منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی عشق و معرفت ۲ ( جلد هفتم : کلیات دیوان نکو )
افتادهٔ گیسو
اولیای محبوبی از خودی خویش فارغاند و جز حق و حقیقت در آنان حضور ندارد. آنان در مقام فنای خویش حالاتی دارند. مقام فنای ذات برای آنان سکر و مستی میآورد. مستی آنان، همراه با «صحو» و هوشیاری آرامشآور است. آنان با قدرت تمکنی که دارند، از آثار و خصوصیاتی که در این منازل برایشان پیش میآید، حتی نَمی پس نمیدهند. اولیای کمّل محبوبی در این منازل، سرآمد خَلق در کتمان هستند و به صورت عادی و معمولی «یأْکلُ الطَّعَامَ وَیمْشِی فِی الاْءَسْوَاقِ»(۱) دارند و به صورت کامل، عادی مینمایند و هیچ تکبّر یا ملکوتی از آنان ظاهر نمیشود. آنان در این مقام، همین که به دل و قلب خود صفتی را خطور دهند، آن را میبینند و در آنها فعلیت پیدا میکند.
«محو» و «فنا»ی محبوبان سبب میشود، تمامی تعین خود را از دست دهند. مقام فنا دارای صعق، بیهوشی و نوعی مستی است. مستی فنا از مستی عشق است؛ عشقی که سر به مستی میگذارد، رسوایی دارد و عاشقانه ناز معشوق را در هر کوی و برزن میخرد. کسی که به فنا مست میشود، از بیهوشی خود، در صفایی همیشگی غرق میشود و وصلی مدام مییابد و همچون سرگردانی پروانه بر رخ شمع، محو ذکر معشوق میگردد و از او چیزی نمیماند و ظهور دایمی حقتعالی میشود. اما در طمس، با آنکه فنا دست داده است، اثر حیث خلقی هنوز دیده میشود. بیت زیر به این مقامات اشاره دارد:
صحو و صعق و رخ محو و دو لب طمس وجود
بعد از آن سرّ و خفا، رؤیت ما ساده نمود
دلی که از چنین رؤیتی صفا و ضیا گرفته است، بازاری میشود آشفته و شهری میگردد پرآشوب و خستهای میشود زار و نزار و سوزی میگیرد که چارهای جز ساز برای آن نیست. آرامش چنین دلی جز با وصل حاصل نمیشود؛ آن هم وصلی تماشایی که حتی معشوق را با خود همراه میسازد. وصلیافته را در این میان، خودی نمیماند و گمگشتگی واصل، به او، سببِ گلگشت در ساحت ذات میشود و از آنجا گلبانگ بیصدایی هیمانِ عشق و ربایش عشق میآورد:
در بر چهرهٔ نازش نزدم دیده به هم
تا که آن چهره، دل و دیده از این سینه ربود
دلی که از صفا و رؤیت حقتعالی سرشار است، برای خود هستی نمیبیند و هستی او جز حقتعالی ـ که همیشه میهماندار اوست ـ نمیباشد. او غیر نمیشناسد و چون غیری نمییابد، هستی و پدیدههای آن را جز حُسن و نیکویی حقتعالی مشاهده نمیکند و هر حمد و ستایشی را تنها شایستهٔ او میداند و بس:
گفتمش: دلبر من! خوش بزدی هر دو جهان
بر قد هر دو جهان و رخ تو باد درود
وصلِ دلی که مَرغزار صفاست، دل را مستی و جنون میدهد. وصلِ چنین مستی، حق را شیدایی میسازد و جنون حاصل از آن، مست را به رسوایی میکشاند و او را بلاکش یاری میسازد که لودهای هر جایی است و بنیاد دل و دین را بر باد میدهد:
مستم و بادهکش لودهٔ هر جایی خویش
دل و دین را بنهادم به برش تا آسود
دل وقتی از پاکی و صفا نور گرفته باشد، چنان سرمست میشود که در کام گرفتن از لب معشوق، پروا نمیشناسد و دلربا هرچه تقاضا کند، دلداده به استغنا میدهد؛ چنانچه دلداده همهٔ یار را در وسعت آغوش خویش میگیرد و نام خود را شهرهٔ شهر و ذکر خوش همگان میسازد:
این همه مستی دل از لب آن باده گذشت
ای نکو ذکر خوشت سایه زده بر رخ بود
- فرقان / ۷٫
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی عشق و معرفت ۲ ( جلد هفتم : کلیات دیوان نکو )