منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۱ ( جلد دهم : کلیات دیوان نکو )
شور شیدا
جناب خواجه در دیوان خود بارها تدبیرهای عقلانی(۱) را به حکم عقل، کوچک شمرده و در برابر عشق، تحقیر کرده است:
«حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد(۲)»
ولی این عقل است که زادگاه عشق است. عقل در برابر «حُمق» قرار دارد، نه جهل و وقتی عقل میتواند گوهر عشق را در صدف خود بپروراند که آستیننگر نباشد و به بخشش و جانبازی خویش توجه ننماید و در پی همای سعادت، بیطمع و بیمنت و با حامل فنا جستوجوگری نماید:
«جمال عشق باشد خود شکوفهزاری از عقلش
کسی عاشق بود کو عقل دور از آستین دارد»
حافظ همانگونه که به تحقیر عقل میپردازد، شخصیت مردان الهی را نیز خوار و کوچک مینماید و آنان را «ضعیف»، «نحیف» و «گدای راهنشین» وصف میکند:
«بهخواری منگر ای منعم ضعیفان و نحیفان را
که صدر مجلس عشرت، گدای رهنشین دارد»
مردان الهی دلبر حق و عزیز دردانهٔ او هستند:
«به خواری منگر ای خواجه تو مردان رهِ حق را
چه دولتها ز استغنا، عزیز رهنشین دارد»
این کوچکی نگاه در استغاثههای خواجه نیز دیده میشود:
«هر آن که جانب اهل وفا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد»
و این بدان معناست که غزلهای او نمیتواند بار عظمت عشق و بزرگی صفا را در چهرهٔ محبوبان الهی با خود بکشد:
«کسی که حرمت عشق و صفا نگه دارد
رسد به مرتبهای کو بلا نگه دارد»
پیش از این نیز گفتیم: دیدهٔ محب همواره اسباب و علل را پیجوست، نه صاحب سبب را؛ چنانکه در این بیت نیز آمده است:
«دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشتهات به دو دست دعا نگه دارد»
محبّی حتی دل خود را که با اوست و میتواند جایگاه حضرت حق گردد، سخنی دلکش نمیآورد، ولی محبوبی از همت دل آدم، چنین گوید:
«مگو ز لغزش پا و فرشتهام هرگز
که همت دل آدم دعا نگه دارد»
این غیربینی در دیدهٔ خواجه بسیار است و معشوق باید با نیشتری بر او زخمه زند تا از غفلت به درآید:
«چو گفتمش که دلم را نگاهدار، چه گفت؟
ز دست بنده چه خیزد، خدا نگه دارد»
ولی دید و دیده و دل و دلبرِ اهل محبت و محبوبان، «حق» است و بس:
«زمام دیده نخواهم به دست کس دادن
که دل به بزم محبّت، خدا نگه دارد»
کوچکی نظرگاه محبان، توان رؤیت لطف حق را در هر چهرهای ندارد و برای همین است که تنها حورصفتانی خاص و مورد عنایت را میطلبد:
«شیوهٔ حور و پری گرچه لطیف است، ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد»
هر ذرّهای را لطفی است که در دیگری نیز هست؛ زیرا روحی که در این است، جانان جان آن یکی نیز میباشد:
«شیوهٔ حور و پری در خور گفتارت نیست
چون که هر چهره به خود روح و روانی دارد»
همانطور که در توضیح ادعای عشق، خامی گفتار محبان بیشتر هویدا و نمایان میشود:
«کو حریفی کشِ سرمست، که پیش کرمش
عاشق سوختهدل نام تمنّا ببرد»
چرا که عشق تمنا ندارد و در استغناست:
«تو مزن لاف، که مستی نه سزاوارت شد
عاشق سوخته کی نام تمنّا ببرد؟»
این خامی عشق ـ که باید آن را شوق نامید ـ و خماری است که با ترس جمع میشود، وگرنه عاشق را هیچ پروا و ترسی نیست:
«علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد»
اما عاشقْ علم، فضل، مال، سر، خون، جان و دل را برای نگاهی میدهد:
«علم و فضلی که چهل سال کشیدی بر دوش
از چه ترسی که نگاهیش به یغما ببرد
سامری با دُم گاوی که فسون خوانده بر آن
کی تواند که ز موسی یدِ بیضا ببرد؟
تنگی جام مبین، وسعت دل بین، سالک
سیل غم ترس ندارد که دلت را ببرد»
شد نکو در سفر عشق پی ذاتش، چون
صرفه از وصل به پنهان و به پیدا ببرد
محبی، چون از تیغ خم ابرویی میگوید که ندیده است، میپندارد میشود آن را با خون جگر دید زد و حدیث عیش پیش میآورد، نه مقام عشق:
«نماز در خَمِ آن ابروان محرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد»
خم ابرو، بنیاد محبوبی را بر میاندازد، تا چه رسد به محب:
«مگو که تیغهٔ آن ابروان، توان دیدن
اگر شود که به خون جگر طهارت کرد!
