایش، عاری از رجس طمع است و پایانهای ندارد:
طفیل هستی عشقَند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
آدمی و پری، طفیل عشق محبوبیاند که محصول عشق حق است. عشق جمعی کمالی و ارادت اتمّ و بیپایان محبوبی، او را گل سرسبد آفرینش ساخته است؛ دلی که چهرهٔ تمامی نقش و نگار دلدار است و محبوب حق میباشد. با آنکه ذره ذرهٔ پدیدهها دل است و عشق در هر کوی و برزن و در هر رگ و مویرگ جریان دارد و همه برای عشق، اهل و عیال میباشند و به خرسندی در طریق عشق گام برمیدارند و خدایتعالی نیز عاشق بیعار و مهرورز به تمامی پدیدههای مؤمن در راه و کافر سرکش میباشد، اما دل محبوبی، جمال اتم و اکمل حضرت عشق و جمعیت محبت است و عشق ماجرای محبوبان است و بس. محبوبان با همه در پیوند میباشند و با پدیدهای گسست و شکست ندارند.
عیار عبادت و طاعت، عشق است و محبوبی، جمعیت محک صفا و محبت را دارد و هر پدیدهای را یاری خوش و شیرین میگیرد و به همه رضاست. او مستی سازگاری خود را از ناز مهربان حضرت وجود و از دلبر نو به نوی عشق دارد که در تمامی پدیدهها به روانی و به مدارا حضوری سرخوش و تازه، تکرارناپذیر و بیملال دارد. معشوق و پدیدههای عاشق دایرهٔ سادگی عشق و صفای سخاوت و ارادت محبت را دور میدهند و همه به جان، از جانان میان، یکتانقطهٔ دوست، ملتفت یا غیر ملتفت، ناز میخرند و زلف حق میگیرند؛ اما جمعیت عشق و مستی، محبوبی را سرآمد و محبوبی ساخته است و دل او را بزم عشق معبود و وفای یکهشناس بیگانه از هر غیر و بهجت اهورایی نگار خوشنغمهای ساخته است که با صدای عشق، و بنیاد ناز، زخمه بر روح ازلی و جوان محبوبی میآورد و آن را خونیندل و سرخطریق میسازد. روح مهربان دلبر، دریا دریا بلا بر دل محبوبی میتراود و محبوبی آن را از یار نازنین خویش عزیز و محترم میدارد و بلای او را قرار دل و راحتسرای سِرّ خویش مییابد و مسلخ عشق هرجایی یار ماهرو را از صفای مشک رضا دلاویز میگرداند و یار از جام جهانبین دیدهٔ غزالین محبوبی، بهجت خوشترین شراب نظرگاه را بر پاکترین لوح آفرینش و زیباترین نقش جلوه، پیک جان میزند:
طفیل هستی عشق، آدم است، نه جن و پری
جمال جمله جهان او بوَد چو خوش نگری
نگار و دلبر من بوده یار حورایی
به هر کجا نگرم، بوده از تو خشک و تری
محبی، سلوک و وصال را مبتنی بر پیشینه قرار میدهد و نظام مشاعی و نبود خط قرمز و جابهجایی و تبدیل و تغییر چیره بر ناسوت را نادیده میگیرد و به نوعی جبر میگراید:
چو مستعدِّ نظر نیستی وصال مجوی
که جام جم ندهد سود، گاهِ بیبصری
محبوبی مجموع ظاهر و باطن را با هم مینگرد و حضور جمعی معشوق در دل هر ذره را مشاهده میکند. او خط قرمز و منع و محدودیتی برای کسی قرار نمیدهد؛ اما هر کسی را در نظام مشاعی کردار جمعی با پیشینهٔ خود در ارتباط قرار میدهد:
نمیدهند تو را جز هر آنچه در تو هست
خبر نباشدش از تو هر آنکه بیبصری
محبی نیازمند پالایش و صفای باطن است. بهترین صافی محبی، شب است. نگاه به آسمان شب و انس با آن، فهم را صافی و دل را روشن و آلودگی دریافتهای سالک محبی را کم میسازد و توهمات و خطاهای وی را کنترل میکند. این خاصیت بیداری سحر و زمان طلوع است. شب، لازمترین گوارایی و کامروایی از بهرههای دنیایی برای محبی است. محبی از روز نمیتواند لطف و صفایی تحصیل کند. لطف و صفا را باید در شب و از شب جستوجو نمود:
