مکافات عشق

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۱ ( جلد دهم : کلیات دیوان نکو ) 

دوستان حق، یا محبوبی‌اند یا محب. در این‌جا از تفاوت‌های این دو گروه می‌گوییم.

محب، هنگامی که با حق هم‌سخن می‌شود، به جای دیدن روی زیبا و لَعل درخشان وی، ملامت او را به دل می‌گیرد و از هم‌سخنی با دلبر، ملول و نادم می‌شود:

«که شنیدی که درین بزم دمی خوش بنشست

که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست؟»

این در حالی است که او توصیه به شنیدن سخن اهل دل دارد و آن را خطا نمی‌داند:

«چو بشنوی سخن اهل دل، مگو که خطاست

سخن‌شناس نه‌ای جان من، خطا این‌جاست»

چنین عرفانی با آن‌که لاف سخن‌شناسی دارد، ولی در حقیقت این خندهٔ شمع عشق است که برای او لافی بیش نیست و حفظ جان در برابر زاهد را لازم می‌شمرد. او خود را مرکز فتنهٔ عرفان می‌داند:

«سرم به دُنیی و عُقبی فرو نمی‌آید

تبارک اللّهْ از این فتنه‌ها که در سر ماست»

و حال آن‌که ادعای خموشی دارد و این‌که دیگری است که در او غوغا می‌کند:

«در اندرون من خسته‌دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»

مقرّب محبوبی که به یک نظر، وصل مدام یافته است، حق‌تعالی را خط لطف می‌بیند و نه‌تنها ناسوت، بلکه قیامت فعلی و محقَّق را آشوب تماشای او می‌داند:

«مست دیدار تو در خلوت عصمت، ملکوت!

گشت آشوب تماشا و قیامت برخاست»

همان‌طور که مرکز فتنه را در ناسوت قرار نمی‌دهد:

«تو را به دُنیی و عقبی دهد فریب، آری

ز توست فتنه؟ نه، هیهات! فتنه از بالاست!»

سالک محب با آن‌که خود را مرکز فتنه می‌خواند، در تهافتی آشکار، مدعی است که به کار جهان التفاتی ندارد، با این حال، غصهٔ خفتن و خیال دارد:

«نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

خمار صد شبه دارم، شراب‌خانه کجاست؟»

او با خیال یار هم‌طریق است و برای همین است که سینهٔ وی بی‌پروا نشده است، ولی مقرب محبوبی با طنین گام‌های حق همراه است و دل او در هر گامی زخمه‌ها بر می‌دارد.

«طنین گام تو هرجا رفیق و همره ماست

ز چشم ناز تو پر زخمه، جان آگه ماست»

دل محبوبی، شکن در شکن است. او سینه‌ای دارد بی‌پروا:

«به ساز عشق که در پرده مطربم بنواخت

بریده بند هوا، بس که سینه بی‌پرواست»

محب، بدخواهان مدعی را غیر حق می‌بیند و می‌گوید:

«به رغم مدّعیانی که منع عشق کنند

جمال چهرهٔ تو حجّت موجّه ماست»

در حالی که غیری نیست و مدّعی نیز آیتی از حق است:

«صفای عشرت حسنت بریده بند از عشق

که منع مدعیان، آیت موجّه ماست»

محبی، گرفتار تصویر ماهی است که در چشمه است و دل وی چشمهٔ جوشان ماه‌رویی نیست که هر لحظه تصویری دارد و دلداری ندارد تا بزم حضور یار داشته باشد و به ناچار به پرده‌دار حرم دست می‌یازد؛ در حالی که «محبوبی»، آسمانی است گسترده بر هر پدیده‌ای:

«چه حاجت است به خلوت‌سرا و حاجب خاص؟

که پرده‌دار حرم خود گدای درگه ماست»

چهرهٔ عشق برای محب همیشه محجوب است و تنها خاطر خود را از تصویر ذهنی او مرفّه می‌دارد. وی با آن‌که مدعی است که دل و دین به‌خاطر معشوق داده و آن را از خود نفی کرده است، ولی در همین ادعا، به دین و طهارت خود توجه دارد و می‌گوید:

«من همان دم که وضو ساختم از چشمهٔ عشق

چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست»

در حالی که محبوبی دارای انتفای کامل و تمام است:

«خوش گذشتم ز وضو بر سر آن چشمهٔ عشق

چون گرفت از من شوریده همه هرچه که هست»

محب چون قدرت انتفا ندارد، به عشقی که در خود دارد توجه می‌کند و از این‌که گفتهٔ عاشقانهٔ وی را دست به دست می‌برند، نشاط می‌گیرد و چنان مست می‌شود و خود را از دست می‌نهد که خیال جاه سلیمانی، او را می‌گیرد و می‌گوید:

«حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد

یعنی از وصل تواَش نیست به‌جز باد به دست»

ولی چون این جاه از خیال وی فراتر نمی‌رود، ناامیدانه می‌نالد:

«اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین

با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است؟!»

اما محبوبی بدون عجز و لابه، همواره در اقتدار و عزت است:

«بر صبا فائق شدم تا دم ز رحمانم رسید

از سلیمان برتر آن موری که فیضش صاحب است»

محب، حق‌تعالی را شاهد قدسی و مرغ بهشتی می‌داند که کسی تاب کشیدن بند نقاب و دادن دانه و آب به او را ندارد:

«ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت؟

وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت؟»

محبوبی، جناب حق‌تعالی را لوده‌ای پرفتنه می‌خواند که نگاری هرجایی و عریان است و نقاب و حجابی بر او نیست و در عین عریانی، با همه از فراز و فرود هست؛ هرچند کسی را دل با او نیست، جز محبوبان حق‌تعالی:

«ای لودهٔ پرفتنه کجا رفته حجابت؟

دل گشته اسیر دو لب آتش و آبت»

محب، اندیشه‌ای خیال‌سوز دارد از این که معشوق وی به بالین کیست و دل‌آرام چه کسی شده است؟

«خوابم بشد از دیده درین فکر جگرسوز

که آغوش که شد منزل آسایش و خوابت؟»

محبوبی از این‌که معشوقْ غزلِ نوازش برای که به نوا آورده دل‌آشوب است. او از این‌که حق‌تعالی آهنگ بودن با غیرِ او به ساز می‌آورد، نه آن که آهی جگرسوز دارد، بلکه بی‌هوش و بی‌خویش شده است:

«رفته سرم از هوش و برفتم ز سر خویش

زین غصه که آغوشِ که شد، مسند خوابت»

محبوبی هرچند آماج تیرهای عتاب حق‌تعالی باشد، پروایی از دادن سر ندارد؛ تیرهایی که در پاره کردن و دریدن، به خطا نمی‌رود، نزد ایشان عین صواب است:

«تیر تو دریده دل سوداگر ما را

تا باز چه باشد پس از این، رای صوابت»

محب در گرو اندیشهٔ آمرزش و پروای ثواب است و دل خود را هدف تیر حق نمی‌کند و خطا را به ساحت منزه حق‌تعالی مستند می‌کند:

«تیری که زدی بر دلم از غمزه، خطا رفت

تا باز چه اندیشه کند رای صوابت؟»

ترس، تنیدگی و اضطراب، هیچ‌گاه از محب دست‌بردار نیست:

«خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت»

محبوبی در ذکر خفی مستغرق است و حق را با تمام عریانی و خلوص می‌خواهد:

«برده ز کفم چهرهٔ تو ذکر خفی را

بگشای ز رخ بهرِ دلم بند نقابت»

محب دست خود را کوتاه و جناب حق را بلندایی دست‌نیافتنی می‌بیند که حتی صدای محب نیز به آن ساحت نمی‌رسد، تا چه رسد به آن‌که ذکر خفی داشته باشد و ذکر وی حقی باشد، نه خلقی:

«هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

پیداست نگارا که بلند است جنابت»

محب وقتی نگاهی به گذشتهٔ خود دارد، از صرف ایام جوانی در آیینی غیر از شوقی که اکنون در آن است، ندامت و پشیمانی دارد:

«تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل

باری به غلط صرف شد ایام شبابت»

محبوبی دورهٔ پیری را زمان برداشت از داشته‌های ایام شباب می‌بیند و جوانی، بلکه کودکی برای وی خوشایندتر از دورهٔ کهنسالی است:

«پیری که به حق منبع هر صدق و صفا بود

خوش برده غنیمت ز سجایای شبابت»

محب، دل خود را قصری می‌داند که منزلگاه انس است و برای آبادانی آن دعا و انتظار دارد:

«ای قصر دل‌افروز که منزلگه انسی!

