منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۱ ( جلد دهم : کلیات دیوان نکو )
یار یار
سالک محب، هم در گفتههای خود اضطراب و تشویش دارد و هم اگر در گفتهٔ دیگران به پندار خود خطایی ببیند، از آن برمیآشوبد:
«تا ابد بوی محبّت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت»
ولی مقرّب محبوبی آزادِ آزاد است و هر کسی را بر طریق عشق و عین صواب میبیند؛ حتی کردههای خود را، هرچند فریاد اعتراض باشد:
«در گلستان وفا لطف و صفا هیچ نبود
تا به دل، عشق ز گفتار خطا میآشفت»
محب هرچه تلاش کند، نمیتواند از خود برهد؛ از این رو، بر فنای خویش سوتهدلی میآورد:
«ای دوست بپرسیدن حافظ قدمی نِه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت»
ولی محبوبی در بقای حق، سرخوش از نیستی و فنای خویش، بلکه فارغ از هر فنا و بقایی است:
«ما نامده در دار فنا، عین بقاییم
کی بوده نکو، تا که بگویی به فنا رفت؟»
محب، خود را گرفتار رنجش خاطر میبیند که برای تسکین دل زخمخورده از آن، عنایت میطلبد و درد عشقبازی را از جنس تحمل و بردباری میگیرد:
«در طریقت رنجش خاطر نباشد، می بیار
هر کدورت را که بینی، چون صفایی رفت، رفت»
عشقبازی را تحمّل باید ای دل، پای دار
گر ملالی بود، بود و گر خطایی رفت، رفت»
اما محبوبی، هیچ گونه رنجش خاطر و آزردگی ندارد:
«رنجش خاطر بوَد از سستی سودای ما
دولت دل گر به عشق باصفایی رفت، رفت»
محب حتی از خود نیز آزرده است که میگوید:
«شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مهپیکر او، سیر ندیدیم و برفت»
اما محبوبی حتی برای لحظهای، غیربین نمیشود و او جز حق نمیبیند:
«لحظهلحظه ز لبش، لعل چشیدیم و برفت
غنچهغنچه، گلِ بشکفته بچیدیم و برفت
شد گذرگاه دلم، چهرهسرای رخ او
مهر آن چهره به صد زخمه خریدیم و برفت»
محبوبی نهتنها نگاه مدام به رخ بیپردهٔ یار دارد، بلکه مورد نظر خاص و برگزیدهٔ او نیز هست؛ بدون آنکه عملی به میان آورده باشد:
«ساقی بیا که یار، مرا در نظر گرفت
آمد کنار و این دل مسکین به بر گرفت»
محب نه تنها در سلوک خود از آدم و عالم و حتی از خود آزرده میگردد، بلکه خستگی نیز از هر سویی به او هجوم میآورد و دست نیاز به سوی دم قدسی عیسیصفتان دراز میکند؛ برخلاف محبوبی که خستگی را خسته کرده و حیاتبخشِ دمهای عیسوی است:
«دل کی میان سِحر سَحر خستهخاطر است؟!
عیسی هماره دم ز نسیم سحر گرفت»
خستگی و آزردگی خاطر محب، سبب میشود در نگاه به احوال عشقی که در وجود اوست، مثبتاندیش نباشد و دردهای عشق را با ناله بیان دارد:
«شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فِراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت»
اما محبوبی همواره نگاهی مثبت به ماجرای عشق و حالات آن دارد:
«گویاترین سخن از هجر، پیر کنعان گفت:
فراق، شوق وصال است، گرچه نتوان گفت!
حدیث هول قیامت، هوای محبوب است
که دم بهدم دل عاشق ز درد هجران گفت»
محبّی در جستن نشانی یاری که در پی اوست نیز ناتوان و زمینگیر است و خستگی و آزردگی چنان بر او فشاری سخت و مضاعف میآورد که زبان به بدگویی معشوق میگشاید و او را نامهربان میخواند:
«فغان که آن مه نامهربان مهرگُسَل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت!»
و در نهایت، چنان ناتوانی نشان میدهد که جستن درمان برای درد عشق را به بهانهٔ رضا، ترک میگوید:
«من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و تَرک درمان گفت»
این در حالی است که محبوبی هم روح یار را در آغوش دارد و هم قامت و پیکر او را در هر قامتی هویدا میبیند:
«نشان یار سفرکرده شد در و دیوار
که بینشان به دلم، قصّهٔ پریشان گفت
مگو که مهر و محبّت برفته است از دست
که روزگار، گزافه همیشه آسان گفت
رضا و شکر کجا؟ کارها به تسلیم است!
