منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی رقص پاک ( جلد پنجم : کلیات دیوان نکو )

بهترین‌هایی از غزلیات دیوان «رقص پاک»

بگیرآسان و بگذر

مکن بر مشکلی قد خم، که دنیا می‌شود آخر

نمی‌ماند به تو مشکل، رود با هرچه شد در بر

خوشی و خوبی و راحت، بود خود این‌چنین جانم

بگیر آسان و بگذر تو، نمانَد مشکلی دیگر

بود هستی همه لحظه، نشد دنیای پیوسته

 بیا نقدش بگیر این‌دم، که فرصت‌ها رود یکسر

سمور و هم تنور و نقش ناخوانده نمی‌ماند

مکن شیون، مزن بر سر که تا کی ماند این پیکر؟

به هر عنوان، به هر منصب که باشی تو، نمی‌ماند

چه می‌دانی؟ چه می‌خوانی؟ نباشد سایه‌ای بر سر

خوشی و لذت دنیا چو درد و غم بود اندک

رها کن این همه عنوان، بیا راحت از آن بگذر

صفا و معرفت باشد اگر این خود بود چیزی

محبت کن به خلق بینوا و این تو را بهتر

ستمکاری و سالوس و ریا آخر ندارد خوش

چه بهتر آنکه بگریزد بشر از هر بد و بدتر

سراپای دلم باشد صفا و عشق و سرمستی

ندارم غیر حق در بر، به جان و دل یکی یاور

نکو باشد همه تنها به مانند جناب حق

بده بر من می ناب و بگیر از دست من ساغر

وقار قامت

ز عشق حضرت هستی شدم بر عالم مینا

نشستم بر لب بام و بدیدم دلبر والا

جمال نازنینش برده از من دین و هم دنیا

بدیدم آن قد و بالا، بصرها لؤلؤ لالا

دل و دلبر به هم در بر چو شد، افتادم از هستی

ظهور حق شدم، ظاهر به دل بر قبهٔ خضرا

بدیدم روی زیبا و کمند بس بلند او

چو مروارید غلتان باشد آن دُرّ چنان بیضا

وقار و چهرهٔ نازش حیا و قد طنّازش

بزد بر جملهٔ عالم، بشد هر ذرّه‌ای شیدا

از آن حسن جمال خود بَرَد عشق دو عالم را

 به عشق خود بود مست و بگیرد کام دل یکجا

بریزد از سر عشقش دو عالم نازنین پیکر

همه عشق و صفای ما شد از آن دلبر یکتا

شدم بر هر دو عالم خوش به سیر و چرخش مستی

بدیدم با همه در هم، همان یک قامت زیبا

نه قامت نه قیامت، بلکه باشد حضرت هستی

که می‌بیند در این پایین هر آن‌چه بوده آن بالا

ز مینا تا به مینا چرخ و چینَش هست یکتایی

ظهور حضرت حق بوده یک سیرش همه دنیا

سراسر شد ظهور حق به هستی با کش و قوسش

ببیند با همه هستی به هر ذره قد ما را

بود انسان جمال حضرتش با هر من و مایی

که دارد این جمال او به هر عالم بسی سودا

نزول او صعود او بود سان بهر هر اسمی

که گردد اسم اعظم در دلش زیبای بی‌همتا

مگو انسان که باشد او همه سودای آن حضرت

شگرد حق بود انسان که باشد نازنین رعنا

 نکو شد دُرّهٔ نادر، ظهور جمله عالم را

مگو راحت هر آن‌چه که بود پنهان و یا پیدا

مرام همّت

به کیش حق بود مرد حق آزاد

دل خود بر خطر کردن کند شاد

بزرگی، همت مردان مرد است

که در راه حق افتد هم‌چنان باد

ستیزه با ستم باشد مرامش

بجنگد با تمام اهل بیداد

هراس از دل بگیرد لحظه‌لحظه

کند در راه حق مردان حق یاد

گذر از خود کند در راه مردم

هماره در ره پاکی بیفتاد

بود در یاد او خیر خلایق

به فکر آن‌که دنیا گردد آباد

به‌دور از فکر خود باشد به دوران

که تا خوش بشکند نمرود و شداد

گذشت از خویشتن گرچه بود سخت

ولی مردی معونه دارد استاد!

