موضوع عشق، دل است و عشق بر دل است که مینشیند؛ از این رو، نخست از دل میگوییم و سپس از عشق؛ هرچند سخن گفتن از یکی، شرح ماجرای دیگری است.
دل جای درد است و درد، تنها در دل است که جای دارد و بس. هستی، دل است و دل، هستی است. دل نیز شاخ و برگ و بر و بار دارد. هستی، یک دل است و دل، خود یک هستی است و بالا، پایین، واجب و امکان نیز ندارد. دل است که به امکان افتاده و دل است که واجب است. دل، خود از دل است و میتوان گفت جز دل، چیزی وجود ندارد و هرچه هست، دل است.
هرچند دل میتواند هر اسم و رسمی به خود گیرد، باید گفت دل، ماتمکدهای از غم یا دهکدهای از سرور است که ما آدمیان آن را شهر، مملکت و دنیا به حساب میآوریم؛ مگر دل اولیای خدا که وسعتی بیش از مفاهیم دنیا دارد و به اسم و رسمی در نمیآید.
گوشهای از دل هر کسی را آتشی سخت فرا گرفته است. به هر دلی که سر بکشید، گویی حلقهٔ آتشی در آن نهادهاند؛ با آنکه این آتش، همیشه آدمی را درگیر خود میسازد؛ گویی صفای دل و دوری از تباهی، به همین آتش بستگی دارد. هر کس آه ندارد، آتش نیست و هر کس آتش است، آه ندارد. آهی که نتیجهٔ درد و سوز است و در دامان پر مهر و محبت دل پرورش یافته است، دل را چنین به آتش میکشد، دیگر چه توقعی از خنجر زبان خصم و فریاد دلخراش دشمنان میتوان داشت؟!
این دل است که میل به هر چیز و هر کس پیدا میکند و هر کس و هر چیز نیز به آن است که میل مییابد و هرچه طالب و مطلوب است، تنها دل است و بس.
دل، چنان بزرگ میشود که هستی در مقابل آن ذرهای است و چنان سخت میشود که سنگ در برابر آن، خشتی است و چنان بیرحم میشود که گرگ بیابان در مقابل آن، میش میگردد.
دل از آب شفافتر، از گل نازکتر، از حس حساستر و از دیده بیناتر است. خلاصه، دل آدمی از هر تر و خشکی، تر و خشکتر میباشد.
دل، عصارهٔ وجود آدمی است و حقیقت آدمی را شکل میدهد؛ از این رو، باید به آراستگی دل پرداخت و از آن غافل نبود.
در میان همهٔ دلها، دل آدمی ظریفترین، نازکترین و پاکترین دلهاست. کوچکترین، لطیفترین و شفافترین دل، دل آدمی است.
این دل که در صورت ظاهری بدن انسان یا دیگر حیوانات دیده میشود، دل نیست؛ بلکه صورت دل است و حقیقت آن، جای دیگر است که دارای رنگ و بو و شکل و صورتی دیگر میباشد.
دل، جان و حیات هستی و حقیقت و روح آدمی است. حقیقتِ انسان، هویت آدمی و موجودی هر کس، تنها دل وی میباشد و بس. کسی که دل ندارد، نه اینکه فرد بیدلی است؛ بلکه اصلا کسی نیست و بیدلی وجود ندارد؛ هرچند در زبان عرف، بددلی و دلمردگی را به بیدلی معنا میکنند.
دل از واژههای بسیار معروف و ظریف هستی انسان است که حیوانات نیز در این معنا چون انسانند؛ ولی به اندازهٔ انسان سهم ندارند و دیگر موجودات، از جماد و نبات تا مَلَک را دیگر تو مگو و مپرس.
هر موجودی دل دارد و به حقیقت، دل هر موجودی همهٔ حقیقت آن موجود است و دل یعنی خودی، خودپرستی و معناهایی از این قبیل.
نباید از دل غافل بود و باید خودی خود را در دل جستوجو نمود. دل، سرچشمهٔ همهٔ خودیها و حقیقت باطنی و ظاهری انسان است.
دل آدمی بی هر اسم و رسمی، همهٔ اسم و رسمهاست. زود میشکند، میسوزد، دود میشود، میبُرد، میریزد، پاره میشود، آب میشود و در آب غرق میگردد. دل میشکند و شکستهٔ آن نیز باز میشکند و این شکستن، خود کارها میکند. آسانتر و راحتتر از شکستن دل، کاری نیست. تنها به یک سخن، یک نگاه، یک برخورد و حتی به کمتر از اینها نیز میشکند، سوزی پیدا میشود، آهی کشیده میشود و عرش به لرزه در میآید و عرش خدا را به کار و فعلی وامیدارد.
از دل و چشمهای حسرتدیدهٔ عاشق و معشوق و رنج فراوان آنها چه گویم! دلی که شکسته و باز میشکند، هرچه میشکند، باز تاب و توان شکستن را در خود پیدا میکند و باز هم به راحتی میشکند.
دل، صد سر دارد و هر سر آن، دارای سرهای فراوانی است و هر یک از آن، مشغول زاد و ولد است و آدمی از کنترل تعدد آن و شمارش زاد و ولد آن عاجز میماند و زایشگاه و ثبت احوالی، تنها برای سرهای دلِ یک نفر آدمی نمیتوان تهیه نمود، چه برسد برای همه.