چه جای درد، کسی را که ترک درمان گفت؟»
و آخر آنکه محب، راه را برای وصول کامل، بر خود بسته میبیند:
«فریاد که از شش جهتم راه ببستند:
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت»
ولی محبوبی هر پدیدهای را راهی به یار، بلکه یار و عین سلامت و درستی مشاهده میکند:
«دیدیم زِ هَر شش جهت آن چهره عیان شد
از ذات و صفت تا خط و خال و قد و قامت
عشق است همه لطف و صفا، شور دل و شوق
یکسر همه دم مستی و خیر است و سلامت»
محبوبی همچون حقتعالی، حکیمی است که جز به لطف کار نمیپردازد:
«ای دل ز من مپرس به کجا میفرستمت
چون میروی، مگو که چرا میفرستمت
حیف است چون تویی که شود مبتلا به غم
چون من تو را به مهر و وفا میفرستمت»!
محب همواره قرب خود را مبتنی بر تلاش و کوشش خویش میبیند و برای به آغوش آوردن یار، دست دعا به کوشش وا میدارد:
«محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا بر آرم و در گردن آرمت»
و به هر سبب و وسیلهای آویزان میشود:
«گر بایدم شدن سوی هاروت بابِلی
صدگونه جادویی بکنم تا بیارمت»
محبوبی نیاز به تقلا و کوششی ندارد، و کشتهٔ کشش دوست و عنایت اوست:
«محراب ابرویت چو دو خنجر مرا کشد
من کافرم چو دستِ دعایی بر آرمت»
او قرب خود را بدون سبب دارد؛ قربی که دوام دارد و پایدار است:
«بی سِحر و مکر، چیدم از آن لب شکوفهها
کی رفتهای ز جان، که به کوشش بیارمت»
محب در انتظاری جانکاه و سوزنده است:
«خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب
بیمار بازپرس که در انتظارمت»
محبوبی هیچ انتظاری ندارد و نقدِ نقد است:
«بی مرگ هستم و شده جانم ظهور عشق
یکسر تو با منی، نه که در انتظارمت»
محب هیچ گاه از غرضی که به غیر آلوده است جدا نمیشود:
«میگریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبّت است که در دل بکارمت»
محبوبی آنگاه که سیل سرشک افشانی دارد، یار را در دُرافشانی میبیند:
«چون سیلِ اشک من بوَد از چهرهٔ تو دوست
از دیده برفشانده و در دل بکارمت»
غیربینی محب، گویی هر جایی شده است:
«بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دمبه دم گهر از دیده بارمت
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فیالجمله میکنی و فرو میگذارمت»
محبوبی به حقتعالی باقی است:
«ای دل درون خانهٔ دلبر چه جای غیر؟!
تو اشک دیدهای که به لطفش ببارمت
جام و شراب و شاهد و رندی از آنِ توست
من تو ز تو گرفته و در جان گذارمت»
و چون به حقتعالی باقی است، عاشقی بیپیرایه است:
«عاشق و معشوقِ بیپیرایه، جانا نوبر است
من به هر پنهان سرا، همواره پیدا میرمت
عاشق و مستم، خرابم بیهراس و پر امید
ای مه زیبای من، خواهم که زیبا میرمت
حافظا گشته نکو بیگانه از غیرش، بدان!
کن ز سر سودا برون، بی سود و سودا میرمت»
او چون معشوق را بیپیرایه مییابد، تمامی کردههای او را لطف میبیند:
«ذلیل و خوار نباشد کسی به دولت دوست
سراسر همه عالم، عزیز و محترمت
صفای حسن تو گشته به عشقم، ای محبوب!
