منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۳ ( جلد دوازدهم : کلیات دیوان نکو )
بزم غمزه
سالکان محبی هریک به فراخور خود، رؤیتهایی مقطعی دارند و در همین رؤیتها نیز چه بسا به تشویشهای ذهنی و به شگفتی و استبعاد مواجه میشوند و درمیمانند که این چه بود؟ چه بسا آن موقعیت رؤیتی از دست میرود و محبی هنوز در شگفتی ذهنی و دهشت خود با خویش درگیر میباشد. این امر در سلوک ـ که گاه تصمیم لحظهای سرنوشتی را متغیر میگرداند و در آن، شیطانی چون عزازیل در زیباترین چهره رهزن میگردد ـ بسیار حایز اهمیت است؛ بهگونهای که محبی را در انتخاب درست درمانده میگرداند. چه بسیار افرادی که دام تسویل شیطان را الهامی رحمانی پنداشتهاند. به هر روی، محبی نه وصل مدام دارد و نه به رؤیت ذات میرسد؛ اما گاهگاهی در موقعیتی خاص، رؤیتی از جلوههای خدا دارد و قبسی یا نور آتشی او را در همان تحیر خویش به خود میخواند. محبی رؤیتهای جزیی خود را با مددگرفتن از دم استاد محبوبی و خدمت به او دارد. در حقیقت، این استاد محبی است که او را رؤیت میبخشد:
در خرابات مغان نور خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
محبوبی در کوجکترین پدیدهای که به آن ذره اطلاق میشود، نور خدا را میبیند؛ آن هم نور همای ذات را بدون آن که این امر برای او شگفتی و استبعادی داشته باشد. او در مشاهدهٔ ذات در هر ذره، مشتاقتر، مصفاتر، نابتر و نورانیتر میشود:
من به ذرّات جهان نور خدا میبینم
نه عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
محبی، بسط و اطلاق ندارد و قید میپذیرد. قیدهایی که محبی را احاطه کرده، شرک است. او باید این زنجیرها را یکی یکی از خود بردارد. سلوک محبی، مسیری شرکسوز است. «غیر» دیدن، شرک بوده و شکستن حرمت خداوند و ظلم به او میباشد و خداوند نسبت به آن غیرت میورزد: «إِنَّ اللَّهَ لاَ یغْفِرُ أَنْ یشْرَک بِهِ وَیغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِک لِمَنْ یشَاءُ وَمَنْ یشْرِک بِاللَّهِ فَقَدِ افْتَرَی إِثْما عَظِیما»(۱)سخت شرکزدایی از باطن است. محبی به شرکهای متنوع با لایههای ضخیمی مبتلاست. او باید این شرکها را که همچون غدههای سرطانی است، با بردباری و صبوری و با تحمل دردهای فراوان، ذره ذره و یکی یکی از خود بزداید. نمونهای از این شرکهای قبضساز و پایبندساز در بیت زیر آمده است:
کیست دُردیکش این میکده یا رب که درش
قبلهٔ حاجت و محراب دعا میبینم
محبوبی جز اطلاق و بسط ذات و توحید محض و یکتایی معشوق و بیتایی محبوب نمییابد. او یار همیشه وفاداری است که یکهشناس دلبر هرجایی خویش میباشد؛ دلدادهای که دل هر ذرّهای را محفل صفای ذاتِ تنهانگار خویش میبیند:
قبلهٔ ذرّه بههر سو که بود، ذات هماست
ذرّهذرّه همه عالم به صفا میبینم
محبی، نگاه وحدت به عالم و آدم ندارد و از دعوا و درگیری ـ که مصادیق بارزی از شرک هستند ـ پر است. در نظرگاه وحدت، یک ذات وجودی و یک حقیقت میباشد که آفریدههای او مظاهر وی و تعینات او میباشند و مَظهر از مُظهر جدایی ندارد؛ اما محبی در قبض خود، تنها خانهٔ خدا را میبیند و ملکالحاج را جلوهگری مستقل و امیری فخرآور میپندارد:
جلوه بر من مفروش ای ملکالحاج که تو
خانه میبینی و من خانهخدا میبینم
محبوبی، دنیازدگان را شهریاران ظاهر میشناسد که در گذر دهر، فنا میپذیرند و همه به حکم «کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ»(۲)باقی است، حقیقت است. او لطف وحدت را در تمامی مظاهر رؤیت و وصول دارد و با کسی درگیری نداشته و بر هیچ پدیدهای خرده نمیآورد؛ البته به حکمی که دارد از جمله ظلمستیزی و ظالمسوزی، عمل میآورد:
مکن عیبش که بود مالک ناسوت و دهر
خانه و خانهخدا را به خدا میبینم
محبی در نگاه به خود نیز دچار سطحیاندیشی و نیز شرک است و از غوغای عشق و مستی و از سوز و ساز چیره بر عوالم ربوبی بیخبر است و لاف عاشقی و لطف میزند. البته محبی برای شرکزدایی از خود نیازمند «سوز دل، اشک روان، نالهٔ شب و آه سحر» میباشد؛ اما مصیبت خودبینی و شرک غیربینی، عقیدت سالک محبی است که حتی در همین ابزارها نیز با حقیقت خارجی هماهنگی ندارد و او را به جهل در شناخت تمامی پدیدهها و انحراف از حق و مشغول شدن به خود این امور میکشاند:
سوزِ دل، اشک روان، نالهٔ شب، آه سحر