یا رب مکناد آفت ایام خرابت»

محبوبی دل خود را مست و خراب می‌بیند:

«در محفل خوبان که همه عیش و سرور است

تنها دل من هست که شد مست و خرابت»

نهایت حرارت شوق، تنها سینهٔ محب را از دوری معشوق به سوزش و تن او را به تب می‌آورد:

«سینه از آتشِ دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطهٔ دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت»

محبوبی آه آتشینی در نهاد خود دارد که لهیبی از آن، سراسر خرمن تمامی محبان را به آتش می‌کشد و این جان اوست که در آتش است؛ آن هم نه از دوری معشوق که از حضور پر حشمتِ سراسر هیبت او:

«جانِ پر تاب و تبم بهر تو جانانه بسوخت

در بر حشمت تو خانه و کاشانه بسوخت

در حضورت چو نشستم به سراپردهٔ غیب

هیبت بی‌رمق و کسوت رندانه بسوخت»

محب همواره در شبکهٔ سبب‌سازی گرفتار است:

«حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح

ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت»

محبوبی تنها در بند ذات حق‌تعالی است و خود به سبب‌سازی رو نمی‌آورد؛ هرچند سببی را نیز بی‌سبب نمی‌شکند:

«دل به تو دادم و ذات تو شده سودایم

بی‌سبب نیست که جان برده ز دل ایجادت

چون به هر دور وجودی سر و روی‌ات دیدم

تو شدی خاطر من، جان و دلم شد یادت

جز تو کی ورد زبانم شده نام دگری؟

ای تو شیرینِ دلم، هست نکو فرهادت»

محب، ساحت حق را آرام می‌پندارد که در منزل خود نشسته و چهرهٔ ماه او قاتل عاشقان، از روی آزادگی است و عاشقان را به کشتنی، رام می‌سازد:

«ای نسیم سحر، آرامگه یار کجاست؟

منزل آن مه عاشق‌کش عَیار کجاست؟»

محبوبی، یار را پری چهره‌ای خنجر ابرو می‌بیند که دیدار وی، نه آن‌که عاشق را به کشتن می‌دهد، بلکه او را در فتنه‌ها نگاه می‌دارد و بسیار بلاپیچش می‌کند و محبوبی از این فتنه‌ها در گریز نیست؛ بلکه جان به کف می‌گیرد و فتنه پسِ فتنه‌ای، انتظار تقدیم آن را می‌کشد:

«ای دل آن یار پری‌چهرهٔ عیار کجاست؟

دلبر مست پر از فتنه و آزار کجاست؟

گرچه خونریز بود خنجر ابروی بتان

جان عشاق به کف، آن بت عیار کجاست؟

اشتیاق رخ او مست نموده است مرا

محفلم آتش طور است، شب تار کجاست؟!»

محب، کسی را اهل بشارت می‌داند که این کمال را به تلاش داشته باشد و بتواند رمز و اشارت بداند:

«آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست، بسی محرم اسرار کجاست؟»

محبوبی در ابتدا اهل بشارتِ دهشی و اعطایی است. او از این بشارتِ موهوبی، توانِ دریافت رمزها و اشارت‌های معشوق را دارد:

«بی‌بشارت نه کسی رمز و اشارت داند

حق دهد مژده تو را، محرم اسرار کجاست؟»

محبوبی به هر پدیده‌ای که می‌نگرد، نظری مثبت و اندیشه‌ای سبز و متعالی دارد؛ اما محب چنین توانی ندارد و بسیار می‌شود که منفی‌گرا می‌شود:

«حافظ! از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما، گل بی‌خار کجاست؟»

محبوبی نه آن‌که همیشه به نیمهٔ پر لیوان نگاه کند ـ که چنین نگاهی عاری از مشاهدهٔ حقیقت است و از واقع‌بینی دور و خوش‌بینی غیر واقعی است ـ بلکه او حقیقت‌بین است و این حقیقت است که به او نگاه ایجابی و اثباتی می‌دهد و از خوش‌بینی، منفی‌بینی و بدبینی مصون می‌دارد:

«گر کند یار نظر سوی کویر دل ما

هرچه خار است شود گل، تو بگو خار کجاست!

