عشق

 

عشق

عشق_و رفع وسوسه

عشق سبب می‌شود ضعف نفس از آدمی برداشته شود و وسواس از دل وی برخیزد. عاشق در هیچ کاری وسواس، وسوسه و تردید ندارد. کسی که به عشق می‌رسد انواع وسوسه و شک و نیز دل‌نگرانی، استرس و تنیدگی از او پاک می‌شود و به قطع و یقین می‌رسد.

او هدف دارد و هدف وی معشوق اوست و به هدف خود ایمان و یقین دارد. آن‌چه آدمی را متزلزل و گرفتار سستی و حرمان می‌کند و موفقیت را از او سلب می‌نماید یقین و قطع نداشتن به هدف است و عاشق به هدف خود که وصول به معشوق است و نیز به خودِ معشوق، یقین پیدا می‌کند و با آمدن عشق، تمامی وسوسه‌ها و شک‌ها از او برداشته می‌شود.

عشق؛ حرارت و آتشی است که هر ناخالصی را از بین می‌برد و وسوسه یکی از این ناخالصی‌هاست.

 

لزوم شناخت مسیر عاشقی

 

عشق را نباید مرضی نفسانی و جنون دانست. عاشقی که مربی شایسته ندارد تعادل خود را از دست می‌دهد و بیمار جسمی و روانی می‌گردد. عشق، عروس هستی و حیات انسان و قوت حق و صفای ذات است و کسی را بیمار نمی‌کند؛ همان‌طور که ثروت و قدرت به خودی خود فساد نمی‌آورد و این انسان نظرتنگ، دگم، ضعیف و نادان است که آن را نابجا هزینه می‌کند.

 

عشق؛ برقی است که نیازمند ترانس برای حفظ تعادل و بالانس متناسب است. عاشق باید مسیر عاشقی را بشناسد یا مربی کارآزموده‌ای داشته باشد که تعبد به او را پاس دارد. از آسیب‌های عشق، احساس سنگینی است؛ یعنی اگر عاشق بپندارد مقامی مهم یافته و افتادگی خود را از دست بدهد مربی وی کارآزموده نیست و نمی‌توان به او اعتماد داشت.

 

جامعه باید به رشدی برسد که عشق را بشناسد و مرز تعادل آن را بداند تا اگر کسی به عشق گرفتار شد، بتواند وی را در تعادل کنترل کند و از گرفتاری به افراط و تفریط و اختلال شخصیت باز دارد.

 

گسترهٔ نامحدود آدمی

 

باید باور داشت گسترهٔ آدمی و کشش وجودی وی به هیچ مرزی محدود نیست و می‌تواند در هر لحظه بی‌نهایت نمود کنشی را از خود پدیدار سازد. فلسفیان و روان‌شناسان، بارها گفته‌اند انسان‌ها کم‌ترین بهره‌وری و برداشت را از موجودی و امکانات خدادادی خود دارند و حتی پرکارترین و بزرگ‌ترین و برجسته‌ترین آنان، کم‌ترین درصد از توان خود را به کار می‌گیرند و بیش‌ترِ انسان‌ها کم‌ترین درصد توان خویش را به فعلیت می‌رسانند.

 

آن‌چه در رابطه با بدن و نفس آدمی گفته شد، همهٔ هستی و موجودی او نیست و انسان چنان بزرگ است که نباید خود را به ظاهر و باطن و ماده و نفس خویش مشغول دارد، بلکه او را چنان توانی است که می‌تواند هر لحظه بی‌نهایتی را از خود ظاهر سازد. البته برترین چهرهٔ بی‌نهایت، در چهرهٔ «عشق» ظهور می‌یابد.

 

عشق در آدمی چشمه‌سار گوارایی است که می‌توان حضرت پروردگار را با آن و در آن به تماشا نشست؛ به‌طوری که عاشق می‌بیند که خداوند او را ظاهر ساخته و او نیز خداوند را نمود بخشیده است. این‌جا شروع درک آدمی از بزرگی خویشتن است و این‌جاست که انسان، زیستی شادمانه می‌یابد و همواره و دایمی خود را کارپرداز امور می‌گیرد تا آن که نقطهٔ اصلی پرگار هستی در بروز و ظهور آفرینش باشد.

