غربت اولیای محبوبی

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۳ ( جلد دوازدهم : کلیات دیوان نکو )

منم دریا

سالکان محبی چون از خویشتن جدایی ندارند، خود را امانتدار می‌پندارند؛ ودیعه‌دارانی که گویی مالک عطایای حق گردیده‌اند و آن را با داعیهٔ خویش و با رصد حسودان و بدخواهان، برای بهره‌بری خود به پروردگار می‌سپرند:

یارب، آن نوگل خندان که سپردی به منش

می‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش

محبوبی، امانت دلی کمالی را با خود می‌بیند که تمامیت و کمالِ جمال و جلال و آدم و عالم و دوست و دشمن را در خود دارد؛ اما وی از مقام تمکین عالی این دل و همت والای ربوبی به هیچ وجه استفاده نمی‌کند. اولیای محبوبی خدا به هیچ‌وجه به امانت الهی دست نمی‌زنند و نسبت به آن، از خویشتن به صورت کامل برکنارند. آنان با آن‌که بر هر کاری توانایی دارند، جایی را برای خود سست یا محکم نمی‌سازند و معرکه نمی‌گیرند، بلکه در هجوم تیغ‌ها نیز پناهی برای خود نمی‌یابند. آنان آزارهای خلقی را با دید عباد الله می‌پذیرند و فنا و بقا را به پروردگار و هر کاری را به حکم، به حکمت و به مشیت او وا می‌نهند و تنها ظرف پذیرش می‌باشند؛ نه سبب‌سازی دارند، نه سبب‌سوزی:

یارب! آرامش جانی که تویی ممتَحَنش

می‌سپارم به عطایت که رسانی به منَش

محبی دل بر غیر دارد و در هجوم غم‌ها و بریدن‌ها، مدد از خلق می‌جوید و تمسک به بیگانه دارد و خود را به آن‌که مفتونش شده است، شفیق‌تر از پروردگار می‌شمرد:

همره اوست دلم باد به هرجا که رود

همت اهل کرم بدرقهٔ جان و تنش

محبوبی با آن که کمال در علم، اراده و دستگیری نسبت به دیگران دارد، تنها حکمت حقی و کرم ربوبی را اعتبار دارد و جز بر مشیت حق، جنبش ندارد. محبوبی، صاحب همت و تمکین است و اراده‌اش با ارادهٔ حق فعلیت می‌یابد و حق نیز بر مدار اوست؛ به‌گونه‌ای که هرچه این دل می‌خواهد ـ که البته جز حق نمی‌خواهد ـ به اجابت می‌رسد و می‌شود:

همره حق شده‌ام، دور نگردم از تو

همّت حضرتِ تو حفظ کند جان و تنش

محبی خود را از وصول به معشوق ناتوان می‌بیند. دست او کوتاه و خرما بر نخیل. او در سرگردانی دوری از محبوب، حیرانی دارد و برای گریز از آن، به هر رَطب و یابسی چنگ می‌اندازد:

گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا

چشم دارم که سلامی برسانی ز منش

محبوبی را دیاری است بی نام و نشان. وطن محبوبی، ذات الهی است و فقط به آن گوهر بیتای هرجایی، عشق و ایمان دارد. او از هر سمت و سو خدا می‌بیند، بلکه او خدا را در وجود و بی هر سمت و سو می‌یابد و معرفت و عشق وجودی دارد که جز او وطنی نیست:

وطنم منزل عشق است، ندارم وطنی

از سر لطف و کرم، خود برسان در وطنش

محبی حتی در رؤیت یار، از مثار کثرت جدایی ندارد و معشوق را با عاشقان و دل‌های عزیز، مصاحب می‌بیند:

به ادب نافه‌گشایی کن از آن زلف سیاه

جای دل‌های عزیز است به هم برمزنش

محبوبی، محفل عطرانگیز یار را انس روحانی خویش می‌شمرد. او در جمعیت خویش تنها وجود حق را می‌بوید و وحدت عشق و عاشق و معشوق را یافته است. محبوبی، هم وجود را یافته است و هم جمعیت وجود را:

نافه و مشک ختن عطر گل گیسویش

ای صبا جان من آن‌جاست، به هم بر مزنش

محبی که در غیربینی و بیگانه‌گرایی گویی خط ممتد دارد، عجیب آن است که خود را صاحب‌دلی می‌پندارد که در وفاداری ضرب‌المثل دوران است و به همین پایه، انتظار و توقع وفا از معشوق می‌یابد و از «حقِ وفا» ادعا می‌آورد:

گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد

محترم دار در آن طرّهٔ عنبرشکنش

محبوبی با عنایت ازلی، تنها بر محبوبْ دلداده است و بیگانه نمی‌شناسد. او خراباتی است و در فنای خویش، به بقای حکمی مستی یافته است. او از رخ‌نمونی و خودنمایی همه‌جایی ربوبی در شیدایی صفایی مستغرق است که جز به رخسار او دل نمی‌دهد و در خود نیازی دیگر نمی‌بیند، بلکه در بی‌نیازی «از اویی» غرقه است. وفای محبوبی، صفای خراباتی دارد و چنان با شکن در شکن پایدار شده است، که جایی برای شکستن، نقض و بدعهدی نگذاشته است. محبوبی از خدای خویش پر است و حق بر مدار اوست. با این می‌افشانی، وفا از محبوبی در مستی است:

من به رخسار تو دل داده‌ام از صبح ازل

تا ابد مست و خرابم رخ جادوشکنش

محبی گاهی وصول‌ها و ذوق‌هایی دارد، اما چنین نیست که اقتضای آن را داشته باشد که حق به صورت مدام بر او غالب و چیره باشد. محبی به جای آن‌که مشکلات نفسانی و برآمده از طریق را ببیند، معشوق را به بی‌وفایی متهم می‌کند. محبی ضعیف است و با اندک ذوق عاشقانه‌ای، آروغ می‌زند و مدعی وفاداری و خیرخواهی برای معشوق می‌گردد:

گرچه از کوی وفا گشت به‌صد مرحله دور

دور باد آفت دُور فلک از جان و تنش

محبوبی، مدار وفا و معیار حق است. حق‌تعالی بر محبوبی ذاتی به صورت مدام غالب و چیره است. سِرّ احدی، سِرّ غالب بر محبوبی است. سِرّ احدی سبب می‌شود محبوبی به هر عالَم و در هر موقعیتی به رنگ خدا ظاهر شود و هیچ چیزی مانع آنان از خداوند نمی‌شود. او بر مدار حق و حق بر مدار اوست و جایی آلودگی نمی‌گیرد و همه‌جا مست از زیبایی حق، به عشق تجلی دارد:

دل به تو داده و از هردو جهان بی‌خبرم

زنده است آن مه من با گُل دُور دهنش

محبی، نهادی ضعیف دارد. او به اندکی عنایت، آروغ می‌زند و با کم‌ترین روی‌گردانی و اقبالی، که البته برآمده از خود اوست، سست می‌شود. گردش پیمانه‌ای، اشتیاق او را به شوریدگی می‌کشاند و رجز فرومایگی برای دیگران می‌خواند:

در مقامی که به یاد لب او مِی نوشند

سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش

محبوبی، غیر و بیگانه و سفله و عزیز نمی‌شناسد. او از صبح ازل در سویدای جان خویش، صقع ربوبی ذات حق‌تعالی را یافته است. او از حق‌تعالی رنگ گرفته است و انصباغ مدام الهی بر او چیره است. او تا شام ابد به حق‌تعالی وفادار است و کم‌تر از ذره‌ای میل به غیر در او راه نمی‌یابد:

در دل و جان و تنم جز تو نباشد هرگز

کافرم گر که بود ذرّه‌ای از خویشتنش!