سربه سر مظهر حقّ است نکو دور وجود

جمله دلدار ببین، سر چه بود، دار کجاست؟!»

نگاه غیربین محب، همیشه او را ـ حتی در فرصت بهره بردن از الطاف و عنایت معشوق ـ سست، و دل او را لرزان می‌دارد:

«چه ملامت بود آن را که چنین باده خورَد

این چه عیب است بدین بی‌خردی، وین چه خطاست»

محبوبی نه اندیشهٔ غیر دارد و نه غیر می‌شناسد که کم‌ترین التفات به غیر را بزرگ‌ترین مشکل می‌شمرد:

«باده با فکر ملامت نسزد رندان را

این‌چنین باده‌کشی عیب دل و عین خطاست»

برای همین است که محبوبی نگاه ایجابی دارد و حتی ستم‌های ظالم را در حق خود بد نمی‌بیند:

«بد ندیدم ز کس، از من به کسی بد نرسید

هرچه آمد به سرم، حق بوَد و جمله رواست

دل همی در پی آن جلوهٔ حُسن است مدام:

نقش لطفی که بوَد در دل من بی‌همتاست»

نگاه غیربین همواره مانند زنبوری، مزاحم محب است؛ به‌گونه‌ای که در عنایت معشوق به خود، محب نمی‌تواند رقیبان و نیز بدخواهان را از نظر دور دارد و آنان را هماورد رزمِ بزم خود می‌خواهد:

«چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم

باده از خون رَزان است، نه از خون شماست»

در حالی که محبوبی جز خط لطف حق‌تعالی مشاهده نمی‌کند و جز با او نمی‌نشیند:

«باده با دلبر طنّاز بزن، نه دگری

باده چون از لب لعلش همه دم بر تو سزاست»

محبی در تعامل با حق‌تعالی همیشه فردنگر و خوداندیش است و نمی‌تواند نظام مشاعی کارگاه هستی و پدیده‌های آن را با هم و به صورت جمعی ببیند. نگاه او جزیی، محدود و بیش‌تر منحصر به خود است:

«آن‌که ناوک بر دل من زیر چشمی می‌زند

قوت جان حافظش در خندهٔ زیر لب است»

و برای همین است که گاه کبریایی حق‌تعالی را به خود می‌گیرد و آواز افتخار، ساز می‌کند:

«آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد

زاغ کلْک من، به نام ایزد، چه عالی‌مشرب است!»

ولی محبوبی نگاهی جمعی به هستی و پدیده‌های آن دارد و نظام مشاعی عالم را به نیکی می‌نگرد و آن را از دست نمی‌نهد:

«آن‌چنان زیبا برقصد چرخ و چین غبغبش

جنبش این عالم از آن خندهٔ زیر لب است»

او چون تمامی هستی و پدیده‌های آن را در خود دارد، در کتمان دارای کمال و تمامیت است و کلک افتخار به صفحهٔ پدیده‌ها نمی‌کشد:

«داده بر من بی‌صدا آب حیات از کنج لب

بَه، چه شوخ و دلربا، زیبا و عالی‌مشرب است»

محبوبی نه خودی دارد و نه اصل و ریشه‌ای جز حق‌تعالی، و افتخار او همین است و بس:

«حقّ اصل و بی‌نسب، دور از همه ایل و تبار

شد نکو خود از تبار حق که بی‌اُمّ و اَب است»

محب چون خودمحور است و نمی‌تواند از خودخواهی‌های عاشقانهٔ خود جدا شود، عنایت حق سبب می‌شود وی به گشادِ کار خود رو آورد، نه به حق‌تعالی و اشارت‌های او، و سر در جیب کار خود گیرد، نه در روی ماهِ

عالی‌جناب او:

«خدا چو صورت ابروی دل‌گشای تو بست

گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست»

محبوبی چون مورد عنایت قرار گیرد، جز بر چهرهٔ حق، دیده نمی‌آورد:

«نگاه دیدهٔ من روی دلگشای تو بست

همین که شوق نگاهت به دل صفای تو بست»

او به گشاده‌رویی حق‌تعالی نظر دارد و این آزادمنشی حق‌تعالی، چنان دل محبوبی را به خود می‌گیرد که بی‌دست و سر، بر آن می‌شود تا رحمی بر حق‌تعالی آورد و بندی بر این آزادی بگذارد:

«گشاده‌رویی تو کرده بس که مجنونم

دو دست خلوتی‌ام بند آن قبای تو بست»

اما آزادمنشی حق چنان است که این بند را می‌پذیرد و دل محبوبی از این آزادی، بی‌دل می‌شود و او نیز نه این که بند بگشاید، بلکه دل می‌بازد و به آزادی می‌آید و مجنون‌وار در پی آزادمنشی حق‌تعالی گام بر می‌دارد؛ هرچند به میل او نباشد و با دگری باشد:

«بریدم از سر هر بند و رفتم از سر قید

که عشق من همه جا دل پی رضای تو بست

چو نافه‌ام دل مسکین ربود از بَرِ عیش

به جرم آن‌که دل من لب از جفای تو بست

گره زدم سر میل و نداد فرصت وصل

گره به زلف تو دست گره‌گشای تو بست

ز دست اهل جفا این دلم رمیده، ولی

دل رهیده ز غیرم، به خود وفای تو بست

نمی‌روم ز دیارت به جور و، نتوانی

برون کنی، که دلم جان خود به پای تو بست»

اما محب چنین هنری ندارد که آزادمنشانه لودگی یارِ هر جایی را بپذیرد و این لودگی را بی‌وفایی، خطا و جور می‌خواند و برای همین است که می‌خواهد بگذارد و برود و حق‌تعالی چنان آزادمنش است که او را نیز برای رفتن آزاد می‌گذارد:

«تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال

خطا نگر که دل امّید در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت

به خنده گفت که حافظ برو، که پای تو بست»

بارها گفته‌ایم محبوبی در عشق پاک خود سرگشته و در کمال غناست. این غنای نهاد او، سبب می‌شود تا از هیچ رویدادی پرسشی نداشته باشد و اعتراضی به میان نیاورد و سراسر، دیده برای تماشایی مدام باشد:

«دل در حضور توست، چه حاجت به پرسشی؟

در نزد یار، طرح معمّا چه حاجت است؟»

ولی محب حتی در وصول‌های گذرا، ناپایدار و محدودی که دارد، نمی‌تواند از اما و اگرها و از پرسش‌های خود ـ که کاستی‌های وی را می‌رساند ـ آسودگی داشته باشد:

«جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

که آخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است؟»

این کاستی‌ها سبب می‌شود وی خود را غرق نیازها بداند؛ نیازهایی که وی طمع به برآورده شدن آن‌ها در ساحت کریمانهٔ حق‌تعالی دارد؛ هرچند آن را بر زبان نیاورد، ولی در دل، تمنای آن را دارد:

«ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست

در حضرت کریم، تمنّا چه حاجت است؟»

این کاستی در نگاه به خود نیز وجود دارد و چنین نیست که او از جبّهٔ خود رهایی یافته باشد؛ برای همین است که بر یغمای آن می‌آشوبد:

«محتاج قصّه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آنِ توست، به یغما چه حاجت است؟»

محبوبی نیاز و سؤال و تمنایی نه بر زبان دارد و نه در دل، و طریق او دوری از طمع، حتی در ساحت پرعظمت حق‌تعالی است که شکوه آن هر یلی را به طمع می‌اندازد:

«او بی‌نیاز هست و منم بی‌طمع از او

با من بگو دگر به تمنّا چه حاجت است؟

فارغ ز حاجت است و سؤال و طلب دلم

در کوی عشق، پرسش بی‌جا چه حاجت است؟»

محبوبی چون خود و نفسی ندارد، و پاک پاک است، طمعی نیز ندارد:

«خونی ز دل نمانده که ریزی به فَصدِ خویش

آن را که هیچ نیست، به یغما چه حاجت است؟»

محب حتی در عشق‌ورزی مشتاقانهٔ خود نمی‌تواند خوی گدایی و طمع‌ورزانهٔ خود را پنهان کند و عنوان «گدا» را بر خویش روا می‌داند و کسی که از لحاظ روانی، چنین باری را می‌پذیرد، استحقاق خویش برای بردن آن بار را پذیرفته است:

«ای عاشق گدا چو لب روح‌بخش یار

می‌داندت وظیفه، تقاضا چه حاجت است؟»

ولی محبوبی فقط در تماشاست؛ بدون آن‌که دست به چیزی دراز کند. حتی او به تماشا هم نیاز ندارد و تنها آینه و ظهور است و بس:

«محبوبم و محب نی‌ام از ذات عشق خویش

آیینه را به اصل تماشا چه حاجت است؟»

محبوبی چون در عشق، پاک، بدون تمنا و طمع است، برای کسی شرط و قیدی ندارد و تقاضایی در نهاد او نیست:

«ما رفته‌ایم از سر سودای شرط و قید

در بند ذات را به تقاضا چه حاجت است؟»

محب وقتی بخواهد با معشوق مغازله داشته باشد، از رواق چشم خویش می‌گوید و از تن فراتر نمی‌رود:

«رواق منظر چشم من آشیانهٔ توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانهٔ توست»

او از معشوق نیز جز ظاهر و خط و خالی، که برای او حکم دام و دانه را دارد، نمی‌بیند:

«به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

لطیفه‌های عجب زیر دام و دانهٔ توست»

محبوبی دلی به میان می‌آورد که سرخ و خونین است و آن را سریر پادشاهی و سلطنت حق‌تعالی قرار می‌دهد:

«سریر سرخ دل از مهر، آشیانهٔ توست

صفای چهره‌ام از سرسرای خانهٔ توست»

دلی که در گرو خط و خال ظاهر نیست، بلکه باطن را نیز نادیده می‌گیرد و تنها در گرو ذات حق‌تعالی است:

«ز عشق ظاهر و باطن کشیده‌ام چون سر

نوای ذات تو در جان، هم از بهانهٔ توست»

محب چون در بند دام و دانهٔ حق‌تعالی است، هر پدیده‌ای را دام او نمی‌بیند و در شبکهٔ هر شوخی گرفتار نمی‌آید:

«من آن نی‌ام که دهم نقد دل به هر شوخی

درِ خزانه به مُهر تو و نشانهٔ توست»

محبوبی، رخ حق‌تعالی را در هر پدیده‌ای به نیکی، سیر مشاهده می‌کند؛ رخی که شوخ شوخ است و اگر تیر غمی نیز بر دل محبوبی نشانه رود، این اوست که آن را نشانهٔ خود ساخته و چه خوب نشانه ساخته است، و دل محبوبی از آن نشانه، خرم و شاد است:

«دلم به شوق رخ شوخ تو کند غوغا

که هرچه تیر غم آید، هم از نشانهٔ توست

زمانه شاد و خوش‌الحان بود به دیدارت

قرار سوسن و سوری دم زمانهٔ توست

ز تو بود سَر و سِرّ و ز تو بود فتنه

نشان راز تو خود حیله و فَسانهٔ توست»

محب اگر جایی غزل عاشقی سر دهد، آن را شعر خود می‌خواند و فتنهٔ عشق حق‌تعالی را فراموش می‌کند:

«سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد

که شعر حافظ شیرین‌سخن ترانهٔ توست»

محبوبی نگاهی گسترده به عالم و آدم دارد؛ به پشتوانهٔ عشقی که در جمع و وحدت، مقام گرفته است:

«سرور محفل انس جهان ز عشق تو شد

نوای عالم و آدم به‌حق ترانهٔ توست

نکو کشیده ز وحدت زبان کثرت را

بلای شام و سحر، رمز تازیانهٔ توست»

