ماجراي عشق از ناسوت تا لاهوت

 دنیا؛ صافی‌کننده عشق‌های ملکوتی

وصول به معشوق یک حرکت است. معشوقی که خود هم در حرکت است و سرعت سیر را باید چنان بالا برد تا حرکت عاشق با حرکت معشوق هماهنگ باشد.

حرکت عشق، هم در عاشق و هم در معشوق نه عمودی است، نه افقی، بلکه دورانی است. عشق با حرکت دورانی و صعود و نزول‌های مدام و پی در پی شکل می‌گیرد و وصول می‌گردد؛ به این معنا که عاشق، هرچند به ملکوت عوالم بار می‌یابد، ناسوت را از دست نمی‌دهد و چنین نیست که دلبری ملکوتی دل او را چنان برد که دلبری ناسوتی برای او نماند؛ بلکه وی هرچه به ملکوت بیش‌تر بر می‌شود، ناسوتیان بیش‌تری را دلبری می‌نماید و صفا و وفایی دارد که حتی سنگ زیر پای خود را نیز با خویش بر می‌دارد و به آن عشق دارد و یا همانند یاران غار آنجلس که عشق در وجود آنان شعله کشیده بود، سگ خویش را نیز با عشق با خود می‌برند.

عشق؛ اوج و حضیض‌های پیوسته میان ملکوت و ناسوت است، اما هر حضیضی اوجی بالاتر و هر نزول بیش‌تری صعود فراتری را با خود دارد. عشق به پایین و ناسوت که می‌آید صافی‌تر می‌شود و سبب می‌گردد به ملکوت که می‌رود کامل‌تر و زیباتر ببیند و آن بینش و شهود صافی موجب می‌شود ناسوتیان را زیباتر و صافی‌تر ببیند. این عشق است که سبب می‌شود کسی که وصف: «وَهُوَ بِالاْءُفُقِ الاْءَعْلَی» را دارد، وصف: «اُذُنُ خَیرٍ لَکمْ»داشته باشد. او در افق برتری است که هر چیزی در چشم‌انداز اوست، اما صفایی دارد که جفاها را می‌بیند و گویی نمی‌بیند و وصف «وَمَا رَمَیتَ إِذْ رَمَیتَ وَلَکنَّ اللَّهَ رَمَی» می‌گردد. صفایی که سبب می‌شود جفا، بدی و معصیت را نبیند و همواره در خوبی پدیده‌ها سیر نماید.

خداوند نیز «الذی دنا فی علوّه ، وعلا فی دنوّه» و «الدانی فی علوّه، والعالی فی دنوّه» است. کسی نیست که عاشق شود و بالا رود و پایین بیاید و عشق ناسوتی خود را از دست دهد، مگر آن که ادعایی بیش نداشته باشد و به جایی بر نشده باشد و عشق نداند.

 

یافت خدا از شناخت طبیعت شروع می‌شود

اگر کسی بخواهد حق را بیابد، و او را تماشا نماید، باید چشمش همه چیز را ببیند؛ از آسمان تا زمین و هر چیزی را با درشتی و ریزی که دارد بنگرد. در عالم حیوانات انواع حیوانات را رصد نماید و آن را به صورت ملموس و واضح داشته باشد که اگر حیوانی او را نیش زد، صدای نالهٔ او در آید. حیوانی که در ذهن او به صورت کامل آمده و در آن نفوذ کرده، نه نفوذ ارادی و جسمی؛ بلکه عشق می‌کند به آن حیوان. این نخستین مرحله در شناخت است که اگر چنین نمایی همان کار خدا را می‌کنی. خدا را در آسمان و زمین می‌یابی و خواهی دید نشانه‌های حق از آسمان تا اعماق زمین چیده شده و به نیکی در می‌یابی رسیدن به او باید از چنین مسیرهایی باشد.

کار خدا هرگز ضایعات ندارد و در کارخانهٔ خدایی هیچ دورریزی یافت نمی‌شود.

چنان‌چه سیبی تولید شود، هزاران عامل باعث تولید آن شده است و اگر به زمین افتد و ما نیز از آن استفاده نکنیم، باز اسراف نشده است؛ بلکه در کارگاه خدا برای کرمی خانه و نطفه می‌شود و کرمی از درون آن بیرون می‌آید و می‌گوید حق مرا از گیاه تولید کرد. بنابراین سهنگامی که خداوند گیاه را به حیوان تبدیل می‌کند و خلقت را نیکوتر می‌نماید، اسرافی در کار نیست.

همهٔ عالم‌ها و ظرف‌های حق این‌گونه کار می‌کنند و هر چیزی به سمت نیکویی و تکامل خود در حرکت است، مانند کرم و پروانه که از حالتی به حالت دیگر و از عالمی به عالم دیگر در حرکت هستند و ما انسان‌ها فقط شاهد خاموش شدن آن در عالم خودش هستیم و نمی‌دانیم از کدام عالم آمده است؛ به همین خاطر نسبت نابودی به او  می‌دهیم. حتی سیبی را که مثال زده شد، اگر مدتی بماند، خشک می‌شود؛ به‌طوری که پس از چند سال تبدیل به خاک می‌شود، ولی این خاک غیر خاک زمین است و خاکی نیکوست که اگر در رطوبت خاصی بماند، همهٔ سیب تبدیل به کرم می‌شود. پس در کارگاه هستی حق اسراف نیست و ضایعاتی وجود ندارد.

 

مجردات

کسی که می‌خواهد هستی را مشاهده نماید باید پس از درک دقیق عالم ماده و طبیعت، تجرد را به‌خوبی دریابد تا بتواند تجرد را در چهرهٔ هستی و هستی را در چهرهٔ تجرد مشاهده نماید و دید خود را به احکام ماده که به آن عادت دارد در نیامیزد.

یکی از عمده‌ترین رهزن‌ها در مباحث معنوی این است که آنان که می‌خواهند گامی در مسیر معرفت بر دارند و اهل قرب و معنویت شوند به سبب عادتی که به امور مادی دارند بسیاری از مجردات را در صورت امور مادی مشاهده می‌کنند و مجرد را در چهرهٔ ماده به تصور می‌کشند و ذهن آن‌ها نمی‌تواند از قالب‌های مادی جدایی پذیرد.

سلوک و حرکت به سوی مجرد و وصول به مجردات نه در مسیری افقی است و نه در پلکانی که عمودی باشد؛ چرا که میان سالک و غایت و مقصد وی که وصول تام به حق نام دارد تقابل وجودی نیست. برای وصول به مجردات و عوالم غیبی باید خود را از تصور حرکت در مسیری افقی یا عمودی و نیز از تقابل‌های مادی و صوری جدا نمود و به جای این‌گونه حرکت‌ها، حرکت در خویشتن خویش را درک نمود. برای فهم این معنا باید خود را یافت و در خود فرو رفت و از قیام به قعود و از سجده به معراج راه یافت، آن هم نه با سجده بر خاک و زمین؛ بلکه با بار گرفتن در پایین‌ترین پایین و بر آن موضعی که از آن پایین‌تر در نظر نیاید که همان «افتقار»، «نیستی» و «عدم خود» می‌باشد.

اگر به گاه سجده، انسان سر بر نیستی خویش نهد، این توان را می‌یابد که هستی را به نیکی مشاهده نماید و مجرد و غیب را با چشم «شهود» بنگرد. بر این اساس می‌گوییم سجده بر زمین از ناچاری است و خاک چیزی جز ماده نیست؛ زیرا ماده از ماده نمی‌گذرد و اگر نفوذی برای فردی حاصل شود، همین است که سجده بر ورای ماده بوده باشد و از نیستی خود به هستی حق تعالی سر نهد و او را با چشم سر و از سجده‌گاه دیده مشاهده نماید. اگر سالک سر بر دل نهد و از گِل رهد، به آسانی می‌تواند سرّ دل خویش را در تمامی هستی از ماده تا مجرد مشاهده نماید و دید تجردی پیدا کند و چهرهٔ هستی را تنها در قالب ماده مشاهده نکند و افق دید وی در هر پدیده‌ای، مطلق را ببیند و در هر ماده، نمودی مجرد را یابد که این توحید است و بس.

برای فهم درست «مجرد» و «عوالم تجردی» لازم است ابتدا مفاهیم این‌گونه معانی به خوبی برای جان آدمی ملموس گردد و واژه‌های هر یک به درستی درک شود و سپس در جهت اثبات اصل تجرد و درک واقعی آن هرچه ممکن است کوشش به عمل آید تا ذهن آدمی از وضعیت «تصوری» درآید و صورت «تصدیقی» به خود گیرد و اندیشهٔ تجرد، تمام ذهن آدمی را فرا گیرد.

 

وصول وجودی

مهم‌تر از این دو، «وصول وجودی» به این‌گونه عوالم است که از مراحل پیشین بسیار مشکل‌تر است. اهل توحید، خود در ادراک این‌گونه معانی و تصدیق به این عوالم کم و بیش مشکلاتی دارند که بسیاری از آن‌ها را از سلوک و وصول واقعی باز می‌دارد.

 ناسوت بسان یک باشگاهی است، آن هم نه باشگاهی معمولی یا باشگاه هنر و نقاشی بلکه باشگاه بوکس و کاراته یا کشتی کج که اگر کم‌ترین سستی و غفلتی را داشته باشید آسیب جدی می‌بینید بلکه برتر از آن باشگاه که بندگان را با عشق با آسمانیان همراه می سازد و با فرشتگان ملکوت و اولیای خدا هم‌نشین می‌گرداند. ناسوت، برای بندگان بحث وراثت و ولایت را مطرح می سازد و تربیت یافتگان آن اولیای ربانی و اهل معرفت می‌باشند.

 

مراحل عشق در ناسوت و ضرورت ترویج عشق عفیف

عشق در ناسوت ، دارای سه مرحله است:

یکم: عشق حق تعالی؛ کسانی که در این مرتبه هستند ، به ذات حق تعالی وصول یافته‌اند و عین زیبایی و عشق می‌گردند، ولی هر کسی به دیدهٔ نفس خود تنها می‌تواند وجهی از آن را بیابد و چهرهٔ واقعی آن‌ها برای غیر عاشقان مقرب ممکن نیست و جمال زیبا و دل‌آرای آنان تنها به دید صاحب دیدگان باطن می‌آید و حقیقت چهرهٔ آنان دیده نمی‌شود. برای نمونه، حق تعالی بر جمال چهرهٔ ناموس خود؛ حضرت فاطمهٔ زهرا علیهاالسلام حجابی انداخته بود که کسی نمی‌توانست آن را ببیند. چهرهٔ دیگر حضرات معصومین علیهم‌السلام نیز چنین می‌باشد. به تعبیر دیگر، در زمان آن حضرات علیهم‌السلام عاشقی حقیقی نبوده است که بتواند گزارشگر چهرهٔ جمال ایشان باشد.

دوم: عشق عفیف؛ این عشق همراه با عفت و به‌دور از وسوسه است و همان ازدواج شرعی است که زن در مدار آن سبب صفای نفس مرد و مرد نیز برای همسر خود باعث صفای نفس زن می‌شود. کسی که در این عشق قرار می‌گیرد زمینه برای رسیدن به حق تعالی را پیدا می‌کند؛ چرا که این عشق است که به او حرارت و انرژی لازم برای سیر و بر شدن و عروج را می‌دهد. عشق عفیف، زمینه و بستر برای پیدایش عشق ربوبی است. مومن با مستی شب در کنار همسر خود است که می‌تواند حق تعالی را در آغوش گیرد.

سوم: عشقی که از چیرگی نفس و از شهوت است و مدار شریعت را رها کرده و در مسیر هوس گام بر‌می‌دارد. تنها همین عشق است که ناخالصی، انحراف، گمراهی و آلودگی دارد. گروندگان به این عشق است که زیبایی‌های معشوق خود را که قیافه‌ای جلف دارد بیان می‌کنند. کسانی که از درک زیبایی حقیقی عاجز می‌باشند و نفس آنان زیبایی را در چهرهٔ بدکاره‌ها ترسیم می‌کند و مصداق این فراز می‌باشند: «سَوَّلَتْ لِی نَفْسِی» (طه / ۹۶)؛ و نفس من برایم چنین فریب‌کاری کرد؛ یعنی نفس افراد آلوده به تسویل می‌افتد و چهرهٔ فرد آلوده‌ای را برای آلوده‌ای دیگر زیبا می‌نماید. فرد در این مرحله بندهٔ نفس خود می‌گردد و تنها هدف وی لذت‌بردن است. شخص در این مرتبه انصاف و غیرت خود را از دست می‌دهد و به ناموس دیگران به‌راحتی دست‌اندازی می‌کند و از آن لذت می‌برد. چنین تجاوزهای ناموسی عوارض طبیعی خانمان‌براندازی را در پی دارد.

عشق، در زمانهٔ ما، بیشتر از نوع سوم است و دو عشق دیگر هم غریب است و هم مظلوم. این روزها عفت به خمودی معنا می‌شود. اگر عفت به خمودی معنا شود معصیت فراوان می‌شود و انواع وسواس‌ها و وسوسه‌ها به افراد جامعه هجوم می‌آورد. زن که می‌تواند اله عشق باشد و به نفس صفا و جلا دهد همه جا دور داشته می‌شود. در چنین جامعه‌ای است که می‌نویسند: «محبت که گناه نیست». دوست داشتن کمال آدمی است و گناه نیست، امّا عشق هم بی حد و مرز و لاابالی‌گری نیست. عشقی سبب کمال می‌شود و صفا می‌آورد که از آلودگی به دور باشد. عشق و محبتی که آلوده باشد خود سبب وسواس، اختلال حواس و پریشان‌خاطری و غلبهٔ نفس می‌شود و دل را بهانه‌گیر، پر توقع، شرور، بی‌تربیت و لوس می‌نماید. عشقی که می‌تواند نور و روشنایی بیاورد با آلودگی لجن‌مال می‌شود و سبب تاریکی، نکبت و بیماری روانی می‌گردد.

روان‌کاوی هنوز بر این مساله دقیق نشده است که عشق سبب صفای فراوانی می‌شود. بسیاری از امراضی که امروزه رایج شده از نبود عشق و صفاست. عشق نه تنها باطن را صاف و بی‌پیرایه، بلکه حتی بدن را صاف و شفاف می‌کند. عشق از حیات است و حیات در عشق است و عمر را طولانی می‌کند. عشق اعصاب را قوی می‌کند. جامعه‌ای که عشق در آن ضعیف شود انواع بیماری‌ها؛ هم‌چون خباثت، بخل، عناد، ضعف ایمان و ناهنجاری‌های جنسی فراوان می‌شود. بنابراین سلامت جامعه در ترویج عشق عفیف است.

