سوز و غم عشق

جگرم می‌سوزد، اگرچه آهی در دل ندارم. چشمم می‌بیند، بی آن‌که نگاهی داشته باشم. داد دل را از چشم و داد چشم را از دل خواهم گرفت.

جگری که می‌سوزد، دم سر نمی‌دهد؛ بلکه دود سر می‌کشد و آن کس که دود سر می‌کشد، جگر ندارد که دم سر دهد؛ بلکه این سوختهٔ دل اوست که فانی می‌گردد.

اگر از من بپرسند: «سوز دل چیست؟» می‌گویم: «سوخته‌ای از یک انسان.» اگر بپرسند: «انسان چیست؟» می‌گویم: «انسان همان سوز است که ساز او طبل دنیا را بارها پاره کرده است.»

همین دل است که شمر، ابن‌ملجم، شدّاد و نمرود می‌شود و هزاران هزار و بیش از این‌ها از این‌گونه افراد را به بار می‌آورد.

دل آدمی است که این همه گل و خشت مختلف می‌زند و آب را در آتش می‌کشد، باد را در خاک می‌نهد و خاک را در خاشاک می‌ریزد.

همه دل دارند و بی‌دل زندگی می‌کنند؛ بی آن‌که قدر دل و یا بی‌دلی را بدانند.

مطالب مرتبط