محبی از اندیشهٔ طمع و خیال زیاده‌خواهی بیرون نمی‌رود. او حتی رسوایی عشق را نیز طمع‌وار ترسیم می‌کند و برای همین، هیچ‌گاه بر خویشتن خویش حتی اشاره‌ای نمی‌گذارد و تنها عوارض و صفات را قربانی می‌سازد:

عِرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت

هرکه این آب خورَد، رَخت به دریا فکنش

محبوبی، عشق پاک و بی‌طمع دارد. صفت بارز محبوبی، عشق بی‌طمع اوست. او خداوند را به خاطر خدایی‌اش نمی‌خواهد، بلکه عشق او به خدا وجودی است. اگر به فرض محال، وجود خدا، گدایی راه‌نشین شود، باز برای محبوبی دوست‌داشتنی است. محبوبی، رفیق وفادار و هرجایی خداست. محبوبی، خدا را فارغ از بهشت و جهنم او می‌خواهد و در هر حالی، نجوای «سبّوح قُدّوس ربّ الملائکة والروح» برای او ساز می‌کند:

برو، میخانه دگر چیست؟ گذر زین بازی!

جام می را ببر و در دل دریا فکنش

محبی، که بسیار می‌شود از خوف و اندوه جدایی ندارد، با اوج گرفتن حرارت شوقش، گویی همهٔ غیب باطن را سیر کرده است، شور غزل می‌آورد. او که تا به‌حال لاف وفای خویش می‌زد و بر بی‌وفایی معشوق طعنه می‌آورد، جفا و وفای محبوب را برای خود یکی و یکسان می‌شمرد:

هرکه ترسد ز ملال، اَندُهِ عشقش نه حلال

سر ما و قدمش، یا لب ما و دهنش

محبوبی لاف‌های محبی را برآمده از غم عشق و تشبه به عاشقی دانسته و غزل‌سرایی او را از غفلت و ناآگاهی و به طور کلی از ضعف وی می‌بیند. معرفت را باید از محبوبی جست که او، هم در سیر انفسی و از خویشتن خویش و هم در سیر آفاقی و از بطن آدم و عالم و هم از عالم اعیان ثابته و در عالم اسما و صفات، پدیده‌ها و مرتبهٔ هریک آز آنان را به نیکی می‌شناسد. او تمامی تن وجود و پیرهن ظهور را دریافته است:

ترس و خوف از غم عشق است سخن از غفلت

من و آن لب، تن و هم سینه و هم پیرهنش

محبی، تمامی حمدها و ستایش را به خداوند باز نمی‌گرداند و گاه به خود غرّه می‌شود:

شعر حافظ همه بیتُ‌الغزل معرفت است

آفرین بر نَفَس دلکش و لطف سخنش

محبوبی، حمد را برای خدا می‌داند و نه‌تنها تمامی لطف سخن، بلکه همهٔ حُسن پدیده‌ها را از او و برای او می‌شمرد. اگر محبی ادعای لطف سخن خود را دارد، محبوبی تمامی ظهور را لطیف یافته است. محبوبی برای تمامی پدیده‌های سراسر لطف و حُسن و نیکویی، نرم نرم است و جایی برای کسی و چیزی حرف، سخن و ادعایی ندارد. اما ناسوت، عالمی است که محبان متشبه را شهره می‌سازد و محبوبی ـ که خلاصهٔ صافی و تمامی صفا و سلالهٔ اسماست ـ را در میان خَلق به بدنامی می‌کشاند. محبوبی که برای آسمانیان شهره است و اهل معرفت ربوبی حتی از نام وی اعتبار می‌گیرند، در زمین، حتی برای محبان ناشناخته و مهجور می‌ماند. این‌گونه است که آذرخش «من مات و لم یعرف امام زمانه مات میتة جاهلیة» در دیجور ناسوت، راهنمایی دارد. محبوبی‌شناخت، امری صعب، سخت و مستصعب است. محبوبی که بر اساس حکمت، هر چیزی را در جای خود می‌نشاند، شک و تردیدها از کار خضرگونهٔ او دامنگیر ظاهربینان سطحی‌اندیش می‌گردد و آن وقت، ولولهٔ «ینقلب علی عقبیه» قیامت می‌گردد:

خودستایی نبود در ره عشق و مستی

از عزیز دل من گو گل لطفِ سخنش

عاشقم، هیچ ندارم، نه سر و پا و دو دست

در بر آن مه مستم که نباشد مِحنش

شد نکو خانه‌خراب و، دلش آشفتهٔ اوست!

من فدایش بشوم با دلِ چون یاسمنش

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۳ ( جلد دوازدهم : کلیات دیوان نکو )

مطالب مرتبط