چه کسی به عشق حقیقی می‌رسد؟

عشقِ پدیده‌ها و ظهورات هستی، حرکت طبیعی و نظام‌مند آن‌ها به سوی حق‌تعالی و ابدیت می‌باشد. شدت جنبش و حرکت هر پدیده‌ای به سوی کمال و ابدیت، میزان عشق آن‌ را سبب می‌شود.

 این سیر برای انسان‌ها در سه فاز حرکتی پیش می‌آید. این سه فاز حرکتی عبارت است از: نفس، قلب و روح. نفس محسوسات و نیز مخیلات را درک می‌کند که در دوران جنینی فعال می‌شود و نازل‌ترین و ابتدایی‌ترین حرکت انسان است. در این مرتبه بیش از حظوظ نفسانی در وجود فرد نیست و وی حتی از امور حلال و عبادات خود لذت می‌برد. انسانیت این گروه در سطح امور نفسانی آن‌هاست و به خور و خواب تا علم و سواد و کار بسنده می‌کنند. تحصیل آنان نیز برای حظّ نفس و به دست آوردن شغل و حرفه است تا کار و زندگی نفسانی و نیازهای نفسی خود را سامان دهند و نهایت آن لذت و کامیابی نفسانی با تنوعی که دارد هست. البته نفس هم مراتب دارد و برخی در سطح نازل از این حظوظ بهره می‌برند و برخی قوت و قدرت نفسی بیش‌تری دارند و چنین بهره‌وری برای همگان میسور است. فرد در این مرتبه حتی اگر به علوم اسلامی اشتغال داشته باشد درس‌های وی از مرتبهٔ نفس وی فراتر نمی‌رود. دایرهٔ وجود چنین کسی از خانه، همسر، فرزند یا دوستان وی به صورت محبت معمولی بیش‌تر نمی‌شود و آینده‌نگری وی بسیار جزیی است و محدود به مطامع دنیوی یا در کسانی که طمع بیش‌تری دارند به نعمت‌های اخروی است. وی بیش از حافظه و معلومات در وجود خود ندارد و به علم نمی‌رسد؛ به این معنا که قدرت استنباط، فهم و تحلیل مطالب را در خود ندارد و همواره در علوم، مقلِّد، خوشه‌چین، تکدی‌گر و گداست و بر سر سفرهٔ این و آن می‌نشیند. معلومات وی دانش و ادراک نیست و تنها بهره بردن از حافظه است. ادارک وی در صورتی که در محیطی نفسانی رشد داشته باشد می‌تواند به «شیطنت» تبدیل گردد و عقل او عِقال و پابند رسیدن به عشق و کمال وی گردد.

کسی که در دایرهٔ نفس گرفتار است و ادراک یا رویت ندارد، تفاوتی ندارد که در کجا و چه کاری می‌کند و تنها مهم این است که حلال و شرعی و متناسب با استعداد و سلیقهٔ وی باشد. البته نفس عادی دارای حرص است و ناآرام و بیمار می‌باشد و شخص باید در پی درمان بیماری‌های نفسانی خود باشد. چنین افرادی هرچند دارای استعداد قلب می‌باشند چراکه موتور حس و قلب در وجود همه تعبیه شده است، ولی این دسته آن را به حرکت نینداخته‌اند و به تعبیر قرآن کریم: «لَهُمْ قُلُوبٌ لاَ یفْقَهُونَ بِهَا، وَلَهُمْ اَعْینٌ لاَ یبْصِرُونَ بِهَا، وَلَهُمْ آَذَانٌ لاَ یسْمَعُونَ بِهَا، اُولَئِک کالاْءَنْعَامِ بَلْ هُمْ اَضَلُّ» (اعراف / ۱۷۹). چنین نیست که عقل و قلب در تمامی افراد نباشد، بلکه خداوند این خیرات و کمالات را به صورت اقتضایی به همه عطا کرده است، ولی این خود بندگان هستند که از آن بهره نمی‌برند.