عشق امروزه معنایی انحرافی گرفته و بر وسوسه‌های نفسانی و شهوت شیطانی اطلاق می‌شود. امروزه وقتی می‌خواهند بنوازند و با رقص‌های مختلط خوش‌گذرانی کنند می‌گویند: «برویم عشق و حال»؛ در حالی که عشق حکایت پر سوز و گذار دل و درد و ناله و اشک و آه است. قمار عشق آن زمان است که آخرین قطرهٔ خون شهید می‌چکد، این نرد عشق است. عشق در کربلای پیامبر عشق؛ امام حسین علیه‌السلام است و کربلاست که بارانداز عاشقان نامیده شده است. تمامی انبیای الهی باید در مکتب او عشق بیاموزند. عشق در زهرای مرضیه علیهاالسلام است که در فراق پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله اشک می‌ریزد و ناله می‌زند به گونه‌ای که اهالی مدینه به ویژه دشمنان، تحمل اشک‌های آن حضرت علیهاالسلام را ندارند و در پی اعتراض آنان، ایشان به بیت الاحزان می‌روند. گریهٔ آن حضرت علیهاالسلام شدت هجر آن حضرت را می‌رساند. عشق این است و آن‌چه امروزه نام عشق گرفته است بی‌حرمتی به ساحت قدسی عشق است. این اولیای خدا هستند که عاشق می‌باشند و درد، هجر و سوز حق تعالی دارند، نه غم دنیا.

 

 ناسوت و سیستم باطنی محافظان غیبی

درست است که خداوند متعال عالم را با سیستمی مکانیک‌وار و با نظمی صنعتی اداره می‌کند اما افزون بر آن، اسبابی باطنی نیز دارد. حضرت خضر علیه‌السلام که  آیه زير یکی از کارهای باطنی او را بیان می‌دارد، از جمله مردان غیب است که با اسباب باطنی کار می‌کند. مردان غیبی که هم‌اکنون نیز کارپردازی دارند و همیشه در پی وظایفی هستند که خداوند به آن‌ها واگذار کرده است.

اَمَّا السَّفِینَهُ فَکانَتْ لِمَسَاکینَ یعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ فَاَرَدْتُ اَنْ اَعِیبَهَا وَکانَ وَرَاءَهُمْ مَلِک یاْخُذُ کلَّ سَفِینَهٍ غَصْبا»( کهف / ۷۹).

ـ اما کشتی از آنِ بینوایانی بود که در دریا کار می‌کردند. خواستم آن را معیوب کنم؛ چرا که پیشاپیش آنان پادشاهی بود که هر کشتی درستی را به‌زور می‌گرفت.

این آیه از وجود مردانی خبر می‌دهد که در سیستم عادی و نظام سبب‌سازی عالم که با اسباب طبیعی کار می‌کند دست می‌برند و بخشی از کارهای عالم ناسوت را از طریق باطن آن اداره می‌نمایند. چنین مردان غیبی را باید گروه ضربت و رحمت خداوند دانست. آنان اسباب باطنی خدا هستند که هر جا لازم باشد مداخله می‌کنند و سبب‌های عادی را می‌شکنند. گاه می‌توان مرگ ناگهانی فردی را به دست آنان دید. فردی که برای دیگران مایهٔ شر بسیار و تباهی است. عالِم شدن برخی از افراد نیز به دست آنان است. افرادی که توسط عالمان ظاهری که در برابر آنان علمی ندارند، به صورت معمول به حاشیه رانده می‌شوند.

آیهٔ زیر نیز به این اسباب باطنی و معنوی اشاره دارد: «إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جَاءَکمُ الْفَتْحُ وَإِنْ تَنْتَهُوا فَهُوَ خَیرٌ لَکمْ وَإِنْ تَعُودُوا نَعُدْ وَلَنْ تُغْنِی عَنْکمْ فِئَتُکمْ شَیئا وَلَوْ کثُرَتْ وَاَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُوْمِنِینَ»(۱)؛ ای مشرکان، اگر شما پیروزی حق را می‌طلبید، اینک پیروزی به سراغ شما آمد و اسلام پیروز شد و اگر از دشمنی باز ایستید آن برای شما بهتر است و چنان‌چه به جنگ برگردید، ما هم بر می‌گردیم و بدانید که گروه شما هرچند زیاد باشد، هرگز از شما چیزی را دفع نتوانند کرد و خداست که با مومنان است.

این آیه چند عنوان از این نوع عنایت‌های ویژه را با خود دارد: یکی فراز: «إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جَاءَکمُ الْفَتْحُ» که فتحی خدایی را می‌رساند و دیگری: «وَإِنْ تَعُودُوا نَعُدْ» است که می‌فرماید شما خود نمی‌توانید کارها را سامان دهید؛ هرچند فراوان باشید؛ یعنی این خداوند است که کار را انجام می‌دهد.

در این رشته، که رشتهٔ سبب‌سوزی نیز خوانده می‌شود این خود خداوند است که به صورت مستقیم متولی خلق یا ادارهٔ کسی یا چیزی می‌شود؛ چنان‌چه آفرینش انبیا و اولیای الهی یا فرشتگان و برخی از نوابغ یا زیبارویان و نه تمامی آن‌ها با عنایت ویژهٔ خداوند است و در آن از اسباب طبیعی بهره گرفته نمی‌شود.

آیه زیر نیز از لشکریان امدادرسان غیب می گوید:«ثُمَّ اَنْزَلَ اللَّهُ سَکینَتَهُ عَلَی رَسُولِهِ وَعَلَی الْمُوْمِنِینَ وَاَنْزَلَ جُنُودا لَمْ تَرَوْهَا وَعَذَّبَ الَّذِینَ کفَرُوا وَذَلِک جَزَاءُ الْکافِرِینَ»( توبه / ۲۶).

ـ آن‌گاه خدا آرامش خود را بر فرستادهٔ خود و بر مومنان فرود آورد و سپاهیانی فرو فرستاد که آن‌ها را نمی‌دیدید و کسانی را که کفر ورزیدند عذاب کرد و سزای کافران همین بود.

خداوند متعال سپاهیانی از غیب دارد که بر اساس اسباب ظاهری کار نمی‌کنند، بلکه جنود او از رجال غیب بوده و کارها را بدون سبب طبیعی سامان می‌دهند. این سپاهیان تنها برای تنبیه و عذاب کافران و بدکاران نمی‌باشند، بلکه آنان افزون بر این، بندگان خدا را امداد و دستگیری نیز می‌کنند و در انجام خوبی‌ها مددکار آنان می‌شوند.

خداوند در آیهٔ زیر نیز از این لشکریان پنهان می‌گوید: «وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالاْءَرْضِ، وَکانَ اللَّهُ عَزِیزا حَکیما»(. فتح / ۷)؛ و سپاهیان آسمان‌ها و زمین از آنِ خداست و خدا همواره شکست‌ناپذیر سنجیده‌کار است.

خداوند سپاهیانی در آسمان و نیز در زمین دارد که به صورت پنهانی کار می‌کنند. اگر کسی بتواند خود را به این لشکریان برساند و آنان را به تسخیر خود درآورد و فرماندهی نماید، همیشه نسبت به دیگران پیشتاز می‌باشد و زندگی وی هم‌چون انسان‌های بدوی و اولی معمولی و ابتدایی به شکل کنونی آن نیست. انسان‌های امروزی که از این لشکریان غافل هستند مانند افراد پیاده‌ای می‌باشند و در برابر، صاحب آن لشکریان همانند کسی است که پیشرفته‌ترین فضاپیماها را که قابلیت نشست و برخاست در هر جایی دارد در اختیار اوست. اما این که چه‌طور می‌شود با این جنود ارتباط برقرار کرد و آن‌ها را تسخیر نمود باید در جای دیگری سخن گفت. کسی که چنین لشکریانی را در اختیار دارد قوت قلب دارد به‌گونه‌ای که باج به فلک هم نمی‌دهد و با اقتدار زندگی می‌کند تا چه رسد به صاحب‌منصبان ضعیف النفس درگیر دنیا و ظواهر ناسوت.

روزگار حاضر دورهٔ انسان‌های عقب مانده و بدوی است که خود سر کار می‌روند و تلاش می‌کنند بدون آن که بتوانند طبیعت را در خدمت خویش گیرند. کشاورزی آنان با آن که گفته می‌شود صنعتی است اما در دید کسی‌که آن لشکریان را در اختیار دارد از جوامع عقب مانده دانسته می‌شود. در آن کشاورزی کسی به خاک دست نمی‌زند و مهندس آن نیز کارگری نمی‌کند. علم آینده راه تسخیر این لشکریان را به بشر می‌نمایاند.

خداوند متعال برای ذرهٔ ذرهٔ هر پدیده‌ای نگاه‌بانان و محافظانی قرار داده. گویی شمار محافظان بیش از پدیده‌هاست. این نگاه‌بانان از طرف پروردگار لحظه به لحظه به صورت اکیپی برای محفاظت فرستاده می‌شود. هر ذره‌ای حتی یک تار مو برای خود محافظان و نگاه‌بانانی دارد. عجیب این است که انسان با وجود این‌همه محافظان امنیتی، همواره ترس به دل راه می‌دهد. اولیای خدا به هنگام شهادت در دست حافظان خود هستند که شهید می‌شوند. آنان گاهی حفظ می‌کنند و گاهی نه و مانند چراغی که خاموش و روشن می‌شود، رفتار می‌نمایند.

باید توجه داشت همهٔ هستی مکانیک‌وار می‌چرخد و مشکلات آن بر اساس نظمی تعیین شده است. اراده و اختیار آدمی در همه چیز و همه چیز در عالم هستی و نیز بر آدمی تاثیر می‌گذارد. عالم به‌طور سیستماتیک و اتوماتیک‌وار حفاظت می‌شود. البته چنین عقیده‌ای برای افراد ساده ممکن است با مانیفست ماده‌گرایان کمونیستی اشتباه شود و آنان را به گمراهی بکشاند. برخی نیز از هر گونه تلاشی خودداری می‌کنند و تنبل، کند، راکد و در نتیجه فسیل می‌شوند. بخشی از رشد امروزهٔ کشورهای غربی به خاطر این است که تنها تکیه‌گاه انسان را انسان می‌دانند و به امور غیبی و معنوی و نذر و نیاز در این راستا اهمیتی نمی‌دهند و آن را فلسفه به معنای در برابر علم می‌خوانند و سستی و تنبلی را به معنای عقب افتادن و ضعیف شدن خود می‌دانند. سیستم‌های مذهبی گاه به سستی‌های فراوانی مبتلا می‌گردند چرا که تکیه‌گاه خود را خداوند می‌دانند و نه خود صرف. روشن است فرهنگی که انسان را به سوی سستی سوق می‌دهد، نمی‌تواند فرهنگ الهی و دینی باشد و ضعف‌ها برآمده از فرایند کوتاهی‌های خود انسان است و چنین اموری پی‌آمدی جز دوری از خداوند نیز ندارد.

اولیای خدا حافظان خود را می‌بینند، ولی هیچ‌گاه در انجام وظیفه‌ای که دارند سستی و کاهلی نمی‌کنند. آنان چون محافظان خود را می‌بینند دل شیر دارند، ترسی به دل راه نمی‌دهد و به دل ناامنی‌ها و مشکلات می‌زنند.

خداوند آفریده‌ای به عظمت و بزرگی انسان ندارد. این انسان دوپاست که محافظان، شاهدان، مراقبان و گواهانی از فرشتگان دارد اما او چنان توانی دارد که از تمامی سیستم‌های کنترلی خارج می‌شود، بند را پاره می‌کند و به میل خود رفتار می‌نماید اما انسان غافل است از آن که نمی‌شود از خداوند فرار کرد. او در حالی برای فرار تلاش می‌کند که متوجه نیست خداوند بر تمامی عالم ربوبیت دارد و چیزی از احاطهٔ او بیرون نیست. اگر از آنان پرسیده شود روزی دهندهٔ شما کیست، تذکر و التفات می‌یابند و می‌گویند خداست: «فَسَیقُولُونَ اللَّهُ» یونس / ۳۱؛ بعد از تذکر خواهد گفت: «خدا» اما به هنگام فرار به آن توجه ندارد. انسان بزرگ‌ترین پدیدهٔ هستی است که کسی غیر از خدا نمی‌تواند جلودار وی شود.

 

دل ؛ بارگاه رفیع عشق

قادر متعال به توان تام خود و به حرکت وجودی و ایجادی خویش، تمامی پدیده‌ها را عشق و شوقی جبلی داد. بر این اساس، هیچ سکون، رکود، جبر و قسری در کار نیست. جبلی و عشق است که آب و آتش را حیات می‌دهد، خورشید و ماه را نور می‌بخشد، هستی را روشن می‌دارد و هر یک را به کاری منظم می‌کشاند؛ کاری که هم آن پدیده می‌خواهد و آن را دوست دارد و هم مورد ارادهٔ خداوند متعال است. عشق، همهٔ هستی و کل وجود است.

نزدیک‌ترین واژهٔ آشنای دل، عشق است. مشکل می‌شود دوگانگی و رابطهٔ عشق و دل را با هم درک کرد. باید گفت: عشق، همان دل یا ظهور دل، و دلْ خود همان عشق است و ظهور هویت عشق می‌باشد. عشق و دل، در هم آمیخته و یک حقیقت هستند و بر هستی حکومت می‌کنند؛ با آن‌که عشق، خود حاکم هستی است.

 

عشق؛ حرکت هستی

حرکت، هستی‌بخش است و عشق همان حرکت هستی است؛ ولی هر فردی می‌تواند به سبب بروز عشقی که دارد و با توجه به کیفیت آن، پدیده‌ای باشد؛ پدیده‌ای که خود را از حق‌تعالی دیده و از او یافته است؛ از این رو، سر بر آستان او دارد و این‌گونه است که ابتدا و پایان و آغاز و انجام هر پدیده به اوست و حقیقت انجام، همان آغاز است.

 

دل ؛ خانه عشق

موضوع عشق، دل است و عشق بر دل است که می‌نشیند؛ از این رو، نخست از دل می‌گوییم و سپس از عشق؛ هرچند سخن گفتن از یکی، شرح ماجرای دیگری است.

دل جای درد است و درد، تنها در دل است که جای دارد و بس. هستی، دل است و دل، هستی است. دل نیز شاخ و برگ و بر و بار دارد. هستی، یک دل است و دل، خود یک هستی است و بالا، پایین، واجب و امکان نیز ندارد. دل است که به امکان افتاده و دل است که واجب است. دل، خود از دل است و می‌توان گفت جز دل، چیزی وجود ندارد و هرچه هست، دل است.

هرچند دل می‌تواند هر اسم و رسمی به خود گیرد، باید گفت دل، ماتمکده‌ای از غم یا دهکده‌ای از سرور است که ما آدمیان آن را شهر، مملکت و دنیا به حساب می‌آوریم؛ مگر دل اولیای خدا که وسعتی بیش از مفاهیم دنیا دارد و به اسم و رسمی در نمی‌آید.

