منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۲ ( جلد يازدهم : کلیات دیوان نکو )
نفیر صلابت
سالک محبی در هستیشناسی خود، نظام مشاعی عالم، و اقتضاءات حاکم بر ناسوت را نمیشناسد و میپندارد، کسی را که در صبح ازل، دولت دادهاند، به صورت مطلق و به گونهای تخلفناپذیر، آن را تا شام ابد، بهسختی و به ضرورت و لزوم، خواهد داشت:
در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بُوَد
محبوبی شؤون گوناگون وجود را میشناسد و میداند در ناسوت، یک سیب هزاران چرخ میخورد تا فرود آید. دادههای ازلی برای محبان تحصیلی و افراد معمولی که ارادهٔ حقی ندارند و خواست آنان در مشیت خداوند فانی نشده است، تمامی اقتضایی است. البته برخی از این اقتضاءات، به تعبیر حافظ، «فیض دولت ازلی» و به تعبیر ما، «اقتضاءات ربوبی» است؛ اما هیچیک علیت تام و بقای جاودانی ندارد و سیستم هوشمند طبیعت، نظام کرامت اولیای الهی و ارادهٔ مستقیم خداوند، بر آن نظام مشاعی حاکم است و آن را از توقعات و انتظارات عادی و ظاهری، تخلفپذیر میکند و حتی دادههای اعطایی پیشین (اقتضاءات قربی) میتواند با سوءاختیارِ مشاعی بنده، از دست رود:
دولت فیض ازل هم گرچه ارزانی بود
کی مرادش هر زمان خوش همدم و جانی بود؟
محبی در سیر سلوک خود، فراز و فرود و شیب و نشیبهای فراوانی را به صورت دورانی تجربه میکند. او دلنگرانیهای باطنی بسیار عمیقی دارد و گاه برای او انگیزهٔ دستبرداشتن از ادامهٔ سیر پیش میآید؛ اما محبی به گامهای حقتعالی برده میشود و چنانچه سیر کمالی او به پایانهٔ خود نرسیده باشد، باز برده میشود و نهال توبهٔ او میوهای جز پشیمانی ندارد. او نتوانسته است حضور اطلاقی دلبرِ هرجایی را در هر کاری، حتی در دل نظام مشاعی هستی و پدیدههای آن، مشاهده نماید و میپندارد خود اوست که با عنان اختیار میرود و خود اوست که با آزادی تمام، میایستد:
من همان ساعت که از مِی خواستم شد توبهکار
گفتم این شاخ ار دهد باری، پشیمانی بود
محبوبی، دلی پاک و بیپیرایه و صافی دارد و هیچگاه بیوفایی و بریدن ندارد. البته خاک ناسوت، ظهور ناسوتی «دل» و عصیانِ لازمِ آن را دارد که اصل پدیداریاش خود گناهی است که به اصطلاح عارفان، «توبه از توبه» را لازم دارد:
دل بود هردم به راهش صافی و پرهیزکار
گرچه هردم آدمی را بس پشیمانی بود
محبی، درگیر طعنههای بدخواهان و پاسخگویی به آنان است و حتی برای ایمنی از ددمنشیهای آنان، فرض ظاهرگرایی را نیز پیش میکشد؛ در حالی که نمیتواند رنگ رخسار خود را، که از مشتاقی او حکایت دارد، کتمان نماید:
خود گرفتم که افکنم سجّاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ مِی، مسلمانی بود
محبوبی، ظاهرگرایی بدون خاصیت را پیرایهٔ سنگینبار و آلاینده میداند و آن را در مرام خود ندارد. به طور کلی محبوبی صدق خود را در تمامی حالات دارد و در مقامی که تقیه روا نیست، عاری از ظاهرگرایی میباشد:
سوسن و سجاده بار است و ندارد منفعت
خرقهٔ ظاهر که بیسود است، مسلمانی بود
محبی، آرزوی روشنای خلوت خود را از فروغ نور ساغر دارد:
خلوت ما را فروغ از عکس جام باده باد
زانکه گنج اهل دل باید که نورانی بود
محبوبی، روشنایی را از معرفت میداند و خلوت و بزم انس را با معرفت، گنجِ پربار میشمرد:
باده و خلوت اگر با معرفت گردد عجین
گنج پرباری شود، صافی و نورانی بود
محبی حتی در فصل مستی، برای شور خود شرط شراب میآورد و برای آن اما و اگر دارد و یار را در چهرهٔ زهد و مستوری نمیبیند:
بیچراغ جام در خلوت نمییارم نشست
وقت گل مستوری مستان ز نادانی بود
محبوبی، خود همیشه مست از یار هر جایی خویش است؛ اما در تحلیل او، حتی محبان امروزی از نعمت وحدتْ محروم و از روشنای راهنمایی فرزانگان بیبهرهاند، که آن لودهٔ مست را در قامت رندان کوی یار و نیز در چهرهٔ مستوران زاهد پرهیزگار نمییابند. البته امروز نیز دیگر بزم شادی حقیقی ربوبی و مجلس عشرت ولایی را در جایی سراغ ندارد و نادانی، ناآگاهی و غفلت حتی بر نشستهای معنویت چیره است:
