منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۱ ( جلد دهم : کلیات دیوان نکو )
آنان که در کوی نیکنامان ورود مییابند و خداوند آنان را رفیق خود میخواهد، یا عاشقان و مقرّبان محبوبی هستند و یا شوریدگان مُحِبّ و سالکان مشتاق.
سالک محب از عقل حسابگر رهایی ندارد. او ملاحظات عقل در ایام فتنهانگیز را پیش چشم دارد. مُحب نمیتواند خود را از دیگرنمایی و رندی باز دارد و برای حفظ خویش از بدخواهان، حیله و دورویی نکند. این عرفان محبی است که تلبیس به میان میکشد و حیلههای عرفانی میآموزد و تازه نمیتواند فخرِ معرفت تشبّهی خود را پنهان دارد. او جز شنفتن خبر دل، آمال و آرزویی ندارد؛ چه رسد به آن که بتواند سِرّ عشق را باز یابد یا از مظاهر گذر کند و به جای خوش داشتن صحبت با یاران و هواداران، فارغ از آنان، دیده و چهره و دلدار دل گردد؛ چنانکه بیان محبوبان چنین است:
به لطف حق تو صفا کن که مابقی هیچ است!
رهایی از سر الطاف، عین الطاف است
محبوبی رفیقی جز حقتعالی ندارد؛ زیرا هیچ رفیقی جز حضرت حق، خالی از خلل نیست و تنها وجود حقتعالی است که عشق است؛ با آنکه تمامی آدم و عالم، عزیز و بیبدیل است:
ندیدهام رفیقی که خالی از خلل است
به غیر دلبر نازی که رونق غزل است
ظهور حق تویی و جمله از تو شد ظاهر
که جمله آدم و عالم، عزیزِ بیبدل است!
ولی محب آرزوی وصل را در دل میپروراند:
«دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر، رهزن امل است»
در حالی که محبوبی برای هیچ پدیدهای انتظار وصل قایل نیست و تمامی را واصلانی فارغ میبیند:
«ظهور من شده وصلت، وصال کی جویم؟
که حسن روی تو در دل، حدیث مشتمَل است»
محبّ که عمری از پی تدبیرهای خردورزانه بوده، چون راه را با خستگی پیموده است، عقل را چنین تقبیح میکند:
«ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست»
ولی محبوبی، عشق را شکوفهٔ عقل میبیند:
«چهرهٔ عقل شد از عشق و بود عشق ز عقل
عقل و هم عشق به دل آنچه ندانی دانست»
چنین رهیدن محب از عقل است که سبب میشود وی خسروان را قبلهٔ حاجات جهان بپندارد و در تهافتی آشکار، به حسابگریهای عقل، دل خوش دارد؛ خسروانی که بندگی اهل معرفت دارند! ولی عرفانِ محبوبی جز حقتعالی دید و دیده ندارد:
«حضرت حق که بهحق، خیمه زده بر ناسوت
غایت آرزوی حضرت درویشان است»
این غیربینی در دیدن خویشتن خویش نیز نمود دارد:
«بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است»
در حالی که محبوبی در انتفای کامل است:
«نکو رضا و رضا باشد از من آن محبوب
امیدم آن که رضایش، رضای خویشتن است»
یار محب، یاری است که لعلی سیراب دارد و اعتنایی به محب ندارد و اگر بخواهد گوشهٔ چشمی به او نماید، به خون محب تشنه است. البته محب نیز بر این پندار است که میتواند جان خود را تقدیم دارد.
معشوقی سیاه چشم با مژگانی دراز که نمیشود کسی او را ببیند و بر او دل نبندد. محب نیز بر آن لولی سرمست عشق دارد و البته چنان به گرانجانی خود غرّه است که خویش را برای خریداری او عزیز میدارد:
«بندهٔ طالع خویشم که درین قحط وفا
عشق آن لولی سرمست، خریدار من است»
محبوبی دل بر لودهای دارد که بیهمه کس است و البته او آشنای دیرین اوست که نه وی خریدار اوست؛ بلکه اوست که خریدار وی است:
«لولی سادهٔ سرمست شده دام دلم
لودهٔ بیهمه کس جمله خریدار من است»
بلکه اوست که خریدار اوست:
«من نُمودی ز ظهور تواَم، ای هستیبخش!
روی تو باغ و گل و بلبل و گلزار من است»
محب با بتان و سرشناسانِ در زیبایی، روزگار میگذراند و غمِ ماهچهرگان و نظربازی با آنان را دارد:
«روزگاری است که سودای بتان دین من است
غم این کار، نشاط دل غمگین من است»
همانگونه که خود به آن اقرار دارد:
«دیدن روی تو را دیدهٔ جانبین باید
وین کجا مرتبهٔ چشم جهانبین من است؟!»
