منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی غزال بهترین ( جلد چهارم : کلیات دیوان نکو )
مروارید غلتان
به هر کنج و کناری حق میان است
میان هر نهانی و عیان است
کند هستی به حق هر نغمهای ساز
که با حق هر مقامی در بیان است
همه هستی خود او، او باشد عریان
که هستی یک گل بی هر نشان است
همه شکل و لباسی شد ظهورش
به دور از ظاهر و چهره روان است
خوشا آن دیدهای که حق شناسد
ببیند حق به هر چهره نهان است
بود حق در دل و دستان زیبا
که مروارید غلتان زمان است
همه هستی بود با حق حقیقت
هر آنچه بوده باشد، حق زبان است
منم با حق به سر تا پای هستی
که حق با من سراسر خود به جان است
منم جان جهان و جان حق من
جهان و جانِ جان، حق خود همان است
مرا توحید حق باشد به چشمم
به چشم سر ببینم که چهسان است
نکو! عطشانم از این عشق و مستی
فنایم در بقا دور از گمان است
خیمهٔ عریان
منم در نزد تو یک عشق عریان
بود عشقم به دور از حد و پایان
تو را عاشقترینم با همه درد
نمیخواهم به خود سودای درمان
منم دلدادهٔ بیقید و شرطی
رها کردم همه هستی به عرفان
شده عرفان من محض وجودت
بیا در جان من، زن خیمه آسان
سر و جانم به پای تو بریزم
تویی در جان من هر دم نمایان
تو هستی در همه هستی خوش و خوب
به هر کس بودهای تو مهر پایان
به عشق تو نشستم بی همه اشک
دلم دور از نصیب و ترس و پیمان
بزرگی تو کرده جان من خاک
منم از این بزرگیها به هیمان
همه اسمای تو در جان من شد
که ذاتت چیده در دل عشق و عنوان
شده عنوان تو جان و ظهورم
بیا هر لحظه این جانم تو بستان
فدای تو منم ای نازنین یار
نکو را تو، ستان ای جان جانان
وصل دلدار
ندارد این جهان خس یا که یک خار
سراسر بوده گل یا سنبل ای یار
بیاوردی به هستی عشق و مستی
زدی در جان انسان وصل دلدار
دلم دارد هوای تو به هر دم
بیا در من دل خود را تو بگذار
شدم دیوانهٔ تو دلبر مست
شدم در عشق تو من بر سر دار
دل و دار و دیار من فدایت
به عشق تو ندارم در دلم عار
تو را میبینم اندر ذره ذره
تویی خود ذرهها و اصل پرگار
به دور تو بگردم کعبهٔ من
تویی عشق و صفا و تو مددکار
تویی سنگ و گِل و خشتِ دل دهر
تویی در هر دو عالم جمله آوار
زمین و آسمان و هرچه شد رو
همه یکسر تو باشد، از تو رفتار
نکو شد جلوهٔ رخسار تو گل
من و تو هستی و غیم است و گلزار
عشق و پاکی
محبت هست شیرین و چه زیبا
صفا و مهر و پاکی برده دلها
چه زیبا بوده رفتار خوش و خوب
به بیداری بود یا که به رؤیا
صداقت میبرد دل در درستی
درستی و صداقت بوده رعنا
درستیها برد هوش از دل من
منم در نزد پاکیها سراپا
سلامت عشق هست و پاکی دل
شدم در این سلامت، روح تنها
سلامت با سعادت همجوار است
کمال آدمی با هر دو گویا
دل عاشق دل پروردگار است
که دارد مرحمت با این من و ما
به لطفش میبرد دل از بر خلق
کند بر جمله هستی بس تماشا
بود از او همه هستی دلآرام
به پنهانی و هرچه هست پیدا
نکو عاشقترین عاشق بود، دوست
همه هستی برایم بوده سیما
معجزهٔ خود
توانایی انسان معجزه باشد به هر کار
مکن تکیه به جز بر خود که این خود بوده همیار
قوی باید شوی تا رونق دوران ببینی
که ضعف و ناتوانی میکشد انسان بیعار
برو از هر نظر بر این و آن گر عاقلی تو
رها کن چشم خود بر دیگران و روز دشوار
به سستی گر نشینی رفتهای از عقل و تدبیر
مکن تکیه تو بر غیر و نما کارت به هنجار
به کوه گُردهٔ خود نه تو بارت هرچه باشد
به عشق و پاکی دل رو بشو چون فرد عیار
کسی بر فکر کس کی بوده؟ فکر خود بود کس
اگر جز این بفهمی، بودهای یک فرد بیمار
چو کوه و ابر و باد و آتشی یکسر، نگر خود
حقیقت این بود جانا، مشو از خود تو بیزار
تویی یک معجزه، هرگز مشو غافل از این امر
تو منگر بر دگر کس، دولتی و دار و دلدار
هر آنچه بوده مشکل، در بر تو بوده آسان
تویی مشکلگشا هردم به خلوت یا که بازار
دو عالم جملگی باشد مرا در گوشهٔ دل
دلم دارد به خود صدها جهانِ پاک و پندار
منم هستی، منم دنیا و عقبا هرچه باشد
نباشد جز در این دل ذرّهای در چرخ دوّار
به عشق و مستی دل، دل زده بر چاک هستی
نکو آسوده بنشسته، سلیمانش نپندار
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی غزال بهترین ( جلد چهارم : کلیات دیوان نکو )