گوشه‌ای از دل هر کسی را آتشی سخت فرا گرفته است. به هر دلی که سر بکشید، گویی حلقهٔ آتشی در آن نهاده‌اند؛ با آن‌که این آتش، همیشه آدمی را درگیر خود می‌سازد؛ گویی صفای دل و دوری از تباهی، به همین آتش بستگی دارد. هر کس آه ندارد، آتش نیست و هر کس آتش است، آه ندارد. آهی که نتیجهٔ درد و سوز است و در دامان پر مهر و محبت دل پرورش یافته است، دل را چنین به آتش می‌کشد، دیگر چه توقعی از خنجر زبان خصم و فریاد دل‌خراش دشمنان می‌توان داشت؟!

این دل است که میل به هر چیز و هر کس پیدا می‌کند و هر کس و هر چیز نیز به آن است که میل می‌یابد و هرچه طالب و مطلوب است، تنها دل است و بس.

دل، چنان بزرگ می‌شود که هستی در مقابل آن ذره‌ای است و چنان سخت می‌شود که سنگ در برابر آن، خشتی است و چنان بی‌رحم می‌شود که گرگ بیابان در مقابل آن، میش می‌گردد.

دل از آب شفاف‌تر، از گل نازک‌تر، از حس حساس‌تر و از دیده بیناتر است. خلاصه، دل آدمی از هر تر و خشکی، تر و خشک‌تر می‌باشد.

دل، عصارهٔ وجود آدمی است و حقیقت آدمی را شکل می‌دهد؛ از این رو، باید به آراستگی دل پرداخت و از آن غافل نبود.

در میان همهٔ دل‌ها، دل آدمی ظریف‌ترین، نازک‌ترین و پاک‌ترین دل‌هاست. کوچک‌ترین، لطیف‌ترین و شفاف‌ترین دل، دل آدمی است. این دل که در صورت ظاهری بدن انسان یا دیگر حیوانات دیده می‌شود، دل نیست؛ بلکه صورت دل است و حقیقت آن، جای دیگر است که دارای رنگ و بو و شکل و صورتی دیگر می‌باشد.

دل، جان و حیات هستی و حقیقت و روح آدمی است. حقیقتِ انسان، هویت آدمی و موجودی هر کس، تنها دل وی می‌باشد و بس. کسی که دل ندارد، نه این‌که فرد بی‌دلی است؛ بلکه اصلا کسی نیست و بی‌دلی وجود ندارد؛ هرچند در زبان عرف، بددلی و دل‌مردگی را به بی‌دلی معنا می‌کنند.

دل، همان باطن آدمی و جهت آن سویی اوست که به حق‌تعالی بستگی دارد و از همان سو خودش را به ما نشان می‌دهد؛ بی آن‌که از ما بیگانه باشد یا آن‌که خود را به‌طور آشکاری نمایان کند. این دل، منحصر به آدمی نیست و می‌توان گفت همهٔ موجودات دل دارند و حیات هر موجودی، دل آن موجود می‌باشد؛ ولی ظاهر و صورت دلِ هر یک از موجودات، مختلف است. بر این اساس می‌توان گفت حق‌تعالی نیز دل دارد و حقانیت حق به همان دل حق است، که دل وی سراسر ملک وجوب و امکان را فرا گرفته است. خدا را تنها از راه دلِ موجودات و ممکنات ـ به خصوص آدمی ـ می‌توان دید که موجودات را برپا کرده است و خیمهٔ هستی را به این عظمت برافراشته است.

اما این‌که این معنا در حق‌تعالی چگونه تحقق دارد و ادراک آن چگونه برای ما میسر خواهد شد، خود مقامی است که باز هم مگو و مپرس.

جز راه دل، راهی به حق‌تعالی نیست. فکر، اندیشه، دلیل، برهان، یقین و اعتماد به حق‌تعالی تا از دل گذر نداشته باشد، هم‌چون آب قلیلی است که ارزش تطهیر ندارد و راه‌گشای باطن و ارتباط با حق‌تعالی نمی‌باشد.

دل از واژه‌های بسیار معروف و ظریف هستی انسان است که حیوانات نیز در این معنا چون انسانند؛ ولی به اندازهٔ انسان سهم ندارند و دیگر موجودات، از جماد و نبات تا مَلَک را دیگر تو مگو و مپرس.

هر موجودی دل دارد و به حقیقت، دل هر موجودی همهٔ حقیقت آن موجود است و دل یعنی خودی، خودپرستی و معناهایی از این قبیل. نباید از دل غافل بود و باید خودی خود را در دل جست‌وجو نمود. دل، سرچشمهٔ همهٔ خودی‌ها و حقیقت باطنی و ظاهری انسان است.

 

دل آدمی بی هر اسم و رسمی، همهٔ اسم و رسم‌هاست. زود می‌شکند، می‌سوزد، دود می‌شود، می‌بُرد، می‌ریزد، پاره می‌شود، آب می‌شود و در آب غرق می‌گردد. دل می‌شکند و شکستهٔ آن نیز باز می‌شکند و این شکستن، خود کارها می‌کند. آسان‌تر و راحت‌تر از شکستن دل، کاری نیست. تنها به یک سخن، یک نگاه، یک برخورد و حتی به کم‌تر از این‌ها نیز می‌شکند، سوزی پیدا می‌شود، آهی کشیده می‌شود و عرش به لرزه در می‌آید و عرش خدا را به کار و فعلی وامی‌دارد.

از دل و چشم‌های حسرت‌دیدهٔ عاشق و معشوق و رنج فراوان آن‌ها چه گویم! دلی که شکسته و باز می‌شکند، هرچه می‌شکند، باز تاب و توان شکستن را در خود پیدا می‌کند و باز هم به راحتی می‌شکند.

دل، صد سر دارد و هر سر آن، دارای سرهای  فراوانی است و هر یک از آن، مشغول زاد و ولد است و آدمی از کنترل تعدد آن و شمارش زاد و ولد آن عاجز می‌ماند و زایشگاه و ثبت احوالی، تنها برای سرهای دلِ یک نفر آدمی نمی‌توان تهیه نمود، چه برسد برای همه.

 

آهِ سرد دل ؛ محرم دل

تنها محرم و همدمی که برای دل عاشق و معشوق می‌توان یافت، همان آه است که آن نیز به جایی می‌رسد که دیگر آدمی را تحمل نمی‌کند و به سردی می‌گراید. دل را می‌توان مهار کرد، ولی دلدار را نه؛ دل می‌رود، ولی دلدار می‌ماند.

دل آدمی به خودی خود درد می‌گیرد و آه می‌شود و در میان آه و درد و سوز، گُم و پنهان و فانی می‌گردد. اما کار دل و ارزش آن به آه سرد و گرمی است که در آن است. گاه می‌شود که دل، این آه را پنهان می‌کند و گاه آن را ظاهر می‌سازد و گاه نیز نیمه کاره می‌ماند؛ مانند گوشهٔ لباسی که در لای در می‌ماند.

اگر آدمی بتواند به فردی کمک کند تا این آه نیمه از گوشهٔ دل به در آید، تو گویی درِ خیبر را برکنده و کم‌تر از آن هم نیست؛ زیرا حضرت امیرمومنان علیه‌السلام در خیبر را از این معنا از جای برکندند، نه به زور بازویی قوی شده از خوراکی‌های انرژی‌زا.

ممکن است فردی آهی کشد که به طور کامل بالا نیاید و گویی نیمه‌کاره مانده است. این‌گونه آه، خیلی پر درد و پر خطر است. گاه می‌شود که این آه، ریشهٔ کسی یا چیزی را از بیخ و بن بر می‌کند. هر کسی باید از این‌گونه آه‌ها پرهیز کند و بترسد؛ هرچند قوی و پرتوان باشد.

چنین آهی از هر دلی می‌تواند برخیزد؛ خواه کافر و مسلمان باشد یا مرد و زن، پیر، جوان و حتی حیوان. هرجا دلی باشد، ممکن است چنین آهی یافت شود؛ حتی اگر در میان سنگی رخ دهد و سنگی دل پیدا کند و یا دل او ظاهر شود.

خریدن خانه، روستا، شهر و کشور چندان مشکل نیست و ارزشی نیز ندارد؛ آن‌چه مهم و پر ارزش است، این است که کسی از این‌گونه دل‌های صاحب آه سرد خریداری کند. خرید یک دل، با کمال مطلق برابر است و به دست آوردن دلی، مساوی رسیدن به دلدار مطلق است. لذت این وصول، ابتهاج تمام و تمام لذت است که در مرز ممکن، کمالی برتر و لذتی لذیذتر از آن نیست.

دل می‌سوزد، سوختهٔ آن نیز باز می‌سوزد و این سوز و ساز همین‌طور ادامه پیدا می‌کند تا پشت آتش را بر خاک بمالد و آن را مغلوب نماید.

دل تنها با آه خود مانوس است و دل به غیر دادن، بی‌دلی است؛ همان‌طور که دل بریدن از غیر، رسیدن به حضور دل است.

هیچ فردی تو را برای تو نمی‌خواهد؛ زیرا «تو» حقیقتی ندارد؛ پس اگر فردی دل به تو بسته است یا تو را می‌ستاید و یا تو را می‌فریبد، ببین دل به چه چیز تو بسته است؛ به پول، ظلم، قدرت، حسن و یا به هر چیز دیگر تو؛ خواه آن چیزها از مقولات ظاهری باشد یا از امور باطنی، مانند زهد، معرفت و معنویت، یا جهات سوء و فساد و انحرافات کلی.

اگر می‌خواهی، چنین کسی را از خود مایوس ساز؛ وگرنه برای تو دردسر می‌شود و تو را حتی با خودت نیز آرام نمی‌گذارد و یا آن‌که از ابتدا او را دست به سر کن تا به راه دیگر رود و دل بر تو نبندد و یا اگر هم دل بسته است، در ابتدا بریدن آن آسان‌تر است تا وقتی که به طول انجامد.

نباید دل را سفرهٔ همگان کرد و نباید آن را هیچ باز نکرد، که هر دو صفت، زیان‌بار می‌باشد. نه هیچ‌کس را محرم خود بدان و نه فردی را حرامی بشمار. در حالی که با همگان به راحتی همراه هستی، همراهی برای خود مگزین که هر فرد می‌باید راه خود را برود.

 

عاشقی خود بودن را می‌طلبد

در میان پدیده‌ها، این آدمی است که می‌شود عاشق نباشد؛ یعنی خود نباشد و به نفاق، سالوس و ریا گرفتار آید و نیز این آدمی است که غیر به جای حق تعالی می‌گذارد و دیگری را خواهان می‌شود.

این آدمی است که می‌تواند عشق را آلوده کند. اگر آدمی عشق به غیر داشته باشد، می‌شود در محدودهٔ احکام الهی باشد، و می‌شود آلوده به معصیت گردد. چنین عشقی همانند آبی است که با عبور از مجرای هوس نفسانی به فاضلاب تبدیل شده است. عشق آلوده و کدر تنها در ناسوت است و عشق در دیگر عوالم، جز پاکی و صفا نیست.

طلب در آدمی می‌تواند در مرتبهٔ شهوت، مقام گیرد. شهوت از هوای نفس و خواستهٔ آن است. شهوت را به تعبیر دیگر باید نازل‌ترین مرتبهٔ محبت دانست که نَمی از آن را با خود دارد. به تعبیر دیگر، طلب می‌تواند نفسانی یا حیوانی باشد. طلب نفسانی هوا و حال، و طلب حیوانی شهوت است و تمامی از مراتب سیر حرکت و درجهٔ حرارت است و در هر یک مزه‌ای از عشق وجود دارد.

عشق انسان به حق تعالی عشق الهی و عشق وی به نفس خود عشق هوایی و عشق او به دیگری می‌تواند الهی یا هوایی باشد. عشق می‌تواند مثلی باشد مانند عشق مرد به زن. عشق حیاتی، جبلی، ارادی و طبیعی از دیگر اقسام عشق است. باید توجه داشت تمامی اقسام عشق به حقیقت عشق است و هیچ یک مجازی و غیر حقیقی نیست و جنس عشق در تمامی آن حضور دارد.

عاشق از هر چیزی فارغ است. اگر کسی او را ببیند می‌گوید بی‌خیال است. او برای وصولی که دارد فشاری به خود وارد نمی‌آورد و در حرارت شدید و لذت مدام خود غرق است؛ اما درد نیز دارد. این درد است که بر حقیقت عشق وارد می‌شود. «درد» مخصوص ناسوتیان است و قدسیان ملکوت را با آن که عشق است، درد نیست. درد ویژهٔ آدم ناسوتی است که حقیقت عشق او را نشانه می‌رود. او چون درد را تجربه می‌کند، درد عشق را در هر کسی که باشد، به‌خوبی می‌شناسد. کسی که عشق را بیابد و به معشوق وصول یابد هر عاشقی را که با او همگن است به خوبی می‌شناسد. اوست که عشق سنگ و سوز بلبل و نالهٔ شمع را درک می‌کند و همه را عین عشق می‌بیند و هیچ یک را سیاهی ظلمت و از غاسقات نمی‌یابد. او عشق فرشته‌ها و صفای ملکوت را نیز به نیکی می‌شناسد و حکایت عشق آنان را با خود دارد:

 هر آن کس عاشق است از دور پیداست

لبش خشک و دو چشمش مست و شیداست  (فائز دشتستانی)

حرکت در مسیری که حب شدت گرفته و عشق شده، نیازمند رعایت تعادل و دوری از افراط و تفریط‌هایی است که به صورت انحراف در این مسیر قرار دارد و تعادل روحی و روانی و سلامت جسمانی فرد را به مخاطره می‌اندازد.

شب‌زنده‌داری، ذوب شدن بدن و لاغری، گود شدن چشم‌ها، رنگ‌پریدگی و زردی پوست، شدت ضربان قلب، آشفتگی روانی تا حد مالیخولیا و توهمی شدن، انزوا و گوشه‌گیری و غور در خود و تامل و فکر بسیار در عاشقانی است که مهارت عشق‌ورزی نمی‌دانند و مربی شایسته‌ای ندارند. حرکت در این مسیر در هر دوره‌ای چیزی از عبادت، کار، تعبد ـ که امری متفاوت از عبادت است ـ تنبیه، سرگرمی و تفریح را می‌طلبد که باید به تناسب آن اقدام لازم را داشت. وی به جایی می‌رسد که توان نگاه به معشوق را از دست می‌دهد. باید گفت حرکت در مسیر شدت حب نیازمند پناه بردن به استادی کارآزموده است که نحوهٔ بالانس و تعادل روح عاشق را به نیکی می‌شناسد. کسی که بر تمامی مراتب کمال آدمی از طبیعت تا مقام «لا اسم» آگاه است.

