منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۳ ( جلد دوازدهم : کلیات دیوان نکو )
کرشمهٔ ناز
سالکان محبی، پیروزی و شکست و هجران و وصول را برآمده از طالع و از بخت میدانند و خود را بهطور کامل تسلیم سرنوشتی مبهم میسازند که از چند و چون آن آگاهی چندانی ندارند. از سوی دیگر، آنان از حالات نفسانی ـ مانند طربناکی، شادمانی، فخرآوری و مانند آن ـ جدایی نمییابند. طالع میتواند به قرینهٔ «شحنهٔ نجف» و برابری با صدوده در حروف ابجد، امیرمؤمنان علیهالسلام و یادآور «یا علی مدد» باشد:
طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف
گر بکشد زهی طرب، ور بکشد زهی شرف
محبوبی تمامی امور پدیدهها را به اقتضا و به گونهٔ علل جزیی، مؤثر میداند، نه علیت تام؛ از این رو ناسوت را هر لحظه در شأنی میداند که هزار چرخ میخورد و پیروزی را جام تلخ شکست میدهد و شکستخوردهای را بر اوج برمیسازد؛ اقتضاءاتی که در ذره ذرهٔ آن، فارغ از طالعِ نحس و سعد آنان، دلبری دلربا، به ذات خود و عریانِ تمام با همهٔ کمالات و با جمال حشمت و جلال لاهوت خویش در کمال آزادی حضور دارد:
دلبر دلربای من، دامن دل دهد ز کف
نشد خراب از ستم، داده چو دامن از شرف
محبی که در سلوک خود به انواع غمها آلوده و محنتهای گوناگون را از نفیر خویش نالیده و آن را حکایتی سوزناک ساخته است، زمانی درازناک را در سرگردانی فراق، حیرانی میکند. او نه خَلق را دارد و نه حق را:
طَرْفِ کرَم ز کس نبست این دلِ پُراُمید من
گرچه صبا همی بَرَد قصّهٔ من بههر طرف
محبوبی شریعت، طریقت و حقیقت حقتعالی و دنیا، برزخ و آخرت را با هم دارد و در هیچ عالمی حالت منتظرهای ندارد و وصول او کامل است و لحظه به لحظه تجلی ربوبی را با خویشتن بیخویش و پر از حق خود دارد و تعین جسماللّه در ناسوت و مظهر اتم و اکمل «اللّه» در عالم اله میشود و دل او زیارتگاه باصفای «اللّه» میگردد. نه تنها حقتعالی به طور کامل و جمعی در دل محبوبی تعین میگیرد، بلکه چهره به چهرهٔ پدیدهها دلی دارد که حقتعالی از آن ظاهر میشود. حقتعالی گاه در باطن چهرهها تعین میگیرد و گاه با همهٔ عوالم تعین ظاهر دارد. حقتعالی یار ولگردی است که بنده در پرسهزنی خود میتواند سر به راه او گذارد و با رهایی از خویشتن خویش، چهرهٔ «اللّه» را در تعینات و تمثلات الهی رؤیت کند یا وصول یابد؛ اما این زیارت ربوبی، تنها از دلی سبکبار ممکن میشود؛ دلی بیسمت و سو و عاشقی آزاد که سمت و سویی جز او ندارد:
دل بدهم به حضرتش، گر بکشد، چه خوش بود
خون دلم به راه او، ورنه که دل بود خَزَف
چهره بهچهره گشته دل، محفل باصفای او
دیده بهدیده سوی او، رفته دلم بههر طَرَف
محبی، گاه چنان در خودمحوری و خودخواهی پیش میرود که حرمانِ برآمده از خویش را به پای معشوق مینهد و با شیفتگی، او را به پسری ناخلف تشبیه میکند که در حق پدر خود جفا روا میدارد. او به جای این که از کشور بیگانه خویشتن خویش فارغ شود و با غبارروبی جان از بتان فراوان، یاد موطن هرجایی نماید، زبان به ناسزا میگشاید:
چند به ناز پرورم مِهر بتان سنگدل
یاد پدر نمیکنند این پسران ناخلف
محبوبی مسیر وصول را مسیر خلوت و وحدت یافته است. عشق، یکهشناس است و مثار کثرت بتان سنگدل نیست. قرب با موهبت صفا ریخته شده است. ناخلف، کسی است که به شبکهٔ «غیر» گرفتار آمده است. خداوند، یار ولگرد و پرسهزنی است که منزل خلوت و صافی را مجلس انس و قرب قرار میدهد. برای یافت خدا باید دل خالی داشت؛ دلی که هر چیزی را از کف نهاده است و در جنت لقا، بهشت وصول، تنعم قرب و فردوس عشق، بلکه در کیش ذات میباشد:
جای بتان سنگدل، زلف بتِ صفا بگیر!
