منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۴ ( جلد سيزدهم : کلیات دیوان نکو )
جادوی ریا
سالکان محبی در وابستگی و دلدادگی خویش با آنکه از مرز شوق پیشتر نمیروند و به عشق نمیرسند، شوق را نیز چهرهٔ شیفتگی میدهند و بر گردن خِرَد، طوق اسارت زیباپرستی مینهند و از زیبایی سراسر عریانی یار ولگرد، تنها بر سیاهی خال خلقی او نظر مینمایند:
نکتهای دلکش بگویم: خال آن مهرو ببین
عقل و جان را بستهٔ زنجیر آن گیسو ببین
محبوبی چشمهٔ مهتاب ذات را در دل هر پدیدهای، زلال و عریان میبیند:
دلبر افتادهدامان را تو رو در رو ببین
لحظهای آن چهرهٔ زیبای پرگیسو ببین
کثرت، بلای سیر سالک محبی است؛ چرا که محبی سیری ارضی و خلقی دارد و از خلق پیجوی حق میباشد. او در مشاهدهٔ خلق، شیفتهٔ زیبارخان میگردد و به دام لطافت و نازکی و شوخی و شادی و شیرینی و چابکی و چالاکی آن غزالان شور غزل و مستی گرفتار میآید:
عیب دل کردم که وحشیطبع و هرجایی مباش
گفت: چشم نیممست و غنج آن آهو ببین
محبوبی حقمدار است و هیچ پدیدهای را بدون حق نمییابد. معشوق او لودهای زیبا، سرمست، ساده و هرجایی است که بیپیرایه و بدون آلایش در هر رؤیایی است:
عیب خود کردم که هرجایی و رؤیایی مباش
گفت هرجایی و مستی، خوش تو آن آهو ببین
محبی که خود زیباپرستی نظرباز است، ستایشگران خورشید را ملامت میکند و خط ممتد غیربینی را حتی در اندرز به رویگردانی به دلبر خویش از دست نمیدهد و در رشتهٔ تسبیح کثرت خود، مهرههای عابدان، آفتاب، ما، غفلت، نصیحتگو، رؤیت، امر و نهی و مانند آن را وارد میکند:
عابدانِ آفتاب از دلبر ما غافلند
ای نصیحتگو، خدا را رو مبین و رو ببین
محبوبی هر ذرهای را خورشیدوشی میبیند که قرص کامل آفتاب دلبر را در میان دارد. او جز دلبر بیتا نمیبیند و نمییابد و نمیپوید و برای همین به محبی توصیه دارد دوباره چشم تیز دارد و بر خم ابروی زیبای یار، نگاهی دیگر آورد که غیر از آن خم ابرو، نیست که نیست:
عاشقی بر غیر دلبر دل ندیده طول عمر
تو برو سالک دوباره آن خم ابرو ببین
محبی بیگانهگراست و برای همین، مدام در قیاس و تشبیه گرفتار است و ثنویت میآفریند:
لرزه بر اعضای مهر از رشک آن مهرو نگر
نافه را خون در جگر زآن زلف عنبربو ببین
محبوبی یکتاگراست و خلق را در حق رویت دارد. برای محبوبی شاهدی جز حق نیست که تنها خود بر خویش گواه میشود: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ»(۱) علیهمالسلام
چهرهٔ مشک خُتن افتاده از آن مشکرو
نافهٔ خون در جگر ز آن زلف عنبربو ببین
محبی در نهایت توحید و شیفتگی خویش، کثرت را به صد غیر میرساند و مبالغه در کثرت را دلیل بر عظمت دلبر قرار میدهد:
حلقهٔ زلفش تماشاخانهٔ باد صباست
جان صد صاحبدل آنجا بستهٔ یک مو ببین
محبوبی حق را غریبی تنها میداند که جز او نیست. غیر حق کسی نیست تا بشود به آن دل بست و شکوه زیبایی محبوب و عظمت معشوق را با آن قیاس کرد. محبوبی در رؤیت یکتایی معبود و در این معرفت توحیدی خویشتن، خویش نیست و این غربت حق است که گواه و شاهد آن است:
حلقهٔ زلفش ضمان ذرّه ذرّه بوده است
سر بهسر هستی به هر مو، بستهٔ یک مو ببین محبی زیبایی دلبر را پایبندی بر صبای راهوار دل میشمرد که به حیلهٔ خودنمایی، دل میرباید و بند فریب مینهد:
زلف دلبندش صبا را بند در گردن نهد
با هواداران رهرو حیلهٔ هندو ببین
محبوبی تمامی پدیدهها را در کمند زلف یار به عشق و مشتاقی میبیند که در دل هریک، ناموسِ حق، عشوهگری دارد؛ همان خدایی که برای یک یک آفریدهها به رصد مهر و بهجت نشسته است و آنان را در دست رحمت و دل شفقت خویش سیر میدهد، تا کمترین گزندی به آنان نرسد و در این میان، میان کافر و مؤمن تفاوتی نمیگذارد. خدا معشوق، ناموس، رفیق، شفیق، مونس و انیس پدیدههای خویش است؛ خواه برای او به ایمان بندگی کنند یا به کفر و گبر، سرکشی؛ هرچند به حقیقت نمیشود دل به غیر حق بست:
زلف آن زیباصنم گشته کمند هستیاش
گبر و کافر همچو مؤمن حیلهٔ هندو ببین
محبی چون سیر عشق ندارد و تشبه به اهل معرفت دارد، کاستی آگاهی از اهل دل موجب پیرایهسازی او میشود. وی رونق عشق را کساد خرد میشمرد و عقل را قید و بند سیر و رهزن سلوک عاشقانه و دیدهدوز از شهود مطلق و قفسِ آزادیسوز میپندارد:
آنکه من در جستوجویش از خرد بیرون شدم