وحدت و جام چراغی رفته از دوران ما
فرصت شادی و عشرت همچو نادانی بود
محبی خود را زیرکی میبیند با قامت تماماختیار که باید دوراندیشانه، از جانان، جامهای می را برباید و ترک این خودخواهی حزماندیشانه و سوداگرانه را خودخواهی و گرانجانی میپندارد:
مجلس انس و بهار و بحث عشق اندر میان
نستدن جام می از جانان، گرانجانی بود
محبوبی، مستغرق در معشوق و در عالم بیخویشتنی است که جز مشیت محبوب، برای او نیست:
اختیاری از خود ندارم هیچ در وادی عشق
هرچه باشد ز او بود، وآن کی گرانجانی بود؟
محبی وقتی خود را از درگاه مقرّب الهی دور میبیند، به همت عالی خویش چنگ میزند؛ اما همتی که او عالی میانگارد؛ همان رضا به آب انگوری و دادههای خویش است:
همّت عالی طلب، جامِ مُرصَّع گو مباش
رند را آب عنب، یاقوت رُمّانی بود
محبوبی، کمال را در آزادمردی، آزادگی و جوانمردی میشمرد که این صفای باطن، کیمیایی است که فشردهٔ انگور از بَرِ آن، شراب ناب یاقوتی میشود:
همّت عالی بخواهد در طلب آزادهمرد
از بر او شد که آن یاقوت رُمّانی بود
محبی، خلق خدا را سیاه و سفید و خوب و بد امتیاز میدهد و با یکی مینشیند و از دیگری میگریزد. همسخنی با ظاهرگرایان برای محبی نشانهٔ نادانی است:
نیکنامی خواهی ای دل، با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من بُرهان نادانی بود
محبوبی، خلق خدا را محبوب محبوب مییابد و آنان را محبوب میدارد. او تبعیضی میان صنعت معشوق نمیگذارد و دل هر ذرهای را زیارتگاه محبوبِ هرجایی خویش میشمرد:
خودپسندی جان من باشد به تبعیض بشر
این جداسازی مردم، خود ز نادانی بود
محبی، از سر خودشیفتگی، موقعیت معنوی خویش را دل میدهد و آن را مورد رشک و حسادت حاکمان گمان میبرد:
گرچه بیسامان نماید کار ما، سهلش مبین
که اندر این کشور، گدایی رَشک سلطانی بود
محبوبی نه دل به دادههای معنوی خوش میدارد و نه چشم بر شهریاران دارد. او به نیکی میداند شاهان جور و بیدادگران ستم سالها از بوی پاکیها دورند و هیچ گاه حتی آرزوی آن را نیز در دماغ خود نمیپرورند. آنان بیدادگاه پلیدی رجس و سجّین پلشتی نطفهٔ دیواناند که تار جل ژندهٔ ظلم را به پود ستم هاری سگینهٔ خویش میبافند:
دل بگیر از این گدا و سلطهٔ سلطان جور
کی تو را سامان و پاکی، رَشک سلطانی بود؟
محبی حتی اگر با محبوب خویش خلوتی داشته باشد، طمع شرابِ آمیخته با انواع گیاهان خوشبو و ساقی روحانی را دارد:
خوش بود خلوت هم ای صوفی، ولیکن گر در او
بادهٔ ریحانی و ساقی روحانی بود
محبوبی، خلوت با محبوب را دوست دارد و خود معشوق را با زبانی حقی میطلبد و به باده و ساقی نگاه ندارد:
خوش بود خلوت به سیر سالکان سینهچاک
تا که بر او باده و ساقی روحانی بود
محبی خوف دارد و برای ایمنی، خلوتنشینی دارد. او در علن، خواست معشوق را نمیپذیرد و آن را حزماندیشانه و بدون رخصت از محبوب، برای پنهانی خویش میطلبد:
دی عزیزی گفت حافظ میخورد پنهان شراب
ای عزیز من، گناه آن به که پنهانی بود
محبوبی، حقپویی را در مسیر انسانبودن شناخته است. او طریق محبوب را میپوید و راهی را میرود که معشوق خواسته است و عقیدهای را ایمان دارد که رنگ حق بر آن باشد. او از ازل در پیمان، عهد و حکم خدای خویش است و رخصت را تنها از حق دارد و در سِرّ و علن، به پایش حقی، او را میپاید:
تا توانی کن تأمّل در سراپای بشر
گر که حق خواهی، تو را آثار انسانی بود
گر شراب و بادهنوشی، خود بنوش از جام پاک
مستی و مستوری می، خود به پنهانی بود
مستی و جام شراب حق که را باشد روا؟
تا مگر از حق بر او خوشصبغه ایمانی بود
شد نکو سایهنشین حضرت حق تا ابد
رخصت او بر دلم از روح پیمانی بود
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۲ ( جلد يازدهم : کلیات دیوان نکو )