جز وی اگر تو را بود! لشگر حورِ ناخلف
محبی، توانی ارادی بر ایجاد ارتباط با عوالم ربوبی و به غیب باطن ندارد و بیشتر درگیر خیال خویش و تشبهجویی به رقایق عالَم میشود:
از خم ابروی تواَم هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج، عمر عزیز شد تلف
محبوبی، شور عشقِ مدام و آزاد دارد. او نه تنها چشم بر کثرت بسته و عالم و آدم را ظهور الهی مییابد، بلکه تمامی پدیدهها را الاهیت حق تجربه کرده است و عالم را یک حق میبیند و دیده بر وحدت و عشق آن دارد و جز یک وجود حق و یک ظهور و یک عشق نمیبیند.
محبوبی تمامی عوالم را بهگونهٔ حضوری در ارتباط ارادی خود دارد و هریک را که بخواهد، در معرض استشمام، استمداد، رؤیت و وصول خود قرار میدهد؛ همانگونه که میتواند اراده کند چیزی را حضور نداشته باشد؛ برخلاف محبی که همت و تمکین احضار ارادی پدیدهها را ندارد و در پرسهٔ بیهدف خیال، به تلف زمان مبتلاست:
رفته دلت ز شور حق، سر بکشی بههر طرف
برده تو را خیال چون گشت حیات تو تلف
محبی حتی در سلوک خویش، ارادهای اختیاری و همتی شگرف ندارد و مدام پرهیز از بلاکشی و محبتورزی را به خود توصیه دارد. او با گامهای معشوق است که در مشتاقی و شوریدگی گام بر میدارد و به عاشقان تشبّه میجوید:
من به خیال زاهدی گوشهنشین و طُرفِهْ آنْک
مُغبچهای ز هر طرف، میزندم به چنگ و دف
محبوبی، خط ممتدی از عشق و صفاست. او نخست دلبر محبوب را از صقع ذات دیده و جلای حق را پیش از مشاهدهٔ پدیدهها رؤیت کرده است؛ از این رو هرچه میبیند، برای او رنگ خدایی دارد و از صفای دلبر، در چرخ و چینی مدام و چنگ و دفی مستانه و پایدار است:
دل به صفای دلبرم مست پی حیات خود
مُغبَچِگان بیریا، در پی چرخ و چنگ و دف
محبی که به خاطر مشکلات طریق و باطن خویش، از دیدار یار محجوب است، ابروی دوست را حاجب خیال خویش میشمرد و ناتوانی خود را از وصول، با فرافکنی، به آن نسبت میدهد:
ابروی دوست کی شود دستکشِ خیال من؟
کس نزده است از این کمان، تیر مراد بر هدف
محبوبی خویشتن خودخواهانهٔ هر پدیدهای را حاجب دیدار او از یار باصفای هرجایی میداند. دل فارغ از خویش و خالی از طمع، وعدگاه دیدار و زیارتگاه یار است: در بر یار نازنین، دل بکش از خیال، تو ره بنما به سوی دل تا برسی تو بر هدف
محبی با خودشیفتگی بسیار، تنها خود را بادهخوار عنایت الهی میشمرد و زاهد متعصب ظاهرگرا و محتسب مست از قدرت را دو چهرهٔ بیگانه میپندارد:
بیخبرند زاهدان، نقش بخوان و لاتَقُل
مستِ ریاست محتسبْ باده بنوش و لاتَخَف
محبوبی به صورت کامل، مردمی است و زاهد صومعه و محتسب مسندنشین و رند میخانه برای او تفاوتی ندارد. محبوبی، شگرد خاص مردمی شدن دارد؛ بهگونهای که صورت و تعین عادیترین مردم را به خود میدهد. او چنان عین مردم عادی است که عادیترین مردم از او حریم نمیگیرند و همه بهراحتی و با باطن خویش و با صدق و کذب و صواب و گناه خویش با او همراه میشوند. او با غوغایی از صفای باطن و با وحدتی حقی در میان مردم و با آنان به صورت کامل عادی است. او در میان مردم و با تمامی مردمی که با او همراه میشوند، جلد فردی ناسوتی و عادی را به خود میگیرد:
زاهد و محتسب مَبین، ره بگشا به سوی حق
حرف مزن، نَفَس مکش، دل بسپار و لاتخف!
