تجربه‌های محب و محبوبی

مقرب محبوبی

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۱ ( جلد دهم : کلیات دیوان نکو )

دم دل

سالک محبی دلی دارد پر از گره و گلایه؛ آن هم از نظمی که در آفرینش است؛ چرا که چه بسا چنین نظمی بر وفق خواسته‌های نفسانی او نیست:

«گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد»

اما مقرّب محبوبی جز گره و عقدهٔ یار به دل ندارد:

«گره به دل مزن از این سپهر پر غوغا

که عقدهٔ دل ما را کسی جز او نگشاد»

محب در حسرت لب شیرین، از خون دیدهٔ فرهادگون خود لاله می‌رویاند؛ اما محبوبی، پریشانی بیش‌ترِ گیسوی یار را می‌خواهد:

«بگو شود لب شیرین هماره شیرین‌تر!

که حسرت لب شیرین نرفته از فرهاد»

سالک محب در بند مظاهر آن هم به‌گونهٔ غیرمظاهر اسیر است:

«نمی‌دهند اجازت مرا به سیر و سفر

نسیم باد مصلاّ و آب رکناباد»

در حالی که برای محبوبی، حکمی جز حکم حق‌تعالی نیست و او تنها از حق‌تعالی است که حکم می‌گیرد:

«به حکم تو نبوَد سیر تو، که سرتاسر

کشانده عطر سحر را به هر مشامی باد»

حکمی که محبوبی آن را با ورود به ناسوت، هم‌چون پیش از آن، با خود دارد:

«بی هر وجود گشته و فارغ ز اصل خویش

نقش وصال یار، مرا قبلِ زاد باد»

تلخ‌کامی سالک محب، درمانی ندارد؛ هرچند وی در کنار یاران خود شاد باشد:

«کامم از تلخی غم چون زهر گشت

بانگ نوش شادخواران یاد باد»

محبوبی هر پدیده‌ای را زیارتگاه یار می‌بیند:

«لذت دیدار یاران یاد باد

روزگار آن نگاران یاد باد

غم عسل باشد، نه چون زهر است تلخ

غم کنار شادخواران یاد باد»

محب را هرچند درد دوری گرفته باشد، توان غفلت از خود و درد خویش ندارد:

«گرچه صد رود است در چشمم مدام

زنده رودِ باغ‌کاران یاد باد»

محبوبی از خود در کمال بی خبری است:

«بی‌خبر از چشم و دست و سینه‌ام

وصل ذاتش در بهاران، یاد باد»

محب چون چهرهٔ همه‌جایی و هر جایی حق را نمی‌بیند و کسانی را رهای از زلف می‌بیند، دست به نفرین و بدخواهی نیز بلند می‌کند و چنین می‌نالد:

«کسی کو بستهٔ زلفت نباشد

همیشه غرقه در خون جگر باد»

محبوبی زلف رهای حق را در هر جایی و به دست هر کسی مشاهده می‌کند:

«به زلفت سر به‌سر پیچیده عالم

مگو میخانه زیر و هم زبر باد!»

جناب حافظ، خطا را می‌بیند و پوشاندن و سر به مهر گذاشتن آن را هنر خود می‌داند:

«پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد»

اما مربّی ولی محبوبی، حضرت حق‌تعالی است که جز صواب ندارد و خطا از ساحت او دور است و همه در خط امان می‌باشند:

«پیر ما گفت: خطا قصّهٔ نامفهوم است

خوش بر آن فکر خِردگستر باهوشش باد»!

محب، همه را برای معشوق خود واژگون می‌خواهد:

«هر سرو که در چمن درآید

در خدمت قامتت نگون باد»

محبوبی هر قامتی را سبز و استوار و عین قامت حق می‌بیند:

«شد سرو دلم جمال هستی

چون قامت یار، سبزگون باد»

به هر روی، تجربه‌های محب و محبوبی نیز بسیار متفاوت است:

«بس تجربه کردیم درین دیر مکافات

با دُردکشان هر که در افتاد بر افتاد»

تجربهٔ محب از رؤیت پدیده‌ها نمی‌گذرد و محبوبی تنها دیده بر حق دارد، با دیدی که از حق است:

«با تجربه گویم که درین دیر بلاخیز

با دلبر ما هر که درافتاد، برافتاد!»