نماز گرچه میسّر شود برابر او
ولی مگو شود آن چهره را زیارت کرد»
محب یا به آستان و بارگاه یار نظر دارد و یا به خرابات و میخانه و یا به می و عنایت معشوق؛ زیرا نگاه وی به زیارت معشوق قد نمیدهد:
«به آب روشن می، عارفی طهارت کرد
علی الصّباح که میخانه را زیارت کرد»
محبوبی در زیارت یار ـ آن هم در اوج سرمستی، نشاط، چهرهنمایی و غمازی ـ است:
«به آب دیده، بارها دلم طهارت کرد
چو یارِ مستِ پریچهره را زیارت کرد»
محب بر عمل مینازد:
«خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد
به آب دیده و خون جگر طهارت کرد»
محبوبی بر صفای با همگان و دوری از فتنه درود میآورد:
«خوشا دلی که بریده کمند عالم را
همیشه دور ز خود فتنه و شرارت کرد»
محب، درگیر پندارها و پیرایههای قلندری میشود؛ در حالی که محبوبی هیچ گاه در این امور سرگردان نمیشود:
«زبان شعر تو یکسر قلندری باشد
نگو که صوفی دلخسته هم خسارت کرد
برو نکو ز دو عالم، که معرفت این است
که حق به جلوهٔ ذاتش تمام غارت کرد»
این پیرایهگری هم در قلندران است و هم در صوفیان:
«صوفی نهاد دام و سر حقّه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقّهباز کرد»
محبوبی فقط بر مدار عشق ـ آن هم صاف، ساده و بیپیرایه و بدون حقه و فریب ـ حرکت دارد و صفا را همواره ارج مینهد؛ بهگونهای که کسی نیست صفای او را ببیند و او را خداوندگار عشق و مهر نپندارد؛ چرا که او جز حقتعالی، همه را نهاده است:
«عارف کنار جام و غزل، نغمه ساز کرد
از عشق گفت و از دل خود عقده باز کرد
بگذار دام و حُقّه و مکر پلیدها
بر سالکان صاف، فلک هم نماز کرد
بگذر ز رمز شعبده و حُقّه در کلاه
رو کن به حق، که خلقت دنیا به ناز کرد»
محب خویش را بر دیدهٔ حقتعالی نمیبیند و بار خود را افتاده میپندارد:
«ساروان! بار من افتاد، خدا را مددی!