محبی طعنهٔ آشکار بر سالوسیانی دارد که با صوفیگری، فربهی خویش را قصد دارند؛ اما به شیوهٔ استهزا. محبی نگاه خلقی و غیری به عالم و آدم دارد و مغلوب حیث خلقی و خویشتن خویش میباشد:
صوفی شهر بین که چون لقمهٔ شبهه میخورد
پارْدُمَش دراز باد این حَیوان خوشعلف
محبوبی تضادها را به نرمی گوشزد میکند. محبوبی تمامی صفات متضاد و کمالات را با دیدی حقی مشاهده میکند و از هر چهرهای حظّ حقی آن را دارد. او در دل هر خَلق و پدیدهای خالق را مییابد و دست به هر پدیدهای میگذارد، ربالعالمین را چهره به چهره زیارت میکند:
لقمه به صوفیان مده، حیف بود به شرع ما!
او بخورد بهصد وَلَع، چون حَیوان ز هر علف
محبی در سلوک خود مبتلا به پرسه و در به دری و سرگردانی است تا زمانی که به ولایت محبوبان ذاتی تمسک جوید. با تمسک به ولایت، پرسهزنی و سرگردانی از محبی برداشته میشود و اگر بر امتحانات و ابتلاءات آن، استواری صادقانه و بهدور از طمع و عاشقانه داشته باشد، او را مجذوب ولایت میسازند و محبی به رؤیت عین خویش میرسد و موج عنایت ولایی، او را منزلها پیشتر میبرد. خلوت شب برای درخواست این عنایتها و نگاههای خاص میباشد:
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همّت شحنة النّجف
محبوبی، آشنای شهری بینشان است و همخوانی اکمل و اتم با حقتعالی دارد. او از توحید رازدار کوی نیکنامان بینام ولایت میشود. لبّ و مغزای ظهور محبوبی همگونی حق و قرب به او با عیار عشق و حب حق است. عیار این همگونی به انس حق و به حب حق به اوست. حب حق به او سبب میشود او هرجا رود، حق نیز بر مدار او رود و او نیز همواره به جمال زیبای حقتعالی اشاره دارد. محبوبان در صقع ذات، چشم بر حق دوختهاند و چشم دل آنان از خداوند پر شده است؛ محبوبانی که ولایت ساری در تمامی پدیدهها دارند و هرجا دست ولایت و عنایت تصرف خود را از سر کسی بردارند و برای او تخلیهٔ مسیر داشته باشند، از حب خاندان دور میشود و به گمراهی و بغض اولیای الهی و عناد با آنان گرفتار میشود:
چهرهٔ خاندانْ تو را، دیدهٔ دلربا مرا
عشق و صفا و معرفت، هست به شاهد نجف
گر بدهی سرت به او، رونق جان بود تو را
سینه اگر دهی و دل، دُرّه شوی تو در صدف!
جان نکو فدای او، هست دل آشنای او
ذرّه بهذرّه جان من، شد به خط و شده به صف
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۳ ( جلد دوازدهم : کلیات دیوان نکو )