منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی غزال بهترین ( جلد چهارم : کلیات دیوان نکو )
ذرّهٔ حورایی
فضای این طبیعت بوده با انسان بسی زیبا
چو مروارید غلطان است و بوده سر به سر رعنا
درخت و باغ و بستان است و بلبل بر سر شاخه
بود آب روان و دلبر وارسته و تنها
بدیدم زلف یارم را کنار لالههای مست
شدم از عشرتش شاد و کشیدم نعرهها آنجا
بگفتم با تو دلبر میکنم عشق همه عالم
به یاد تو دلآرایم، شدم در عالم مینا
رها کردم جهان و هرچه باشد در دلش یکسر
شدم در محضر تو ناز و شاد و مست روحافزا
بدیدم دور هستی را که در چهره زند جمعش
به چرخ و چین حورایی کند یکسر همه غوغا
گرفته بند زلف این طبیعت را به هر چهره
زند در ذرّه ذرّه آن قد و بالای بیهمتا
برفتم از سر هستی هر آنچه بوده در کثرت
به ذات بیتعین دیدم آن دلبر به جان والا
شدم بیفقه آن دلبر به دور از هر صفت یکسر
برفت از من هر آنچه من شده دلبر به من پیدا
به دور از هر صفت دیدم جمال پاک یارم را
هویدا شد به تنهایی به جانم دلبر یکتا
دلم برد و شدم بی هر تعین در برش ظاهر
نکو خوش بوده است عمر خوش تو بی من و بی ما
دلربای ناز
چهره به چهره دیدهام دلبر دلربای ناز
با دم او کشیدهام سایه به سایه هر نیاز
دلبر شاد من بود رقص تمام سینهها
دیدهٔ دلربای او قبلهٔ من به هر نماز
محو جمال او شدم به دیدن پدیدهها
به بزم دوری لبش شدم نشیب هر فراز
میکشم آن دو گونهٔ تجلیات در همش
به چرخ دیدن رخش دل شده بس پر از نواز
به شوق او دلم شده اسیر این کشاکشش
به عشق او برون شدم ز هرچه بوده سوز و ساز
نمیکشم غمی به دل به محضر نگار مست
نگار من بود خوش و نموده دیدهام چه باز
دیدهٔ دلربای او نشسته در دلم چه خوش
دلم شده دو دیدهاش سرای سرّ و رمز و راز
بود دل رمیدهام رها ز هرچه ظلم و جور
دلم بر نگار من شده ظهور دلفراز
به دل شده نگار من به هرچه بوده همتم
حضور همت نکو شد آتش به خود گداز
آوای خوش
زنده و سرمست و هشیارم من از دیدار دوست
عاشقم بر زشت و زیبا، دشمن و اغیار دوست
میپرستم ذره ذره هرچه باشد در جهان
تازه میبینم همه گفتار و هم کردار دوست
در دلم باشد تمام دلبران روزگار
از گل و بلبل گرفته تا خس و هم خار دوست
میخورم خون دل و معجون من باشد همین
شد غم و غصه به جان از مرهم رفتار دوست
زنده گردیدم ز عشق و، خود رها گشتم ز مرگ
عاشق جان و جهانم، بودهام پندار دوست
مینشینم در بر هر ذره با آوای خوش
شد نوای جمله هستی در برم هنجار دوست
من بهشتم هر نعیمم، تازهام از جان حق
شد نکو عشق تمام حق ببین دلدار دوست
صولت حکمت
چهرهٔ هستی سراسر حکمت است
گرچه این انسان غریق نکبت است
میزند ذرّه به هر ذرّه نهیب
حامی هر ذرّه خود با صولت است
میکشد دل را برون با دست و پا
گرچه بسیاری سراپا همّت است
شد فرو هستی، برون شد از میان
دُور هستی سربهسر در کثرت است
بیخبر از این و آن رو درکشد
بی سر و ته در پی یک دولت است
میرود تا هستیاش تازه شود
لحظهلحظه همّتش در عزّت است
هستی است و این همه ذرّات خوش
بیعدم هر ذرّه پر از حشمت است
اول و آخر ندارد این وجود
گرچه مُظهِر، مَظهرِ بیزحمت است
شد نکو غوغای دهر بیامان
فارغ از دهرم، که دل در شوکت است
منبع : چشم انداز کلیات دیوان نکو / معرفی غزال بهترین ( جلد چهارم : کلیات دیوان نکو )