که امید کرمم همره این محمل کرد»
محبوبی حقتعالی را عاشقی میداند که هیچ پدیدهای را در راه نمیگذارد و اجازه نمیدهد بار کسی بیفتد؛ تا چه رسد به آنکه آن را بر زمین رها سازد:
«ساربان کیست؟ کی افتاد به ره بار کسی؟
حق به صد چهره شد و خود به دوصد محمل کرد»
محب در فلسفهٔ خویش و هستیشناسی خود، در گرداب بزرگی هستی غرق و مقلّد است و بسیار میشود که به اشتباه میرود:
«نزَدی شاهرخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد»
محبوبی در فلسفهٔ خود نه تقلید از فلسفیان دارد و نه بر هستیشناسی او نقصی وارد است؛ چرا که عقل او نوریاب از حقیقت هستی است و پیرایه و وسوسه از آن دور است:
«چون به امکان تو شدی، شاهرُخت دیگر کیست؟
حکمت ناقص مَشّا، چو تویی غافل کرد
واجب و ممکن تو، ممتنع بیهنر است
حق به دل شد، همهٔ درس تو را زایل کرد
من ظهورم که وجودم شده خود جلوهسرا
خشت خامی به دل جنّ و بشر، جاهل کرد
بیخبر گشت نکو از دل و، دل گشت نکو
درک این نکته از آن ماه، مرا عاقل کرد»
محب برای خود برنامهریزی و اندیشهٔ فردا و پس از این دارد:
«چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نَفَس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
بطالتم بس، از امروز کار خواهم کرد»
محبوبی فقط ناظر محترم است و میبیند آنچه پیش میآید، بدون آنکه اراده کند. او نقد حال دارد، نه حسرت گذشته و نه هراس آینده و تنها از حق، به حق فرار میکند:
«کجا رسد که بگویم چه کار خواهم کرد
به یمن دولت حق، قصد یار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق، بس که عادت کرد
بگو به دیده که حالا چه کار خواهم کرد
نفاق چون به دل آید، صفا رود از دل
فقط کلام تو را اختیار خواهم کرد
اسیر یار عزیزم به صد سر و قامت
ز حق به حق به ظرافت فرار خواهم کرد»
محب چون به شوق مبتلاست، عشق را درنمییابد و آن را از حوصلهٔ آگاهیهای خود بیرون میداند:
«مشکل عشق نه در حوصلهٔ دانش ماست
حلّ این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد»
محبوبی، عشق را صافی و بدون مشکل یافته است:
«مشکلی عشق ندارد که ز دانش خواهی!
حلّ مشکل ز پی فکر خطا نتوان کرد»
محب در مشاهدهٔ عشقورزی آن لودهٔ هر جایی با هر پدیدهای، به غیرت میآید، ولی کثرت خلق، مانع از اظهار غیرت اوست:
«غیرتم کشت که محبوب جهانی، لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد»
محبوبی حتی در مقام غیرت، از خویش خالی است و حقتعالی است که بر خود غیرت میآورد:
«غیرت آن است که محبوب جهان باشد خود
گرچه در محضر او ریب و ریا نتوان کرد»
محب در عنایت و عشقورزی معشوق به خود، باز معشوق را در نظر نمیآورد و غم عشق و بزرگی آن را میبیند یا ذهن او به کاستیها درگیر میشود و آه نهاد خویش را برجسته میسازد:
«دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد»
محبوبی فقط یار را میبیند و یار را:
«دیدی ای دل که به من یار وفادار چه کرد؟!
با من مفلس بیچارهٔ بیمار چه کرد؟!
دلم از نرگس جادوی هوسبازش سوخت
دلبرِ لوده ندیدی به دل زار چه کرد؟!»
حقتعالی برای محب در نظر وی بیمهر است:
«اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشَفَقَت بین که درین کار چه کرد»
حقتعالی برای محبوبی، خدایی عاشق است:
«مهر جانانهٔ آن یار که از حد بگذشت
طالعِ طلعتِ او با دل غمبار چه کرد؟!»
خدایی که گاه سر انکار دارد تا بردباری محبوبی عشق را به تماشا نشیند:
«هوس از غیر بُریدم به سراپردهٔ یار
یار، امّا تو ندیدی که به انکار چه کرد!
نه فقط دین و دل از دست فرو شد با عشق
بلکه لطف نگهش در سر بازار چه کرد!
شد نکو خانهخراب دل دیوانه، ولی
کس نپرسید که با او دل و دلدار چه کرد؟!»
- دقت شود که عقل فلسفی و غیر آن، در هویت عقل، تغییری ایجاد نمیکند.
- جان در آستین داشتن: آمادهٔ جانبازی بودن. چیزی در آستین داشتن، کنایه از آمادهٔ ارایهداشتن است.
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۱ ( جلد دهم : کلیات دیوان نکو )