رقص عشق

 آن‌چه انسان و همهٔ هستی را به سرمنزل مقصود می‌کشاند، عشق است.

عشق، بود و نُمود و نهایت هر پدیده و موجود است. عشق، فاعل هر فعل و فعلِ هر فاعل و محرک ایجاد و حافظ هر موجود است. عشق می‌سازد و بر ساختهٔ خود، نهایتِ سوز و ساز را روا می‌دارد. عالم و آدم ظهوری از عشق است و بنای هستی را عشق بنیاد کرد.

عشق، عشق را طلب می‌کند و طلب، خود، مطلوب عشق است و این خود حقیقت امر است و بی‌حاصلی هرگز در کار هستی نیست. عشق است که منزلگه مقصود را نشان می‌کند و حرکت به‌سوی آن را آسان می‌سازد و هر مشکل را در این مسیر به هیچ می‌انگارد و در واقع، نفس شکست را پیروز می‌نماید و این خود، حکم صریح نظام احسن است.

کارگشای هستی عشق است و کارگاه عشق، هستی است. هستی جز عشق نمی‌شناسد و عشق، خود شخص هستی است. عشق، خود را هستی می‌بیند و هستی، خود را عشق، و این دو، مطلقِ بی‌اطلاق را حکایت می‌کنند و عنوانی از آن معنون و معنون هر عنوانی می‌باشند.

هر کس که عشق در سر ندارد، مرگ بر دل نهاده است و زنده نیست و زنده نیست هر کس که از عشق مرده باشد. دلی که عشق ندارد، گِل است و گِلی که از عشق برخیزد، گُل است و گُلی که عشق ندارد، کم‌تر از خار است؛ زیرا خار هم خود گُلی است که ساز آن سوز عشق می‌نوازد. تنی که عشق ندارد، دیوار است و تن نیست.

هستی در رقص است و رقص آن، از عشق است. هر کسی از عشق کسی می‌رقصد و عشق نیز می‌رقصد و هر چیز را به رقص وا می‌دارد؛ از زمین تا آسمان، از فلک تا ملک، از حضرت حق تا خلق؛ همه و همه را عشق در سر است و سر بر عشق نهاده‌اند. زمین و آسمان از عشق می‌رقصند، آب از عشق می‌غلطد، هوا از عشق می‌جنبد، باد از عشق می‌وزد و بید هم دایم از عشق در رقص است. صدا از عشق می‌رسد، ندا از عشق می‌دهد و تپیدن و جنبیدن، غلطیدن و وزیدن، رسیدن و خزیدن، همه و همه از رقص عشق است و رقص نیز از عشق است که در رقص است. هر کس که «کل یوم هو فی شأن»(۱) را داناست، رقص عشق را می‌شناسد؛ هر کس که رقص عشق را می‌شناسد خود را آگاه رقص خود و خلق بیند و او مرد راه است. آن کس که رقص هستی را بیند، فعل حق را دیده است و هر کس که رقص فعل را بیند، ارادهٔ حق را آشکارا می‌بیند. عشق، زنده می‌آفریند و عشق است که مرگ را زنده می‌دارد؛ مرگی که از عشق است، زندگی است و زندگی، خود پایندگی است. فنا، بقا دارد و فانی در عشق، باقی است و این دو را عشق می‌آفریند و بر هر کس و هر چیز که خواهد، رقص‌کنان روا می‌دارد و این خود معنای فاعلیت حق است. دفتر عشق، کاسهٔ وجود دل و خود، معمار هر آب و گِل است. اگر که عشقت نیست، پس تو خود نیستی، زین‌رو نمی‌دانی و اندوهت از نادانی است. بی‌عشقی سرگردانی می‌آورد، و عشق چون سرشار شود، همین کار را می‌نماید. اگر خواهی پریشان نشوی، عشق را در خود استوار ساز و اگر خواهی بی‌قرار شوی، به سراغ عشق برو، که او خود تو را راهبر می‌باشد. عشق، کیمیای هستی است و عشق، خود، حق‌پرستی است. در عشق، بُت نیز عاشق است و عشق را در خود آشکار می‌کند تا کافر را از خود بی‌قرار سازد و حق را آشکار نماید.

______________________________

۱ـ الرحمن / ۲۹٫

مطالب مرتبط