محب با آن‌که بارها به خود تلقین می‌کند که در پی رضای حق‌تعالی، رخ را سرخ و باطراوت و چشم را رضا نگاه می‌دارد، ولی با پیشامد فتنه‌ای، مفتون نفس خود می‌گردد و به دام تسویل درمی‌آید و از افتادگی و هبوط دل در آن فتنه، سامری وعظ، آهنگ می‌کند، و هم‌چون کلاغی که گویی قالب پنیر او افتاده است، قارقار می‌کند؛ آن هم برای واعظ:

«برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست

مرا فتاد دل از ره، تو را چه افتادست»

محبوبی، از این‌که دغدغهٔ وعظ و دلواپسی این و آن را داشته باشد، آرام آرام است؛ چرا که از خود رهاست:

«برفتم از سر وعظ و هر آن‌چه بیداد است

دلم گرفته قرار و ز جُنبش افتادست»

فرو شدم به تأمل، برون شدم از جهل

نبوده‌ام چو غرابی که غرق فریادست

گذشتم از سر عقل و، جنون رها کردم

که حق به من، رهِ از خود رها شدن دادست»

محب، دست نیاز و گدایی‌ای که در آستین دارد، برای اظهار بی‌نیازی خود بیرون می‌آورد؛ ولی خصلت آزی که در نهاد اوست، وی را فقیر درگاه فقر و اسیر عشق ساخته است:

«گدای کوی تو از هشت خُلْد مستغنی است

اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست»

محبوبی چنان بی‌نیاز است که او را به فقر هم نیازی نیست و چنان آزاد است که خود را در عشق نیز اسیر نمی‌بیند:

«غنی ز ساحت فقر و فقیرِ بی‌آزم

رَهَد ز هر دو جهان عاشقی که آزادست»

محب در نگاه به ناسوت، به ویژه آرزوهای آن، نگاهی عاشقانه ندارد و آن را سست‌بنیاد و برباد می‌خواند:

«بیا که قصر اَمل، سخت سست‌بنیادست

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود

ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزادست»

محبوبی اساس ظهور ناسوت را «عشق» و آن را درست‌بنیاد می‌داند؛ به‌ویژه آن‌که خود بنیادی قویم دارد و از مثلث بنیادبرافکنِ جهل، ظلم و هوس آزاد است:

«جهان ز عشق و محبت، درستْ‌بنیادست

اگرچه قصر امل در زوال چون بادست

مرام خویش بنازم که در صف هستی

ز جهل و ظلم و هوس، دل رها و آزادست»

سروشی که محب آن را پیامی عرشی می‌آورد، صفیری است از سوت‌زننده‌ای نامعلوم که برای آگاهی دادن وی از دامگاه ناسوت می‌دهند:

«تو را ز کنگرهٔ عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست»

محبوبی، دلدادگی خویش را مژده‌ای عرشی از سوی حق‌تعالی می‌داند:

«از اوج عرش چو فریاد می‌کشد دلبر

که مرغ جان تو در دام عشقم افتادست»

آخرین توصیه‌ای که محب دارد، تعهد به مقام رضاست:

«رضا به داده بده، وز جبین گره بگشای

که بر من و تو درِ اختیار نگشادست»

محبوبی از عشق می‌گوید و مستی، از شور می‌گوید و وفاداری، از معرکه‌ای که غصه جز دامی برای گریختن از این معرکه نیست:

«سزای عشق تو رندی به مستی و شور است

که جز حدیث وفاداری‌ات نه در یادست

جهان چو جمله ز عشق است، شور و مستی کن

که در مسیر دلت غصه دام بنهادست»

البته محبوبی نیز نه در غصه، که در داغ است؛ داغی که در نهاد دل اوست. ولی او در این داغ، همانند دیدهٔ وی که در تماشاست، معذور است:

«بی‌خون جگر کنج لب ذات، نهانم

در چهره به‌جز دیدهٔ معذور نمانده است

ما را نه غمِ گریه و نه خنده و درد است

در سینه به‌جز داغ تو ناسور نمانده است

گردیده نکو کشتهٔ ذات تو دل‌آرام

غیر از تو دگر ناظر و منظور نمانده است»

محب بر آن است که سر بسپارد، ولی نه به یار، بلکه به آستان پیر مغان؛ آن هم نه برای خود پیر، بلکه برای آن‌که دولت و حشمت را در سرای او می‌بیند:

«از آستان پیر مغان، سر چرا کشیم؟

دولت در آن سرا و گشایش در آن در است»

محبوبی سرسپردگی به غیر ندارد، بلکه فقط به وفاپیشهٔ عشق، آن هم به نازِ دلبری، هم سر را پیشکش می‌نماید و هم دل می‌دهد، و فقط او را دلبر می‌خواند:

«سرهای جمله جمله وفاپیشگانِ عشق

بر آستان دولت ناز تو دلبر است»

محب از این‌که قصهٔ عشق و حدیث دوست را از این و آن می‌شنود، خوشایندی دارد و از آن لذت می‌برد:

«یک قصّه بیش نیست، غم عشق، وین عجب

کز هر زبان که می‌شنوم نامکرّر است»

اما محبوبی در وصلی مدام است و جز یار نمی‌بیند و او را نیازی به شنیدن حدیث دوست از زبان این و آن نیست؛ زیرا او از حضرت معشوق، لذتی پیوسته و نو به نو دارد:

«وصلش نموده دل به سراپای خود مُقام

در دل نشسته دلبر و سر بر همان در است

وصلش بسی حکایت خوش می‌دهد مرا

شور و نشاط و مستی دل نامکرر است»

محب، گاه به شهر و پیشهٔ خود می‌نازد و دل بر آن خوش می‌دارد؛ به‌گونه‌ای که کم‌ترین ایراد و انتقادی، دل او را مکدر و خاطر او را آزرده می‌سازد:

«شیراز و آب رکنی و این باد خوش‌نسیم

عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است

حافظ چه طُرفه شاخ نباتی است کلْک تو

کش میوه دل‌پذیرتر از شهد و شکر است»

محبوبی دلی دارد پر شور از شررهای مستی شهره‌سوز که هیچ ایرادی بر او تنگ نمی‌آید:

«شور و شرر به دل کند آن مست شهره‌سوز

کی عاشقِ چشیده از آن می، مکدّر است؟

من زنده از شرار لبت هستم ای عزیز

شور لب تو بهترم از شهد و شکر است»

محب در غیربینی خود مستغرق است که روزی مقدر و شاه را می‌نگرد:

«ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریم

با پادشه بگوی که روزی مقدّر است»

دلِ حق‌نشینِ محبوبی از هر غیری و از دولت فانی روزگار، فارغ است:

«بردیم آبروی فقر و غنا را ز کار خویش

چون هرچه می‌رسد، به سخاوت مقدّر است

دل بی‌خبر ز دولت فانی روزگار

آسوده این دلم ز سر شاه و کشور است

هرگز نکو ندیده چو تو مست دلربا

کو یار و همدمی که ز تو ماه بهتر است»

این‌دیدهٔ غیربین سبب می‌شود که اتهام مجاز به میدان پدیده‌ها آورده شود:

«خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی

وان می که در آن‌جاست حقیقت، نه مجاز است»

اما محبوبی هر پدیده‌ای را حقیقت می‌بیند:

«خُمخانهٔ حق، جمله جهان است و جهان من

سرتاسر عالم حق و فارغ ز مَجاز است»

حقیقتی که تمام ماجرا را در خود پنهان دارد:

«آن زلف پر از چین و شکن در شکن تو

شیرازهٔ هر قصّهٔ کوتاه و دراز است»

ماجرایی که هر آهنگی از آن، زخمه‌ای بر دل محبوبی می‌زند؛ آهنگی که به دست حق‌تعالی نواخته می‌شود و قول و غزل چهرهٔ پر هیبت و زیبای او را به زبان حق، موسیقار می‌سازد که هر نُت آن جز «ایاک» نیست:

«فارغ شده دل از سر غیر تو به یک‌بار

وصف من و تو، وصف همان زخمه و ساز است»

ماجرایی که به تمام قامت برای محبوبی، قابل مشاهده و رؤیت است:

«عشق من و تو، عشق رها از دو جهان شد

همواره نگاهم به سراپای تو ناز است»

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی نقد صافی ۱ ( جلد دهم : کلیات دیوان نکو ) 

مطالب مرتبط