منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۴ ( جلد سيزدهم : کلیات دیوان نکو )
نقد صافی جلد چهارم
قرب و بلا
دنیا برای سالکان محبی زندانی است که آنان را به غربت سخت دیوارهای بیگانگی گرفتار میسازد و ناسوت، آغوش آنان را از معشوقشان دور داشته است. محبی آرزوی وصل را تا دم مرگ با خود دارد؛ آن هم نه با دیدهای حقی، بلکه خودبینی و شرک خفی، او را به این رؤیای راحتطلبانه کشانده است:
خرّم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
محبوبی که وصل مدام دارد، به حکم پروردگار خویش به تدبیر ناسوتی مشغول است؛ اما آنگاه که حکم رحیل خونین به او دهند، وی با گریهٔ شوق، بوسه بر بند دار و حنجره بر تیزی خنجر میآورد و دلبر را تنگ در آغوش عشق میگیرد و جانان، جان جانان و محبوب خویش را از ناسوت به مقام بینشانی میکشاند:
خرّم آنروز که با دیدهٔ گریان بروم
دلبرم را طلبم، وز پی جانان بروم
محبی سلوک خود را با انرژی زحمت، ریاضت و غربت پیش میبرد. غربت، کمترین بلایی است که محبی باید داشته باشد. محبان تاکنون چنین بوده است که استادی قوی در ولایت و توحید نداشتهاند. سرآمد محبان که ابنعربی است و حافظ شاگرد مدرسهٔ وی و یکی از اقمار منظومهٔ او دانسته میشود، خود در باب ولایت محبوبی راجل است و اینان حتی در معرفت که تخصص و حرفهٔ آنان دانسته میشود، به سبب توفیق نیافتن بر درک محضر استادی محبوبی، به غربت مبتلا میباشند و عوارض عصر غیبت، دامان آنان را گرفته است. این غریبان ناسوت و ضعیفان در عوالم برتر، از معنویت جرعهای به یقظه نوشیده و دستی از دور بر آتش داشته و تنها عطری دلانگیز از شمیم آن را یافتهاند و چنین در بلای غربت، شیدایی میکنند و غزل تَر به تعشّق میسرایند:
گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی خوش آن زلف پریشان بروم
غربت حقیقی و جانسوز، وصف محبوبان است. آنان علم اولین و آخرین و معرفت غرایب و نسخهٔ درمان هر دردی را در سینهٔ اطلاقی خود دارند و نیز همت آنان تمکنی بسیط دارد و مشیت حق با آنان است؛ اما نهتنها کسی از آن آگاه نمیشود، بلکه مردمان این خزانهداران علم الهی را افرادی معمولیتر از افراد عادی میپندارند، بلکه مغضوبان آنتیتز با فریب تودهها، به آنان سنگ کفر و دشنهٔ تفسیق وارد میآورند و بند زندان و دار سرخ آنان را رقم میزنند. البته محبوبی در اوج غربت خویش و اسارت در دست کفتار نوپدید و گرگ قساوت و ویروس بیپروا و نطفهٔ تلبیس ابلیس و در ظلمات جور بند لجاجتِ سرسختِ استکبارِ ستیزهجو نیز سرمستی، نشاط و خرمی خود را دارد و به معشوق پیوسته است و چرخ و چین مستانهٔ او را تا بالای دار همراه میشود:
گرچه در شامم و با غربت خود همراهم
همتش را طلبم، مست و خرامان بروم
محبی شیدایی و شوریدگی دارد و این اشتیاق، صبر را از کف او میگیرد و وی را بیتاب میسازد. مشتاقی و شیفتگی، چه بسیار میشود که هم وفق نفس را از او میگیرد و هم او را به تجربهٔ راههای متفاوتی میکشاند و او را از یکهشناسی به بیوفایی و کثرت میکشاند و همه را نیز با خیالی خام، هواداری و ولایتپذیری میپندارد و این همه به سبب محروم بودن از استادی کارآزموده و محبوبی است:
چون صبا با دل بیمار و تن بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