کس ندیدست و نبیند مثلش از هر سو ببین
غیر عقل، چیزی جز جهل نیست. محبوبی عشق را رونق عقل و شکوفهٔ شکفتهٔ آن میداند. عشق و شهود همان عقل بسط یافته است. جناب عشق را درگاه همان عقل رهاشده از محاسبه و نوریافته از آفتاب حقیقت است. ظهور عقل همان شهود و عشق است که مطلق را بیلباس در دل هر لباس تعین ظهوری میشناسد و مییابد که غیر یار نیست و فقط یار یار:
بیخبر از جستوجویم، او به دل بنشسته خوش
هر کجا رو کردم، او باشد، بیا آن سو ببین
محبی نمیتواند در فشارهای صاحبان زور و شاهان ستمگر، خودنگهدار باشد و برای رهایی از سختگیریهای آنان تملق میپردازد. شاه هرکه باشد شاه و اسیر خواستههای نفسانی است و نمیشود که بر بندگان خدا ظلم نداشته باشد و حتی اگر علیه متجاوزان برخاسته باشد، خود هم همانند آنان به حقوق مردم تعدی میکند و خودکامگی مینماید و این فساد کفرآور، لازم قدرتهای غیرقدسی است:
از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب
تیزی شمشیر بنگر، نیروی بازو ببین
محبوبی غیرت حق دارد و لحظهای با صاحب ستمی که خصم حق است، همراه نمیشود و تملقگوی ظالم نمیگردد. ظلم باطل، گذرا و رفتنی است و از ظالم، جز لعن و نفرین خلق چیزی نمیماند. ظالم نهتنها خود که دستگاه سیستماتیک خویش را نیز در تندباد اعتراض تودههایی که از سر نادانی او را به فراز برده و از ستم او و خونریزی بیپروای وی به ستوه درآمدهاند، به حضیض نکبت و مرگ ذلتبار میکشاند و تمامی شکوه منفصل بیداد او را درهم میکوبند:
لعنتم بادا به منصور تو ای سالک، گذر!
تیزی شمشیر و زور بازوی او کو ببین
ظلم ظالم بوده از نادانی دنیا بهپا
ساده مردم با تملق، زور در بازو ببین
محبی در رخدادهای اجتماعی انزوای محراب پیشه میسازد و دعاگو میگردد. او حتی در زاویهای که اختیار کرده است از تملق صاحبان زور و زر و تزویر و زاری دست نمیشوید و از تریبون غزل، زبان خود را به سیاست ارباب ستم میفروشد و اندیشهٔ خلق را با حمایت از ارباب ستم و دروغپردازی، زیادهگویی و تملقخوانی به تشویش میکشاند و با اعتبار بخشیدن به مدعیان روبهصفت، خود رهزن خم ابرویی میگردد که به آن دعوت میکند و مردمان را از زیباییهای ولایت معشوق به زشتی گندابهای ظلم مزوران قاتل و پررو و لجوج در ادعاهای کاذب سوق میدهد:
حافظ ار در گوشهٔ محراب او نالد رواست
ای ملامتگر خدا را آن خم ابرو ببین
محبوبی انزواطلب نیست، بلکه با همت و تمکن الهی خویش، شیر میدان ظلمستیزی است و با تمکن مظلومیت خویش و همت غربتی که دارد، چهرهٔ مغضوبی آنتیتز خویش را به خواری و رسوایی میکشاند. او به نیکی میداند غیر صاحبان ولایت قدسی و موهبتی، همه ظالمانی هستند که عهد الهی هیچگاه به آنان نمیرسد. مزوّران عصر غیبت ادعای تولیگری دین را دارند و در لباس دین و با چهرهٔ حقخواهی و شعار یالثارات الحسین، و با تمامی ترفندهای سالوس و جادوی ریا به فریب تودههای سطحیاندیش و سادهباور دست مییازند و با موجسواری بر گردهٔ آنان، دار سرخ و قتل خونین محبوبی را رقم میزنند و البته محبوبی با اوج مظلومیت و شهادت غریبانه خود، بنیاد ظلم سیستماتیک مغضوبی را که خللناپذیری آن محکمتر از دماوند به نظر میآید، درهم میشکند و چهرهٔ این گراز نوپدید را رسوای خاص و عام جهانیان میسازد و از او که در چهرهٔ هارترین سگهای جهنم، به عذابهای بند تابوت جهنم گرفتار میآید، از ناسوتی که برای پایداری آن خون هزاران نفر را به تلههای سِحر تزویر خویش داده است، دیگر بهرهای جز لعن و نفرین مضاعفکنندهٔ نقمتهای جحیمی نمیماند:
بگذر از آن گوشهٔ محراب، رو شیری بشو
پنجهٔ قوَّت نگر، تو قدرت بازو ببین
غربت تو کرده خوارت در زمان بیخودی
غربت من در بر تیغ ستم، نیرو ببین
کن رها آلوده ظالم را که سالوسی بود
ظالم و سالوس در خرقه کجا دلجو ببین
حق، حق او بدتر از کفر است بهر مردمان
دست بشکسته تو با آن ناتوان زانو ببین
آفرین بر خالق قادر که گیرد دست غیر
خودنمایی میکند، مرده تو در جادو ببین
جادوی او بوده کاری که نهبتوان کرد دوست
نازنین است و همه همت تو در آن خو ببین
بگذر از غوغای دهر، جان نکو آسوده باش
دولت از او بوده، بس کن «هو حق» و «یا هو» ببین
- آلعمران / ۱۸٫
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۴ ( جلد سيزدهم : کلیات دیوان نکو )