حرکت نفسی سرمایهٔ اولی آدمی برای رسیدن به عشق است و در صورتی که در محتوای آن نماند و آن را ابزار قرار دهد، می‌تواند دومین موتور حرکتی خود را که قلب است روشن نماید و به حرکت کمالی خود شتاب دهد. قلب است که به امور علمی دست می‌یابد. قلب امری فراتر از خاطرات نفسی است و در این مرتبه، لذایذ در دل قرار می‌گیرد. کسی که صاحب قلب می‌شود اوج و حضیض بر او وارد می‌شود و صاحب تقلُّب و دگرگونی می‌گردد. وی گاهی در اوج قرار می‌گیرد و زمانی به حضیض می‌افتد. خواب و بیداری وی برای حظوظ نفسانی نیست و با آن تفاوت دارد و ادراک و معرفت وی با انسانی عادی همسان نیست و وی انسانی دیگر شده است که برای هر چیزی می‌تواند بیندیشد و ادارک کند. چنین کسی صاحب ملکهٔ قدسی است و این مرتبه باشگاه ادارک، علم، استنباط و اجتهاد است. انسان در این مرتبه فهیم است و فرد در این مقام، «خود» هست و ادای کسی را در نمی‌آورد؛ چرا که خداوند در آفرینش خود تکرار ندارد و تمام پدیده‌های وی دردانه هستند. اجتهاد در این مرتبه اولی‌ترین امر برای حصول کمالات است.

اما گروه سوم کسانی هستند که می‌توانند به عشق برسند.کسانی که استعداد و اقتضای ورود به مقام عشق و روح را دارند و می‌توانند از مرتبهٔ حس و قلب بگذرند و موتور روح و رویت را در خود استارت بزنند و به مقام عشق برسند. آنان کسانی هستند که در مسابقهٔ ناسوت، به اذن و ارادهٔ الهی موفق و پیروز شده و در فینال فینال‌های عشق قرار گرفته‌اند. چنین عاشقانی صاحب رویت هستند و چشم آنان بیش از دیگران باز شده و رویت آنان نیز به ارادهٔ الهی است. صاحب نفس، دارای حظ و کام نفسانی، و صاحب قلب، دارای علم و ادراک، و صاحب روح، واجد عشق، معرفت و رویت است. قرآن کریم از نفس بیش از دویست و شصت مورد سخن گفته، اما قلب را در حدود یک‌صد و چهل مورد بیان داشته است. روح کم‌تر از سی مورد در قرآن کریم آمده؛ یعنی همان مقامی که از آن به فضل کبیر یاد شده است: «ذَلِک هُوَ الْفَضْلُ الْکبِیرُ». فضلی که هر کسی باید دغدغه و دل‌نگرانی آن را داشته باشد وگرنه درس خواندن و عالم یا مجتهد شدن و عارف یا فیلسوف گردیدن همه از مبادی و مقدمات راهِ عشق و سکوهایی برای پرتاب به سوی عشق و کمال شناخته می‌شود و هیچ یک دارای اصالت نیست.

مشکل اصلی هر کسی برای رسیدن به مرتبهٔ عشق، معرفت و شناخت ناقص و ابتری است که از خدا دارد. تنها کسی می‌تواند به این مقام قدسی بار یابد که بتواند از مرتبهٔ حس بگذرد و با خداوند انس گیرد. میل به ماندن برای کسی جلوه‌گری می‌کند که در مرتبهٔ نفس گرفتار است. کسی می‌تواند به عشق رسد که خداوند را به قلب و رویت خود بشناسد و بتواند او را پرستش کند. برای رسیدن به فضل کبیر الهی؛ یعنی عشق، باید اذن دخول داشت. این اذن باید از ناحیهٔ «اللّه» صادر شود. این اذن برای کسی صادر می‌شود که نسبت به خداوند دست‌کم اطمینان داشته باشد و به وی شناخت وثوقی حاصل نماید. خدایی که بسیاری از انسان‌ها می‌شناسند از حد امور نفسانی آنان فراتر نمی‌رود و چنین خدایی نمی‌تواند با انسان تا فاز سوم و تا به حرکت درآوردن موتور نهایی آه‌می یعنی عشق با وی همراه شود. نخستین گام برای کلید زدن پروژهٔ حرکت تا مقام عشق و روح، به فرجام رساندن داستان خدایی است و باید این رمانی را که هول‌زا می‌پندارد به حکایت عشق و عاشقی تحویل برد و خوف از مردودی را از خود بردارد و با توکل به مهر و محبت خداوند، امید به پیروزی داشته باشد.