آفت سلوک، کثرت و پرسهزنی در هرجایی است که خودآشفتگی، تشویش و حیرانی میآورد. در سلوک، یکهشناسی ارادت میآورد و ارادت، انرژی لازم برای ارادی کردن سلوک را تولید میکند. محبوبی از صبح ازل تا شام ابد، تنها در وحدت یار مستغرق است و غم او دارد و با همین یکهشناسی، به دریای بلاهای جلال زلف غرق میشود و در بیتعین بینشانی غیبت میکند:
کثرت دل شده خود عامل حیرانی من
با غم دل به بر زلف پریشان بروم
محبی، خودبینی دارد و این خودخواهی به او خوف، پروا و وحشت میدهد. محبی در وهم و خیال گرفتار است و کمال عقلانیت و سیر دل را ندارد. او پیوسته امنیت، سکونت، آرامش و راحتی خود را به گونهای وهمی میطلبد و از این شاخه به آن شاخه و از این ستون به آن ستون و از این شهر به آن شهر پناه میبرد؛ اما هرجا برود آرام و قرار نمیگیرد:
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
محبوبی آرامش و امنیت را در محبت، صفا، عشق و قرب الهی میداند که به هیچ وجه تبدیل نمیپذیرد و تنها پناهِ اوست که برای همیشه پایدار است؛ پناهی که روندگان آن، همواره اندک و غریب بودهاند و شریعه و آبشخوری است که هر از چند سدهای، تنها یکی را راه میدهند؛ چنانچه عصر غیبت، دورهای است که تاکنون کسی به گونهٔ محبوبی راه نبرده است به دوست و این مسیر، بیابان حیرانی شده است که دیگر اثری از کسی در آن پیدا نیست:
کی سکندر که بود، مرده؛ بَتَر از آن شد
در برش زار و غریبانه و حیران بروم
محبی، سلوکی پرزحمت و آکنده از ریاضت و سختی در فضایی تاریک و مبهم و همراه با خون دل و سرشک دیده دارد؛ آن هم نه برای بر شدن به اوج و بلندای عوالم ربوبی، بلکه سیر وی ارضی است و سلوک او از اینکه فردی مؤمن و شایسته و مشتاق به خوبیها و اولیای الهی باشد، فراتر نمیرود و نهایت هنر او رام کردن نفس و مهار آن میباشد، اما نفس رام، مرکب حرکت میباشد نه خود حرکت. محبی، توانایی بر چنان بر شدنی ندارد که بتواند به عالم آزاد و بینشان گام بگذارد. اهل معرفت و حقیقت، «وارد بعد وارد» ظهور مییابند و این میدان، پر از ادعاهای واهی و وهمآلود یا شیادی و شارلاتانی است:
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل دردکش و دیدهٔ گریان بروم
محبوبی از حب پروردگار به خود انرژی میگیرد. محبوبی که سنگینی حب هستی و خدای عشق را با خود دارد، چنان تمکن و وقاری در تحمل این حب دارد که سبکباری و آرامش او به وی هیبتی سلیمانی بخشیده است:
چشم بیمار من و نرگس مست محبوب
راحتم کرده ز دنیا، چو سلیمان بروم
محبی، راحتی خویش را پیجوست و در بستر ماسهای مصرع به مصرع غزلی که میپردازد، گامهایی از این خودبینی دیده میشود. محبی بار سنگین معارف و حقایق محبوبی و سوز و ساز معنوی عشق چیره بر عوالم ربوبی را ندارد و در قیاس با وی زیستی عافیتی دارد؛ اما او در مشتاقی خود نیز شوریدگی خویش و غصهٔ شادانی خود دارد:
نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروم
محبوبی، غم خلق و اندوه آلام پدیدهها دارد. او حال زندان و احساس زندانیان و درد اعدام را خوب میشناسد. او در ستمستیزی مقاوم است و این پایداری مدام را از عنایت پیوسته و بیزوال خدای خویش دارد؛ وگرنه او نیز استقامت مینهاد و از ارباب هار و سگصفت ستم ـ که حتی به صاحب خود پارس بیداد به لجاجت میآورند ـ به بیابان غربت پناه میبرد. مقاومت محبوبی، امری موهبتی الهی و خللناپذیر قدسی است:
گر نباشی به کنارم همه حال و هرجا
بهر دوری ز سگان، سوی بیابان بروم