عشق را نباید مرضی نفسانی و جنون دانست. عاشقی که مربی شایسته ندارد تعادل خود را از دست می‌دهد و بیمار جسمی و روانی می‌گردد. عشق، عروس هستی و حیات انسان و قوت حق و صفای ذات است و کسی را بیمار نمی‌کند؛ همان‌طور که ثروت و قدرت به خودی خود فساد نمی‌آورد و این انسان نظرتنگ، دگم، ضعیف و نادان است که آن را نابجا هزینه می‌کند. عشق؛ برقی است که نیازمند ترانس برای حفظ تعادل و بالانس متناسب است. عاشق باید مسیر عاشقی را بشناسد یا مربی کارآزموده‌ای داشته باشد که تعبد به او را پاس دارد. از آسیب‌های عشق، احساس سنگینی است؛ یعنی اگر عاشق بپندارد مقامی مهم یافته و افتادگی خود را از دست بدهد مربی وی کارآزموده نیست و نمی‌توان به او اعتماد داشت. جامعه باید به رشدی برسد که عشق را بشناسد و مرز تعادل آن را بداند تا اگر کسی به عشق گرفتار شد، بتواند وی را در تعادل کنترل کند و از گرفتاری به افراط و تفریط و اختلال شخصیت باز دارد.

 

زیبایی زندگی برای دل زنده

زندگی زیباست، در صورتی که دل زنده باشد. از شیرینی تا تلخی، شیرین است و اگر آدمی دل زنده باشد هرچه در زندگی پیش آید، به صورت زیبا می‌بیند؛ به عکس دل‌مرده، که خوبی‌ها را نیز نازیبا می‌بیند.

دلِ کوچک است که دنیا را نازیبا یا زشت می‌بیند. ظاهر کمّی افراد و بزرگی ظاهری آن‌ها مانع از رویت و دیدن کوچکی دل آنان می‌شود و دل کوچک و تنگ در لابه‌لای این ظاهر بزرگ و بی‌مقدار، خود را پنهان می‌سازد؛ به‌طوری که نه دیگران، بلکه خود را نیز به باور خلاف واقع می‌اندازد و اگر نیز قدری عاقل باشد، به شک می‌افتد. اما کاری که می‌توان در مقابل آن داشت، این است که نباید دل بر این نم، دم و کم داشت؛ بلکه تنها باید دل بر ابد و حق‌تعالی داد و چشم بر او دوخت. هر کس و هر چیزی که دل به غیر ابد دهد، دچار حوادث شوم دنیا می‌شود و در پایان، خود را باخته و ناراضی می‌یابد. آنان که گِل را آباد می‌کنند، از کار دل غافلند و آنان که در پی آبادی دلند، گِل را تلاش ناسوتی خود می‌دانند و با آن‌که در آن غرق نمی‌شوند، خود را از آن دور نمی‌دارند.

  

 عشق و هوای معشوق 

كسی که عاشق می شود در پی رسیدن به محبت دیگری یا هر وصف دیگری نیست، بلکه او تنها می‌خواهد به خود معشوق برسد. محبت‌های نفسانی که عمق چندانی ندارد همواره به صفات مطلوب تعلق می‌گیرد و تنها عشق است که ذات مطلوب و معشوق را بدون هر شائبه‌ و غرضی می‌خواهد و به آن تعلق می‌گیرد.

عاشق، خودی نمی‌بیند و غرق در معشوق است. کسی که عشق دارد، به آتش عشق معشوق سوخته است و چیزی جز همین آتش عشق نمی‌خواهد. او هرچه را دارد به دیگران می‌دهد؛ زیرا متاعی به کار او نمی‌آید و وصالی جز معشوق دل او را دل‌آرام نیست.

کسی مسیر عشق را می‌پیماید که رفیق باشد. رفیقی که وفا را از دست نمی‌دهد. رفیقی که صدق دارد. صدقی که به او انصاف می‌دهد و حق هر چیزی را ادا می‌کند و خیر را به هر پدیده‌ای می‌رساند و شر را از هر یک باز می‌دارد.

عاشق از کمال عشق خود خشنود و مسرور می‌شود و همان‌طور که مطلوب خویش را می‌خواهد، طالب خود است و از عشق خویش لذت می‌برد. عشق خوشامد، وجدان، حضور، داشتن و کام است. عشق خود فعلیت است. البته ابتهاج و لذت از لوازم عشق و ظهور آن است و عشق را نباید به آن معنا کرد، بلکه عاشق با توجه به مرتبه‌ای که در عشق دارد به همان میزان دارای لذت و ابتهاج است.

عشق در کسی پیدا می‌شود که نرم باشد و سعی نماید سختی و صعوبت را از خود بردارد. جمود و سختی دل نمی‌تواند ترنم عشق را بپذیرد و بزرگ‌ترین مانع برای آن دانسته می‌شود. دل‌هایی که لطیف هستند؛ یعنی افرادی که مدرن و پیشرفته زندگی می‌کنند و افراد فهمیده یا صاحب علم نوری ـ نه ناری که استکبار، جمود، تنگ‌نظری و استبداد می‌آورد ـ و هنر و حرفه می‌باشند استعداد عاشقی دارند. استعداد عشق به چنین افرادی فشار وارد می‌آورد و وی برای رهایی از آن به هنر، حرفه، صنعت، علم، فلسفه و مانند آن رو می‌آورد؛ چرا که دست خود را از رسیدن به معشوق کوتاه می‌بیند. هر چه لطافت و ظرافت فرد بیش‌تر باشد عشق شدت بیش‌تری می‌یابد.

کسی می‌تواند به عشق برسد که دل دارد و دارای لطف و صفاست. پس عشق نوعی کمال است که در اهل کمال جلوه می‌کند؛ چرا که دل آنان تا حرارت و گرمی نداشته باشد، از پتک کمالی مانند علم و هنر، نقش نمی‌پذیرد.

 

همسان‌گزینی ؛ شرط عاشق شدن

شرايط و اقتضاءاتی که بر پیدایش عشق موثر است بر دو قسم طبیعی و ربوبی است. اقتضاءات طبیعی مانند امور خَلقی حاصل از وراثت، مزاج‌ها، تولد در سال یا ماهی خاص که با حرکت ستارگان در ارتباط باشد و اقتضاءات خُلقی و تربیت در محیط خاص می‌تواند علت ناقص برای پیدایش عشق باشد، اما علت تام برای آن نیست و به تعبیر فنی، تنها حکم اقتضا را دارد و می‌تواند مسیر رسیدن به عشق را در پرتو یافت صفات خود و همسان‌گزینی بر معیار آن،‌ هموار نماید و از مشکلات آن بکاهد و راه رسیدن به آن را نزدیک کند؛ همان‌طور که اگر طبیعت عوامل جمود و بستگی را در مسیر آدمی قرار دهد مسیر رسیدن به عشق را دورتر و رسیدن به آن را سخت‌تر می‌نماید؛ برای نمونه زندگی در دره که زندگی در سراشیبی است و نیز زندگی در محیط‌های کوچک مانند روستا، اقتضای تنگ‌نظری و جمود دارد و به عکس، زندگی در دامنهٔ کوه سبب صلابت می‌شود. بسیاری از آن‌چه در طالع‌شناسی عشق گفته می‌شود حقیقت ندارد و بخشی از آن نیز تنها در حکم اقتضاست، نه بیش‌تر. طالع‌شناسی و تفال می‌تواند آدمی را در مسیر زندگی شغلی و نیز زندگی مشترک مشورت دهد و خصوصیات کسی که به او بیش‌ترین قرابت را دارد و مددکار و همکار و رفیق او می‌شود معرفی نماید.

اقتضاءات ربوبی نیز حکم مقتضی را برای پیدایش عشق دارد، نه علت تام. آدمی بر اساس اقتضاءات روحی و به تعبیر درست‌تر ربوبی، گاه از کسی خوشامد دارد و گاه کسی را بد می‌دارد. این خصوصیات نخست در نگاه‌ها و سپس در گفته‌هاست که نمود پیدا می‌کند و کسی به صرف شنیدن سخن دیگری نسبت به او موضع می‌گیرد. روح‌ها با هم تجانس دارد و روحی که با روح دیگر هویتی هماهنگ داشته باشد در طبیعت با او انس می‌گیرد. برای همین است که هر کسی در پی آن است تا فردی مانند خود را بیابد. شجاع از شجاع و عالم از عالم خوشامد دارد که زبان روح یک‌دیگر را درک می‌کنند. همکاری‌های شغلی و زندگی مشترک زناشویی از این عوامل تاثیر می‌پذیرد. مرد شجاع هیچ گاه نمی‌تواند با زنی ترسو و بزدل سازگار باشد و میان آنان جنگ اعصاب پیش می‌آید؛ چرا که دو روح نامتجانس و متنافر دارند؛ هرچند هر دو می‌توانند از خوبان و مومنان باشند و تلازمی میان این که دو فرد خوب یا بد باید با هم تجانس داشته باشند نیست؛ چرا که تنافر و تجانس به جنس آنان مربوط است؛ همان‌طور که لباس مخمل و ابریشم تناسبی با هم ندارد و نمی‌توان از آن دو در دوخت یک لباس استفاده کرد با این که هر دو از پارچه‌های مرغوب است.

 

چه کسانی به عشق حقیقی می‌رسند؟

عشقِ پدیده‌ها و ظهورات هستی، حرکت طبیعی و نظام‌مند آن‌ها به سوی حق‌تعالی و ابدیت می‌باشد. شدت جنبش و حرکت هر پدیده‌ای به سوی کمال و ابدیت، میزان عشق آن‌ را سبب می‌شود.  این سیر برای انسان‌ها در سه فاز حرکتی پیش می‌آید. این سه فاز حرکتی عبارت است از: نفس، قلب و روح. نفس محسوسات و نیز مخیلات را درک می‌کند که در دوران جنینی فعال می‌شود و نازل‌ترین و ابتدایی‌ترین حرکت انسان است. در این مرتبه بیش از حظوظ نفسانی در وجود فرد نیست و وی حتی از امور حلال و عبادات خود لذت می‌برد. انسانیت این گروه در سطح امور نفسانی آن‌هاست و به خور و خواب تا علم و سواد و کار بسنده می‌کنند. تحصیل آنان نیز برای حظّ نفس و به دست آوردن شغل و حرفه است تا کار و زندگی نفسانی و نیازهای نفسی خود را سامان دهند و نهایت آن لذت و کامیابی نفسانی با تنوعی که دارد هست. البته نفس هم مراتب دارد و برخی در سطح نازل از این حظوظ بهره می‌برند و برخی قوت و قدرت نفسی بیش‌تری دارند و چنین بهره‌وری برای همگان میسور است. فرد در این مرتبه حتی اگر به علوم اسلامی اشتغال داشته باشد درس‌های وی از مرتبهٔ نفس وی فراتر نمی‌رود. دایرهٔ وجود چنین کسی از خانه، همسر، فرزند یا دوستان وی به صورت محبت معمولی بیش‌تر نمی‌شود و آینده‌نگری وی بسیار جزیی است و محدود به مطامع دنیوی یا در کسانی که طمع بیش‌تری دارند به نعمت‌های اخروی است. وی بیش از حافظه و معلومات در وجود خود ندارد و به علم نمی‌رسد؛ به این معنا که قدرت استنباط، فهم و تحلیل مطالب را در خود ندارد و همواره در علوم، مقلِّد، خوشه‌چین، تکدی‌گر و گداست و بر سر سفرهٔ این و آن می‌نشیند. معلومات وی دانش و ادراک نیست و تنها بهره بردن از حافظه است. ادارک وی در صورتی که در محیطی نفسانی رشد داشته باشد می‌تواند به «شیطنت» تبدیل گردد و عقل او عِقال و پابند رسیدن به عشق و کمال وی گردد.

کسی که در دایرهٔ نفس گرفتار است و ادراک یا رویت ندارد، تفاوتی ندارد که در کجا و چه کاری می‌کند و تنها مهم این است که حلال و شرعی و متناسب با استعداد و سلیقهٔ وی باشد. البته نفس عادی دارای حرص است و ناآرام و بیمار می‌باشد و شخص باید در پی درمان بیماری‌های نفسانی خود باشد. چنین افرادی هرچند دارای استعداد قلب می‌باشند چراکه موتور حس و قلب در وجود همه تعبیه شده است، ولی این دسته آن را به حرکت نینداخته‌اند و به تعبیر قرآن کریم: «لَهُمْ قُلُوبٌ لاَ یفْقَهُونَ بِهَا، وَلَهُمْ اَعْینٌ لاَ یبْصِرُونَ بِهَا، وَلَهُمْ آَذَانٌ لاَ یسْمَعُونَ بِهَا، اُولَئِک کالاْءَنْعَامِ بَلْ هُمْ اَضَلُّ» (اعراف / ۱۷۹). چنین نیست که عقل و قلب در تمامی افراد نباشد، بلکه خداوند این خیرات و کمالات را به صورت اقتضایی به همه عطا کرده است، ولی این خود بندگان هستند که از آن بهره نمی‌برند.

حرکت نفسی سرمایهٔ اولی آدمی برای رسیدن به عشق است و در صورتی که در محتوای آن نماند و آن را ابزار قرار دهد، می‌تواند دومین موتور حرکتی خود را که قلب است روشن نماید و به حرکت کمالی خود شتاب دهد. قلب است که به امور علمی دست می‌یابد. قلب امری فراتر از خاطرات نفسی است و در این مرتبه، لذایذ در دل قرار می‌گیرد. کسی که صاحب قلب می‌شود اوج و حضیض بر او وارد می‌شود و صاحب تقلُّب و دگرگونی می‌گردد. وی گاهی در اوج قرار می‌گیرد و زمانی به حضیض می‌افتد. خواب و بیداری وی برای حظوظ نفسانی نیست و با آن تفاوت دارد و ادراک و معرفت وی با انسانی عادی همسان نیست و وی انسانی دیگر شده است که برای هر چیزی می‌تواند بیندیشد و ادارک کند. چنین کسی صاحب ملکهٔ قدسی است و این مرتبه باشگاه ادارک، علم، استنباط و اجتهاد است. انسان در این مرتبه فهیم است و فرد در این مقام، «خود» هست و ادای کسی را در نمی‌آورد؛ چرا که خداوند در آفرینش خود تکرار ندارد و تمام پدیده‌های وی دردانه هستند. اجتهاد در این مرتبه اولی‌ترین امر برای حصول کمالات است.

اما گروه سوم کسانی هستند که می‌توانند به عشق برسند.کسانی که استعداد و اقتضای ورود به مقام عشق و روح را دارند و می‌توانند از مرتبهٔ حس و قلب بگذرند و موتور روح و رویت را در خود استارت بزنند و به مقام عشق برسند. آنان کسانی هستند که در مسابقهٔ ناسوت، به اذن و ارادهٔ الهی موفق و پیروز شده و در فینال فینال‌های عشق قرار گرفته‌اند. چنین عاشقانی صاحب رویت هستند و چشم آنان بیش از دیگران باز شده و رویت آنان نیز به ارادهٔ الهی است. صاحب نفس، دارای حظ و کام نفسانی، و صاحب قلب، دارای علم و ادراک، و صاحب روح، واجد عشق، معرفت و رویت است. قرآن کریم از نفس بیش از دویست و شصت مورد سخن گفته، اما قلب را در حدود یک‌صد و چهل مورد بیان داشته است. روح کم‌تر از سی مورد در قرآن کریم آمده؛ یعنی همان مقامی که از آن به فضل کبیر یاد شده است: «ذَلِک هُوَ الْفَضْلُ الْکبِیرُ». فضلی که هر کسی باید دغدغه و دل‌نگرانی آن را داشته باشد وگرنه درس خواندن و عالم یا مجتهد شدن و عارف یا فیلسوف گردیدن همه از مبادی و مقدمات راهِ عشق و سکوهایی برای پرتاب به سوی عشق و کمال شناخته می‌شود و هیچ یک دارای اصالت نیست.