می صبوح و شِکرخواب صبحدم تا چند
به عذر نیمشبی کوش و نالهٔ سحری
محبوبی عیار صفای شب و بیداری سحری را به عشق میداند. طریق وصول باید صفا داشته باشد تا وصول و غایتی مصفا را رقم زند. طی طریق مشوب، غایتی مشوب و آلوده و غیر صافی را رقم میزند و رؤیت مخلوط، ناقص و انحرافی را موجب میشود؛ هرچند ظاهری عبادی داشته باشد:
تو از صبوح و می و از سحر بیا برخیز
به عشق و هم به عمل کوش و نالهٔ سحری
محبی از تقسیم پدیدهها و قیاس آنها با محک خوشامد و بدآیندهای خود دست بر نمیدارد و مشکافشانی صبا و جلوهگری گل را ارج مینهد؛ اما در رؤیت لطف نازک خار و خوشنغمگی غرش تندر انحراف دارد:
به بوی زلف و رُخَت میروند و میآیند
صبا به غالیهسایی و گُل به جلوهگری
محبوبی در پرتو نور الهی نگاهی اطلاقی به عالم و آدم و به حقیقت وجود دارد. او تنها حقتعالی را دارای ذات مستقل مییابد و به حقیقت او وصول دارد؛ حقی که با نزول، به جلوه و ظهور پدیدار میشود؛ مظاهری که اگر صعود یابند اسمای خلقی آنان فانی میشود و تنها لحاظ حقی آنان بقای حکمی مییابد. پدیدهها جهت خلقی وجه ربوبی و چهرهٔ مقید عبدی میباشند که در نگاه اطلاق همان حق است. در چهرهٔ ظهور نیز تعدد و دوگانگی و ثنویتی وجود ندارد و اطلاق با این مقید وحدت دارد؛ گرچه مقید دیگر در وجه اطلاق حق نیست؛ چنانکه حقیقت آب در ر ظرفی که قرار بگیرد، همان آب است و ظرفی که به خود میگیرد، وصف آن است. در بحث ظهور نیز پدیدهها اوصاف خلقی به خود میگیرند. وصول عینی و خارجی به حقیقت اطلاقی «فنا» و «بینشانی» نام دارد. این وصول نیز عین وحدت است نه اتحاد که مغایرت، دوگانگی و ضعف را لازم دارد. وحدت وجود و ظهور نیز وحدت میان دو مغایر نیست، بلکه توحید است؛ یعنی هویت واحدی که تعدد و تکثر در ظهور دارد و با چهرهٔ اطلاقی خود نیز با هر مقیدی وحدت دارد و لحظه لحظهٔ پدیدهها را رونق گل وجود میسازد:
جمال جلوهٔ گل را مده ز دست عاشق
که گل کند ز برایت هماره جلوهگری
محبی با آنکه وصل را به استعداد و پیشینه مرتبط میدانست، اما چون «عشق» را نمیشناسد، آن را تحصیلی میشمرد و توصیه به اکتساب و مشق عشق مینماید و آن را در حد «هنر» تنزل میدهد و میان مؤثر و اثر خلط مینماید؛ زیرا هنر، تنها یکی از جلوههای عشق است:
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
عشق، برای محبوبی است و بس. عشق نیازمند پیشینه و از اقتضاءات ربوبی است و آن را که عشق نیست، نصیبی جز سرگردانی، گمراهی، دربهدری و سبکسری نیست:
نصیب عشق نباشد مگر به استعداد
که بیعیار ندارد مگر که دربهدری
محبی خوی سوداگری و طمعورزی به شکوه زیبایی و دلبری را به پلشتی سرسپردگی و شهریاری میآلاید:
بیا و سلطنت از ما بخر به مایهٔ حسن
از این معامله غافل مشو که حیف خوری
محبوبی بهجز عشق نمیشناسد و آن را عیار گرانی میداند که گویاترین زبان این احساس پرماجرا، غنای واژگان فارسی است. محبوبی که عشق پاک و اطلاقی حقتعالی دارد، غیور است و در هیچ شرایطی غیر را سلطان نمیداند. این موضوع، به هیچ وجه و در هیچ شرایطی تقیه و توریه و نفاق را برنمیتابد:
برو ز سلطنت نحس و اینچنین واژه
صفا بود همه از عشق و از زبان دَری
محبی خودبینی و خودخواهی دارد و همین امر او را به محافظهکاری و احتیاط برای حفظ خویشتن میکشاند و گوشهنشینی سالکان را ارج مینهد و آنان را که با گوشهنشینی در پی نگاهداشت خود هستند، صاحب عنایت برای صیانت دیگران میشمرد:
دعای گوشهنشینان بلا بگرداند
چرا به گوشهٔ چشمی به ما نمینگری
محبوبی که از هر غیری بیگانه است، خوفی ندارد. او با اقتدار ربوبی تمکنی فراگیر و مقاومتی نفوذناپذیر و بازدارنده دارد و شیر بیشهٔ علن و ظلمستیزی کرّار میباشد:
دعای خیر نباشد مگر به اندک دوست
برو ز گوشهنشینی اگر که باهنری
محبی در دیجور غیبت یار، به ناله و لابه پناه میبرد و از آنها روشنایی میجوید:
مرا در این ظلمات آنکه رهنمایی داد
دعای نیمشبی بود و گریهٔ سحری
محبوبی در حضور است و ظلمت غیبت ندارد. او حکمت، عشق و اقتدار را به موهبت داراست و این سه پرتوی از رقص نور بزم صافی همیشه حضورِ نو به نوی اوست:
چرا شدی تو به ظلمت که التماس کنی
به عقل و عشق نگر با توانِ مقتدری
محبی در دیجور غیبت، غربت و هجر دارد. این غربت و هجر از محبوب به او سوز آه و درد غم و رنج تنهایی میدهد؛ در حالی که از سویی حرارت اشتیاق محبوب او را به تکاپو میاندازد و از سوی دیگر هرچه میرود و میدود و میپوید، حق را نمییابد و نمیرسد تا آرام گیرد و در حیرانی به ولگردی دچار میشود:
ز هجر و وصل تو در حیرتم چه چاره کنم
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
محبوبی در بقای حکمی یعنی در فنای از فنا و در نفی از نفی است. او در کورهٔ آتش این فنا پایدار است. درد این فنا از گرفتاری در صدها چنگال مرگ شدیدتر است؛ اما پایداری محبوبی به این است که بدون آنکه پارهپاره شود، میرسد و از آن دلخوش و رضا میباشد:
بود جمال خوشش وصل، برده هجر از ما
همه وصال خوش او بود به هر نظری
محبی که شکوه محبوب و آزادی و آزادگی او را ندیده است، تصوری شاهانه از زیباییهای معشوق دارد و در دام خداانگاری گرفتار است:
کلاه سروریات کج مباد بر سر حسن
که زیب بخت و سزاوار تخت و تاج سری
محبوبی دلدار یا نگار نازنین و شوخ شیرین عشق میداند و بس و آزادی و آزادگی و اطلاق محبوب و غیرت عشق، او را از سرسپردگی به غیر باز میدارد و او را دشمنِ خصم حق میسازد:
بَدَم بیاید از این واژگان شاهانه
نه سر بود به تنی و نه تن بود به سری
بارها گفتهایم محبی محب است نه عاشق. او در طریق محبت گام بر میدارد، نه در مسیر عشق. او بیش از حب، شوق، شوریدگی و شیفتگی نمیشناسد؛ برای همین هرجا از عشق میگوید، نشانی اشتباه میدهد. عشق بیپایان و بدون مقصد و مأمن است و محبی که عشق را صراطی آسان میپنداشت، به اودیهٔ بلاهای مشتاقی نرسیده است، پناه ایمن و غایت سیر خود را میجوید. او معشوق را که آزاد و مطلق و هرجایی است، در بند قید و یکجایی میخواهد:
طریق عشق، طریقی عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مأمنی نبری
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مَسا شمع خلوت دگری
