منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۳ ( جلد دوازدهم : کلیات دیوان نکو )
دلبر دلبرده
سالکان محبی را با سختی و محنت و رنج و با ریاضت درهم پیچیدهاند. محبی مشتاق است، نه عاشق؛ از این رو در بلاپیچی و مشکلات سلوک، رنجور و خسته میشود. او گریزپای است و نیازمند توصیه به بردباری و صبر در جفاهای روزگار میباشد تا با پایان خزان اودیه و زمستان ریاضت، شاید بهار انس و همنشینی با گلان برای وی فرصت دهد:
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
محبوبی با عشق ذات و صفای محفل بی اسم و رسم ربوبی زندگی میکند. محبوبی را مشکلات سلوک نیست؛ اما محبی مشکلاتی که دارد، در طریق سلوک او و در راه پیش آمده و برآمده از هواها و امیال نفسانی اوست و این بلاها از ذات معشوق نمیباشد. خداوند نمیخواهد محبی را بلاپیچ کند، اما او در تنزلی نفسانی گرفتار است که بدون بلا و ورود به اودیه، حرارت نمییابد و به ذوق محبت نمیرسد. اگر محبی به این مصیبتها گرفتار نبود، به حصر در ناسوت و محرومیت میگرایید. البته محبوبی را هم بلاپیچ میکنند، اما هم بلاهای او از اودیهٔ نفس و برآمده از مشکلات طریق باطن او نیست ـ بلکه از صفای اودیهٔ ذات الهی است ـ هم سنخ و جنس این بلاها با یکدیگر بسیار متفاوت است. بلاهای معنوی محبوبی، ژرفا و عمقی دارد که بلاهای ظاهری محبی در قیاس با آن، چیزی نیست. محبوبی صحبت ذات را دارد و مستغرَق بودن در چنین موهبتی، هر بلایی را خرّم میکند و محبوبی را با صفای دل، به استقبال از آن میکشاند:
صحبتِ گل، خارِ هجران، صبرِ بلبل بایدش
مرد حق بهر صفای دل، رخ گل بایدش
محبی جمعیت ندارد و جمال و جلال را با هم برنمیتابد. اگر بلاهای جلال زلف، محبی را در خود بگیرد، برای او یک چنگال زور است که به ناچار باید بر آن صبر داشت. این بلاها برای محبی دام گرفتاری است که رهایی از آن را امید و آرزو دارد و گریختن از آن را زیرکی میپندارد:
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد، تحمّل بایدش
محبوبی مقام جمعیت، تمامیت و کمال را دارد. محبوبی به تمامی دادههای جمالی و جلالی، رضاست. برای او، قهر و لطف تفاوتی ندارد. او مقام رضای خود را نیز به موهبت و به گونه لدنی دارد. او در جایی کم نمیآورد و پریشان نمیشود؛ حتی در مواجهه با دشمنی خونی که عنادی عمیق دارد، بردباری و عمل حکیمانه خویش را پی میگیرد:
جور دشمن همچو خار گل بُود در روزگار
در بر خار مغیلان، هم تحمّل بایدش
بند زلف او پریشانی ندارد هیچ، هیچ
رخصت دل در شکنج تار سُنبل بایدش
محبی چون مقام جمعی ندارد، شأنی را میگیرد و شأنی دیگر را از دست مینهد:
با چنین زلف و رخی بادش نظربازی حرام
هرکه روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
محبی مصلحتسنجی، تدبیر و عقلورزی را نیز ویژهٔ شهریاران و سیاسان میداند و رندی را در عالمسوزی میشناسد:
رند عالمسوز را با مصلحتبینی چه کار
کار مُلْک است آنکه تدبیر و تأمل بایدش
محبوبی در مشاهدهٔ ذات حقتعالی در دل هر ذرهای، تمامی بلاهای آن را میپذیرد و به رؤیت آن مینشیند. او غوغای عشق را میشناسد و عشق را شکفتهٔ عقل میداند که به حکمت و تأمل، کار میپردازد نه به سوزاندن عالم. محبوبی برای انسان سه صبغهٔ کمالی قایل است حقتعالی که ذات و صاحب کمال است و خلق که ظهور کمال حقتعالی است و طلب هدایت و سعادت از حقتعالی، نه غوغاییشدن و آتش افکندن بر خلق خدا. غایت کمالی انسان این است که خدا (وجود حق) و خود (خلق و عالم ظهوری) را بشناسد و مسیر سلامت و سعادت را در پرتو این معرفت بپوید:
با چنین زلفی نظربازی بود عین صواب
عشق اگر غوغا به دل دارد، تأمل بایدش!
