گذرگاه دنیا

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی عشق و معرفت ۲ ( جلد هفتم : کلیات دیوان نکو )

نرگس مست

گرگ و میش هوا جدال سپیدی صبح و ظلمت شب است. هم روز می‌گذرد و هم شب و هم لحظهٔ گرگ و میش آن. آن‌چه گذراست، گذراست و غمباد داشتن برای آن، سستی بنیاد را می‌رساند؛ ولی آن‌چه در پیش رو می‌ماند، حساب داشته‌ها و سفرهٔ کرده‌هاست. گذر عمر در کنار جوی بیش‌تر به ذهن می‌نشیند و دل را به خود معطوف می‌دارد:

 گفتم کنار آب روان با وجود خویش

 وای از دمی تو را، که حساب آیدت به پیش!

دنیا نه برای خوبان می‌ماند و نه خوبان در دنیا می‌مانند؛ هم‌چنان‌که دنیا نه برای زشت‌سیرتان می‌ماند و نه پلیدان در دنیا می‌مانند. زشتی و زیبایی دنیا هم می‌گذرد. نه سرخوشی سرور ماندنی است و نه بغضِ عزا و اندوهِ دل:

هر لحظه‌ای که بگذرد از تو جهان و جان

 یک دم فنا شوی و نبینی تو عمر خویش!

دنیا با همهٔ فراخی، کوچک است و کوچک‌تر از آن، دلی است که بر این پدیدهٔ سیال خیره می‌شود و به آن تعلق می‌گیرد. لذت دنیا لذت نیست؛ همان‌طور که مشکل آن، مشکل نیست؛ چون هر دو می‌گذرد. دنیا دو چهرهٔ فنا و بقا دارد. چهرهٔ فنای آن، واقعیت ناپایدار آن است و چهرهٔ بقای آن، هویت ثابتی است که پدیده‌های آن به اختیار خود در آن، نمود می‌دهند و در جدال میان این گرگ و میش فنا و بقا، باید حال و دم را غنیمت دانست؛ نه غصهٔ گذشته را خورد و نه خوف آینده را داشت؛ حال و دمی که به آن نیز امیدی نیست:

 دیروز رفته است و ز فردا تو بی‌خبر

امروز هم که نیست، امیدی به لحظه‌ایش

شیرینی، گوارایی و لذایذ دنیا اگر برآمده از واقعیت ناپایدار آن باشد، می‌گذرد و داغ هجر و فراق و حسرت و عقده بر ذایقهٔ خوشِ امروز آن وارد می‌آورد. دنیامداری که امروز نگرانی و دلواپسی ندارد، فردایی پیش روی اوست که کام وی را تلخ می‌سازد؛ فردایی که زیاده‌طلبی و کثرت‌خواهی با آن است و لذت داشته‌ها را از دنیامدار می‌گیرد. بزرگ‌ترین درد دنیامدار، آن است که از داشته‌های خود لذت نمی‌برد و هم‌چنان رنج به دست آوردن نداشته‌ها را دارد. دنیای دنیامدار، سرابی است کشنده که تلاش برای رسیدن به آن، فرد را ناتوان‌تر و تشنه‌تر می‌سازد. دنیا زوال‌پذیر و ناپایدار است و زوال‌پذیری بر سراسر ماده و ناسوت چیره است. سرمستی اهل دنیا با فقدان و حرمان همراه است؛ حرمانی که سرمستی ناپایدار آنان را به خماری می‌کشاند.

اما دنیا چهره‌ای پایدار نیز دارد و آن، هویت هر پدیده در ناسوت است؛ هویتی که پدیده‌ها برای خود به اختیار رقم می‌زنند. این هویت اگر نمودار عشق و صفا باشد، با لذایذ معنوی همراه است؛ معنویت، قدس و ملکوتی که دنیا را گذرگاه و محل عبور می‌داند؛ گذرگاهی که در آن نباید ظلم و آزاری در آن برای خود و دیگران داشت و نعمتی را لجن‌مال کرد و باید آن را به صفای باطن و پاکی عشق، مورد استفاده و بهره قرار داد:

ای دل بنوش جام صفا دم‌به دم ز عشق

تا نیش درد و غم ننشیند به قلب ریش

صفای باطن، قوْت معنوی اولیای حق است و آنان همیشه سرمست و شادمان از آن می‌باشند و هیچ گاه مأیوس و دل چرکین نمی‌باشند و هر چیزی را مثبت می‌بینند و به هر چیزی سبز می‌اندیشند و تصویر ذهنی آنان از داغ عشقی که در دل دارند، سبز است:

اشکم شراب و باده دل و نای جان سبو

آهم رباب و سینهٔ مجروح، پر ز نیش

باید زمان‌های بسیار زودگذرِ عمر را قدر دانست و آن را سینه‌چاکانه به صفا و مهر گذراند؛ زمان‌هایی که هر لحظه‌اش گویی تمامی لحظات است، هرچند لحظه‌ای هم بیش نیست؛ چرا که ممکن است هر لحظهٔ آن، لحظهٔ پایانی باشد و لحظهٔ پایانی‌اش، گویی ابتدای درک و فهم زندگی است. یک لحظهٔ دنیا، می‌تواند انسانی را از فراز و اوج، به فرود و حضیض آورد. این لحظه‌ها از لحاظ کمیتْ ناچیز و از لحاظ کیفیت، پیچیده و بزرگ است. لحظه‌های دنیا ناچیز است از لحاظ کمّی، و بسیار است از لحاظ کیفی. آدمی باید برای این کابوسِ کمیت و غول بدون محتوا، محتوایی کیفی فراهم آورد و پایان و حق را در آن مشاهده نماید تا به همهٔ لذایذ و کردار خود، رنگ و روی خیر و درستی بخشد:

خوش رو به سوی عیش و طرب، سینه ساز چاک

تا باز هم ز جان بزنی قید دین و کیش

دنیا را باید همراه حق، و حق را در چهرهٔ دنیا دید و سرگرم دنیایی شد که به حق مخلوط است. سرد و گرم دنیا و پیروزی و شکست آن را باید به «حق» محک زد:

باغی و نغمه‌ای و دف و چنگ و زلف یار!

چرخی به جام و رقص و نظر، بر رخ پریش

باید خود را به حق‌تعالی سپرد و امیدوار بود. نباید سختی و غم را در خانهٔ دل به‌طور دایم و همیشگی، ماندگار پنداشت؛ بلکه باید گفت: هرچه و هر کس نباشد، اعتباری ندارد و بودن با تمامی چهره‌های حق، کافی است و مردن در جوار حق، حجله‌گاه موفقیت و بارگاه سعادت و امید است:

عشرت همین که زلف به چنگ آوری مدام

هم در هزار پردهٔ عشاق، هرچه بیش!

دنیامداری، آدمی را چنان خودخواه می‌سازد که خود را نماینده، قیم و سرپرست همگان می‌پندارد. گویی پدیده‌های هستی، سرسپرده و رعیت او هستند. ظاهرمداری و پرداختن به لباس و مو، نمود این دنیاگرایی است؛ اما نامردی این چهرهٔ دنیا آن‌جاست که ناگهان چهرهٔ دیگر خود را نشان می‌دهد و همهٔ بزرگی و جلالی را که برای دنیامدار ساخته بود، به خواب و مثالی تبدیل می‌کند. گویی که این دنیای غدّار، اهل و خواهانی نداشته است:

ما خود کجا و دولت فانی روزگار

فارغ ز اهل ظاهر و اسبیل و هرچه ریش

دنیا بی‌رحمانه بر دنیامدار می‌تازد و او را از میدان بیرون می‌کند و خوار و ذلیل می‌سازد؛ چنان‌که گویی دنیامدار، دشمن دنیا بوده است، نه هواخواه دنیا. دنیا، خواهانِ دیرین خود را اسیر طوفان و طغیان خود می‌سازد و مانند سیل و آتش و باد و بارانی که برگ ضعیفی را به باد انتقام می‌گیرد، او را گرفتار می‌سازد و به جای نوازش، آزارش می‌دهد. طبع دنیا چنان غدّار و بی‌باک است که حتی با دنیامداران و دنیاخواهان و با اهل خود نیز سر سازش ندارد و با ظاهری دلربا و زیبا، دندان‌های بلند و سیاه خود را در جای جای کالبد آنان فرو می‌برد و مانند میکروب و مرضی سرطانی و بدخیم، به دنیامداران حمله‌ور شده و همه جای آنان را فرا می‌گیرد؛ در حالی که دیگر این زمانِ گذرا، وقت دوباره‌ای برای جبران و حمله به دنیا، به دنیامدار نمی‌دهد و او را به حرمانی ابدی مبتلا و گرفتار می‌سازد؛ حرمانی که ابدی و غیر قابل تغییر و تبدیل و تبدّل است:

از او بجو نکو همه دم، عزت و شرف

 دارد زیان برای تو دنیای گرگ و میش

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی عشق و معرفت ۲ ( جلد هفتم : کلیات دیوان نکو )

مطالب مرتبط