عشق، تنها در اولیای محبوبی است. عاشق به ندرت یافت میشود. غیر اولیای محبوبی در حب سیر دارند و نهایت، محب میگردند. آنان عاشق نمیشوند. عشق، حضور ذات و وجدان وجود را میطلبد. ذات در زیبایی بیانتهاست و زیبای بیانتها هیبت دارد و خشیت را بر بیننده چیره میکند. جمال جلال هیبتی دارد که خشیتی بیپایان را مستولی میکند. جمال و زیبایی جلالِ ذات، هر چشمی را به دهشت میاندازد. رؤیت ذات، همه چیز عاشق را یکی یکی از او میگیرد و او را به حیرانی و هیمان مبتلا میگرداند. عشق با بلا عشق میشود و برای همین در قرآنکریم نامی از آن نیامده و مورد تکلیف قرار نگرفته است:
طریق عشق نیابی بهجز بلا هرگز
که شد به عاشق دلداده این بلا سپری
محبی طریق رندی و میخوارگی و بیخبری را راه وصول و رونق سعادت و خرامانی و همنشینی با معشوق در زیر نور ماه میگیرد:
چو هر خبر که شنیدم رهی به حیرت داشت
از این سپس من و رندی و وضع بیخبری
ز من به حضرت آصف که میبرد پیغام
که یادگیر دو مصرع ز من به لفظ دَری
بیا که وضع جهان را چنانکه میبینم
گر امتحان بکنی مِی خوری و غم نخوری
به یمن همت حافظ امید هست که باز
اَری اُسامرُ لَیلای لیلةَ القمرِ
تمامی کژروی محبی در موضوع عشق، ناشی از نداشتن تصور صحیح وی از عشق است. کسی که وصول به ذات ندارد، از عشق هم عاری است و نمیتواند تصور درستی از آن داشته باشد؛ بهویژه آنکه اگر فرزانهای محبوبی نیز استاد وی نباشد. عشق به معنای حفظ موجود است و بدون وصول به مقام بینشان ذات رخنمون نمیگردد. باز هم میگوییم عشق تنها ماجرای محبوبان است و بس. محبوبی تمامی صراطها را مستقیم به معشوق میشمرد و او را یار هرجایی و در دل تمامی ذرهها یافته است. پدیدهای که وصول به باطن خود دارد و یار هر جایی را در دل خویش یافته است، هیچگاه حس نیاز و رنگ گدایی به خود نمیگیرد. او خویش را ظهور پروردگار و عشق خدا مییابد. خداوند با خود عشق کرده و این ظهور را پدیدار کرده است. پدیدهها حاصل عشق پروردگارند که به هیچ وجه از او جدایی ندارند و نمیشود که خداوند پدیدهای را از بین ببرد یا گم نماید. پدیدهها ظهور عشق اطلاقی پروردگار و صفای او میباشند. با هر پدیدهای میتوان عشق اطلاقی داشت. آسمان شب همان صفای اطلاقی را دارد که زمین کویر. لطفی که در کوآلا میباشد در پاندا نیز میباشد. لطف اطلاقی و صفای بیپایان خداوند هم در نشاط نوزاد است و هم در جلای زیبارویان مست. نگاه وحدت، عشق میزاید و قدرت بیپایان و انرژی متراکم میبخشد و جلای باطن میآورد. محبوبی همان اهتمام را به مظاهر دارد که به یکتا معشوق خویش دارد و از عشق به آنها توانی میگیرد که حرکتبخش مردم و جامعه و یک امت به سوی کمال و ظلمستیزی و آزادی میگردد تا آنکه در فنای از فنا، خون سرخ خویش را نیز به عشق مردم تقدیم میکند؛ عشقی که صفا و شیرینی از عشق خدا دارد و مهر آن از دلی میآید که خداوند با اطلاق خود در آن جای دارد و به عشق خدا با پدیدهها عشقورزی دارد و هستی و تمامی پدیدههای آن معشوق وی است و با تمامی آنها نیز حرکت و جنبش دارد و از آنها قیام و قعود میگیرد. محبوبی همه را به چشم وحدت بر آشیانهٔ دیده و با انس ربوبی بر خانهٔ دلی مینهد که بیدل شده است:
نکو فتاده به خاکی که بوی خون دارد
رها شدم ز همه، فارغم ز بار و بری
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۴ ( جلد سيزدهم : کلیات دیوان نکو )