محبی مسیر ناهموار و درههای هولناک سلوک را اشراف ندارد و میپندارد سلوک مسیر سبکباری است که بتوان همچون ذره بر بال نسیم سوار شد و در آرامشی روشن به اشتیاق چشمهٔ خورشید در چرخ و چینی موزون و خللناپذیر بر شتافت؛ در حالی که سلوک پر از مانع و چالش است و تندبادهای هولناک نفس مغرور و سونامیهای ستمورزان مستکبر، هر ذرهای را شکن در شکن میسازند و او را به تیه گمراهی و وادی حیرانی و ظلمات دیجور غیبت میکشانند و با بیخبری، به اسارت مدعیان مالکیت دنیا، کارتلهای پول (صاحبان زر) و شهریاران جور قدرت (ارباب زور) و کانونهای نیرنگ (خدایان تزویر) و سالوسیان شریعتمعاش (دینفروشان تعزیهگر زهد و زاری) میکشانند و طوق بردگی همانان را ـ که صاحب ناسوت هستند و سیاست آن را رقم میزنند ـ بر گردنش مینهند و وی ناآگاهانه ذرهصفتی رقصان و شاد و خرسند از واژههای جعلی، به تلههای مرگ و نابودی آنان فرو میآید و جاهلانه نیز به آن فخر سازد:
به هواداری او ذرهصفت رقصکنان
تا به سرمنزل خورشید درخشان بروم
محبوبی اگر آدم و عالم را از دست بدهد، ذکر وی «حَسْبِی اللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ»(۱) مقام ذات الهی و پشتیبانی او را اشاره دارد. قرآن کریم هنگامهٔ غربت محبوبان با اعراض مردمان را چنین تسلی میدهد: «فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِی اللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَلَیهِ تَوَکلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ». محبوبی در ناسوت، اسیر گرگ درندهای مغضوبی و روباه مکر و حیله و فتنه و آشوب با موجسواری از گردهٔ تودههای سادهباور، ضعیف، جاهل و عقبمانده با سلاح زر، زور، تزویر و زاری میشود. مغضوبی در هجوم بر محبوبی از هیچ نیرنگ و نامردی فرو نمیگذارد و سیر سرخ محبوبی را به قتل و شهادت منجر میسازد. مغضوبان، ملعونان هدایتناپذیری هستند که شمار آنان از ابتدای آفرینش تا دامنهٔ قیامت، همان یکصد نفری است که در اشاره به آنان، یکصد لعن در زیارت عاشورا آمده است:
گر ز چنگال چنین گرگ درنده بِرَهم
تا قیامت دَوَم و مست و غزلخوان بروم
محبی استعداد اقتدار و قوّت جمعیت انسانی خویش را نمیشناسد و مدام از این و آن چارهجویی دارد. گرفتاری و بلا برای سالک محبی لازم است و تازیانهٔ عشق الهی است. تازیانهٔ محبت، برای سالک درد و رنج دارد، اما رفتهرفته کثرت را از دل او میگیرد و او را کشانکشان به کارهای لازم برای بر شدن و سبکبار گردیدن میکشاند. سلوک بدون این تازیانهٔ درد و بلا، راه به جایی نمیبرد و با عافیت و رفع گرفتاری، سازگار نیست. ساربان اگر از محبوبان باشد، در کنار دردهای طبیعی که رزق سالک میباشد، دردهایی جعلی و ساختگی نیز به وی تزریق خواهد کرد تا با درد این شلاق، بیشتر پیش رود:
نازکان را چو غم حال گرفتاران نیست
ساربانا مددی تا خوش و آسان بروم
خداوند، عاشق محبوبی خویش است و او را بر اقتدار و قدرت موهبتی جلوه داده است. محبوبی، بدون عنایت و مشیت حق نمیجنبد و عاشقانه بر حکم اوست و به میل او جنبش دارد. محبوبی درّ یکدانه و برگزیدهٔ خداست که البته در ناسوت به عشق و رضا بلاکشی دارد و به عشق پدیدهها به ستیز با ستمگران مغضوبی میرود که لباس دین میپوشند و به دروغ مدعی ولایت میشوند و در این چهره بر بندگان خدا ظلم میآورند. محبوبی غیرت معشوق خویش دارد و کنار آمدن با چنین مغضوبی مدعی