آن‌چه بسنده‌کنندگان به مقام نفس در خود از خدا دارند، خدای واقعی نیست و تصور آنان هم‌چون تصوری است که مورچه از خدای خویش دارد و چون داشتن شاخک را کمالی برای خود می‌داند، خدای خویش را با شاخک به تصویر می‌کشد که بیان روایی آن در توحید گران‌قدر مفضل آمده است. چنین خدایانی مخلوق و آفریدهٔ این افراد است و به سوی آنان باز می‌گردد: «مخلوق مصنوع مثلکم مردود إلیکم» (بحار الانوار، ج ۶۶، ص ۲۹۳). این‌ها خدایان نفسانی است و تنها در برد نخست است که کارگشای امور جزیی نفسانی است و چنین خدایی، خدای وارثان حقیقی و صاحبان عشق، ولایت، عصمت و نبوت نیست.

کسی به عشق می‌رسد که خدا را در بیرون از خود و در میدانی وسیع‌تر از حیطهٔ نفسانی خویش جست‌وجو کند. باید به این باور حقیقی رسید که خداوند یک شخصیت خارجی است که در بیرون حضور دارد و می‌توان به حضور و شهود او بار یافت و عاشق او شد.

خدایی که وجودی عاشق است و تمامی پدیده‌ها را با عشق به ظهور آورده است. باید خدا را دید و عشق او را لمس کرد. شرح حال بندگانی که توانسته‌اند به چنین خدایی عاشق شوند و انس بگیرند را باید در دعاها و مناجات ماثور از حضرات معصومین علیهم‌السلام دید. خدا حقیقتی است شخصی که کلی نیست و رسیدن به چنین خدایی است که فرد را از رفوزگی و مردودی نجات می‌دهد و آرامش می‌آورد. البته قرب و نزدیکی به چنین خدایی، قواعد و آدابی دارد که ما برخی از آن را در کتاب «دانش سلوک معنوی» آورده‌ایم. قواعدی که نیاز به تمرین و ممارست و جهد و جد و اجتهاد و کوشش و تلاش خستگی‌ناپذیر و به تعبیری خلاصه و کوتاه «عاشقانه» دارد. از چنین خدایی نباید زیاد گفت؛ زیرا حق، ناموس دل است و نباید برای ناموس دل هو و جنجال به راه انداخت و آن را هرجایی ساخت. ارادهٔ آدمی بدون چنین اتصال و ارتباطی، به سوی معصیت گام برمی‌دارد و انسان را در خود می‌بلعد، اما اگر آن خدا در دل قرار بگیرد، هر چیزی در برابر عاشق کوچک و حقیر می‌گردد و فرد عاشق دیگر به دنیای کوچکی که می‌بیند دست نمی‌آلاید و برای دست‌یابی به آن پژمرده و افسرده نمی‌شود و بدون آن خداست که دنیا فرودگاه همت آدمی قرار می‌گیرد و در چشم وی بزرگ و مهم شمرده می‌شود. یعنی این نفس است که انسان را به امور کوچک و فرودین مشغول می‌دارد و دنیا را برای آدمی بزرگ جلوه می‌دهد و این عشق در مقام روح است که آن را کوچک و خرد می‌شمرد و دل انسان را به تنها حقیقتی که وجود، استقلال و ذات دارد توجه می‌دهد و عاشق می‌دارد.

البته خدای نفسی برای مردمان عادی بس است و نیاز نیست بار سنگین خدا را بر دوش ضعیف و پیکر نحیف معرفتی آنان بگذاریم. ذهن آنان لاغرتر از آن است که بتواند خدای نامحدودی را که در جان و دل عاشقی که به مقام قلب یا عشق و روح بار یافته است تحمل نماید و برای آنان همان «قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا» بسنده است.

رسیدن به مقام عشق و توحید روحی نیازمند تمرین و کار است. همان‌طور که ورزش‌کاران برای تربیت و آمادگی جسم خود ریاضت و زحمت می‌کشند، کسی که می‌خواهد به مقام عشق دست یابد باید به خود سختی وارد آورد و از عافیت و رفاه فاصله بگیرد و تمایلات و نفسانیات خود را مهار نماید و به خود فشار وارد آورد و به طور کلی اصول و قواعد گفته شده در کتاب «دانش سلوک معنوی» را مراعات نماید.