 

زندگی آگاهانه و صفای باطن

 

صفای باطن به معنای نداشتن ناخالصی‌ها و دوری از حیله‌گری است و این که انسان خودش باشد. برای این که کسی خود باشد و نقش دیگری را بازی نکند، باید خود را به‌درستی بشناسد و داشته‌ها و نداشته‌های خود را بداند و پنهان‌کاری برای سرپوش گذاشتن بر ضعف‌های خود نداشته باشد و صاف صاف و بدون خط و بدون اعوجاج باشد.

 

کسی که صفای باطن داشته باشد فهمی تیز و درست می‌یابد و هر چیزی را آن‌گونه که هست درمی‌یابد و زندگی وی آگاهانه و بر پایهٔ حقیقت‌ها شکل می‌گیرد، نه بر اساس امور توهمی یا خیالی که واقعیتی ندارد. اگر کسی حیله‌گری و زرنگی با بندگان خدا پیشه کند، طبیعت و نیز پدیده‌های قدسی همانند قرآن کریم، اطلاعاتی اشتباه به ذهن وی وارد می‌کنند و او را شست و شوی مغزی می‌دهند تا هر چیزی را اشتباه درک کند و به فهم حقیقی آن نرسد و از معرفت و شناخت درست دور افتد.

 

نشانه محبّت در دل

 

محبت در دل است. کسی که در دل خود محبت نداشته باشد، با مشاهده محبت و عشق دیگری، ناراحت و آزرده می‌شود.

 

کسی که در دل خود محبت دارد، از این‌که دیگری شادی دارد و غذای خوبی یا شیرینی مصرف می‌کند، لذت می‌برد و نسبت به آن خوشایند دارد.

دل بیمار فرد عاری از محبت، از رشد، راحتی و آسایش دیگران، به حسادت مبتلا می‌شود.

 

تفاوت عقل و عشق

عاقل همواره در كار خود غرض و طمع دارد و عاشق بدون غرض كار مى‏‌كند و طمع و رسيدن به خواسته‌‏اى را در كار خود لحاظ نمى‏‌نمايد.

 

درگیری عاشق

در ابتدای عشق، درگیری هست. عاشق آمده است تا قوت خدا را بیازماید و خداوند نیز می‌خواهد قوت عاشق را بیازماید و در اصل، آفرینش برای همین امتحان‌هاست و خداوند بندگان را برای همین آفریده است.

اما در مسیر عشق و در اواخر آن، عاشق حق‌تعالی به جایی می‌رسد که هر فرمانی را که از جانب خداوند رسد، با جان و دل پذیرا می‌شود و آن را به اجرا می‌گذارد.

 

صدق و انصاف؛ ریشهٔ عشق

ریشهٔ عشق، صدق و انصاف است. عشق؛ یعنی صافی بودن و صفا داشتن. عشق؛ یعنی خود بودن. چنین کسی است که از عبادت خود خسته نمی‌شود و برای آن و هر کار دیگری که می‌خواهد انگیزه و نشاط دارد.

کسی از علم، ثروت و دیگر داشته‌های خود خسته می‌شود که آن را با صدق به دست نیاورده باشد. کسی نمی‌تواند چیزی را که برای خود او نیست عمری تحمل نماید و بار آن را بر دوش کشد.

 

آزادی یعنی خود بودن

در ناسوت، این راستی است که رستگاری می‌آورد. صداقت یعنی این که هر کسی خود باشد و نقش دیگری را بازی نکند؛ کسی که خود باشد، هرچند بد باشد رستگار می‌گردد، ولی اگر کسی خوبی نماید در حالی که خود نیست، به انحطاط می‌رود. کسی که خود نیست هیچ چیز نیست.

عشق این‌جاست که هر کسی خودش باشد نه مشابه و مخلوط با دیگری و نمایش آن. کسی می‌تواند به عشق وصول یابد که صداقت داشته باشد. یک کلام، معصیت یعنی خویشتن نبودن و بدل‌کاربودن.

جامعه در صورتی دینی است که به همه آزادی دهد خود باشند بدون آن که به حریم دیگران تجاوز و تعدی شود و مزاحمتی ایجاد شود. چنین جامعه‌ای جامعهٔ عشق است. چنین جامعه‌ای است که به سالوس، ریا، عقده، حقارت، یأس و خمودی نمی‌گراید و از استبداد و اختناق دور است.