محبوبی را باید همت عشق خواند که با همه کس از در صفا و رفاقت مینشیند و غم او غم ضعیفان روزگار است:
«عشق و مستی و صفا با همگان، دین من است
درد و رنج ضعفا در دل غمگین من است»
محب در پی فقر است؛ از آن روی که فقر، دولت و حشمت است:
«دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است»
محبوبی فقط گرفتار عشق است؛ عشقی که دور از هر گونه طمع و آلودگی به غیر، نفس، هوس، جهل و ظلم است:
«من گذشتم ز سَرِ فقر و شدم عاشق تو
عشق تو حشمت من، مایهٔ تمکین من است
گنج عشقم که زدم خیمه به ویرانهسرا
همت عاشقی اندر دل مسکین من است
من به عشق تو شدم عاشق هر بود و نمود
عشق من خود اثری از گلِ نسرین من است
سر بهسر جمله جهان در نظر پاکم هست
عشق فرهاد، همان قصّهٔ شیرین من است
دیده دادم به دل و لب بزدم بر لبِ دوست
دیده و لب خود از آن دلبر سیمین من است»
اینهمانی و وحدت یاد شده، چنان اوجی دارد که محبوبی بر آن میشود تا چنین غزل گوید:
«یارب این معجزه در بحر رسالت از چیست؟!
هست از دین تو یا آن که ز آیین من است»
محب از کعبهٔ مقصودی سخن میگوید که دیگران در تماشای آن هستند و وی خار مغیلانِ راه آن را گلفرش خود میبیند و در این تماشا، دیده بر خار(غیر) دارد:
«یا رب این کعبهٔ مقصود تماشاگه کیست
که مُغیلان طریقش گل و نسرین من است»
همانطور که در خانقاه هم به غیربینی مبتلاست، خویش را میبیند و گوشهای را که در آن جای گرفته و پیری را که دعایی دارد و دعایی را که ورد قرار میدهد و وردی را که دارد و پگاهی را که در آن است:
«منم که گوشهٔ میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان، ورد صبحگاه من است»
محبوبی در صفایی مستغرق است که خودبینی ندارد و دید و دیدنی چون دیده، تنها بر چهرهٔ جمال آن ماه نهاده است:
«صفای دیده و دل، درس خانقاه من است
جمال دلبر شادم هماره ماه من است»
محب هر از گاهی از آبادی و دولت میگوید. هرچند این آبادی در دم مرگ، با نگاه به «تیغ راست اجل خود» باشد:
«مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
رمیدن از در دولت، نه رسم و راه من است»
محبوبی هر چیزی را شکن در شکن کرده؛ حتی تیغ اجلِ خویش را که آن را نیز شکسته و خیمهٔ خود را پیش از این و در ازل، بر باد داده است:
«شکسته تیغ اجل، رفته خیمهام بر باد
وصول ذات و حیات تو رسم و راه من است»
محب نمیتواند حتی آن زمان که بر آستان معشوق است، فخر خویش را به میان نیاورد و ورود به ساحت قدسی معشوق را به خود نسبت ندهد:
«از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فرازِ مسند خورشید تکیهگاه من است»
چنین عارفی که مسند خویش را در آن بلندا میبیند، در صورتی میتواند فخر به میان آورد که یکی را زشت و دیگری را زیبا ببیند و شوکران مقایسه به جام نوش بریزد و البته به هوش باشد که ادب نماید و گناه را به خود منتسب سازد:
«گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش، گو گناه من است»
اما محبوبی در انتفای کامل است:
«تو اختیار و ادب را ز ما مبین ای دوست
ظهور عشق تو پیوسته خود گناه من است
نکو بریده ز هر چهره، زشت و زیبا چیست؟!
حضور و رؤیت حق، سر بهسر پناه من است»
محب چون نگاه بر خود دارد، حتی زمانی که میپندارد برای وصول به معشوق، تلاش پایانی خود را داشته است، به خون مردمک چشم خود و حال مردمان نگاه دارد، نه به عنایت معشوق:
«ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است»
محبوبی حتی در حال هجر، جز از معشوق نمیگوید:
«ز هجر روی تو جانا، دلم پر از خون است
نگر به حال نزارم که در غمت چون است»
این غیربینی گویی خط دیدهٔ محب است که در هیچ کلامی توقف و ایستار ندارد:
«حکایت لب شیرین، کلام فرهاد است
شکنج طرّهٔ لیلی مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجویی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است»
محبوبی هر پدیدهای را کلام متین حقتعالی یافته است:
«ز هر ظهور تو گشته مشام جانم خوش
به عشق لیلی من هرچه هست مجنون است!