و پرروی روزگار را کفر عظیم به پروردگار میشمرد و چنان مقاوم و نستوه در برابر او میایستد تا چهرهٔ تزویر او را برای همگان روشن سازد و نیز او را در کورهٔ ولایت خویش چنان به کش و قوس ماجراهای متفاوت میکشاند تا در نهایت، این چهرهٔ ضلالت و گمراهی و دشمن بزرگ خدا و معاند با اولیای الهی و هار در دریدن مردمان و بیپروا در نسبت دادن خود به شریعت و ولایت، با مرگی ننگین و ذلتبار، «مقتول رسوا» به تابوت جهنم درآید؛ چنانکه در جای دیگر گفتهایم:
بیا تا در بر دوران بنایی دیگر اندازیم
صفا و عشق و پاکی را به دل از نو دراندازیم
به همت در بر شیطان و هر خصمی بهپا خیزیم
و هر ظلم و پلیدی را به هر سامان براندازیم
به پایان آوریم این زشتی و بیداد و این سالوس
صفا و خوبی و رونق به آهنگی سر اندازیم
گرفته دست یکدیگر به دامن، چرخ و چین سازیم
تمام اهل دنیا خوش نظر بر منظر اندازیم
فرحافزای همدیگر، بدیها را رها سازیم
به کس حرفی نگیریم و بهدور داور اندازیم
به مانند بهشت حق، گریبان را رها سازیم
دهیم عصمت به دلها و صفا در کوثر اندازیم
صفا و عشرت و عشق جمال یکدگر گردیم
به نور دیدهٔ حوری شکر در مِجمَر اندازیم
مکن دیگر تو بدگویی ز شیراز و ز هر شهری
به هر ملکی روی آنجا صفایی بهتر اندازیم
محبت پیشه سازیم و صفا بر یکدگر بخشیم
جفا و جور و بدگویی ز فکر و از سر اندازیم
چه خوش گردد جهان تازه به نزد دلبر باقی
مسلمانی همین باشد نه آنکه اخگر اندازیم
مسلمانی بود سِلْم و صفا و مرحمت جانا
نشد حِقد و ستمسازی، صفا بر خاور اندازیم
نکو! این نی خیالی و میسر میشود روزی
تو هم در دل بیا حق را به فکر و باور اندازیم
این ماجراهای ژرف، باطل بودن شغال نوپدید مغضوبی را به رسوایی میکشاند و حقانیت ناب محبوبی و عشق و پاکی و صفا و برادری و مهربانی را میهمان دلهای همگان میگرداند و چهرهٔ محبوبی را که آماج تیرهای مسموم دستگاه تزویر مغضوبی به تکفیر و تفسیق کشاندهاند، راهنمای روشنای خلق برای صلح، شیرینی و محبتپیشگی میسازد:
من به دست سگ هاری شدهام زندانی
عاشق حقّم و همچون دُرِ رخشان بروم
اینکه محبی از دستاویزی به «غیر» جدایی ندارد و به شکوه شهریاران، شِکوه و شکایت برای جلب حمایت میبرد، گویی راه و رسم جداییناپذیر محبی است که آکنده از خوف است و به ذلت همراهی با صاحبان ستم، خودفروشی و تملق میکند:
ور چو حافظ نبرم ره ز بیابان بیرون
همره کوکبهٔ آصف دوران بروم
محبوبی بر دل ذات حقتعالی و در آغوش مهر او جا دارد و از چیزی شکایتی ندارد و به هر سوزی، ساز و رضاست و تنها با حق و به حق و برای حق از صبح ازل تا شام ابد است. او در گذرگاه ناسوت، رصدی سرکوبگر برای ظالمان دارد، تا چه رسد به آنکه تملق اربابان ستم را در موردی داشته باشد. او چهرههای انحراف، خودخواهی، ظلم، پریشانی و تباهی را به علم موهبتی خویش میشناسد و در جایی همراه آنان نمیشود و با رسوا ساختن آنان و گرفتن انتقامی کوبنده، حکم خدای خویش و پیمان او را به اکمال و اتمام میرساند و مستانه به ملاقات پروردگار میرود:
نازپروردهٔ آن یار دلآرا هستم
تا برش نازکنان راحت و آسان بروم
من به سرمنزل مقصود رسیدم از پیش
همرهم بوده خود او بی در و دربان بروم
شد نکو راهی آن حضرت بس نورانی
زنده و تازهام و بیهمه پیمان بروم
- توبه / ۱۲۹٫
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۴ ( جلد سيزدهم : کلیات دیوان نکو )