رسیدن به توحید نیازمند گرما و حرارت است و این حرارت باید از عشق ناشی شود، نه از شوق. هر فردی می‌شود شوق را در دل خود احساس کرده و گرمای محبت را دیده باشد. کسی که کسی را دوست داشته باشد با او گرم می‌گیرد اما در صورتی که به کسی میل و رغبتی نداشته باشد با او به سردی رفتار می‌نماید. شوق همواره به چیزی است که موجود نیست و عشق به چیزی تعلق می‌گیرد که موجود هست و در اختیار انسان قرار دارد. گاهی دل عاشق بهانه می‌گیرد تا به بهانهٔ آن بهانه با دوست و معشوق خود باشد. آن بهانه، بهانه است و دل برای به دست آوردن معشوق است که این‌گونه بهانه می‌گیرد؛ چرا که دوست دارد با دوست خود و کسی که به او میل و رغبت دارد باشد.

گاه دل عاشق برای خداوند تنگ می‌شود و هوس می‌کند با خدا باشد. رسیدن به عشق، منزل به منزل از تیزی به تیزتری می‌رود. تیزی اول شوق است و تیزی آخر همان عشق. شوق در صورتی است که متعلق آن نباشد و به گاه فقدان و نداری پیش می‌آید و طلب مفقود و خواهش نبود است. کسی به خدا شوق دارد که او را نمی‌بیند و به او وصول ندارد. او می‌خواهد خدا را در آغوش و در دل خود جای دهد، اما او را نمی‌یابد و به او شوق می‌یابد، ولی اگر عاشق به خدا رسیده باشد و او را در دل خود جای داده باشد، عشق به حق در وجود وی شعله‌ور می‌گردد و حرارت موجود در بدن و روح او از شعله‌های سوزان عشق به وجود می‌آید.

رسیدن به چنین عشقی که همان رسیدن به توحید محکی است و خداوند را در دل می‌یابد، نیاز به اذن دخول دارد. اذنی که دل با ندای باطنی خود، آن را بخواهد و ذکر آن نه لسانی و ظاهری، که باطنی و خفی است. در آن مجلس سخنی رد و بدل نمی‌شود و بنده چیزی نمی‌گوید و سر تا پا گوش است؛ گوش و سَری که به ارادهٔ حق سپرده شده است. البته این دل و این گوش و این سر، بارها با تیزی‌های توحید بریده بریده شده و زخمه زخمه بر آن خنجرها کشیده شده و با سوز و نیاز و درد است که اذن دخول این بارگاه را یافته است. کسی که ذکر و فکر او عشق به خدا شده است حتی درس که می‌خواند از درد خدایی فراغت ندارد و به خواب هم که می‌رود این درد عشق را به خواب می‌بیند و در هرچه نگاه می‌کند اول عشق خداوند را می‌خواهد. این عشق به حق است و در این عشق است که به ذکر خفی حق می‌رسد و حتی در گفت و گو و مباحثه هم دل وی مدام از عشق حق یاد می‌کند. چنین کسی دیگر نمی‌تواند از خداوند غافل باشد، اما در خدای حاکی حتی نماز و ذکر فرد تنها یک قالب و یک نعش است که با هر چیز دنیایی سر سازگاری دارد، ولی نمی‌تواند حتی در نماز، با خدا باشد و عبادت در مقام نفس، صرف هیکل است و معنا و محتوایی در آن نیست و عشق به حق و توجه به او در هیچ شانی از شوون فردِ گرفتار به نفس وجود ندارد. ذکر نیز همان توجه است. متعلق ذکر می‌تواند یک کتاب درسی یا دوست یا پدر یا مادر شما باشد. «توجه» ذکر است مانند غذا که آن‌چه خورده می‌شود غذا نیست؛ چرا که بخش اعظمی از آن‌چه خورده می‌شود دفع می‌گردد، بلکه غذا آن چیزی است که جذب بدن می‌شود. ذکر آن حضور فعلی و آن توجه است نه قالب ذکر که ممکن است ذکر نباشد هرچند بر زبان «اللّه اکبر» و «لا اله الا اللّه» جریان داشته باشد.