دین می‌خواهد هر کسی خودش باشد و استبداد و زور را نمی‌پذیرد؛ همان‌طور که تعدی و هرج و مرج و استهجان را رد می‌کند. آزادی؛ یعنی این که بگذاریم هر کسی خود باشد، و معصیت همین آزاد نبودن است.

 

جمع نماز، مطالعه، دنیا و آخرت تنها به نیروی عشق شدنی است

هنگامی که آدمی نه تنها راضی، بلکه عاشق به آن‌چه خداوند داده است، باشد، حب ذاتی به حقّ در جانش فعلیت یافته است. جمع نماز، مطالعه، دنیا و آخرت تنها به نیروی عشق شدنی است. کسی که به مقام حب و عشق می‌رسد، دیگر برایش ضرب و زور و ترس از جهنم معنا ندارد.

اهل دنیا به‌خاطر حبی که به دنیا دارند، در راه رسیدن به آن، خود را می توانند به آتش بزنند و مشکلات آن را تحمل کنند؛ اگرچه زندگی خود را با هزار بدبختی بچرخانند.

همهٔ کمبودها از نبود «عشق» است. اگر عشق باشد، هر کار نشدنی، حل می‌شود. هستی، فاعلی جز «فاعل بالعشق» ندارد. اگر کسی «قابل بالعشق» شد، واصل است وگرنه غافل و بریده است.

 

میوهٔ شیرین محبت


مهر، محبت و عشق، گواراترین میوه‌ای است که خداوند مهربان آفریده است. بشر، میوه‌ای شیرین‌تر از محبت نچشیده است. مهر و محبت، لطف و دوستی نسبت به هر چیز و هر کس، شیرینی خاص خود را دارد؛ اما محبت به حق‌تعالی، طعم مخصوصی دارد و آب حیات آدمی و وجود و بقای انسان است.

کسی که دل وی از محبت خالی است، دل ندارد و بهره‌ای از آدمیت نبرده است و تنها ظاهری از بشر را داراست. علت حرکت و علت ایجاد هستی، محبت است. مهر و محبت، به آدمی طعمی می‌دهد که به هر مسلک و مرامی که باشد، دوست داشتنی است.

کسی که دل وی آشنای مهر و محبت نباشد، از آدمی چیزی ندارد و از حقیقت بهره‌ای نبرده است و لطف زندگانی و ظرافت هستی را درک نمی‌کند. داشتن این کیمیای هستی، ربطی به دانش، علم، عنوان و کسوت ندارد و بدون داشتن این امور نیز می‌شود آدمی منبعی از مهر و محبت باشد؛ هرچند دانش، علم و معرفت، زمینهٔ خوبی برای درک موارد صحیح خوبی‌ها و مهر و محبت به آن می‌باشد.

 

عشق حقیقی و خالص، فقط در شان اولیای خداست و بس

در عشقِ بی‌طمع، می‌شود خود را دوست داشت، امّا از خود چیزی نخواست و می‌شود مردم را دوست داشت و از آن‌ها طلب‌کار نبود و می‌شود خدا را دوست داشت برای خود عشق؛ امّا این که او چیزی عنایت می‌کند، بحثی دیگر است و بنده در کار مولای خود اختیاری ندارد که به او فرمان دهد و امر و نهی کند. کسی که طمع در وجود اوست، به هیچ وجه نمی‌تواند عاشق شود. این که می‌گویند حتی نمک غذای خود را از من بخواهید، برای افراد عادی و ضعیف است که با پیشامد کاستی و ابتلایی، رفع آن را می‌خواهند، نه برای عاشقانی که ریختنِ خویشتن خویش را بازی عشق یافته‌اند. کسی که طمع از او برداشته می‌شود، حتی سلام طمعی به اولیای خدا ندارد. چنین کسی اگر به زیارت حضرت امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) نایل گردد و حضرت بفرماید از من چه می‌خواهی، وی می‌گوید: وجود نازنین شما را به عشق! او بی‌هوسِ بی هوس است؛ برای همین است که چیزی نمی‌تواند در مسیر عشق او مانع شود و وی در عشق خود برش ندارد. چنین عشقی انقطاع ندارد و چنین عاشقی حتی اگر به جهنم برده شود، فریاد: «إنّی احبک» سر می‌دهد.

