نخستین نگاه محبوبان

نخستین نگاه محبوبان

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۳ ( جلد دوازدهم : کلیات دیوان نکو )

یار وفا

سالکان متنوع محبّی در حوادث ناگوار پیرامونی، بسیار می‌شود که در سکوت پر از جوش خود فرو می‌روند و در آن، قصدی جز خویشتن خویش ندارند و صفای صافی آن‌ها، از پیرایهٔ خودخواستن جدایی ندارد. البته از محبی انتظاری بیش از این نیست و این تناسب باطن اوست. محبّی برای از سر خویش برخاستن، راهی دراز و طولانی در پیش دارد. او تا در نفس اسیر است، طمع نیز دارد. البته طمع‌های او ظاهری معنوی دارد؛ مانند هوس‌های مینویی و بهشتی یا هوس وصول به عوالم مینایی. او تلاش‌ها و کار خویش را می‌بیند و خودبینی بر او غالب و قاهر است و طلب‌کار و طمع‌ورز می‌شود. او هم مدح کرده‌های خود دارد و هم طمع‌خواه عنایتی بزرگ با خرامشی خودورزانه می‌شود. چنین کسی خود گرفتار خویشتن خویش است و نباید از او انتظاری جز این داشت که به جای پرداختن اصلاحی به حوادث جامعهٔ خویش، به خُم خویشتن خود پناه برد و همان را نگاه‌دار گردد:

گرچه از آتش دل چون خُمِ مِی در جوشم

مُهر بر لب زده، خون می‌خورم و، خاموشم

قصد جان است طمع در لب جانان کردن

تو مرا بین که در این‌کار به جان می‌کوشم

باطن محبوبی چون خُمّ نیست که تنها صفای باطن خویش را نتیجه دهد، بلکه او کورهٔ گدازانی از آتش ولایت است؛ کوره‌ای از جنس محبت و عشق پاک و بی‌طمع، که دیگران را در صافی ولایت خویش گداخته، کارآزموده و پخته می‌سازد و هر فرد یا جامعه‌ای را که به او اقبال نماید، در کوتاه‌ترین زمان و از نزدیک‌ترین و کوتاه‌ترین مسیر، به اصل خویش و حقیقت خود بازمی‌گرداند. محبوبی در کورهٔ ولایت خویش و با کردار حکمت‌گرای خود، گوهر ظهوری، آزادی و کمال ویژهٔ هر کس را به وی می‌نمایاند. او در این تلاش اصلاحی و ولایی، به عشق پاک و بی‌طمع و بدون توقع و انتظار، کار می‌پردازد و راهی جز حکم حق نمی‌رود.

هم‌چو یک کورهٔ آتش همه‌شب در جوشم

لب خود بسته و هردم به نهان خاموشم

شد طمع علّت حرمان دل هر آدم

روز و شب، بی‌طمع از «حق»، به دل و جان کوشم

محبی به شوق پدیده‌های زیبارو گرفتار است، او که از سرفرازی در آسمان یار و رؤیت ماه زیبای رخ او ناتوان است، مهتاب را در زلال چشمهٔ صافی زیبارویان می‌جوید و به آن‌ها دل می‌بندد؛ دلی آکنده از غم و سنگین‌بار از اندوه‌های پیاپی حاصل از معرفت تشبهی خویش که سبب می‌شود حق را در خلق مشاهده کند و به پدیده‌های زیبارو اسیر گردد و به نظربینی مبتلا شود. محبی در رؤیت کمالی خود، به اعتبار ظهور حق در خلق، عشق‌ورزی خلقی دارد و با انس گرفتن به یکی از پدیده‌های خلقی، وصول به حق را رصد می‌کند. چنین نگاهی غایت خلقی دارد. البته محبی در همین رؤیت نیز وصل مدام ندارد و نهیب «أَفَلاَ ینْظُرُونَ إِلَی الاْءِبِلِ کیفَ خُلِقَتْ»(۱)بزرگی شتری معطوف دارد که از دیدهٔ آنان به غفلت گذشته است:

من کی آزاد شوم از غم دل، چون هردم

هندوی‌زلفِ بتی حلقه کند در گوشم

محبوبی وصل مدام به حق‌تعالی دارد. او در رؤیت کمالی خویش دیده به حق دارد و پدیده‌ها را در چهرهٔ حق‌تعالی می‌بیند. او به هرجا می‌نگرد، آن‌جا دلدار هرجایی خویش را رؤیت می‌کند و غایت او حق‌تعالی است. نخستین نگاه محبوبان به جمال کمالی خداوند بوده است و چشم دل آن‌ها از خدا پر شده است؛ به‌گونه‌ای که تمامی پدیده‌ها را جز چهرهٔ پروردگار نمی‌بینند.

