شکوفه شکوفه آفرینش

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی رقص پاک ( جلد پنجم : کلیات دیوان نکو )

بهترین‌هایی از غزلیات دیوان «رقص پاک»

شوریدهٔ شکیبا

منم شوریده‌حالی بی‌سر و پا

که رفتم از سر غوغای دنیا

گذشتم از سر شور و سر دیر

به خلوت، دل سپردم بی سر و پا

بیفتادم به رونق‌خانهٔ عشق

رها گشتم ز ناقوس تماشا

شده مشکل به رویم جملگی باز

دلم شد مست و گردیده شکیبا

بجنبیدم که دیدم مشکلی نیست

 بگفتم این به دل دارد معمّا

به‌ناگه شد به چشمم دلبر ناز

شدم یکباره در دل شاد و شیدا

بگفتم مست مستم ساز و بِرْهان

بگفتا در کجایی تو به غوغا

بگفتم در دل خاک طبیعت

بگفتا نیستی تو در بر ما

بگفتم نازنینا، دل به من ده

منم در نزد تو دلدار زیبا

جمال تو مرا برده است از خویش

می‌ام گشته به جام پاک صهبا

به تو دل داده‌ام، جانم تو بِستان

همه چهره به من از تو سراپا

به عشق تو شدم یکسر گرفتار

بیا از من بزن یکسر هوا را

من دیوانه مستانه وجودم

سراپا بهر تو گشتم تماشا

دلم دریا و دریا خود شده نَم

تو هستی نَم، تویی دریای دریا

مرا در خود بگیر و کن فدایت

نکو گردیده در جان تو پیدا

چهرهٔ عالم

چهرهٔ عالم بسی زیبا بود

رونق دنیا از آن بالا بود

دلبر است این عالم و دلبرتر اوست

او به دربار دلم تنها بود

عاشقم، عاشق‌ترین دلبر خود اوست

او به دل بالاتر از اعلا بود

ذرّه ذرّه عشق عالم در دل است

دل مرا مأوای بی‌پروا بود

دل نشسته در نظاره نزد دوست

دیدن دل، دیدن گل‌ها بود

گل فراوان، گل‌پرستم جان من

دل بداند گل بسی رعنا بود

صاحب زیبایی عالم خود اوست

او سراسر با همه برپا بود

دل ببیند آن‌چه من پنهان کنم

فاش کردن خود بلاپیما بود

دل نگوید جمله‌ای از عشق گل

پای نامحرم بسی پیدا بود

محفل انس دلم رفته ز غیر

دل به من خود سینهٔ سینا بود

بوده سینای دلم محفل سرا

محفل پاک گلان آن‌جا بود

لب نمی‌گوید از آن‌چه در دل است

انس و خلوت غیر هر غوغا بود

بوده غوغای دلم با آن عزیز

غیر او کی در دلم رؤیا بود؟

من عزیزم که همه عزت خود اوست

گرچه در نزدش نکو تنها بود

شکوفه شکوفه آفرینش

جهان آفرینش وه چه زیباست

همه زیبایی بالا در این‌جاست

شکوفه تا شکوفه بوده از حق

همه ذرّات عالم ناز و رعناست

جمال و هم جلال حق به هم شد

گل و خارَش به هم در هم چه پیداست

چنان زیبایی عالم به جان شد

که جانم سر به‌سر در حال یغماست

لب و روی و بناگوشش چه گویم

دلم از خوبی آن چهره شیداست

گلی می‌بینم از دنیای پاکش

که مسحور این دل من تا به عقباست

ندارم حرف و می‌بینم رُخ‌اش را

غزال تیزپای دشت رؤیاست

دو چشم مست او کرده خرابم

شدم دیوانه، این دل در چه غوغاست

ز گیسوی کمندش رفتم از هوش

نمی‌بینم دگر غیر، او دلاراست

بسی دیدم جمال پاک و ماهش

من مسکین چه سازم او پی ماست

همه بینم من آن حور پر از ناز

شدم درمانده‌اش با آن‌که تنهاست

اگر دستم رسد بر دست آن ماه

رهایش من نسازم، بس فریباست

شد عشق او جنون جان شیرین

اگرچه عقل آن مه‌پاره برپاست

نکو را کشته‌ای دلبر، خوشت باد

ز تو عاشق‌کشی یک رسم خواناست

عاشق مَحرَم

هرکه را دیدی که عاشق هست، مَحرَم بوده است

جایگاهش در دلم آسوده دَرَهم بوده است

گویمش عشق و امید و شور و مستی در من است

هرچه می‌خواهی ببین، از بیش و از کم بوده است

شاهد شیدایی من بوده آن زیبامرام

گر بود شیدا، بگویم آن‌که آدم بوده است

عاشقان را دل بَرَد در محفل عیش و سرور

عاشق دلداده در خلوت چو اَدهم بوده است

دل به آداب و رموز عاشقی خو کرده است

در دلم دریا کم است و هم‌چنان نَم بوده است

فارغ است این دل ز دنیا و ز موجودی آن

دل تهی از رنج دنیا و هم از غم بوده است

راحت آمد این دلم از جمله مافیهای دهر

دل به ریز افتاده و فارغ ز هر بَم بوده است

جان من جان نکو شد در بر هستی عشق

دلبر و دلدار من خون و مُحرّم بوده است

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی رقص پاک ( جلد پنجم : کلیات دیوان نکو )

مطالب مرتبط