جلای گوهر جان شد نثار هر قدمت»
محب، نه تنها خود از پیرایههای نفسانی رها نیست، بلکه سیر خود را نیز آلوده به پیرایه میسازد و هراس ذلت دارد؛ در حالی که هر عزتی در نهاد خود ذلتی دارد و هر ذلتی، عزتی. نقمتی نیست که نعمتی در پی نداشته باشد و نعمتی نیست که بدون نقمت باشد؛ بهویژه نعمت ولایت، که با شدت نقمت همراه است و محب اگر بداند ولایت، وادی پُر پِیبری است، گریزان از هر صاحب ولایتی است ـ تا چه رسد به آنکه خود آرزوی ولایت داشته باشد ـ ولی خیال وی آن را آب خضر میپندارد و در پی آن، به هوس حیات دایمی روان است:
«مرا ذلیل مگردان به شکر این نعمت
که داشت دولت سرمد، عزیز و محترمت
بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
که گر سرم برود، برندارم از قدمت
روان تشنهٔ ما را به جرعهای دریاب
چو میدهند زلال خضر ز جام جمت»
آبی که وی اگر آن را نیابد، به شکوه و شکایت میآید و ادعا به میان میآورد که رند تشنه لب است:
«رندان تشنهلب را آبی نمیدهد کس
گویی ولیشناسان رفتند از این ولایت»
در حالی که رند تشنهلب، ولی محبوبی الهی است که سیراب، بینیاز و در کمالِ استغناست:
«رندان تشنهلب را حاجت به کس نباشد
سیرابِ عشق و فارغ از آب هر ولایت»
البته وقتی از مشکلات باب اودیه به محب گفته شود، خود را جمع میکند و از پیچیدن به زلف بلاخیز پرهیز میدهد؛ تا چه رسد به آنکه مصایب باب ولایت به میدان آید:
«در زلف چون کمندش ای دل مپیچ، کانجا
سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت»
محبوبی به استقبال بلای ذات میرود:
«رفتم که دل بپیچم در زلف چون کمندش
من سرخوشم که دارد عشقش سرِ حمایت»
محب بر پسند معشوق خود فریاد اعتراض میآورد:
«چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا، روا نباشد خونریز را حمایت»
اما محبوبی بر آن آفرین میگوید:
«چشمت به غمزه خوش زد قید از دل حیاتم
خونم اگر بریزد، بَه بَه از این جنایت»
محب چون سیاهی شب را ببیند، راه خویش گم میکند:
«در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آ، ای کوکب هدایت»
و وحشت و هراس، جان او را به خود میگیرد:
«از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان، وین راه بینهایت»
شب محبوبی، شب رونق دلبریهای معشوق است:
«شد چون شب سیاهم رونقسرای آن مه
گفتم ز دل برون آ، ای کوکب هدایت
هرجا نظاره کردم، دیدم عیان به چشمم
دل شد به ظرف هستی دریای بینهایت»
دو طریقی که هرچه از تفاوتهای آن گفته شود، به پایان نمیرسد. طریق محب، راهی طولانی است که پیمودن آن، یعنی خط تحمل جور و عتاب، و تحصیل کتاب و چشمداشتِ اسباب:
«این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بِدایت
هرچند بردی آبم، روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر، کز مدّعی رعایت
عشقت رسد به فریاد، ار خود بسان حافظ
قرآن زِ بَر بخوانی، در چارده روایت»
طریق محبوبی، بسیار کوتاه و بدون مشکل است. او نه حزن ابتدا دارد و نه خوف انتها؛ راهی که سببسوز است و حق، خط ممتد آن در همهجاست:
«مشکل به ره نباشد در وصل خوبرویان
فارغ شو از نهایت، بی وصل و بیبدایت
دل خود ز صولت اوست، از او گریز نتوان
جور حبیب بگذار، دور از خط رعایت
تو حافظ کتابی، من عاشق نگاهم
تو راوی کلامی، من فارغ از روایت
جان نکو مرنجان، چون خود یتیم حق است
در محضر رفیقان، نبوَد روا سعایت»
محب در راهی که بر آن میرود، سرگردان است و قدرت پیشبینی آینده و فرجام و انجام خود را ندارد:
«من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت»
محبوبی رها از سیر، در ذات حقتعالی مقیم و میهمان خط محبت اوست که هیچ حادثهای به غفلت بر او پیش نمیآید:
«رها گشتم ز هر سیری، جدا شد دل ز هر دوری
به ذاتت شد دلم یکسر، به جای دست و بازویت
چو افتادم به ذات تو، برفتم از سر هستی
ندیدم راه و بیراهه، رها گردیده در سویت
نه دل دارد نه دلداری، رها گردیده از هر غم