تجربهٔ سالک محب از مظاهر نیز کاستی دارد و آن را وهم می‌انگارد:

«حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد

این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد»

محبوبی جز حق و ظهور او مشاهده نمی‌کند و پدیده‌ها را سراب وهم و خیال نمی‌انگارد، بلکه ظهور حق می‌یابد:

«جلوهٔ روی تو چون در همه‌جا رخ بنمود

حق عیان، کی پی پیدایش اوهام افتاد؟»

محب پدیده‌ها را عکسی از عشق می‌بیند:

«این همه عکس می و نقش نگارین که نمود

یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد»

محبوبی در هر پدیده‌ای صاحب جمال را می‌بیند:

«نقش روی مه او عکس و خیالی نبود

زلف یار است که در چهره به این نام افتاد»

محب چون کوتاهی نظر دارد، برای عشق خود بلندایی قرار می‌دهد که خود او نیز به آن دست نیافته است:

«زیر شمشیر غمش رقص‌کنان باید رفت

کان که شد کشتهٔ او، نیک سرانجام افتاد»

تنها محبوبی است که تمامی جام بلا را رقص‌کنان سر کشیده است:

«زیر تیغ دهنش رقص کنم تا به ابد

از ازل آن دو خم کنج لبش رام افتاد

خواجه و زمزمهٔ عشق تو، امّا عاشق

هم‌چو من کی به رهت، نیک سرانجام افتاد

بی‌خبر گشته‌ام از دغدغهٔ صوفی و رند

حافظ اندر ره حق کی چو نکونام افتاد؟!»

محب، خود را همیشه وامدار دیگران می‌خواهد و نمی شود تمنا و خواهش از او برداشته شود:

«آن‌که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

صبر و آرام تواند به من مسکین داد»

محبوبی چنان پرتوان و سرشار از انرژی حقانی است که عالم و آدم را از صفای خویش در رونق قرار می‌دهد:

«رونق از چهرهٔ من حق به گُلِ نسرین داد

از صفای دل من صبر به هر مسکین داد»

محب از این‌که دامادِ بزم عروس ظاهر آفرینش شود، هراس جان خویش دارد:

«خوش عروسی است جهان از ره صورت، لیکن

هر که پیوست بدو، عمر خودش کاوین داد»

محبوبی میان ظاهر و باطن تفاوتی نمی‌نهد و تاوان عشق به مظاهر را بی‌پروا و به استقبال خویش، با بهایی دوچندان می‌پردازد:

«هوس وصل عروسان به سر عشق افتاد

بهر وصلش دو جهان را به ره کابین داد»

محب، بر این‌که دل وی آباد از اسرار ربانی شده است، سرمست است:

«دلم خزانهٔ اسرار بود و دست قضا

درش ببست و کلیدش به دلْسِتانی داد»

محبوبی، دل خویش به دلدار داده و بی‌دل شده و در دل‌سپردگی مَثَل گردیده است:

«خزانهٔ دل و جان را گرفت و یغما برد

که یاد من همه‌جا رسمِ دلسِتانی داد»

محب در مشاهدهٔ لطف حق‌تعالی، پرتو یاری و هدیهٔ محبتِ منفصل او را بر سر و این و آن می‌نگرد و این محبت منفصل است که برای او خیره‌کننده است و مهر حق‌تعالی در نهاد خود به خویش را مشاهده نمی‌کند:

«تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش

که دست دادش و یاری ناتوانی داد»

محبوبی به خود حق‌تعالی و وصل وی و دل او ناظر است و جز خود او، عنایتی منفصل را به چشم نمی‌آورد:

«تن و دلش بنهادم که خاطرش با ماست

بنازم آن‌که خودش را به ناتوانی داد»

محب در پی دوستی با حق‌تعالی است تا از آن، کام دل برگیرد و سرمست و خجسته شود؛ بدون آن‌که خویش را درگیر رنج، محنت و غصه‌ای بیابد:

«درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد»

محبوبی، غم بر غم می‌آورد و بر همین غم‌هاست که دل‌خوش و سرمست است:

«غم شوق رُخَش هردم غم دیگر به بار آرد

که دل خوش کرده‌ام تا او، مرا هم در شمار آرد»

