منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی رقص پاک ( جلد پنجم : کلیات دیوان نکو )
بهترینهایی از غزلیات دیوان «رقص پاک»
رقص شتابان
مرا عیش دو عالم باشد و راحت به دورانم
اگرچه غرق غم باشم، پریشانحال و گریانم
چرا که عشق من هرگز ندارد صبغه و رنگی
به هر حالی به دلبر هستم و با او به یک جانم
همه دور وجودم بوده رقصی خوش به پیش او
همان رقصی که او در خود گرفت و شد شتابانم
سر و سیر و دل و دلبر به یک چهره شود ظاهر
اگرچه دور هستی را به هر چهره نمایانم
ازل را با ابد دیدم به جان خود پسندیدم
گرفتم از بر هر دو خط و مشق فراوانم
صفای عالم و آدم کند در دل چه بدمستی
گرفتم جان دل پنهان نکو حق گشته عنوانم
یاقوت قدس
عشقِ شاهین تو جان و دل من خواهان کرد
لطف تو در برِ سینه، دل من حیران کرد
شدهای چهرهٔ چرخندهٔ پر رقصنده
غنچهات لب نگشود و دل من گریان کرد
کردهای با سر زلفت همه را آواره
روی تو یک یک هستی به جهان رقصان کرد
عشق من برده ز دوران، همهٔ هستی را
کنج لب دیدم و خالش دم دل آسان کرد
دل چه گوید، زد و قطب سر سینه یکجا
ناف یاقوت وجودت دل من تابان کرد
شد سراشیب وجودت سر و سینه در دل
دل من را به همه قامت و قد خواهان کرد
سایهٔ شور دلت کنده دلم را از جا
کوه نورت چه بگویم، دم دل بیجان کرد
عشق و مستی و صفا در دل من شد از قدس
قدس دل، خال لبت، کشور تن ویران کرد
چه بگویم ز تو ای دلبر بیپیرایه
عشق تو شرک هوس را به نکو ویران کرد
خاک بیابان
غرق توحیدم، ندارم کفر و شرکی در نهان
وحدت حق گشته جانم، رفته کثرت از میان
شاهد تنهایی حق بودهام در هر حضور
رؤیت حق شد به جانم در حضوری بی نشان
چهره چهره جمله عالم شد حضور هر ظهور
ذرّه ذرّه در دلم دارد به روزی بی گمان
رقص عالم، شور دل، غوغای پیچ هر ظهور
کرده رؤیای دو عالم دلبرم را در عیان
دل گرفته ساق قاب و قاب ساقش را به خویش
برده از ملک و مکان، کروبیان را در جنان
سیر دوزخ تا به جنّت، جنّتی تا ذات خویش
در میانش هست رخسار زمین و آسمان
دلربایی دلبر نازم، بیا دستم بگیر
دل شکسته، سر فتاده از کران تا بیکران
در بر قرب تو هستم با یقینی حق به بر
دولتم ده تا بگیرم دست خلق ناتوان
شد نکو را آرزویش وصل موت و قتل سرخ
بر کف خاک بیابان یا که صحرای جهان
ناز رقص جانان
ز چشمان تو این دل گشته حیران
بشد از چشم تو دل غرق طوفان
خمار و بس خرابی، ای نگارم
زده مژگان تو دل را به چوگان
شده برق دلم از آن نگاهت
نگاه تو شکسته صولت جان
بدیدم دیدهٔ دیدار رویات
ز خوف آن نمودم جمله کتمان
دل افتاده به رؤیای تو دلبر
شده در دیدهٔ پاک تو عریان
به دور افتادم و رفتم ز خود نیز
که ناگه شد دلم دنیای بحران
به رقص آمد وجودم بیمحابا
بشد رقص دلم با رقص جانان
کشیدم ناز رقص آن نگارم
بهناگه دل فتاد از تن به دامان
شدم در هوش و دیدم در بغل دوست
گرفتم کام دل در خطهٔ جان
بدیدم تو همه جان جهانی
اگرچه شد نکو نزد تو پنهان
کام چهره
دل در بر من دمبهدم اندر پی کام است
آسوده منم تا به بر من می و جام است