سراسر هست جان و دل، فدایی در بر رویت
دلم غرق خط ذات و سرم فارغ ز هر فکری
چو گشته بیثمر درمان، چه حاجت هست دارویت
نکو رفت از سر وصف و فُتاد از هر من و مایی
که تنها گشته مهمان محبّتخانهٔ خویت»
طریق محبت، طریقی است که دو شاخهٔ محبان و محبوبان را دارد که اولی مظهر جلال الهی و دیگری مظهر جمال، بلکه کمال اوست. البته طریق محبوبی، بهظاهر بیشتر بدخواهانی دارد که در ظاهر از خوبان هستند و در باطن از بدترین پلیدان؛ چنانکه محب نیز گاه نالهٔ جور خوبان دارد:
«دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان، الغیاث»
اما محبوبی، آماج بیدادِ خوبان است؛ خوبانی ظاهری که چهرهٔ نیکان دارند و باطن پلیدان. پلیدانی که سخنانشان لطافت آهوبرگان دارد، و منشِ پنهانشان، خوی گرگان:
«دین و دل دادم چه آسان زیر تیغ
وایام از بیداد خوبان، الغیاث»
محب در عشقبازی با حقتعالی، دست از سوداگری و کاسبی بر نمیدارد:
«در بهای بوسهای، جانی طلب
میکنند این دلستانان الغیاث»
محبوبی بی تعین و عاری از خودیت را هرچه هست، بیبها دادهاند؛ حتی ذات حقتعالی را بدون آنکه به خواستن و تمنا و به تلاش و کوششی باشد:
«بوسهها دادی به من بی هر بها:
غیر خود از من تو بستان، الغیاث
الغیاث از ذات بیپروای دوست
شد نکو آشفته در جان، الغیاث»
محب گویی نهادی بزرگپرور و اشرافگرا دارد که جز خوبان را نمیبیند و حقتعالی را تنها در بزم آنان میجوید:
«تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همهٔ دلبران دهندت باج»
محبوبی تمامی پدیدهها را به یک چشم میبیند:
«تویی که بر سر هستی نشستهای چون تاج
به راحتی بِسِتانی ز هر جهانی باج»
محبوبی در عشقورزی با معشوق خود ظرافتها و نکتهسنجیهایی دارد که محب از آنها بیبهره است.
برای نمونه محب در عشقورزی، صلاح خود را صلاح معشوق قرار میدهد: «اگر به مذهب تو، خون عاشق است مُباح
صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح»
اما محبوبی، صلاح معشوق را صلاح مباح خویش میخواند و در پی اشارههای معشوق ـ بیدخالت عقل حسابگر ـ به عشق دوان است:
«صلاح کار تو با عاشقان بود چو مُباح
هر آنچه میل تو باشد، بود مرا به صلاح»
محبّی در پی تیمار دل خویش است؛ هرچند به بادهای باشد که با «یادِ معشوق» زده میشود:
«بده ساقی شراب ارغوانی
به یاد نرگس جادوی فرّخ»
محبوبی جز با خودِ «یار» دلآرام ندارد و البته جز یار نیز نیست:
«شراب و ساقیام را گو نباشد
مرا بس نرگس جادوی فرّخ»
محب هرگاه بخواهد دلواپسیهای خویش را از باختنی که دارد مرهم گذارد، بساط معامله و کاسبی پهن میکند و راه تجارت پرسود در بازار ناسوت را نشانه میرود:
«سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رود به باد»
محبوبی حق، ناسوت را بارانداز عاشقان و قتلگاه آنان و خط سیر خواستهٔ حق میداند و آن را اسم اعظم خداوند مییابد، نه چهرهٔ هوس و کاسبی. در غزل «بحر خون» گفتهایم:
مستم ز حق، که حق بُوَدم روز و شب به یاد
بی پیر و باده، کرده دلم را چنان آباد
شور و شراب بس که شده پیش غم خَجِل
درد است و غم به دل از آنچه او بداد
نازم به حُسن خلقت او بس که ناز داشت
خود در دلم ز روز ازل جلوهها نهاد
عشق است قتلگاهِ سر ذات و بحر خون
بنگر به رقص دل، دگرم هرچه باد باد!
سود و زیان و بیع و شرا و هوس بس است
رو کن بر آنچه دوست تو را بهر آن بزاد
در نزد من چو تخت سلیمان رود به باد
جانم بزد به تیغ خط یار و شد چو باد
حافظ! تهی ز پند حکیمان مساز دل
گر فکر خویش هستی و در بند ازدیاد
ورنه برو ز حکم حکیم و ز پند و عقل
دل ده به خون عشق و به اعطای آن جواد
مستم ز جام بیبدیلِ حُسن روی دوست
افتاده از سر همه هستی دلم ز یاد
جان شد ز قید هرچه که دیده است در جهان
هست او به کاف و نون و رهیده ز بند صاد
دیوانهام به عشق و، فقط در هوای ذات
رفته نکو ز قید غم و، هست شادِ شاد
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۱ ( جلد دهم : کلیات دیوان نکو )