این همه از نظر لطف خدا میبینم
چشم و دل محبوبی از خدا پر است. برای محبوبی، «غیر» نیست. او که میهمان محفل ذات میباشد، در مقامی برتر از عوالم آفرینش و خلق و در عالم موهبتی ربوبی لطف بینشانی، تمامی تعینات ـ از جمله شب و مستی و سحر ـ را در دامان غوغای خود دارد و اوست که شب و سحر را در تدبیر حکمت خود آورده است. عشق و مستی، ماجرای محبوبان است و بس، و دیگران تنها لاف عاشقی را دارند:
شب و مستی و سحر در بر غوغای ماست
جملگی از نظر لطف شما میبینم
محبی تشبه به معرفت دارد و در اندیشه و ذهن خود بر عشق میفلسفد. او به عارفان تشبه ذهنی و اندیشاری میجوید، اما دل عارف سینهچاک که پهنهٔ اطلاق هستی و پدیدههای آن را بهگونهٔ حضوری با خود دارد، با او نیست و خود او نیز بر آن معترف است. این قیدهای سنگین، اندیشهای حسابورز به او میدهد و آوردن ندای «رَبِّ لاَ تَذَرْ عَلَی الاْءَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیارا»(۳)مناجات برای او خوشایندتر است؛ گویی بار کردار بندگان خدا بر او سنگینی میکند که او را چنین خسته، نالان، بیقرار، آزرده و رنجور ساخته است که حتی فرزند دلبند خویش را نیز غفلت میکند:
خواهم از زلف بتان نافهگشایی کردن
فکر دور است همانا که خطا میبینم
اندیشه و فکر از ساحت ذات حقتعالی دور است. بر شدن به عوالم ربوبی و شناخت آنها، تنها با شهپر دل اطلاقی و قیدگریز ممکن میشود؛ دلی که شمیم عطر مشکبیز صفای عاشقی آن وصف «فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَفْسَک عَلَی آَثَارِهِمْ إِنْ لَمْ یؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِیثِ أَسَفا»(۴) دارد:
زلف آن بت که بود نافهگشای هستی
خوش تو گفتی که همه فکر خطا میبینم
محبی از خدا، خداانگاری دارد. این خیال محبی است که برای او نقش خدا میزند؛ آن هم نقش تجلیهای بسیار رقیق که البته محبی را به لطف جمال خود وابسته ساخته است و غیری را میجوید تا از شیرینی آن با وی همسخن شود و شرک خود را با او سهیم شود:
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چهها میبینم؟
محبوبی از خدا، خداداری دارد. او خدا را، هم در خلق میبیند و هم بالاتر از آن، در حق رؤیت میکند و حق را در چهرهٔ اطلاقی حق، عشق میپردازد. او در خلق نیز حق را دارد و نه تنها کلیمی جز حق ندارد، بلکه حق است که برای حق، سازِ سخن عشق دارد و با آهنگ بسیط حق و با نگاه ساده و صمیمی ربوبی میگوید که زیباییات را دوست دارم ای نگار نازنین:
نشدم فکر خیال و نه دم دل به قرار
دیدهام نزد رُخش گو که چهها میبینم
محبی در همهجا قیچی برش دارد و تیغ تقسیم به میان میآورد و سحر را از نیمروز تموز و مشک ختن را از غیر آن جدا میکند و اندکی از بهترین خوشایندهای نفسانی را برای خود میگیرد و بسیاری را به شبکهٔ قبض میاندازد و از آنها روی میگرداند؛ گویی خط ممتد شرک خود را فقط سوزنهایی بسیار خرد و جزیی و اندک بر نقطههایی تکررناپذیر، آن هم با مایهٔ خودبینی و خودراضی وارد میآورد:
کس ندیده است ز مشک ختن و نافهٔ چین
آنچه من هر سحر از باد صبا میبینم
محبوبی بر هر پدیده و حادثهای رضاست و در رضایت خود نیز بقای حکمی حقی دارد. محبوبی، تمامی پدیدهها را بر فطرت بندگی خدا یافته است و نه فقط بوی خوش کوی معشوق ـ آن هم از نسیم صبا ـ بلکه شمیم ذات یار را از دل هر ذرهای میبوید و به آن، عاشق و رضاست. رضایت محبوبی، رضایتی موهبتی است. او محبوبی خداوند است که خداوند از او رضاست و او نیز به رضایت موهبتی، از خداوند، رضایت عاشقانه دارد بی آنکه خودی خلقی در آن داشته باشد:
نافهٔ آهوی چین و ختنَت هست مثال
رخ یارم به شب و روز رضا میبینم
محبی، عشق خود را به سرسپردگی میآلاید و به آن رنگ تملق میدهد و شوق معشوق را بارگاهی میسازد شاهانه که گویی مشتاقی وی او را صاحبمنصب باشکوه و پرعافیت آن بارگاه ساخته است:
منصب عاشقی و رندی و شاهدبازی
همه از تربیت لطف شما میبینم
عشق برای محبوبی است و بس. عشق، بلاخیز است و طریق محبوبی راه بلاکشی و دربهدری و مصیبت است؛ آن هم به عشق حقتعالی. عشق پاک، بیطمع و سیر سرخ و خونین محبوبی چهره در چهره و نقطه به نقطه، رخ حقتعالی است و رندی نفسانی و شاهدبازی خلقی برای محبوبی ـ که جمال زیبای حقیقت را در رؤیت خود دارد ـ جایی ندارد.