عشق من دلداده نباشد به شب و روز
آنچه دل من بوده بر آن عشقِ مدام است
هر چهره که بینم بدهد کام دلم را
حق بوده جلی، باطل آن گو که کدام است؟
هرچه بشده از بر تو در دل من جا
جانم به بر چهرهبهچهره به مشام است
هر ذرّه که آید به بر این دل مستم
باشد خوش و کامل که دل و دیده تمام است
هر آنکه ببینم، به برم بوده همه تو
کی بوده به جز تو که بگوید که حرام است؟
هر چهره که دیدی، بود از حق، تو بزن چنگ
چهره به بر تو که رسد اصل مقام است
افتاده نکو در بر دلدار دو عالم
شده چهرهٔ حق، جمله دگر قصه و نام است
بمِ عشق
جمال هر دو عالم، غرق عشق است
وصال جمله آدم، غرق عشق است
نمیبینم به دل غیر از جمالش
نهال بیش و هم کم، غرق عشق است
بیفتاده دو عالم در وصالش
قرار دین و دِرهم، غرق عشق است
نمیگویم ز اوضاع زمانه
بشر با این همه غم، غرق عشق است
ز عشق و نفس و حرمان و تباهی
هر آنچه بوده، آن هم غرق عشق است
بود عشق بشر یا آنکه حیوان
که هر اوجی و هر بَم، غرق عشق است
برو در این بیابان جستجو کن
که هر اِستاده یا خم، غرق عشق است
گذرگاه دل هستی بود عشق
که هر نفسی و هر دم، غرق عشق است
نکو! عشق دل تو باشد این طور
که هر دریا و هر یم غرق عشق است
روح سُبل
در ره باز طبیعت ذرّهای بیراه نیست
در مسیر ذرّهها، یک چالهای و چاه نیست
این قبای آفرینش بر تن افراد خوش
اندکی از پا بلند و ذرهای کوتاه نیست
در بر حسن ظهورش نیست جز رخسار «حق»
در سراپای دو عالم ذرّهای اکراه نیست
شد سُبُل روحش صراط، افتاد از هر این و آن
در صف حسن جمالش ذرهای گمراه نیست
جمله شد حسن و کرامت از نگارِ یار، یار
در بر هستی یکی ذرّه بهجز «اَللّه» نیست
این جهان ما بود درگاه یارِ خویشبین
از برای هر کسی چیزی بهجز دلخواه نیست
هرچه باشد سرخوش است، آرام بهر این و آن
عشقِ دم، دم بوده و یک چهرهٔ گهگاه نیست
باخبر هستم از آگاهی دور روزگار
جمله هستی باخبر هستند و ناآگاه نیست
شد نکو سیر و سلوک دلبر سرمست خویش
در دلم غیر از غم و درد و هزاران آه نیست
بوسهٔ مست
لب یارم چنان باریک و تنگ و باصفا باشد
که دیده لب نمیبیند، مگر که دل رضا باشد
لب است و غنچهٔ نگشوده، بگیر از من لبم ای دوست
که جانم رفته از خویش و دلم سوی شما باشد
اگر از آن لب مستت دهی یک بوسهای بر من
دو عالم هدیه خواهم داد و جانم هم جدا باشد
دلم با بوسهٔ آن غنچهلب طی سازد این لب را
ز کنج و هم کنار و گوشه هر دم بیصدا باشد
کنار و کنج لب دارد چنان خال تماشایی
منم آن خال زیبایش، دلم گر بیریا باشد
لب و آن گونهٔ نازش دلم را برده از هر سو
من و آن روی زیبایش ز هر دیده رها باشد
خد و خال و لب و رویاش گرفته جان من در بر
من و آن چهره را دیگر مبین که در بلا باشد
شدم نقش جمال او به هر دو نرگس مستش
وصال من همین باشد که یارم بیهوا باشد
نکو هرگز نمیمیرد که دارد دلبری شیرین
که در چهره به هر دیده نگارم آشنا باشد
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی رقص پاک ( جلد پنجم : کلیات دیوان نکو )