محب توقع آن دارد که معشوق، وی را هم‌چون میهمانی عزیز، گرامی دارد؛ وگرنه خماری بر او هجوم می‌آورد:

«چو مهمان خراباتی، به عزّت باش با رندان

که دردسر کشی جانا، گرت مستی خمار آرد»

محبوبی بی‌باکانه، سری همیشه مست دارد؛ خواه عزیزش دارند یا بر او نیش گزندهٔ تحقیر فرود آورند و ذلیلش خواهند؛ هرچند عزت، همزادی همیشگی و از ازل تا ابد با اوست:

«من آن رندِ خراباتم که بی‌پروا و بی‌باکم

سرِ مست از ازل دارم، کجا مستی خمار آرد؟»

محب در وصلی تمام نیست و تصویرهای ذهنی و اندیشاری او از عشق بنده به حق‌تعالی، کاستی‌هایی نمایان دارد:

«کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد

محقَّق است که او حاصل بصر دارد»

محبوبی به نیکی می‌داند کسی که در رؤیت به تحقیق رسیده است در چه حال و هوایی است:

«هر آن که چهرهٔ ماه تو در نظر دارد

درون سینهٔ خود داغ بیش‌تر دارد»

محب وقتی می‌خواهد تصویری شاعرانه از وصلی عاشقانه داشته باشد، باز از سوداگری رهایی ندارد و سر خویش را با سرسپردگی آن، دستمایهٔ دوام وصل قرار می‌دهد:

«کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه

که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد

به پای‌بوس تو دست کسی رسید کو را

چو آستانه بدین در همیشه سر دارد»

محبوبی در وصلی مدام، دلی از دست رفته دارد که برای آن، نه رویشی دوباره و نوزایی، و نه رجعت و بازگشتی است:

«به وصل دایم او دل رسیده از ذاتش

مگو که در پی سودا سری دگر دارد

به پای‌بوس رُخَش، دل رسید و رفت از خویش

همان که رفته ز خود، هم به ره ثمر دارد»

سبب‌سازی محب در تمناهای او نیز وجود دارد و دل‌نگرانی خود را چنین بیان می‌دارد:

«شب ظلمت و بیابان، به کجا توان رسیدن

مگر آن‌که شمع رویت به رهم چراغ دارد»

محبوبی فارغ از غیر و آسوده از آن است:

«ز چه ظلمت و بیابان برِ ذات پر ز حیرت

که دلم به نور عشقش، چه غم چراغ دارد؟!»

محب گاه لحظاتی همانند محبوبی محنتی دارد که دماغ باغ ندارد؛ چنان‌که محب می‌سراید:

«سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ

که نه خاطر تماشا، نه هوای باغ دارد»

محبوبی از داغ دل و شکستگی قامت خود چنین می‌گوید. دلی که از دو عالم گذشته است و نه هوای رکن‌آباد دارد و نه حورسانی سرو قامت؛ هرچند اگر حق‌تعالی آن را پیشکش کند، هدیهٔ دوست را پس نمی‌فرستد و سببِ ساخته شده را سوخته نمی‌سازد:

«من و شمع و شام غربت، همه دم شکسته قامت

که دلم کنار محنت، نه هوای باغ دارد

سزدم که بی‌بهانه برسم به ذات پاکش

نه دلم هوای بلبل، نه که میل زاغ دارد

نه پی کمال شد دل، که هوای او به تیغ است

بزند به جان و هر دم ز برش بَلاغ دارد

بگذشتم از دو عالم، به هوای کوی آن یار

که نکو از او به خلوت، همه دم سراغ دارد»

سبب‌بینی محب، موجب می‌شود در عنایت خاصی که به او می‌شود، عنایت را ببیند و نه صاحب عنایت را:

«آبی که خضر حیات از او یافت

در میکده جو، که جام دارد»

محبوبی لحظه‌ای دل از معشوق و دیده از رخ ماه او بر نمی‌دارد:

«از آب حیات خضر بگذر

خوش آن‌که به دست جام دارد»

محبوبی خط صفای حق‌تعالی را مدام می‌یابد:

«در نرگس مست او صفا بین

مستی به رُخَش دوام دارد»

ولی آن‌چه برای محب خیره‌کننده است، شیوه‌های مستی اوست:

«نرگس همه شیوه‌های مستی

از چشم خوشَت به وام دارد»

شیوه‌هایی که اگر رنگ جلال بگیرد، گویی دیگر از حق نیست؛ چنان‌چه رنگ خزان

درختان را «غیر» رنگ حق‌تعالی می‌گیرد:

«نه هر درخت تحمّل کند جفای خزان

غلام همّت سروم که این قدم دارد»

محبوبی، هم جمال را می‌بیند و هم جلال را، و خزان را نماد تحمل قدم دوست مشاهده می‌کند:

«تحمّل قدم دوست شد خزان آخِر

نشان همّت حقم که سِرّ دم دارد»

محب به گوهر «صفا» کم‌مهری می‌نماید و آن را به غفلت از دست می‌نهد:

«مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری

که جلوهٔ نظر و شیوهٔ کرم دارد»

محبوبی هر که را از بند غیربینی آزاد است، «پرصفا» و رهایی‌بخش می‌داند:

«صفای دل بود او را که پاک از غیر است

طلب نما که صفایش دم از کرم دارد»

نگاه سوداگرانهٔ محب، در عشق هم طلب گوهر می‌کند:

«چو عاشق می‌شدم، گفتم که بردم گوهر مقصود

ندانستم که این دریا، چه موج خون‌فشان دارد»

محبوبی نیک می‌داند آن‌که در پی گوهر به دریا می‌زند، عاشق نیست و غواص است:

«کجا عاشق شدی جانا که یابی گوهر مقصود؟!

ندانستی که عشق او چه موجی خون‌فشان دارد!»

محب آن‌گاه که گران‌جانی معشوق را می‌بیند، از او برآشفته می‌شود و توان دیدن عیب خود را ندارد:

«خدا را داد من بستان از او ای شحنهٔ مجلس

که مِی با دیگری خورده است و با من سر گران دارد»

محبوبی می‌داند که اگر عیب در میان نباشد و حجاب به میان نکشد، معشوق همیشه آماده برای دادن کام است:

«مکن نفرین به اقبالت، که هر کس عیب خود داند

به او بنگر چرا با تو همیشه سر گران دارد»

محب آن‌گاه که ملول و خسته و ناامید می‌شود، بر بخت خود عذر می‌آورد:

«چه عذر بخت خود گویم، که آن عیار شهرآشوب

به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد»

محبوبی، پهنهٔ ذات حق‌تعالی را دارد. در غزل «قمار هستی» گفته‌ام:

نگارم بین که صد عالم به گردش سایه‌بان دارد

صفای باطنش گویا بهاری در میان دارد

قمار جمله هستی شد قرار عارض ذاتش

که از وصل مدام خود جهانی جاودان دارد

کجا عاشق شدی جانا که یابی گوهر مقصود؟!

ندانستی که عشق او چه موجی خون‌فشان دارد!

چرا در فکر جانی؟ لحظه‌ای از خود بیا بیرون

چه غم دارد رها گشتن، که دل میل کمان دارد

منم صد طُرّه زان خاطر که غمّاز صبا گوید

کجا او راز دل از ما به هر کنجی نهان دارد!

مرا کی راحتی از می که از جم گویم و از کی

که در میخانه پی در پی هزاران داستان دارد

چو در رویت بخندد گل، بِنِه گردن تو بر تیغش

که بر گل اعتمادِ این‌چنین، حسن جهان دارد

مکن نفرین به اقبالت، که هر کس عیب خود داند

به او بنگر چرا با تو همیشه سر گران دارد

رهایم من ز صید و آفت و تأخیر در وصلش

که این جمله ز ناسوت است و بر تو هم زیان دارد

دو صد قامت قیامت شد به چشم بی‌قرار من

چو دیدم ذات پاکش را که بحری بیکران دارد

مرا هجران دل کی شد به‌دور از خوف در وصلم

نه بداندیش می‌بینم، که حق دار امان دارد

رها از بخت و شهرآشوب من گردیده آن رعنا

همه تلخی مرا شکر، دو صد عالم دهان دارد

نکو رفت از کنار و شد به دور حلقهٔ ذاتش

که ذات او مرا هم‌چون نگینی در میان دارد

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۱ ( جلد دهم : کلیات دیوان نکو )

مطالب مرتبط