شده‌ام در بر دلبر به‌همه قامت و قد

بوده رخساره و صوتش به دل و در گوشم

محبی تذبذب‌ها و تزلزل‌ها و فراز و نشیب‌ها و هبوط‌ها و نیز برشدن‌های جزیی دارد که آن نیز به عنایت حق‌تعالی و با گام‌های او می‌باشد. محبی را وفاداری نیست و او نمی‌تواند پایداری پیوسته و همراهی همدلانهٔ همیشگی در عشق داشته باشد:

حاشَ للّه که نِیم معتقدِ جام و سبو

این‌قَدَر هست که گه‌گه قدحی می‌نوشم

محبوبان، خدا را دارند و از متن وجود و هستی، تمامی پهنهٔ پدیده‌های هستی را در پیش پای خود دارند. آنان به صورت مستقیم از خود خداوند، حیات می‌گیرند و آن را به دیگر پدیده‌ها می‌رسانند. آنان واسطهٔ فیض و غوغای آفرینش می‌باشند.

دل و جانم شده غوغای همه ملک وجود

از لب دلبر خود آب حیاتی نوشم

محبی، کردار ثواب و گناه را از خود می‌بیند. او اگر ببخشد یا ایثار نماید، همه را از دیوان خویش محاسبه می‌کند. او با بندگان خدا «من و او» دارد و میان آنان تمایز «از ما» و «بر ما» می‌گذارد و تقسیم دوست و دشمن دارد، نه جمع «ما». او به «من‌بینی» گرفتار است:

هست امیدم که علیرغم عدو، روز جزا

فیضِ عفوش ننهد بارِ گنه بر دوشم

دلبری، عشق و محبت، ماجرای محبوبان است. در عشق محبوبان، «غیر» به هیچ وجه نمی‌گنجد. آنان عدو نمی‌شناسند. در ذهن و دل راضی آنان، جز خداوند نیست و به هیچ وجه چهره‌های مغضوبی غیری و عدوانی نمی‌گنجد. آنان خدا را با همین معاندان سرسخت و گرگان قساوت روزگار و کفتارهای نوپدید، رضا دارند؛ آن هم به عشق صافی و ناب. آنان به حبّ و عشق حق‌تعالی هر پدیده‌ای را به صورت وجودی، چهرهٔ حق یافته‌اند و عشق وجودی به هستی و ظهورهای آن دارند و خود را به عشق پاک و بی‌طمع و بدون توقع فدای وجود و یکی‌یکی پدیده‌های هستی می‌نمایند. محبوبان، معرکهٔ توحید و معرفت می‌باشند. محبوبان با تمامی مردم، همانند خود آنان می‌باشند و میان هیچ یک از آنان تمایزی نمی‌گذارند. آنان خدا را در هر چهره‌ای می‌بینند و هیچ کرداری را به روی کسی نمی‌آورند. او در میان خلق، همانند مردم عادی، زیستی طبیعی دارد و کردار همه را کار خویش می‌شمرد. محبوبی، مقام جمعی کمالی دارد و تمامی صفات متقابل را به خود می‌گیرد. او هم می‌تواند تیغ به دست گیرد و هم بند را به گردن خویش ببیند. او هر چهره‌ای را می‌پذیرد:

از بر دلبر من گشته جهانی آزاد

بشود کاش گناه همگان بر دوشم

محبی، خود را مالک می‌پندارد و کاسب‌کار است. اندیشه‌های سودانگارانه و حزم‌اندیشانه و عقل‌ورزی‌های سوداگرانه از وی جدایی ندارد. او پروایی ندارد که سوداگری را به پاکان نیز نسبت دهد و سودانگاری خود را به آنان که صفای سادگی دارند، قیاس نماید:

پدرم روضهٔ رضوان به دو گندم بفروخت

ناخلف باشم اگر من به جُوی نفروشم

محبوبی هیچ کرده و داشته‌ای را از خود ندارد. مالک حقیقی پدیده‌های هستی، فقط خداست. هیچ چیزی برای محبوبی نیست تا آن را متاعی برای خرید و فروش قرار دهد. او نه چیزی می‌گیرد و نه چیزی برای بازپس دادن دارد. او در قمار عشق خود، پاک‌باخته است، بلکه همه چیز از اوست که بر اوست:

جو و گندم چه بود، هر دو جهان دربازم

نی متاعی که کسی می‌خرد و بفروشم

محبی، نیک‌نامی و شهرگی خویش را پاس می‌دارد. کسی که آبرو می‌طلبد، صفا و وفا را از کف می‌نهد:

خرقه‌پوشی من از غایت دین‌داری نیست

پرده‌ای بر سر صد عیبِ نهان می‌پوشم

محبوبی، تنها بلندآوازگی و خوش‌نامی را ویژهٔ یار خویش می‌شناسد. او از سالوس و ریای منتسب به دین حق، که چهرهٔ یار را مخدوش می‌سازد، بیزار است. وفا و صفا دو صفت موهبتی و ممتاز اولیای محبوبی است. اقتدار وفاداری را تنها باید از حق‌تعالی و اولیای محبوبی او انتظار داشت که جایی کم نمی‌آورند و به ضعف نمی‌گرایند. اولیای محبوبی حتی اگر به فرض محال، در جهنم خدا برده شوند، سوز «انی احبک» ساز می‌کنند و از وفای به حق در هیچ موقعیتی دست برنمی‌دارند. آنان بندگان خدا را نیز به چهرهٔ حقی می‌نگرند و غیری در میان نمی‌یابند تا آهنگ وفای حقی خویش از دست نهند:

خرقه و پوشش ظاهر همه ریب است و ریا

جامه از تارِ صفا، پودِ وفا می‌پوشم

محبی که در حجاب‌های ضخیم هواجس نفسانی و ناسوتی گرفتار است، برای رهایی یافتن از آن‌ها و صافی‌شدن، نیازمند مددگرفتن از دم توان‌بخش استادی محبوبی و راهنمایی گرفتن از اوست:

من نخواهم که ننوشم به‌جز از راوقِ خُم

چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم

محبوبی، بالاتر از معرفت، تمامی حقیقت را در دل خویش دارد و از وجود حق‌تعالی و مبدء پدیده‌های هستی حکم می‌گیرد و به حکمت، عصمت و قدرت موهبتی، کاری مستحکم می‌پردازد:

دل و جانم نبود در پی جام صافی

من سخن جز ز لب دلبر خود کی نوشم

محبی برای توان گرفتن و نیرو یافتن بر مشکلات سلوک، نیازمند نیروافزاهایی صفابخش و صافی‌کننده ـ همانند موسیقی، رقص، شعر و سماع ـ می‌باشد و بدون آن‌ها، خستگی ناشی از سیر و ریاضت، وی را از پا خواهد انداخت و وفق نفْس را از او می‌گیرد. وفق نفس، از اصول سلوک محبی می‌باشد:

گر از این دست زند مُطرب مجلس، ره عشق

شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم

محبوبی از صبح ازل، مست از جمال خدا و مدهوش عنایت موهبتی اوست. او از بلا و مصیبت، نیرو می‌گیرد و جلا می‌یابد و برای همین، اقتدار مددرسانی رحمانی به ستمدیدگان و ضعیفان مظلوم، و گرفتن انتقام سخت و درهم‌شکننده از ستمگران را دارد:

عشق من بسته به طوفان بلا و آتش

نی مرا جان و دلی، از لب او مدهوشم

شد نکو جلوهٔ رحمت به دل این ناسوت

زین سبب بار ضعیفان بکشم بر دوشم

  1. غاشیه / ۱۷٫

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۳ ( جلد دوازدهم : کلیات دیوان نکو )

مطالب مرتبط