مشکل اصلی هر کسی برای رسیدن به مرتبهٔ عشق، معرفت و شناخت ناقص و ابتری است که از خدا دارد. تنها کسی می‌تواند به این مقام قدسی بار یابد که بتواند از مرتبهٔ حس بگذرد و با خداوند انس گیرد. میل به ماندن برای کسی جلوه‌گری می‌کند که در مرتبهٔ نفس گرفتار است. کسی می‌تواند به عشق رسد که خداوند را به قلب و رویت خود بشناسد و بتواند او را پرستش کند. برای رسیدن به فضل کبیر الهی؛ یعنی عشق، باید اذن دخول داشت. این اذن باید از ناحیهٔ «اللّه» صادر شود. این اذن برای کسی صادر می‌شود که نسبت به خداوند دست‌کم اطمینان داشته باشد و به وی شناخت وثوقی حاصل نماید. خدایی که بسیاری از انسان‌ها می‌شناسند از حد امور نفسانی آنان فراتر نمی‌رود و چنین خدایی نمی‌تواند با انسان تا فاز سوم و تا به حرکت درآوردن موتور نهایی آه‌می یعنی عشق با وی همراه شود. نخستین گام برای کلید زدن پروژهٔ حرکت تا مقام عشق و روح، به فرجام رساندن داستان خدایی است و باید این رمانی را که هول‌زا می‌پندارد به حکایت عشق و عاشقی تحویل برد و خوف از مردودی را از خود بردارد و با توکل به مهر و محبت خداوند، امید به پیروزی داشته باشد.

آن‌چه بسنده‌کنندگان به مقام نفس در خود از خدا دارند، خدای واقعی نیست و تصور آنان هم‌چون تصوری است که مورچه از خدای خویش دارد و چون داشتن شاخک را کمالی برای خود می‌داند، خدای خویش را با شاخک به تصویر می‌کشد که بیان روایی آن در توحید گران‌قدر مفضل آمده است. چنین خدایانی مخلوق و آفریدهٔ این افراد است و به سوی آنان باز می‌گردد: «مخلوق مصنوع مثلکم مردود إلیکم» (بحار الانوار، ج ۶۶، ص ۲۹۳). این‌ها خدایان نفسانی است و تنها در برد نخست است که کارگشای امور جزیی نفسانی است و چنین خدایی، خدای وارثان حقیقی و صاحبان عشق، ولایت، عصمت و نبوت نیست.

کسی به عشق می‌رسد که خدا را در بیرون از خود و در میدانی وسیع‌تر از حیطهٔ نفسانی خویش جست‌وجو کند. باید به این باور حقیقی رسید که خداوند یک شخصیت خارجی است که در بیرون حضور دارد و می‌توان به حضور و شهود او بار یافت و عاشق او شد. خدایی که وجودی عاشق است و تمامی پدیده‌ها را با عشق به ظهور آورده است. باید خدا را دید و عشق او را لمس کرد. شرح حال بندگانی که توانسته‌اند به چنین خدایی عاشق شوند و انس بگیرند را باید در دعاها و مناجات ماثور از حضرات معصومین علیهم‌السلام دید. خدا حقیقتی است شخصی که کلی نیست و رسیدن به چنین خدایی است که فرد را از رفوزگی و مردودی نجات می‌دهد و آرامش می‌آورد. البته قرب و نزدیکی به چنین خدایی، قواعد و آدابی دارد که ما برخی از آن را در کتاب «دانش سلوک معنوی» آورده‌ایم. قواعدی که نیاز به تمرین و ممارست و جهد و جد و اجتهاد و کوشش و تلاش خستگی‌ناپذیر و به تعبیری خلاصه و کوتاه «عاشقانه» دارد. از چنین خدایی نباید زیاد گفت؛ زیرا حق، ناموس دل است و نباید برای ناموس دل هو و جنجال به راه انداخت و آن را هرجایی ساخت. ارادهٔ آدمی بدون چنین اتصال و ارتباطی، به سوی معصیت گام برمی‌دارد و انسان را در خود می‌بلعد، اما اگر آن خدا در دل قرار بگیرد، هر چیزی در برابر عاشق کوچک و حقیر می‌گردد و فرد عاشق دیگر به دنیای کوچکی که می‌بیند دست نمی‌آلاید و برای دست‌یابی به آن پژمرده و افسرده نمی‌شود و بدون آن خداست که دنیا فرودگاه همت آدمی قرار می‌گیرد و در چشم وی بزرگ و مهم شمرده می‌شود. یعنی این نفس است که انسان را به امور کوچک و فرودین مشغول می‌دارد و دنیا را برای آدمی بزرگ جلوه می‌دهد و این عشق در مقام روح است که آن را کوچک و خرد می‌شمرد و دل انسان را به تنها حقیقتی که وجود، استقلال و ذات دارد توجه می‌دهد و عاشق می‌دارد.

البته خدای نفسی برای مردمان عادی بس است و نیاز نیست بار سنگین خدا را بر دوش ضعیف و پیکر نحیف معرفتی آنان بگذاریم. ذهن آنان لاغرتر از آن است که بتواند خدای نامحدودی را که در جان و دل عاشقی که به مقام قلب یا عشق و روح بار یافته است تحمل نماید و برای آنان همان «قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا» بسنده است.

رسیدن به مقام عشق و توحید روحی نیازمند تمرین و کار است. همان‌طور که ورزش‌کاران برای تربیت و آمادگی جسم خود ریاضت و زحمت می‌کشند، کسی که می‌خواهد به مقام عشق دست یابد باید به خود سختی وارد آورد و از عافیت و رفاه فاصله بگیرد و تمایلات و نفسانیات خود را مهار نماید و به خود فشار وارد آورد و به طور کلی اصول و قواعد گفته شده در کتاب «دانش سلوک معنوی» را مراعات نماید.

رسیدن به توحید نیازمند گرما و حرارت است و این حرارت باید از عشق ناشی شود، نه از شوق. هر فردی می‌شود شوق را در دل خود احساس کرده و گرمای محبت را دیده باشد. کسی که کسی را دوست داشته باشد با او گرم می‌گیرد اما در صورتی که به کسی میل و رغبتی نداشته باشد با او به سردی رفتار می‌نماید. شوق همواره به چیزی است که موجود نیست و عشق به چیزی تعلق می‌گیرد که موجود هست و در اختیار انسان قرار دارد. گاهی دل عاشق بهانه می‌گیرد تا به بهانهٔ آن بهانه با دوست و معشوق خود باشد. آن بهانه، بهانه است و دل برای به دست آوردن معشوق است که این‌گونه بهانه می‌گیرد؛ چرا که دوست دارد با دوست خود و کسی که به او میل و رغبت دارد باشد.

گاه دل عاشق برای خداوند تنگ می‌شود و هوس می‌کند با خدا باشد. رسیدن به عشق، منزل به منزل از تیزی به تیزتری می‌رود. تیزی اول شوق است و تیزی آخر همان عشق. شوق در صورتی است که متعلق آن نباشد و به گاه فقدان و نداری پیش می‌آید و طلب مفقود و خواهش نبود است. کسی به خدا شوق دارد که او را نمی‌بیند و به او وصول ندارد. او می‌خواهد خدا را در آغوش و در دل خود جای دهد، اما او را نمی‌یابد و به او شوق می‌یابد، ولی اگر عاشق به خدا رسیده باشد و او را در دل خود جای داده باشد، عشق به حق در وجود وی شعله‌ور می‌گردد و حرارت موجود در بدن و روح او از شعله‌های سوزان عشق به وجود می‌آید.

رسیدن به چنین عشقی که همان رسیدن به توحید محکی است و خداوند را در دل می‌یابد، نیاز به اذن دخول دارد. اذنی که دل با ندای باطنی خود، آن را بخواهد و ذکر آن نه لسانی و ظاهری، که باطنی و خفی است. در آن مجلس سخنی رد و بدل نمی‌شود و بنده چیزی نمی‌گوید و سر تا پا گوش است؛ گوش و سَری که به ارادهٔ حق سپرده شده است. البته این دل و این گوش و این سر، بارها با تیزی‌های توحید بریده بریده شده و زخمه زخمه بر آن خنجرها کشیده شده و با سوز و نیاز و درد است که اذن دخول این بارگاه را یافته است. کسی که ذکر و فکر او عشق به خدا شده است حتی درس که می‌خواند از درد خدایی فراغت ندارد و به خواب هم که می‌رود این درد عشق را به خواب می‌بیند و در هرچه نگاه می‌کند اول عشق خداوند را می‌خواهد. این عشق به حق است و در این عشق است که به ذکر خفی حق می‌رسد و حتی در گفت و گو و مباحثه هم دل وی مدام از عشق حق یاد می‌کند. چنین کسی دیگر نمی‌تواند از خداوند غافل باشد، اما در خدای حاکی حتی نماز و ذکر فرد تنها یک قالب و یک نعش است که با هر چیز دنیایی سر سازگاری دارد، ولی نمی‌تواند حتی در نماز، با خدا باشد و عبادت در مقام نفس، صرف هیکل است و معنا و محتوایی در آن نیست و عشق به حق و توجه به او در هیچ شانی از شوون فردِ گرفتار به نفس وجود ندارد. ذکر نیز همان توجه است. متعلق ذکر می‌تواند یک کتاب درسی یا دوست یا پدر یا مادر شما باشد. «توجه» ذکر است مانند غذا که آن‌چه خورده می‌شود غذا نیست؛ چرا که بخش اعظمی از آن‌چه خورده می‌شود دفع می‌گردد، بلکه غذا آن چیزی است که جذب بدن می‌شود. ذکر آن حضور فعلی و آن توجه است نه قالب ذکر که ممکن است ذکر نباشد هرچند بر زبان «اللّه اکبر» و «لا اله الا اللّه» جریان داشته باشد.

ذکر بر دو قسم شوقی و غیر شوقی است. اگر کسی به یاد دشمن خود باشد در حال ذکر اوست، اما به وی شوق و میلی ندارد، بلکه او را ناپسند می‌دارد. شوق برای وصول امری لازم است و هم‌چون مادهٔ کاینات به شمار می‌رود. اگر قلب و روح و مقام عشق در وجود آدمی شکوفا نشده باشد فرد کوتوله‌ای می‌شود که درازا ندارد و کاریکاتوری است که تنها رشد عرضی را نشان می‌دهد. نخستین مرحلهٔ عشق نیز داشتن شوق است. آدمی اگر بدون حرارتِ شوق باشد، زندگی وی ملال‌آور می‌گردد. این شوق، ذوق و بالاتر از آن، عشق است که به زندگی معنا و مفهوم می‌دهد و ملال تکرار آن را می‌گیرد. کسی که خدای محکی را در دل دارد، دل وی پر از عشق و صفاست و دلی دارد که با عشق، همواره تازه و بانشاط است؛ هرچند بسیار سال‌خورده باشد. چنین فردی حتی از جوان‌ها مست‌تر است و هیچ گونه رخوتی در دل وی نیست.

برد بلند آدمی دل اوست که عشق و محبت در آن ظهور و بروز دارد. البته تعابیری هم‌چون «دوست دارم» یا «خوشم می‌آید» یا «عزیزم» گرچه از صفات دل است، ولی آن‌چه در محاورات عمومی وجود دارد مرتبهٔ نازل آن است و از خوشامدهای نفسانی و حسی بالاتر نمی‌رود.

اولیای کمّل و محبوبان الهی که دارای مقام جمعی هستند هر سه مرتبه را با هم دارند. آنان نفسی رخش‌گونه دارند که هزار اهل دنیا به پای آن‌ها نمی‌رسد. عقل آنان هم به گونه‌ای است که هیچ سیاست‌بازی به گرد آن نمی‌رسد و دل آنان نیز هنگامه‌ای است که تنها عشق حق در آن می‌نشیند. ما بسیاری از سخنان ذکر شده در این اصل را در ضمن اصولی مستقل توضیح خواهیم داد و ذکر آن در این‌جا جهت ترسیم نقشهٔ منسجم این مباحث در ذهن و دوری از تشتت و پراکندگی است.

خلاصه آن که: آدمی دارای سه برد نفس، عقل و دل است. عشق در مرتبهٔ دل ظهور می‌یابد. بیش‌تر افراد عشق ندارند؛ زیرا فاز عقل آنان فعلیت نیافته است، چه رسد به فاز دل: «وَاَکثَرُهُمْ لاَ یعْقِلُونَ» (مائده / ۱۰۳). بیش‌تر انسان‌ها در مرحلهٔ طبیعت و نفس مانده‌اند و چیزی بیش از هوس ندارند. قرآن کریم می‌فرماید: «إِنَّ الاْءِنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ. إِلاَّ الَّذِینَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ» (عصر / ۲ ـ ۳). این اولیای الهی هستند که عاشق‌پیشه‌اند و با هر چیزی حتی در خوراک خود عشق دارند. «عمیت عین لا تراک» (بحار الانوار، ج ۹۵، ص ۲۲۶٫ فرازی از دعای عرفه)؛ یعنی کور است کسی که تو را نمی‌بیند و عاشق نیست؛ چرا که تنها عاشق است که به زیارت شخص خداوند می‌رسد. عاشق کسی است که خداوند را بیش از همه حتی خود دوست دارد؛ یعنی او را بیش از همه می‌بیند: «وَالَّذِینَ آَمَنُوا اَشَدُّ حُبّا لِلَّهِ» (بقره / ۱۶۵). اولیای محبوبی، نخست خدا را دیدند و بعد خود، و سپس دیگران را. تابعان آنان نیز محبت بینا دارند و غیر آنان همه دارای محبتی کور و عقیم می‌باشند؛ به این معنا که معلوم نیست چه چیزی را دوست دارند و دلیل آن چیست؛ چرا که معرفت و باور صادق موجّه ندارند و از سر تعصّب دست به کاری می‌زنند. محبتِ کوری که گاه جنگ هفتاد و دو ملت را در پی دارد.

 

چگونه به عشق برسیم؟

كسی می‌تواند به حقیقت عشق وصول داشته باشد که دارای دو ویژگی باشد: یکی آن‌که فرد در تمامی زمینه‌ها با خود، با مردم  با خدا «صدق» و راستی داشته باشد. صدق یعنی این که شخص خودش باشد و بازیگری نکند و ماسک بر چهره نزند و خود باشد که زندگی می‌کند. چنین کسی نمی‌تواند نفاق، ریا و سالوس داشته باشد. دو دیگر آن که با خَلق خدا با خُلق، درستی و انصاف رفتار کند و اخلاقی نرم و خوش داشته باشد؛ به این معنا که به بندگان خدا خیر برساند نه سود، و دفع شر نماید نه ضرر؛ چرا که نه هر خیری سود است و نه هر شری ضرر. برای رسیدن به عشق پاک باید اصول عشق و مرحمت و مهارت عشق‌ورزیدن را دانست.