نه به عاشق شده منصب، که بلا قسمت اوست
رندی و بازی شاهد نه روا میبینم
محبی خداانگار که برای خدا شکوه دربار شاهان را در خیال خویش میپرورد، آن را چونان دایرهای میداند که همهٔ صاحبمنصبان را با منزلتی یکسان به معشوق میرساند و به آن شادان است؛ به تعبیر قرآنکریم: «کلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَیهِمْ فَرِحُونَ»(۵)
نیست در دایره یک نقطه خلاف از کم و بیش
که من این مسأله بی چون و چرا میبینم
محبوبی با آنکه دل هر ذره را مأوای زیارت ذات حق به صورت وجودی یافته است، نظرگاهی طولی به پدیدهها دارد و به حکم «لا تکرار فی التجلی»، هیچ پدیدهای را در عرض دیگری قرار نمیدهد و با توجه به قرب و بعد متغایر آنها، برای هر یک، اسمی قرار میدهد و البته همین قرب و بعدهاست که بینهایت ماجرا میآفریند و هر آنچه که در گِل خلق گرفتار مانده است را به تفلسف و نارضایتی میکشاند:
نقطهٔ دایره باشد چه بگویم بر تو
گرچه هر ذرّه پر از چون و چرا میبینم
جناب خواجهٔ شیرازی که در طریق محبت به جرعهٔ یقظه، محبی تشبهی گردیده است، حق را در چهرهٔ خلق جست و جو میکند و نظربازی خویش را از سر محبت میشمرد که جای طعنه و عیبجویی ندارد:
دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید
که من او را ز محبان خدا میبینم
محبوبی که در هستهٔ مرکزی ذات، چشم و دلی سیر از رؤیت جمال بسیط و اطلاقی و بیتعین و هرجایی حقتعالی دارد، افزون بر دیدار حق در حق، خلق را نیز در چهرهٔ حق میبیند. میان مشاهدهٔ حق در خلق و طریق سلوک شرکسوز محبی با رؤیت خلق در حق و قرب محبوبی، تفاوت بسیاری میباشد که اولی اگر فقط لحاظ خلقی داشته باشد و خلق بیلحاظ حقتعالی لحاظ شود، تفرقه، غفلت و حواسپرتی و غیربینی است و نظربازی با لحاظ حقی، تشبهجستن ناقص به اهل جمع است و طریق محبوبی که خلق با حق و فعل و ظهور با فاعل و ذات دیده میشود، جمعیت کمالی میباشد. محبوبی، واجد اقتدار و حقانیت جمعیت حق و خلق میباشد و با جمعیت اطلاقی خویش هر پدیدهای را در دامان خویش دارد و صفای او به عشق، هر ظهور و نمایشی را به آغوش آورده است. محبوبی دل به آنچه هست میبندد. او غیر نمییابد تا به آن دل ببندد یا بخواهد به چهرهٔ آن، نظرباز گردد، بلکه خلق برای او همچون اتاق زلیخاست که جز لطف جمال نگار و رونق چرخ و چین یار در آن نیست:
تو محبّی به حقیقت، تو نه محبوب شدی
این دو از هم به سراپا، چه جدا میبینم
رونق دل شده از چهره و زلف یارم
چهرهٔ عشق و صفا را ز خدا میبینم
شد نکو صاحب سینه به سراسر لطفش
رونق «حق» به دلم در همهجا میبینم
- نساء / ۴۸٫
- رحمن / ۲۹٫
- نوح / ۲۶٫
- کهف / ۶٫
- مؤمنون / ۵۳٫
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۳ ( جلد دوازدهم : کلیات دیوان نکو )