بیا بگذر ز دنیای دو روزه

به فکر حق شو، حق را کن تو بنیاد

اگرچه مشکل است این گونه رفتار

ولی باید کشیدن گاه فریاد

به دنیا برترین ایثار این است

دهی جان، تا به‌پا گردد به حق داد

بود عشق الهی این نشانش

نه قصه گویی از شیرین و فرهاد

تمام زندگی شادی نباشد

نباشد سر به سر نسرین و شمشاد

بود مردی به راه حق دویدن

به خون غلتیدن و حق کردن امداد

به مردی این بود خود شرط اول

که با آگاهی از حق چهره بگشاد

نکو! این هر دو شرط آمد چه سنگین

که تا پا در ره باطل نه بنهاد

بارگاه نگاه

دو چشمم بهر حق غرق نگاه است

دل من در برش پر سوز و آه است

برای دلبرم بستم دل از خلق

به جان من خدایم پادشاه است

نمی‌بیند دلم غیر از خدا را

خدایم در دل هر بارگاه است

خدایم بوده نبض جمله هستی

خود او مقصد، خودِ او جمله راه است

ستایش باشد از او، هست بر او

که بر هر ذرّه ذرّه او پناه است

نمی‌ماند به دنیا غیر از او کس

به لطفش جمله عالم رو به راه است

جمالش حق، جلالش حق بود، حق

برای حق همه هستی سپاه است

چه باشد او؟ که داند او کجا هست؟

به هر چیزی و هر کس او گواه است

نکو دارد دلش را زنده با حق

که حق را جان و قلبم جایگاه است

مژگان دلاویز

من از زیبایی پلکت به خود لرزیده‌ام جانا

ز مژگان دلاویزت شدم کشته کنون یکجا

مرا آن گوشهٔ چشمت بزد بر چشمهٔ چشمت

ربود از چشم خونبارم همه دین و دل و دنیا

خمار دیده‌ات برد از سرم نور اهورایی

شدم آشفته از نورت به جمع خسروی پیدا

از آن دو نرگس مستت دلم افتاده از دیدن

به تو می‌بینم ای دلبر، تویی نور همه دل‌ها

شکسته قلب من از آن دو چشم پرفروغ تو

شکسته پشت من از آن نفوذ رونق دنیا

دل از چشم تو بیگانه نشد در محشر روی‌ات

اگرچه بارش خون از دو چشممم کرده دل شیدا

از آن چشمان زیبایت بریدم دل چو از هستی

من و آن نرگس مستت من و آن رؤیت خوانا

نکو بینای عالم شد چو دید آن چشم رؤیایی

گرفتار تو گردیدم، همه هستی تویی بر ما

دوست می‌دارم

جهان را با غم و غربت فراوان دوست می‌دارم

دل بیمار خود را همچو باران دوست می‌دارم

گذشتم از سر دار و ندارم از سر مستی

گریبان‌چاکی خود را به جانان دوست می‌دارم

به عشق او گرفتار آمدم با رنج و هجر او

گرفتاری به او را از سر و جان دوست می‌دارم

زدم بر طبل بی‌عاری، گذشتم از سر هستی

من این آزادگی را همچو ایمان دوست می‌دارم

بزن تیر و بکش ما را، نترسد این دلم از مرگ

که روح مست و جانِ پر ز طوفان دوست می‌دارم

بود جانم به راه تو، تویی خود راه من ای دوست

غم و رنجم شود گر خون هجران، دوست می‌دارم

به آغوش بلا و غم روم رقصان و مستانه

نکوی فارغ از هر درد و درمان دوست می‌دارم

زن و عشق

به جانم هر دو عالم یک بدن شد

بر این دل، جمله هستی روح و تن شد

بود عالم برایم چهره‌ای خوش

ز بعد از حق، به تکوین چهره زن شد

زن و زینت، زن و زیور، زن و عشق

از او جمله جهان در جان من شد

حقیقت عشق و بوده غیر از این هیچ

از این هیچ است هرچه فوت و فن شد

دوصد حرف و سخن آرد ملالت

نهایت قصه‌ای از لا و لن شد

بوَد دنیای ما درد و غم و هجر

به جز عشق رخ‌اش دل در محن شد

دلم عشق و نمی‌خواهم به‌جز عشق

به‌جز عشقت ز جانم ریشه‌کن شد

غم عشقت دلم را کرده پاره

که این سوز دلم یک‌سر علن شد

نکو! دیوانگی را کن تو پنهان

که کتمانِ لقای حق، حَسَن شد

جلای پاک

بود عشق جهان خود آن ظهور پاک تو زن

رخ هستی بود نور عبور پاک تو زن

جمال تو بود آن چهرهٔ شاد محبت

بود هر دیده‌ای اذن مرور پاک تو زن

نمی‌باشد به دنیا غیر تو زیباکناری

بود عشق دل ناز از شعور پاک تو زن

تویی لذت به دنیا بهر شادی‌های زیبا

بشر بیند جلا از جسم عور پاک تو زن

تویی فرصت‌سرای عشق و پاکی و محبت

جهان قرب دل و رؤیای دور پاک تو زن

شدم در خانهٔ دل با تو هم‌بستر کم و بیش

نکو باشد به ره همراه جور پاک تو زن

منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی رقص پاک ( جلد پنجم : کلیات دیوان نکو )

مطالب مرتبط