اگر کسی دل نداشته باشد یا دل وی مرحمتی نباشد و در آن بذر کینه بکارد، دل‌چرکین می‌گردد. بدترین آسیبِ دلِ ناپاک و چرکین این است که کم‌تر می‌تواند خود را مهار کند و خویش را از بدی و کژی دور سازد. صاحب چنین دلی حاضر است برای گرفتن انتقام و بیرون ریختن چرکی که در دل دارد دست به هر جنایتی آلوده نماید و هر حرمتی را بشکند و هر سخنی را بگوید و به هر صورتی سیلی بزند و به هر چهره‌ای آب دهان بیاندازد و هر غیبت، تهمت و افترایی را به هر کسی؛ هرچند والاترین افراد زمان باشد، روا دارد و بدتر از همه، هر دلی را بشکند. دل اگر مرحمت نداشته باشد و ناپاک و چرکین گردد، برای آدمی هیچ نمی‌ماند و به‌راحتی هر گمراهی را می‌پذیرد و نابودی خود را با دست خویش امضا می‌کند و بر آن مهر تایید می‌نهد. چنین کسی همواره آشفته و مضطرب است و رفته رفته به انواع وسواس‌ها دچار می‌شود. از بدترین آسیب‌های نداشتن مرحمت و چرکین بودن دل، واقع‌بین نبودن است. دل چرکین چنان به بدبینی گرفتار می‌شود که حتی تمیزی را چرک و محبت را سیاست می‌پندارد و صاحب محبت را فرزند نامشروع و زنازادهٔ دنیای سیاست فریاد می‌کند.

کسی که اهل مرحمت، مهربانی و صفا نیست و دل وی خالی از محبت است، دل ندارد و بهره‌ای از آدمیت نبرده است و تنها ظاهری از بشر را داراست. علت حرکت و علت ایجاد هستی، محبت است. مهر و محبت، به آدمی طعمی می‌دهد که به هر مسلک و مرامی که باشد، دوست داشتنی است. کسی که دل وی آشنای مهر، محبت و مرحمت نباشد از آدمی بویی، و از حقیقت بهره‌ای ندارد. از دیگر آسیب‌های نداشتن مرحمت این است که فرد «لطف زندگانی» و «ظرافت هستی» را درک نمی‌کند. این مرحمت، مهر، محبت و عشق است که گواراترین میوهٔ آفریدهٔ خداوند مهربان است. بشر، میوه‌ای شیرین‌تر از محبت نچشیده است. مهر و محبت و لطف و دوستی نسبت به هر چیز و هر کس، شیرینی خاص خود را دارد و محبت به حق تعالی، طعم مخصوصی دارد و آب حیات آدمی و وجود و بقای انسانی است. برای رسیدن به این تنها چشمهٔ آب حیات هستی باید اصول و قواعدی را دانست و آن را مراعات نمود و به تعبیر علمی باید آگاهی‌ها و مهارت‌های عشق‌ورزی و مرحمت که بر دو پایهٔ راستی و درستی است را به دست آورد.

مرحمت بدون حیات ممکن نیست. کسی می‌تواند مرحمت داشته باشد که زنده باشد و زندگی کند. در اسمای پروردگار نیز این «حی» است که پیش از تمامی اسما قرار دارد و ام و امام آن‌ها شناخته می‌شود.

این اصل را می‌توان در یک گزاره چنین آورد: هر چیزی که وجود یا نمود دارد دارای حیات است و حیات ظهور وجود و پدیده‌های هستی است. حیات یک پدیده همان جهت ربّی و نحوهٔ ظهور اوست. جهتی که به اعتبار حق تعالی «هویت ساری» و به اعتبار وصف پدیده «معیت قیومی» نامیده می‌شود. بر این اساس، چگونگی حیات که هنوز برای علم تجربی ناشناخته مانده است بدون توجه به جهت ربی پدیده‌ها و بدون حق تعالی معنا نمی‌یابد.

شروع عشق با حیات و زندگی است. کسی که حیات دارد دارای شعور و درک است. شعور ظهور حیات است. شعور و درک وصف یا ذات، همان مرحمت، محبت و عشق است. کسی که به درک وصف یا ذات وجود و پدیده‌های آن برسد به محبت و عشق آن‌ها رسیده است و چنین کسی است که می‌تواند خیر هر پدیده را به آن برساند و مرحمت چیزی جز خیر رساندن به دیگران نیست. شناخت خیر پدیده‌ها و مصلحت آن‌ها نیاز به آگاهی از اوصاف و ذات هر یک دارد.

کسی که زنده است و آگاهی و شعور دارد، مطلوب پیدا می‌کند و طالب می‌شود و برای رسیدن به آن حرکت می‌نماید. حرکت و سیر نتیجهٔ حیات و آگاهی است. کسی که جهل دارد یا حیات ندارد مرده است و حرکتی ندارد.

کسی که حرکت دارد حرارت و گرما تولید می‌کند. حرارت حاصل از حرکت برای رسیدن به مطلوب، وقتی جان و روح را می‌گیرد، «محبت» ایجاد می‌شود. حیات در تمامی پدیده‌ها هرچند مادی باشد سریان دارد. هر چیزی که حیات داشته باشد دارای شعور است. هر چیزی که شعور داشته باشد به حرکت در می‌آید. هر حرکتی ایجاد حرارت می‌کند. حرارت میل می‌آفریند و محبت می‌آورد؛ پس پدیده‌ای نیست که محبت نداشته باشد. کوچک‌ترین واحدهای شناخته شده در اتم است که هر یک با دیگری با سرعتی بسیار بالا در حرکت است و با جاذبه‌ای که از این حرکت تولید می‌شود به دور یک‌دیگر چرخش دورانی دارد. سیر و حرکت اتم‌ها نیز میان آنان جاذبه و محبت ایجاد می‌کند. محبتی که در هستهٔ اتم است گاه میان انسان‌های قوی و توانا اتفاق نمی‌افتد.

 ما سمیعیم و بصیریم و هشیم

 با شما نامحرمان ما خامشیم

تمامی پدیده‌های مادی دارای محبت است و چنین نیست که سستی یا تراکم در کیفیت آن تاثیر داشته باشد و کاستی یا افزونی بپذیرد.

محبت و عشق نیاز به حرارت دارد. بدنی که حرارت، تازگی، زندگی و سلامت نداشته باشد نمی‌تواند به محبت برسد. محبت همان گرمی و حرارت بدن است. کسانی که دیر گرم می‌شوند و سردمزاج هستند محبّت کمی دارند؛ زیرا سیر و حرکت باطنی آنان اندک است و حرارتی به ایشان نمی‌دهد. کسی که حرارت نداشته باشد از چیزی تاثیر چندانی نمی‌پذیرد. او نه از قرآن کریم می‌تواند بهرهٔ چندانی برد نه از اولیای الهی علیهم‌السلام .

هم‌نشینی دایمی و پیوسته سبب انس می‌شود و انس گرمی مستمر و محبّت می‌آورد. پس درست است که می‌گویند: «از دل برود هر آن‌چه از دیده برفت». هم‌نشینی و نگاه به هر چیزی سبب انس و محبت به آن می‌شود. استحباب زیارت عالم، دیدن او، حتی دیدن درِ خانهٔ او یا نگاه به قرآن کریم و قرائت از مکتوب آن به خاطر این است که انس و محبت می‌آورد. انس با طبیعت با نگاه به آب، سبزه و گل نیز غم را برطرف می‌کند.

حرارت محبت در کسی که هجران، غم، پریشانی، اشک، آه و مشکلات دیگر دارد شدیدتر است و محب را در مثل کوره‌ای از آتش ذوب می‌کند و به او قالبی جدید می‌دهد. چنین اموری که سوزش دارد، افزون بر آن که گداختگی می‌آورد، همانند پتک است که بر قطعه‌ای آهن گداخته فرو می‌آید و به آن شکل می‌دهد. درد و سوزشی که بدون تحمل آن نمی‌توان وجود خود را ساخت. البته این دردها گاه در قالب خنده و شادی ظاهر می‌گردد . سرور و خوشی عافیت‌گرایان درد بیش‌تری دارد تا آه محرومان. دردی که باید گفت امان از آن، که گاه از پا در می‌آورد و گاه خفه می‌کند و گاه می‌کشد. پتک‌هایی که باید به هر کسی بخورد تا به خودی خود و حقیقت خویش برسد.

ناسوت به طور کلی مانند کورهٔ آهنگری است، بلکه هر ماده‌ای را ذوب می‌کند تا ناخالصی‌ها به تمامی بریزد و خالص آن جدا شود؛ به‌گونه‌ای که هر کس خود شود. خداوند بر آن است تا هر بنده و پدیده‌ای را به این مرحله برساند و این ویژگی آدمی است که اگر خود نباشد به نفاق، ریا و سالوس می‌گراید و ماسک دیگری را به چهره می‌زند و نقشی را بازی می‌کند که غیر اوست، اما ناسوت تا ناخالصی‌ها را از آدمی نگیرد و او را خود واقعی خویش نکند از او دست برنمی‌دارد. بنابراین برای عاشق شدن باید حیات، آگاهی، حرکت، حرارت و انس داشت. البته همسان‌گرایی نیز از شرایط مهم عاشق شدن است که آن را پيش از اين توضیح داديم.

 

رابطه عشق با پول

عشق در صورتی امکان بروز و توان جلا یافتن می‌یابد که فرد دارای قدرت مالی و اقتصادی باشد و بتواند برای عشق خود هزینه کند. صرف پول برای عشق هم به جلا و شکوفایی عشق می‌انجامد و هم زبانی برای ابراز عشق باطنی است. افزون بر این‌، فقر و ناداری یا ضعف مالی، دل را به خشکی می‌گرایاند و زمینه بروز عشق و محبت را به خشکی و نابودی می‌کشاند. عشق در جامعه‌ای که به فقر اقتصادی مبتلاست، زمینه بروز ندارد.

صرف مال و داشتن قدرت خرید در عشق از یک حیث دیگر نیز حائر اهمیت بسیار است. هر چیزی حتی عشق و عبادت ـ که به سازندگی باطن می‌پردازد ـ باید همه‌جانبه باشد تا کاریکاتوری نگردد و رشد و کمال سالم و درست یابد؛ از این‌رو مالیات هم دارد و باید هزینهٔ آن را پرداخت؛ وگرنه باطن دچار تورم می‌شود و عشق و عبادت برای آن مُضرّ می‌گردد. در قرآن کریم، توصیه به نماز در کنار زکات یا دیگر وجوهات و خراج‌های شرعی آمده است. نظام کفارات، انفاق‌ها، صدقات، هدایا، اطعام و میهمانی دادن‌ها و ایثارها نیز در این دایره می‌باشد. عبادت به تنهایی امری موثر و کارگشا نیست؛ بلکه نماز به نیاز و برات نیازمند است. عشق و عبادت، بدون هزینه کردن بخشی از اموال و دارایی‌ها برای آشنایان و نیازمندان، کمال نمی‌پذیرد و رشددهنده و برشونده نمی‌گردد. هزینهٔ مال، سبب می‌شود باطن آدمی صافی گردد و عبادت رنگ صفا، خلوص‌و سادگی بپذیرد و فرد را سنگین‌بار و غیر قابل انعطاف نسازد. عبادت اگر در کنار انفاق مالی نباشد، باطن را سخت می‌سازد و نرمش در برابر بندگان خدا و کوتاه آمدن و داشتن روحیهٔ گذشت و بخشش نسبت به کاستی‌ها و خطاهای احتمالی آنان را از فرد سلب می‌کند و او را به خشونت و عصبیت سوق می‌دهد. عشق و عبادت، با انفاق مالی جلا پیدا می‌کند. عبادت افراد مُمسک و بخیل، راه به جایی نمی‌برد و تنها بر سختی آنان می‌افزاید.

کسی‌که بخیل و ممسک است و توان هزینه کردن برای دیگران و انفاق مالی را ندارد، نه برای سلوک معنوی مناسب است و نه پیشرفتی در عشق و عبادت خواهد داشت. محال است کسی بتواند بدون انفاق مالی، صاحب قدرت معنوی شود یا عاشقی موفقی گردد. بخل و امساک، باطن را از روندگی و رونق می‌اندازد و آن را راکد، جامد، مانده و پوسیده می‌سازد؛ به‌گونه‌ای که اگر عبادتی بر آن قرار گیرد، جمود و سختی آن را بیش‌تر می‌سازد. عبادت برای فرد ممسک و بخیل، همانند جوشاندن آب در ظرفی کوچک است که نهایت آن را به خشکی و یبوست می‌اندازد و از آن غذایی بیرون نمی‌آید. همان‌طور که غذا با ترکیب مواد گوناگون شکل می‌پذیرد، عبادت نیز اگر با انفاق مالی ـ به شکل‌های گوناگون آن ـ ترکیب شود و برات بپذیرد، تنوعِ تاثیرگذاری می‌یابد.

انفاق مالی نسبت به تمامی پدیده‌های زنده ـ اعم از انسان، حیوان، گیاه و جمادات ـ مورد نظر است و با تنوع معقولی که می‌تواند داشته باشد، به قدرت‌های باطنی، تشکیک و گوناگونی می‌بخشد. اعطای خوراک به مورچه‌های غیر مزاحمی که در حریم وی قرار دارند، بخشش صندوقی میوه به همسایه، دادن یک گونی برنج به فقیری شناخته‌شده یا اعطای یک راستهٔ کامل گوشت به خانواده‌ای ضعیف و محترم، آب دادن به گیاهان و زنده نگاه‌داشتن آن‌ها و ده‌ها نمونهٔ دیگر، قدرت‌های متنوعی را به حساب باطنی شخص واریز می‌کند؛ بدون آن‌که اندکی از آن در جایی گم شود و از دست برود.

کسی اهل نیاز است که دست بخشنده داشته باشد و بتواند هم بگیرد و هم اعطا کند؛ برخلاف فرد ممسک که هرچیزی را به محکمی برای خود می‌گیرد. کسی اهل نیاز است که تمامی پدیده‌های الهی را محترم بدارد و تمامی آن‌ها را ـ که بندهٔ خداوند هستند ـ مدد نماید.

عبادت و بندگی و نماز و نیز ذکر و حتی عشق، بدون نیاز و پرداخت حق مالی آن، راه به جایی نمی‌برد. خواندن صد رکعت نماز بدون داشتن حساب مالی و پرداخت وجوهات آن ـ به‌ویژه عوارض واجب آن، هم‌چون خمس و زکات ـ خاصیتی ندارد؛ اما خواندن دو رکعت نماز با کنار گذاشتن وجه مالی آن برای اعطا به نیازمندان یا میهمانی کردن آشنایان و دوستان و دستگیری از خلق خدا، به نمازگزار توان باطنی می‌دهد و حساب قدرتی وی را در غیب عالم می‌افزاید تا قدرت تصرف وی در طبیعت، به حسب آن اعطا شود.