این هوس و شهوت است که بُرش دارد و خستگی می‌آورد و گاه حتی سبب نفرت می‌شود.
کسی که می‌خواهد حظّ ببرد و در پی خوشامدهای نفسانی است و از ضرر می‌گریزد و حساب و کتاب و عقل پخته برای ملاحظه‌کاری و احتیاط دارد و در پی فنون و کسب فلوس است، از هوس یا شهوت فراتر نمی‌رود و علایق آن با باز و بسته شدن شیر شهوت است که وصل و قهرهای لحظه‌ای و آنی می‌آورد.
البته کسی که طمع ندارد، ولی خداست و چون عشق باید بدون طمع باشد، پس عشق حقیقی و خالص، فقط در شان اولیای خداست و بس. عشق تنها در واصلان به توحید ذاتی و اهل ولایت است و غیر آنان نمی‌شود که جایی بی‌وفایی نکنند و به طمعی جدا نشوند .

 

حکومت عشق فاقد سالاری

 در حکومت عشق، نه مردسالاری حاکم است و نه زن‌سالاری. عشق همراه با سالاری نیست؛ بلکه فروتنی و خشوع و خضوع است که بر زندگی‌ها چیره است. میان زندگی بر اساس قانون، با زندگی بر پایهٔ عشق، تفاوتی میان کویر و دشت سرسبز و خرّم است.
زندگی قانونی،
سراسر تحقیر دیگری است و زندگی عاشقانه، سراسر آقایی و بزرگی دیگری و احترام به او و پذیرش آزارها و اذیت‌های وی با شیرینی ـ و نه تلخ‌کامی ـ است.

 

تفاوت زندگی عاشقانه و زندگی قانونمند

میان «عشق» با «قانون» تفاوت بسیاری است. ریتم عبارت قانون، استبدادی است و عشق با نگاه به بلندای وجود دیگری است که فروتنی می‌آورد. زن نیز نباید کاری کند که برای چند تومان پول، محبت خود را در دل مرد بکاهد و قلب مرد عاشق را با چهار تومان پول یا با مشورت نکردن و اعتماد نداشتن به مرد و برای او شخصیت قایل نشدن، جریحه‌دار کند.
زن با برخوردهای ناشیانهٔ خود می‌تواند مردی را که عاشق سینه‌چاک اوست، به حصار خشک قانون و به زندان در آورد.

 

چگونه به عشق برسیم؟

کسی می‌تواند به حقیقت عشق وصول داشته باشد که دارای دو ویژگی باشد: یکی آن‌که فرد در تمامی زمینه‌ها با خود، با مردم  با خدا «صدق» و راستی داشته باشد. صدق یعنی این که شخص خودش باشد و بازیگری نکند و ماسک بر چهره نزند و خود باشد که زندگی می‌کند. چنین کسی نمی‌تواند نفاق، ریا و سالوس داشته باشد. دو دیگر آن که با خَلق خدا با خُلق، درستی و انصاف رفتار کند و اخلاقی نرم و خوش داشته باشد.

 

عشق اعصاب را قوی می‌کند.

عشق سبب صفای فراوانی می‌شود. بسیاری از امراضی که امروزه رایج شده از نبود عشق و صفاست. عشق نه تنها باطن را صاف و بی‌پیرایه، بلکه حتی بدن را صاف و شفاف می‌کند. عشق از حیات است و حیات در عشق است و عمر را طولانی می‌کند. عشق اعصاب را قوی می‌کند. جامعه‌ای که عشق در آن ضعیف شود انواع بیماری‌ها؛ هم‌چون خباثت، بخل، عناد، ضعف ایمان و ناهنجاری‌های جنسی فراوان می‌شود. بنابراین سلامت جامعه در ترویج عشق عفیف است.

 

 شیرینی و کم‌توقعی عشق

اگر کسی به عشق رسد و مزهٔ عشق را به واقع بچشد، نه تنها از آزارهای معشوق خود خسته و افسرده و وامانده نمی‌شود، بلکه از آن نشاط می‌گیرد. این‌که تا فردی کم‌ترین آزاری به آدمی برساند، او بدترین روش را در مقابله و مواجهه با او در پیش گیرد و بدترین الفاظ
و دشنام‌ها را به او بگوید، عشقی در میان نیست. حتی رفاقت نیز در بین آن‌دو یافت نمی‌شود. کسی با کسی رفیق است که آزار و اذیت او را مهم نداند و بگوید چنین مسایلی به هر حال در عالم رفاقت هست.

کتاب زندگی، عشق یا قانون

ادامه دارد……

مطالب مرتبط