محبی، سوخت سلوک را مبتنی بر تقوای عملی و دانش محدود میپندارد، اما بر این سوخت نباید اعتماد داشت، بلکه باید توکل را به گونهٔ عارضی به این هنرها جفت نمود:
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافری است
راهرو گر صد هنر دارد، توکل بایدش
محبوبی، قرب را مبتنی بر تقوای ذاتی ـ که همان صفای استعداد موهبتی و عشق و مستی اعطایی است ـ و بر جلوههای ظهوری این صفای باطنی قرار میدهد که خود امری توکلساز است، و برای دانش تحصیلی و تقوای عملی و ارادی (نفسانی)، نقشی در قرب قایل نیست؛ بلکه سالک را کسی میداند که از خویشتن خویش و از صفات آن، بریده باشد:
دانش و تقوا نباشد بهر سالک در طریق
عشق و مستی لازم است، آنجا توکل بایدش!
نازکشی، اصلی اساسی در سلوک است، اما همانطور که تکیه بر تقوا و دانش، کافری است، بر ناز خود نیز نمیتوان تکیه داشت؛ ولی محبی برای وصول به زیباییهایی جمال محبوب، نازکشی را به خود مستند میدارد و آن را از خود انتظار دارد:
نازها زآن نرگس مستانه میباید کشید
این دل شوریده گر آن زلف و کاکل بایدش
محبوبی، نازکشی را بنیاد عشق میداند، اما آن را از معشوق مییابد. محبوبی، احدیت سیر دارد و خود دردانهٔ محفل قرب و سرآمد نازکشان است، اما وی بر چرخدندهٔ حق قرار دارد و در تمامی جنبشها و در نازکشی، حق بر مدار او گردش دارد. محبوبی در سیر احدی، با عنایت ازلی و با قدم صدق، نازکشی دارد و همواره بر روی امر حق حرکت مینماید و جایی رنگ غیر و ناسوت نمیگیرد، بلکه حتی در وصول به عوالم ربوبی نیز به زلف جلال و کاکل جمال مشغول نمیشود و ذات، منزل عشق پاک و بیطمع اوست:
ناز دل زآن نرگس مستش کشیدن لازم است!
ناز گل دیدن کنار زلف و کاکل بایدش
محبی در عشقورزی شوریدهسر است، نه دلداده. او حرمان را به خود نسبت نمیدهد و به جای آنکه بگوید اسلام به ذات خود ندارد عیبی، هر عیب که هست از مسلمانی ماست، ساقی را به تعلل متهم میکند:
ساقیا در گردش ساغر تعلُّل تا به چند؟
دورْ چون با عاشقان افتد، تسلسل بایدش
محبوبی، حرمانهای محبی را از خود سالک و برآمده از ضعفهای آن میبیند. اگر مشکلات نفسانی سالک تمامی نداشته باشد، دور عشقی پدید نخواهد آمد:
شد تعلّل از خطای سالک اندر راه عشق
پس بگو دورش چه باشد چون تسلسل بایدش؟
محبی در سلوک خویش، چنین نیست که به صورت غالبی دارای وفق الهی باشد و تجملات ربوبی برای وی در کمترین زمان و با پایینترین هزینه مهیا شود و در مسکنت خویش غلبه دارد:
کیست حافظ تا ننوشد باده بیآوازِ چنگ
عاشق مسکین چرا چندین تجمّل بایدش
محبوبی در باطن خود سِرّ خدا و وفق ربوبی را دارد و بساط عشق و مستی او با عنایت ازلی حقتعالی مهیاست و صفای او نه تنها مانع و رادعی نمیپذیرد، بلکه باارزشترین لحظههای ناب با کمترین هزینه به وفور برای او فراهم میشود. او چنان در بارش عنایت و چرخش تجمل ربوبی است که تعلل در رقص ضرب و مضراب حق را میطلبد. محبوبی مستغرق در وصول موهبتی بدون رنج دادار و مستی پایدار و دَلال رفتار و غنج ماندگار است:
سالک درمانده کی داند که چنگش در کجاست؟
پیر چنگی را چرا، اینسان تجمّل بایدش!
عشق و مستی در دل و جان من دیوانه است
ضرب و مضراب نگارم در تعلّل بایدش
همچو او مستم من و، لب بر لبش بنهادهام
غنچه را گل میبرد، سنبل تعامل بایدش
شد نکو راحتسرای دلبر نابرده رنج
عشق و مستیهای او دور از تکامل بایدش
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۳ ( جلد دوازدهم : کلیات دیوان نکو )