برای تقریب ذهن و رفع استبعاد از این مطلب، می‌توان به نظام کفارات مثال زد. کسی‌که برای روزه گرفتن عذر دارد، باید کفارهٔ مالی آن را بپردازد؛ چرا که این کفاره با ترکیبی که با دیگر عبادات دارد، جبران تاثیر باطنی روزهٔ از دست رفته را دارد. هم‌چنین در کفارهٔ روزه‌ای که به عمد افطار شده است، اعطای مال تشریع شده است؛ زیرا به ندرت می‌شود کسی بتواند به جای یک روز روزه، شصت روز روزه بیاورد که سی و یک روز آن پیوسته باشد و بیش‌تر، اطعام شصت فقیر را عهده‌دار می‌شوند که این روزها (سال ۱۳۹۳) به صورت تقریبی، با یک میلیون ریال برابر است. نظام کفارات، از نمونه‌های اعطای انفاق مالی و داشتن نیاز می‌باشد. در شامگاه عید فطر نیز پرداخت زکات فطره، بعد از یک‌ماه روزه‌داری، بر تمامی مسلمانان ـ حتی برای نوزادان شیرخوار ـ واجب می‌باشد که نیاز روزهٔ این ماه دانسته می‌شود. هم‌چنین است قربانی در حج. داشتن نیاز بعد از عبادت، در ادیان و ملل دیگر نیز وجود دارد و منحصر به مسلمانان نمی‌باشد.

 

عشق بدون بخشش مالی ، صافی و بردهنده نمی‌شود

پس از نماز و آوردن ریاضتِ بندگی حق‌تعالی، این نیاز است که می‌تواند دل را تیمار کند. مراد از «نیاز» این است که برای هر کسی در زیر این آسمان نیازمند باشد، تصدی‌گری برطرف‌ساختن نیاز او را نماید. رد نیاز پدیده‌ها یا نداشتن قدرت شنیدن نیاز آنان، شرک است. اگر نیازی به گوش کسی برسد و با وجود آن‌که می‌تواند آن نیاز را برآورده کند، نسبت به آن بی‌تفاوت گردد، مشرک می‌شود و صفای باطن خویش را از دست می‌دهد. کسی اهل نیاز است که دیگران را متمایز از خود نداند و نیازهای آنان را نیاز حقیقی خود بشناسد و از اموال خود برای آنان هزینه کند و توجه داشته باشد که هرچه هست، برای پروردگار می‌باشد.

به نیاز باید نگاه کیفی داشت تا کمّی. هدیه نمودن صلوات به امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) نمونه‌ای از نیاز است. مهریهٔ زنان نیز می‌تواند صلوات باشد.

نیاز می‌تواند در قالب قول و گفته و همدردی و همدلی یا ارایهٔ مشورت برای کسی که از اهل خبره و آگاهان است، یا به فعل باشد؛ مانند دست کشیدن بر سر طفلی یا بوسهٔ مهروزانه به او، یا در قالب کمک‌های مالی و نقدی.

هر چیزی حتی عشق و عبادت ـ که به سازندگی باطن می‌پردازد ـ باید همه‌جانبه باشد تا کاریکاتوری نگردد و رشد و کمال سالم و درست یابد؛ از این‌رو مالیات هم دارد و باید هزینهٔ آن را پرداخت؛ وگرنه باطن دچار تورم می‌شود و عشق و عبادت برای آن مُضرّ می‌گردد. در قرآن کریم، توصیه به نماز در کنار زکات یا دیگر وجوهات و خراج‌های شرعی آمده است. نظام کفارات، انفاق‌ها، صدقات، هدایا، اطعام و میهمانی دادن‌ها و ایثارها نیز در این دایره می‌باشد. عبادت به تنهایی امری موثر و کارگشا نیست؛ بلکه نماز به نیاز و برات نیازمند است. عشق و عبادت، بدون هزینه کردن بخشی از اموال و دارایی‌ها برای آشنایان و نیازمندان، کمال نمی‌پذیرد و رشددهنده و برشونده نمی‌گردد. هزینهٔ مال، سبب می‌شود باطن آدمی صافی گردد و عبادت رنگ صفا، خلوص‌و سادگی بپذیرد و فرد را سنگین‌بار و غیر قابل انعطاف نسازد. عبادت اگر در کنار انفاق مالی نباشد، باطن را سخت می‌سازد و نرمش در برابر بندگان خدا و کوتاه آمدن و داشتن روحیهٔ گذشت و بخشش نسبت به کاستی‌ها و خطاهای احتمالی آنان را از فرد سلب می‌کند و او را به خشونت و عصبیت سوق می‌دهد. عشق و عبادت، با انفاق مالی جلا پیدا می‌کند. عبادت افراد مُمسک و بخیل، راه به جایی نمی‌برد و تنها بر سختی آنان می‌افزاید.

کسی‌که بخیل و ممسک است و توان هزینه کردن برای دیگران و انفاق مالی را ندارد، نه برای سلوک معنوی مناسب است و نه پیشرفتی در عشق و عبادت خواهد داشت. محال است کسی بتواند بدون انفاق مالی، صاحب قدرت معنوی شود یا عاشقی موفقی گردد. بخل و امساک، باطن را از روندگی و رونق می‌اندازد و آن را راکد، جامد، مانده و پوسیده می‌سازد؛ به‌گونه‌ای که اگر عبادتی بر آن قرار گیرد، جمود و سختی آن را بیش‌تر می‌سازد. عبادت برای فرد ممسک و بخیل، همانند جوشاندن آب در ظرفی کوچک است که نهایت آن را به خشکی و یبوست می‌اندازد و از آن غذایی بیرون نمی‌آید. همان‌طور که غذا با ترکیب مواد گوناگون شکل می‌پذیرد، عبادت نیز اگر با انفاق مالی ـ به شکل‌های گوناگون آن ـ ترکیب شود و برات بپذیرد، تنوعِ تاثیرگذاری می‌یابد.

انفاق مالی نسبت به تمامی پدیده‌های زنده ـ اعم از انسان، حیوان، گیاه و جمادات ـ مورد نظر است و با تنوع معقولی که می‌تواند داشته باشد، به قدرت‌های باطنی، تشکیک و گوناگونی می‌بخشد. اعطای خوراک به مورچه‌های غیر مزاحمی که در حریم وی قرار دارند، بخشش صندوقی میوه به همسایه، دادن یک گونی برنج به فقیری شناخته‌شده یا اعطای یک راستهٔ کامل گوشت به خانواده‌ای ضعیف و محترم، آب دادن به گیاهان و زنده نگاه‌داشتن آن‌ها و ده‌ها نمونهٔ دیگر، قدرت‌های متنوعی را به حساب باطنی شخص واریز می‌کند؛ بدون آن‌که اندکی از آن در جایی گم شود و از دست برود.

کسی اهل نیاز است که دست بخشنده داشته باشد و بتواند هم بگیرد و هم اعطا کند؛ برخلاف فرد ممسک که هرچیزی را به محکمی برای خود می‌گیرد. کسی اهل نیاز است که تمامی پدیده‌های الهی را محترم بدارد و تمامی آن‌ها را ـ که بندهٔ خداوند هستند ـ مدد نماید.

عبادت و بندگی و نماز و نیز ذکر و حتی عشق، بدون نیاز و پرداخت حق مالی آن، راه به جایی نمی‌برد. خواندن صد رکعت نماز بدون داشتن حساب مالی و پرداخت وجوهات آن ـ به‌ویژه عوارض واجب آن، هم‌چون خمس و زکات ـ خاصیتی ندارد؛ اما خواندن دو رکعت نماز با کنار گذاشتن وجه مالی آن برای اعطا به نیازمندان یا میهمانی کردن آشنایان و دوستان و دستگیری از خلق خدا، به نمازگزار توان باطنی می‌دهد و حساب قدرتی وی را در غیب عالم می‌افزاید تا قدرت تصرف وی در طبیعت، به حسب آن اعطا شود.

برای تقریب ذهن و رفع استبعاد از این مطلب، می‌توان به نظام کفارات مثال زد. کسی‌که برای روزه گرفتن عذر دارد، باید کفارهٔ مالی آن را بپردازد؛ چرا که این کفاره با ترکیبی که با دیگر عبادات دارد، جبران تاثیر باطنی روزهٔ از دست رفته را دارد. هم‌چنین در کفارهٔ روزه‌ای که به عمد افطار شده است، اعطای مال تشریع شده است؛ زیرا به ندرت می‌شود کسی بتواند به جای یک روز روزه، شصت روز روزه بیاورد که سی و یک روز آن پیوسته باشد و بیش‌تر، اطعام شصت فقیر را عهده‌دار می‌شوند که این روزها (سال ۱۳۹۳) به صورت تقریبی، با یک میلیون ریال برابر است. نظام کفارات، از نمونه‌های اعطای انفاق مالی و داشتن نیاز می‌باشد. در شامگاه عید فطر نیز پرداخت زکات فطره، بعد از یک‌ماه روزه‌داری، بر تمامی مسلمانان ـ حتی برای نوزادان شیرخوار ـ واجب می‌باشد که نیاز روزهٔ این ماه دانسته می‌شود. هم‌چنین است قربانی در حج. داشتن نیاز بعد از عبادت، در ادیان و ملل دیگر نیز وجود دارد و منحصر به مسلمانان نمی‌باشد.

البته نیاز نیازمند داشتن قدرت نازکشی پدیده‌ها و توان شفقت بر خلق خداست. نازکشی از خلق خدا، مهم‌تر از نماز و نیاز می‌باشد؛ زیرا این گزینه است که به آن‌دو، کمال می‌بخشد. ما از ناز عشق در بخش مربوط به آن سخن گفته‌ایم. عبادت و انفاق مالی باید مهرورزانه و شفقت‌آمیز باشد و همراه با داشتن روحیهٔ مهرورزانه نسبت به بندگان خدا انجام پذیرد. سالک چنان‌چه سلوکی موفق داشته باشد و اصل‌های پیشین را رعایت نماید، به مقام «دل» می‌رسد. اصل حاضر می‌گوید: در این مرتبه باید «ناز» معشوق را به هر بهایی که باشد، به جان خرید؛ وگرنه دل جلا نمی‌یابد و از تعالی، سیر و رشد خود، باز می‌ماند.

 

نقطه شروع عاشقی و خرید ناز دلبر

عاشق کسی است که به مقام «دل» رسیده باشد. او در این مقام است که «ناز» معشوق را به هر بهایی باشد به جان می‌خرد؛ وگرنه دل او جلا نمی‌یابد و از تعالی، سیر و رشد خود باز می‌ماند.

توضیح این که از نظر روان‌شناسی انسان دارای سه فاز و سه نوع موتور حرکتی است: نفس، قلب و روح. نفس محسوسات و نیز مخیلات را درک می‌کند که در دوران جنینی فعال می‌شود و نازل‌ترین و ابتدایی‌ترین حرکت انسان است. در این مرتبه بیش از حظوظ نفسانی در وجود فرد نیست و وی حتی از امور حلال و عبادات خود لذت می‌برد.

انسانیت این گروه در سطح امور نفسانی آن‌هاست و به خور و خواب تا علم و سواد و کار بسنده می‌کنند. تحصیل آنان نیز برای حظّ نفس و به دست آوردن شغل و حرفه است تا کار و زندگی نفسانی و نیازهای نفسی خود را سامان دهند و نهایت آن لذت و کامیابی نفسانی با تنوعی که دارد هست. البته نفس هم مراتب دارد و برخی در سطح نازل از این حظوظ بهره می‌برند و برخی قوت و قدرت نفسی بیش‌تری دارند و چنین بهره‌وری برای همگان میسور است. فرد در این مرتبه حتی اگر به علوم اسلامی اشتغال داشته باشد درس‌های وی از مرتبه نفس وی فراتر نمی‌رود. دایره وجود چنین کسی از خانه، همسر، فرزند یا دوستان وی به صورت محبت معمولی بیش‌تر نمی‌شود و آینده‌نگری وی بسیار جزیی است و محدود به مطامع دنیوی یا در کسانی که طمع بیش‌تری دارند به نعمت‌های اخروی است. وی بیش از حافظه و معلومات در وجود خود ندارد و به علم نمی‌رسد؛ به این معنا که قدرت استنباط، فهم و تحلیل مطالب را در خود ندارد و همواره در علوم، مقلد، خوشه‌چین، تکدی‌گر و گداست و بر سر سفره این و آن می‌نشیند. معلومات وی دانش و ادراک نیست و تنها بهره بردن از حافظه است. ادارک وی در صورتی که در محیطی نفسانی رشد داشته باشد می‌تواند به «شیطنت» تبدیل گردد و عقل او عقال و پابند کمال وی گردد.

کسی که در دایره نفس گرفتار است و ادراک یا رویت ندارد، تفاوتی ندارد که در کجا و چه کاری می‌کند و تنها مهم این است که حلال و شرعی و متناسب با استعداد و سلیقه وی باشد. البته نفس عادی دارای حرص است و ناآرام و بیمار می‌باشد ، شخص باید در پی درمان بیماری‌های نفسانی خود باشد.

چنین افرادی اگرچه دارای استعداد قلب می‌باشند و موتور حس و قلب در وجود همه تعبیه شده است، اما اینان آن را به حرکت نینداخته‌اند و به تعبیر قرآن کریم: «لَهُمْ قُلُوبٌ لاَ یفْقَهُونَ بِهَا، وَلَهُمْ اَعْینٌ لاَ یبْصِرُونَ بِهَا، وَلَهُمْ آَذَانٌ لاَ یسْمَعُونَ بِهَا، اُولَئِک کالاْءَنْعَامِ بَلْ هُمْ اَضَلُّ». چنین نیست که عقل و قلب در تمامی افراد نباشد، بلکه خداوند این خیرات و کمالات را به صورت اقتضایی به همه عطا کرده است، ولی این خود بندگان هستند که از آن بهره نمی‌برند.

حرکت نفسی سرمایه اولی آدمی است و در صورتی که در محتوای آن نماند و آن را ابزار قرار دهد، می‌تواند دومین موتور حرکتی خود را که قلب است روشن نماید و به حرکت کمالی خود شتاب دهد. قلب است که به امور علمی دست می‌یابد. قلب امری فراتر از خاطرات نفسی است و در این مرتبه، لذایذ در دل قرار می‌گیرد. کسی که صاحب قلب می‌شود اوج و حضیض بر او وارد می‌شود و صاحب تقلب و دگرگونی می‌گردد. وی گاهی در اوج قرار می‌گیرد و زمانی به حضیض می‌افتد. خواب و بیداری وی برای حظوظ نفسانی نیست و با آن تفاوت دارد و ادراک و معرفت وی با انسانی عادی همسان نیست و وی انسانی دیگر شده است که برای هر چیزی می‌تواند بیندیشد و ادارک کند. چنین کسی صاحب ملکه قدسی است و این مرتبه باشگاه ادارک، علم، استنباط و اجتهاد است. انسان در این مرتبه فهیم است و فرد در این مقام، «خود» هست و ادای کسی را در نمی‌آورد؛ چرا که خداوند در آفرینش خود تکرار ندارد و تمام پدیده‌های وی دردانه هستند. اجتهاد در این مرتبه اولی‌ترین امر برای حصول کمالات است.