ذکر بر دو قسم شوقی و غیر شوقی است. اگر کسی به یاد دشمن خود باشد در حال ذکر اوست، اما به وی شوق و میلی ندارد، بلکه او را ناپسند می‌دارد. شوق برای وصول امری لازم است و هم‌چون مادهٔ کاینات به شمار می‌رود. اگر قلب و روح و مقام عشق در وجود آدمی شکوفا نشده باشد فرد کوتوله‌ای می‌شود که درازا ندارد و کاریکاتوری است که تنها رشد عرضی را نشان می‌دهد. نخستین مرحلهٔ عشق نیز داشتن شوق است. آدمی اگر بدون حرارتِ شوق باشد، زندگی وی ملال‌آور می‌گردد. این شوق، ذوق و بالاتر از آن، عشق است که به زندگی معنا و مفهوم می‌دهد و ملال تکرار آن را می‌گیرد. کسی که خدای محکی را در دل دارد، دل وی پر از عشق و صفاست و دلی دارد که با عشق، همواره تازه و بانشاط است؛ هرچند بسیار سال‌خورده باشد. چنین فردی حتی از جوان‌ها مست‌تر است و هیچ گونه رخوتی در دل وی نیست.

برد بلند آدمی دل اوست که عشق و محبت در آن ظهور و بروز دارد. البته تعابیری هم‌چون «دوست دارم» یا «خوشم می‌آید» یا «عزیزم» گرچه از صفات دل است، ولی آن‌چه در محاورات عمومی وجود دارد مرتبهٔ نازل آن است و از خوشامدهای نفسانی و حسی بالاتر نمی‌رود.

اولیای کمّل و محبوبان الهی که دارای مقام جمعی هستند هر سه مرتبه را با هم دارند. آنان نفسی رخش‌گونه دارند که هزار اهل دنیا به پای آن‌ها نمی‌رسد. عقل آنان هم به گونه‌ای است که هیچ سیاست‌بازی به گرد آن نمی‌رسد و دل آنان نیز هنگامه‌ای است که تنها عشق حق در آن می‌نشیند.

خلاصه آن که: آدمی دارای سه برد نفس، عقل و دل است. عشق در مرتبهٔ دل ظهور می‌یابد. بیش‌تر افراد عشق ندارند؛ زیرا فاز عقل آنان فعلیت نیافته است، چه رسد به فاز دل: «وَاَکثَرُهُمْ لاَ یعْقِلُونَ» (مائده / ۱۰۳). بیش‌تر انسان‌ها در مرحلهٔ طبیعت و نفس مانده‌اند و چیزی بیش از هوس ندارند. قرآن کریم می‌فرماید: «إِنَّ الاْءِنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ. إِلاَّ الَّذِینَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ» (عصر / ۲ ـ ۳). این اولیای الهی هستند که عاشق‌پیشه‌اند و با هر چیزی حتی در خوراک خود عشق دارند. «عمیت عین لا تراک» (بحار الانوار، ج ۹۵، ص ۲۲۶٫ فرازی از دعای عرفه)؛ یعنی کور است کسی که تو را نمی‌بیند و عاشق نیست؛ چرا که تنها عاشق است که به زیارت شخص خداوند می‌رسد. عاشق کسی است که خداوند را بیش از همه حتی خود دوست دارد؛ یعنی او را بیش از همه می‌بیند: «وَالَّذِینَ آَمَنُوا اَشَدُّ حُبّا لِلَّهِ» (بقره / ۱۶۵). اولیای محبوبی، نخست خدا را دیدند و بعد خود، و سپس دیگران را. تابعان آنان نیز محبت بینا دارند و غیر آنان همه دارای محبتی کور و عقیم می‌باشند؛ به این معنا که معلوم نیست چه چیزی را دوست دارند و دلیل آن چیست؛ چرا که معرفت و باور صادق موجّه ندارند و از سر تعصّب دست به کاری می‌زنند. محبتِ کوری که گاه جنگ هفتاد و دو ملت را در پی دار

 

مطالب مرتبط