قدت قیامت و، قامت مقام و منزلتم
جهان کلام و کلامت متین و موزون است»
محب غمگنانه مویه سر میدهد و خود را درگیر جبری بیاختیار میبیند. گویی وی پرگاری است که هرچه دور بردارد، باز در جای خود است و غمگینی رختی نیست که از او کنده شود:
«چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار، که از اختیار بیرون است»
محبوبی راحتی و شادی را در همین کشش عشق میبیند:
«به دور نقطهٔ لب، راحت جهان بینم
شکنج کنج لبت چهرهساز گردون است»
محب در شناخت هستی و پدیدههای آن، نکتهای را میبیند و هزاران نکته میگذارد و اگر ریزبین و دقیق باشد و مو را ببیند، توان دیدن پیچش مو را ندارد:
«تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است!»
محبوبی در نگاه جمعی خود، هیچ ذرهای را فرو نمیگذارد:
«هر آن کس بد کند بد بیند، ای دوست!
طبیعت هم کرامالکاتبین است»
جزءنگریهای محب و بریدهاندیشی، در شناخت خود و ماجرایی که دارد نیز وجود دارد؛ بهگونهای که بسیار میشود محدودنگریها به خودبینی و خودمحوری میانجامد:
«دل سراپردهٔ محبّت اوست
دیده آیینهدار طلعت اوست»
محبوبی حتی کمتر از کمی، خودبینی و خودمحوری ندارد و از تمامی خودیها رهایی دارد و دور است:
«هستی آیینهدار طلعت اوست
هرچه ظاهر شد از محبّت اوست
من ندارم به دل، خودی هرگز
گردنم بس که زیر منّت اوست!»
محب، رؤیت قامت حقتعالی را نیز ازهمت بلند خود میبیند:
«تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس بهقدر همّت اوست»
محبوبی در رؤیت حق، طاقت خویش را چهرهای از همت خداوند میبیند، نه از خود:
«قامت آن پری، قیامت من
طاقتم چهرهای ز همّت اوست»
محب چنان خودخواهی دارد که کمال خویش را به خود مستند میسازد؛ ولی حاضر نیست کمال دیگران را به دیگری نسبت ندهد و با این کار، تعریض بر بیهنر بودنِ پدیدهای غیر از خود نداشته باشد و تنها خود را صاحب دور این زمان بداند:
«هرگل نو که شد چمنآرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست»
محبوبی نه تنها گلهای روزگار، که خارهای آن را نیز گل میداند که با هم گلستان جهان را شکل بخشیدهاند و البته تمامی آن از رحمت حقتعالی است. او عالم را دور اختصاصی پدیدهای نمیداند؛ بلکه هر ذرهای را دارای دور و اثر، و صاحب آن را حقتعالی میداند:
«در جهان خار هم قسیم گل است
گلسِتان جهان ز رحمت اوست
در دو عالم که نیست دور کسی
دور ما هم ز دور نوبت اوست»
محب آنگاه که بخواهد برای یار، نثار و شادباشی داشته باشد، از غیر، مایه میگذارد:
«نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قدّ تو هر سر و بُن که بر لب جوست»
محبوبی خویشتن خویش را در قمار هستی میبازد:
«نثار ناز تو کی میکنم گیاهان را؟!
فدای قدّ تو من خود، نه آنچه بر لب جوست!»
محب ماجرای شوق و اشتیاق خود را فتنههای گریزناپذیر میخواند:
«گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست»
محبوبی همواره ادب یار نگاه میدارد و به حقیقت انتظار میبرد؛ بدون آن که در توهّم فتنه و خیال افسانه درگیر باشد:
«کمتر ز باد فتنه بگو در حریم یار
من در جوار عشقم و در انتظار دوست»
محب در برخورد با بدخواهان خویش، آزادمنشی از دست مینهد و از اینکه دشمنْ شرمسار است و او فرخنده، خجسته و پیروز، منتگذار حقتعالی است و آن را
سپاس میگوید:
«دشمن بهقصد حافظ اگر دم زند چه باک
منّت خدای را که نیام شرمسار دوست»
محبوبی به گونهای با بدخواهان، به لطف و محبت خویش مواجه میشود که هر بدخواهی را اسیر لطف و آزادگی خود میکند؛ نه شرمسار خویش:
سرتاسر وجود من از شورِ عشق اوست
کی اختیار مانده بهجز اختیار دوست؟!
کمتر ز باد فتنه بگو در حریم یار
من در جوار عشقم و در انتظار دوست
دشمن چو شد اسیر، به لطفت اسیر کن!
بس دیدهام که خصم شود شرمسار دوست
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۱ ( جلد دهم : کلیات دیوان نکو )