مقایسه عرفان کلامی و عرفان محبوبی

مقایسه عرفان کلامی و عرفان محبوبی

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۲ ( جلد يازدهم : کلیات دیوان نکو )

نقد صافی جلد دوم

مست و خمار

«سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان‌چه خود داشت ز بیگانه تمنّا می‌کرد»

جناب خواجه در دیوان خود در شوق معرفتی که دارد، خمار و مخمور است. او مخمور است که به التماس و تمنا رو می‌آورد؛ وگرنه عاشق مست هیچ گاه عجز و لابه ندارد:

«دلِ پیمانه‌کشم گرچه که غوغا می‌کرد

نه ز بیگانه طلب، یا که تمنّا می‌کرد»

عاشق مست حتی از حضرت حق نیز خواهش ندارد و کمال استغناست؛ همان‌طور که تمامی پدیده‌های هستی را در غنای کامل می‌بیند و برای هیچ یک ضعف یا انتظار قایل نیست:

«فیض عالم شده چون چهرهٔ پیدای نمود

ذرّه ذرّه به جهان، کارِ مسیحا می‌کرد»

ولی جناب خواجه برای جبران ضعف‌ها و کاستی‌ها، مددگیری از روح قدسی را توصیه دارد:

«فیض روح‌القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن‌چه مسیحا می‌کرد»

جناب خواجه زینت‌افزایی و کمال‌خواهی را که توصیهٔ عرفان کلامی است، به شعر می‌آورد:

«به سِرّ جام‌جم آن‌گه نظر توانی کرد

که خاک میکده کحل بصر توانی کرد»

ولی در عرفان محبوبان، خرابی و فناست که رمز بقاست، آن هم بقای حق‌تعالی و یک دیار آباد بس است:

«اگـر کـه تـرک نـگاه و بصـر توانی کرد

بـه ذات حـق گهـرآسا نظـر توانی کرد»

ضعف و انکساری که در وجود محبان است، نمی‌شود در گفته‌ای خود را نشان ندهد و حتی اگر گفتهٔ آنان تغزل با معشوق باشد، آن را به سستی و فتور و ضعف می‌کشاند:

«گدایی در میخانه طُرفه اِکسیری است

گر این عمل بکنی، خاک، زر توانی کرد»

و این قرب محبوبی است که جز قوت نیست:

«گدایی از دل من رفته بی غم اکسیر

چه کرده‌ای اگر از خاک، زر توانی کرد؟!»

جناب خواجه حتی سفر عشق را نیز به سفری تجاری تشبیه می‌کند که سودآور و منفعت‌زاست و این نکته‌هاست که شیرین خامهٔ کلام وی را خام می‌سازد. فراموش نشود که وی شوریده‌سری است که به زبان خَلقی خویش سخن می‌گوید و مانند محبوبی نیست که حق بر مدار او می‌چرخد و توان آن را دارد که به حق، زبان هر پدیده‌ای شود:

«به عزم مرحلهٔ عشق پیش نِه قدمی!

که سودها کنی ار این سفر توانی کرد»

در حالی که گذر از عشق و نفی هر گونه طمعی، حتی از حق‌تعالی، شروع قرب محبوبی است:

«به راه عشق مرو، گر که در پی سودی

چگونه با طمع خود سفر توانی کرد»

حافظ برای حق‌تعالی هیچ حجابی قایل نیست جز غبار ناسوت:

«جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی

غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد»

ولی در عرفان محبوبی، ناسوت غبار نیست و چهرهٔ ظاهرِ حق‌تعالی است:

«جمال یار، ظهورش حجاب ناسوت است

غبار غم بنشان، گر هنر توانی کرد»

او چون مُحبی است، نیازمند واسطه‌ای مطهّر و طاهر برای طهارت خویش است؛ چنان‌که گوید:

گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن

شیخ ما گفت که در صومعه همّت نبود

چون طهارت نبود کعبه و بت‌خانه یکی است

نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود

او باید درگیر حجاب پیر مغان باشد؛ زیرا که شوریده‌ای محبّی است:

«مرید پیر مغانم، ز من مرنج، ای شیخ!

چرا که وعده تو کردی و او به‌جا آورد»

اما محبوبی عشق، بی‌حجاب و بی‌تعین است. او تمام وعده‌ها را می‌آورد، حتی اگر وعدهٔ ترک سر باشد:

«مرید حق، دل من شد که بوده خود محبوب

همیشه وعدهٔ حق را چه خوش به‌جا آورد»

محب هرگاه خیال وصل بپروراند و خویش را فانی تصور کند، کردهٔ عالم و آدم را به حق‌تعالی نسبت می‌دهد و هوس‌های نفسانی و شیطانی را در جای خود نمی‌بیند و قضاوت درست برای آن نمی‌آورد و همان را به ناز، بر خود می‌کشد:

«به تنگ‌چشمی آن تُرک لشکری نازم

که حمله بر من درویشِ یک قبا آورد»

محبوبی با آن که در مقام رضاست، بلکه خود رضاست، چنین نیست که هوس‌های نفسانی و شیطانی را ربانی بخواند؛ ولی صفای باطنی دارد که هر چیز را به جای خویش نیکو می‌بیند:

«گشاده چشمم و مستم، نه لشگری دارم

به جای جنگ و ستیز، او به ما رضا آورد

غلامی فلک آخِر ز دولتش یابد!

