منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی غزال بهترین ( جلد چهارم : کلیات دیوان نکو )
خدای ناز من!
خدای ناز من بیهر عذاب است
جهنم گفتهای دور از حساب است
جهنم، نور و نار و عشق پاک است
جهنم، عاشقی یکسر خراب است
ز بعد از ماجرا دیگر چه لازم
عذاب بندگان بیهر کتاب است
همه هستی ظهور حضرت اوست
ز خوب و بد بهیک چهره در آب است
همه خلق خدا نور است و نارش
ظهور نور «حق» چون آفتاب است
ندارد بهر خلق خود کدورت
برای بندگان خود چه ناب است
کند هر بندهای را در مسیرش
بههر ذرّه ذهاب و هم ایاب است
به دست قدرتش دارد بشر را
به دور از هر خشونت یا عتاب است
جناب «حق» همه عشق و صفا شد
که هر ذرّه تو میبینی جناب است
نمیبینم به غیر از پاکی «حق»
نکو در بندِ عشق آن رباب است
بازی خلوت
شدم تنها به خاموشی چه بسیار
فراوان دیدهام یار هوادار
به قربش دل رسید و تازهتر شد
حضورش شد به دل پیدا و بیدار
بدیدم چهرهٔ نازش به خلوت
بگفتم: دلبرم! دل ده به من، یار!
بگفتم: بازی خلوت چهسان است؟
بگفتا: حرمت یارت نگهدار
شدم ساکت به امر پایداری
بگفتا: کن ظهورت را به هنجار
ظهورم شد برون از هر تعین
که دیدم یار من خود بوده پرگار
همه هستی به دُور آمد در آن بزم
میان جمله هستی دل بزد زار
که هستی او بود، دیگر نه کس شد
مرا دلبر نمود آگاه و هشیار
بدیدم وحدت عالم چنین است
نه آنکه یک بود توحید دیدار
نکو عشق است و عشق دل بود او
بدیدم دلبرم با هرچه رفتار
کشاکش شادان
تو را دیدم ز خود گشتم پشیمان
به ناز و رؤیت تو دل شد آسان
گرفتم در بغل آن نور پاکم
شدم از رؤیتِ رویات هراسان
گرفتی جان من را از بر من
گرفتم در برِ تو، از تو من جان
کشاکش در وجود تو مرا کشت
شدم آسوده از رؤیای جانان
دلم را دادم و جان را گرفتم
پریشانی ز من گردیده حیران
ظهورم شاهد شیرینی توست
برفت از دل غم و درد پریشان
گرفتارم به عشق تو شب و روز
بشد دل در بر تو مست و شادان
رها کن جان من! جانِ نکو را
به نزد تو بمانم من همه آن
ظرافت تماشا
طبیعت هست سرتاسر چه زیبا
ظرافتهای آن دارد تماشا
تلألو دارد آن ذرّه بهذرّه
بیا غفلت مکن از جمله آنها
ظهور «حق» بود، «حق» گو که چون است
بزرگیاش مرا بنموده شیدا
به علم و قدرت است اصل حقیقت
به اوصافش همه او بوده یکجا
همه هستی به دست «حق» شده خلق
بههر کاری شود یکلحظه برپا
اراده بوده و دیگر تمام است
نه طفره دارد و نه رنگ فردا
نما جانا به من آن قدرت خویش
چه میسازی به دل، خود کن تو پیدا
به آدم دادهای عشق و امانت
مرا دادی تو مادر همچو حوا
تو کوثر (ع) دادهای در این دل خلق
به مریم دادهای روح سراپا
به یحیی و به داوود و به الیاس
به عیسی قدرت تو گشته افشا
نکو را ده تحوّل از سر عشق
کنم خود را فدای تو دلآرا
غزالچشم
دلم خود پَرتویی از آن جمال است
سراسر روح پر عشق و کمال است
شدم با آفرینش شاد و همراه
طبیعت چهرهٔ هر دم وصال است
به عشق و شور و مستی دل دهد دل
وصال دل به دور از هر زوال است
گرفتم زلف پر پیچ نگارم
دو چشمش در دل من خود غزال است
لبش افتاده بر لبهای داغم
رها هوش از دلم در وقت حال است
نشستم در بر آن یاسمین یار
بدیدم یار من بی هر مثال است
مثال چهرهٔ پاکش شده دل
دلم در پرتو او پر خصال است
به سیر معرفت میتازم آرام
رها دل از حرامی و حلال است
نکو! پاک است دل از رنگ و زنگار
که صافی وجودم در روال است
دریای بیساحل
منم دریای بیدور و کناری
چو آهو باشم و همچون قناری
به سیر دور هستی میزنم دور
هوای دل بود در هر گذاری
به باغ و لاله و گل دل بود شاد
کنار دلبری بیکار و باری
همان دلبر که برده دل ز جانم
نگار مست و شاد و همجواری
به دنبال دلش ره بردهام خوش
شدم از بهر او من یک شکاری
نمیبینم به دور خود جز او را
گذار دل نشد در کار و باری
قدمهای دلم افتاده از پا
دلم رفته ز هر گرد و غباری
نکو آسوده گردیده ز دنیا
برفته در پی حسن جواری
رضایت رحمت
سراسر دل نهادم بر تو ای شاد
شدم از عشق تو مست و دل آباد
به رحمت میشناسم روح پاکات
تویی عشق و صفا و لطفِ آزاد
به آزادی تو دل بستهام من
منم آزاد و چون تو دل کند داد
نه دادِ با خشونت، دادِ لطف است
که دارد اصل آزادی و امداد
همه هستی بود در مرحمت غرق
به دور از هر عذابی تو شوی یاد
خدای من خدای خیر و خوب است
کجا دارد به بنده قهر و بیداد؟!
خدای من خدای رحمتی هست
به لطف و مهر و عشقش کرده ارشاد
به رحمت میکند خلقش هدایت
کند ایصال هر یک بنده در باد
هدایت میکند با عشق و مستی
ندارد بر کسی تندی و فریاد
به کفر و شرک خلقش هست راضی
بود حکمت همین حتی به الحاد
نکو! لطف خدا شد توشهٔ من
به لطف خود به رویم چهره بگشاد
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی غزال بهترین ( جلد چهارم : کلیات دیوان نکو )