که هرچه شد به هر آن کس، مگو خدا آورد

نکو فتاده ز دولت، که رفته از دو سرا

جمال و چهرهٔ جانان، صفا به ما آورد»

محب کوره راهی را بزرگ‌راه سعادت و کبکی را همای فرخندگی و سعادت می‌گیرد و به همراهی رفیقی برای رفتن شیراز، دل خوش می‌دارد:

«بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان

در این جهان ز برای دل رهی آورد

همی رویم به شیراز با عنایتِ بخت

زهی رفیق که بختم به همرهی آورد»

برای محبوبی این نگاه یار است که چون حور: ذائقهٔ باطن را شیرین و خوشکام می‌سازد و کشور ذات است که وی مقیم دایم آن است:

«بنازم آن که نگاهش چو حور شیرین است!

برای خاطر دل، گل زِ هَر رهی آورد

روم به کشور ذاتش، چرا روم شیراز!

که تاب گیسوی او عطر همرهی آورد»

عاشق چنان به عشق خود غره است که گویی تنها عاشق معبود است که یار باید ماهی نهادِ وی را به شَست خود گیرد:

«در بحر فتاده‌ام چو ماهی

تا یار، مرا به شست گیرد»

محبوبی تمامی پدیده‌ها را عاشق حق‌تعالی و در راه او می‌بیند:

«جمله، همه مست جام عشقَند

مستی نشود که مست گیرد!»

وی در توجه به خود چنان شیفته است که گویی جز غم خود نمی‌شناسد و غم مردم را به‌کلی فرو نهاده است:

«دمی با غم به سر بردن، جهان یکسر نمی‌ارزد

به می بفروش دلق ما، کزین بهتر نمی‌ارزد»

محبوبی با آن‌که از عشقْ داغِ دل دارد، از غم مردم و ظلمی که بر آن‌ها می‌رود، فارغ نیست:

«دو عالم چینش هستی، به چشمی تر نمی‌ارزد

جهانِ پر زر و زیور به ظلم، آخر نمی‌ارزد»

ظلمی که اگر در ناسوت باشد، بساط دولت آن را بی‌ارزش می‌سازد:

«سراسر دولت دنیا که با ظلم و ستم باشد

مگو دلکش بود، هرگز به خاکستر نمی‌ارزد!»

ولی محب چون معرفتی تشبهی دارد، حق درد و غم وی نیز تشبهی است و در نهاد خود غم و دردی عمیق را که تازیانهٔ ظلم و استبداد بر مردم فرود می‌آورد، احساس نمی‌کند و بصیرت تشبهی وی رؤیت سروری ستمگرانه بر مردمان ستمدیده را کم‌تر یافت می‌کند، بلکه گاه آن را حتی دلکش می‌خواند:

«شُکوه تاج سلطانی که بیم جان درو درج است

کلاهی دل‌کش است امّا به تَرک سر نمی‌ارزد»

و نکتهٔ آخر این که: همیشه باید حتی در نقد محب، چهرهٔ مثبت او را دید که این همه در قیاس است؛ وگرنه او نیز حکایت دراز و بی‌انتهایی است از نقش زندهٔ حق‌تعالی که ماجرایی بی‌کرانه و البته خوش دارد. در غزل «چهرهٔ خوش» چنین گفته‌ایم:

«به شور و عشق و صفا کس به یار ما نرسد

هماره کار دو عالم، به کار ما نرسد

جمال و حسن جهان را ببین و دلبری‌اش

که جمله حُسن غزالان، به یار ما نرسد

به‌ظرف ظاهر و باطن همه جهان «حق» «هو»ست

همه جهان به کمی از گذار ما نرسد

هماره نقش وجودش به حسن می‌بالد

صفای جمله به نقش نگار ما نرسد

بساط نقد جهان، چهرهٔ خوش و خوب است

کسی به پاکی و حدِّ عیار ما نرسد

فنا و فقر و فلاکت به از ستم باشد

اگرچه فقر به شهر و دیار ما نرسد

هزار سینه درید و عیار نکبت شد

زیان به خاطر امّیدوار ما نرسد

هماره سبز بیندیش و کام‌شیرین باش

که کار هر دو جهان بر قرار ما نرسد

گذر ز قصّهٔ شاهی، نکو! همه هیچ است

که رَخش و قصّهٔ آن، بر سوار ما نرسد»

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۲ ( جلد يازدهم : کلیات دیوان نکو )

مطالب مرتبط