اما گروه سوم کسانی هستند که می‌توانند به عشق برسند.کسانی که استعداد و اقتضای ورود به مقام روح را دارند و می‌توانند از مرتبه حس و قلب بگذرند و موتور روح و رویت را در خود استارت بزنند. آنان کسانی هستند که در مسابقه ناسوت، به اذن و اراده الهی موفق و پیروز شده و در فینال فینال‌ها قرار گرفته‌اند. چنین عاشقانی صاحب رویت هستند و چشم آنان بیش از دیگران باز شده و رویت آنان نیز به اراده الهی است. صاحب نفس، دارای حظ و کام نفسانی، و صاحب قلب، دارای علم و ادراک، و صاحب روح، واجد معرفت و رویت است. قرآن کریم از نفس بیش از دویست و شصت مورد سخن گفته، اما قلب را در حدود یک‌صد و چهل مورد بیان داشته است. روح کم‌تر از سی مورد در قرآن کریم آمده؛ یعنی همان مقامی که از آن به فضل کبیر یاد شده است: «ذَلِک هُوَ الْفَضْلُ الْکبِیرُ». فضلی که هر کسی باید دغدغه و دل‌نگرانی آن را داشته باشد وگرنه درس خواندن و عالم یا مجتهد شدن و عارف یا فیلسوف گردیدن همه از مبادی و مقدمات راه و سکوهایی برای پرتاب به سوی کمال شناخته می‌شود و هیچ یک دارای اصالت نیست.

مشکل اصلی هر کسی برای رسیدن به این مرتبه، معرفت و شناخت ناقص و ابتری است که از خدا دارد. تنها کسی می‌تواند به این مقام بار یابد که بتواند از مرتبه حس بگذرد و با خداوند انس گیرد. میل به ماندن برای کسی جلوه‌گری می‌کند که در مرتبه نفس گرفتار است. کسی می‌تواند به عشق رسد که خداوند را به قلب و رویت خود بشناسد و بتواند او را پرستش کند. برای رسیدن به فضل کبیر الهی؛ یعنی عشق، باید اذن دخول داشت. این اذن باید از ناحیه «اللّه» صادر شود. این اذن برای کسی صادر می‌شود که نسبت به خداوند دست‌کم اطمینان داشته باشد و به وی شناخت وثوقی حاصل نماید. خدایی که بسیاری از انسان‌ها می‌شناسند از حد امور نفسانی آنان فراتر نمی‌رود و چنین خدایی نمی‌تواند با انسان تا فاز سوم و تا به حرکت درآوردن موتور نهایی آدمی با وی همراه شود. نخستین گام برای کلید زدن پروژه حرکت تا مقام روح و عشق، به فرجام رساندن داستان خدایی است و باید این رمانی را که هول‌زا می‌پندارد به حکایت عشق و عاشقی تحویل برد و خوف از مردودی را از خود بردارد و با توکل به مهر و محبت خداوند، امید به پیروزی داشته باشد.

 

رسم نازکشی و عاشق‌کشی

 انسان با نازکشی و مهروزی و کشیدن دست مهر بر سر سنگ و گذاشتن دانهٔ گندمی یا برنج به دهان مورچه‌ای یا ریختن آب به پای گُلی، یا اطعام مشفقانهٔ خویشان و آشنایان، باطنی لطیف می‌یابد و از حیث باطنْ شکوفا، پررونق، صافی، روشن و سبک می‌شود. داشتن قدرت ـ اعم از امکانات ظاهری و باطنی ـ اگر همراه با نرمی باطن نباشد، به ظلم و تجاوز تبدیل می‌شود. برای نرمی باطن نیز باید نازکشی داشت و با همه، با مهر و عطوفت و مرحمت مواجه شد.

نازکشی، سبب می‌شود صاحب قدرت، دارای نرمش باطنی گردد و روح وی لطیف شود و قدرتی را که دارد، به زور و ظلم تبدیل نکند.  سلاطین و حاکمان گذشته، چون مربی کارآزموده‌ای نداشته‌اند تا آنان را نازکش خَلق کند، قدرت ظاهری خود و علمی را که داشته‌اند، به زور و خشونت و به خشکی و جمود آلوده می‌کردند؛ زیرا باطن آنان خشک و مردار بوده است. اولیای خدا، که باطنی پررونق از نور حق‌تعالی دارند، مهروز خَلق و نازکش آنان می‌باشند. امیرمومنان علیه‌السلام که در میدان مبارزه هماوردی نداشته‌اند و کسی را یارای آن نبوده است که در چشمان مبارک آن حضرت نگاه اندازد، از کودکان یتیم و زنی بیوه نازکشی دارد، و از این روست که سر در تنور می‌کند و با دست مبارک خود، برای آنان نان تهیه می‌کند و به کودک یتیم، سواری می‌دهد یا پاپوش خویش را با دست خود وصله می‌زند. اولیای خدا بسیار نرم بودند که از آن همه قدرت‌های باطنی خویش، علیه دشمنان و بدخواهان‌شان استفاده‌ای نداشته‌اند. سیرهٔ ائمهٔ معصومین علیهم‌السلام نمونه‌های فراوانی از تواضع، فروتنی، افتادگی، مهربانی و صفا با خلق را در خود دارد و البته آن‌چه که به ما نرسیده است، بسیار بیش از آن چیزی است که نقل شده است.

باید ناز طبیعت را کشید. کسانی‌که ناز نظام طبیعت را می‌کشند، به مقامات بلند قربی و غیبی نایل می‌آیند. مراد از کشیدن نازِ نظام طبیعت، ناز کشیدن از پدیده‌های خَلقی ـ اعم از انسان و غیر انسان ـ می‌باشد. ناز کشیدن از حق‌تعالی و پدیده‌ها، دل را جلا می‌دهد. کسی می‌تواند ناز پدیده‌ها را بکشد که به مقام دل (قلب) بار یابد و عاشق شود. انسان اگر عاشق شود، هرچیزی یا هرکسی را بیش‌تر از خویش دوست دارد و ملامت‌ها و مرارت‌های او را به جان می‌خرد. در عرف ناسوت، کودک برای پدر و مادر یا زن برای شوهر خود ناز می‌کند؛ ولی گاهی نازها اموری می‌شود که قابل تحمل نیست. همین امورِ تحمل‌ناپذیر است که اگر تحمل شود، در جلای دل و قرب به پدیده‌های غیبی، نقش مهمی دارد. نماز، نیاز و ناز می‌تواند رویت پدیده‌های غیبی و قدرت باطنی بیاورد و مهم‌تر از آن، معرفتی است که عاید فرد می‌سازد. اگر فردی این سه امر را انجام دهد و از ذکر خود نتیجه‌ای نبیند، اشکالی در پیش‌نیازها و شرایط ذکر وی قرار دارد. البته فهم معنای «ناز» تنها از کسی برمی‌آید که از مقام نفس گذشته باشد و در مقام قلب، قرار گرفته باشد؛ بنابراین دست‌کم، عبور از شصت منازل نخست ذکر شده در منازل‌السائرین، از پیش‌نیازهای درک درست ناز می‌باشد.

مومن چنان‌چه به کمال رسد، از استکبار دور می‌شود و به هرچیزی حتی سنگ، آجر یا موزائیک ـ به اعتبار این که ظهور خداوند و مظهر اوست ـ سلام می‌کند و برای او خاشع می‌شود. کسی‌که ذات و استقلال را از اشیا برمی‌دارد، چنان‌چه دست ناز بر سنگی کشد یا بنده‌ای را دریابد و به او لگد نزند، لطف و رضای حق را به دست آورده است.

عارف واصلی با ما انس بسیار داشت و هنوز نیز زنده است؛ اما به نفَس‌های آخر نزدیک شده است. وی زمانی رانندهٔ تریلی بود و همیشه مقداری آب به همراه داشت و چون درختی را در بیابان می‌دید که از بی‌آبی رنج می‌برد، ماشین را کناری پارک می‌کرد و به آن درخت سلام می‌نمود و از او عذرخواهی می‌کرد که دیر آمده است و می‌گفت: «نمی‌دانستم، شما را ندیده بودم» و بعد مثل کسی که می‌خواهد آب به دهان کسی بریزد، به آن درخت آب می‌داد. و یا وقتی سنگی را وسط جاده می‌دید، می‌ایستاد و تریلی را کنار می‌زد و پایین می‌آمد و به آن سنگ سلام می‌کرد و سپس از او اجازه می‌گرفت تا وی را حرکت دهد و به کنار جاده ببرد و از سنگ عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت: «ببخشید، آدم غافل زیاد است، این‌جا له می‌شوی.» وی سنگ را با اجازه و با احترام از آن‌جا برمی‌داشت و به کناری می‌گذاشت و سپس از او خداحافظی می‌کرد. وی می‌گفت: گاه دلم برای آن سنگ‌ها تنگ می‌شود. البته اگر وی ادعا می‌کرد که صدای دل سنگ‌ها و درخت‌ها را می‌شنود، ادعای وی پذیرفتنی بود. این کار، صفای او را می‌رساند! اگر عالمان عارف و مجتهدان وارسته و مراجع پاک‌نهاد و دانشمندان شایسته و دولت‌مردان جهان، چنین دلی می‌یافتند، دنیا آباد می‌شد و قتل و غارت و جنگ و ظلم و ستم از آن رخت برمی‌بست و دنیا گلستان آدمی می‌شد، نه جنگلی مدرن. البته چنین آدمی چون تنها باشد، از بین می‌رود و نمی‌تواند در دنیایی که عصا را از کور می‌دزدند، به‌راحتی زندگی کند؛ مگر این‌که مقام جمعی داشته باشد تا بتواند به تمامی ذرات هستی هم‌چون پیغمبر و امام احترام بگذارد و به هیچ‌یک از پدیده‌های هستی لگد نزند؛ ولی هیهات! آن دنیا کجا و این‌دنیا کجا؟!

 

تعامل ناز کشیدن با عشق و عبادت

در فرهنگ مسلمانی ما، شعار مسلمانی و عنوان افتتاحی آن، شعار عشق است. «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» شعار عاشقی است. شعار نفی خشونت است. شعار ولایت و توحید محض است. کسی‌که کم‌ترین خشونت در گفتار و کردار خود داشته باشد، از «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» بیگانه و با الفبای دین و ملاک آن ناآشناست؛ با این همه، چگونه آهنگ استنباط حکم دینی را دارد؟!

کسی می‌تواند به «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» وصول یابد که مشق محبت نماید و تلاش کند با همه مهربان باشد و با خود شرط می‌نماید که با همه نرم‌خو و پرمهر رفتار کند و نازکش پدیده‌های الهی و حق‌تعالی شود؛ محبتی که به او نرمی، پویایی و حرکت می‌دهد؛ بدون آن‌که تجاوز و فسادی داشته باشد. او برای پاکی، طهارت و صفا برپا می‌خیزد؛ صفایی که اقتدار و قوام را با خود دارد و کم‌ترین سستی و ضعفی در آن نیست. حتی ضعف مالی و فقر را ـ که از عوامل خشونت‌زاست ـ از خود دور می‌دارد تا هر روزِ خود را به سلامت بگذراند و با حفظ سلامت خود، از سعادت نصیب برد. او از هرچیزی راضی است و شعار او سلام است و می‌داند سلامت، بدون آگاهی و اقتدار ممکن نیست و مهربانی و عشق، نیاز به انصاف و صدق دارد؛ پس هرچه ناراستی است، از خود دور می‌سازد. او می‌داند عشق بدون تمامیت ممکن نیست و بر آن است تا تمامی صفات پروردگار را در خود محقق سازد و به تمام اسمای الهی وصول داشته باشد و نیز می‌داند عشق اگر به ذات حق‌تعالی نباشد، تنها محبت است؛ بنابراین در کمین می‌نشیند تا عنایت خاص خداوندی را برای تحقق آن جلب کند.

عشق، بدون شناخت پروردگار و وصول به ذات حق‌تعالی ممکن نیست. در این‌جا نیز می‌گوییم: نازکشی، بدون عشق ممکن نیست و داشتن قدرت‌های باطنی، منوط به آن است. کسی می‌تواند به غیب عالم راه یابد که: نازکش خَلق خدا گردد و خریدار بلایا شود؛ کسی‌که ناز حق‌تعالی (بلایای او) را می‌خرد؛ کسی‌که می‌تواند ملایکهٔ الهی را ناز کند؛ کسی‌که با مومنان گرم می‌گیرد؛ کسی‌که خریدار ناز اولیای الهی می‌شود؛ کسی‌که ناز خاک، سنگ، مورچه، گیاهان، درختان، گل‌ها و خارها را می‌کشد؛ کسی‌که با لباس و وسایل خود به مهربانی رفتار می‌کند؛ چنین کسی صاحب قدرت باطنی می‌شود و ذکر اوست که درمان می‌کند و شفا می‌بخشد؛ نه کسی‌که دیکتاتوری وی، مغز استخوان‌ها را می‌سوزاند و مغزها را خاکستر می‌کند؛ نه کسی‌که کفش‌ها یا کتاب‌های خود را به گوشه‌ای پرت می‌کند. کسی‌که نازکشی پدیده‌ها را دارد، به کفش خود حرمت می‌گذارد و آن را با احترام برمی‌دارد و با احترام و با گرفتن اجازه از او، می‌پوشد و از آن استفاده می‌کند. چنین کسی در گام‌های خود، زمین را ملاحظه می‌کند؛ چنان‌که قرآن کریم می‌فرماید:

وَلاَ تَمْشِ فِی الاْءَرْضِ مَرَحا إِنَّک لَنْ تَخْرِقَ الاْءَرْضَ وَلَنْ تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولاً – اسراء / ۳۷

و در (روی) زمین به نخوت گام برمدار؛ چرا که هرگز زمین را نمی‌توانی شکافت و در بلندی به کوه‌ها نمی‌توانی رسید.

کسی‌که بر زمین به سفتی غرور و سختی تبختر راه می‌رود، قدرت باطنی نمی‌یابد و ذکر وی خاصیتی ندارد؛ هرچند ممکن است وی زورمندی از مال یا علم یا منصب داشته باشد.

ما با توجه به اهمیتی که «توانِ نازکشیدن از پدیده‌ها» در ورود به عوالم غیبی دارد، ناچاریم این مطلب را با زبانِ عرف بیان داریم و علم را نیز در این ساحت، خاکی نماییم؛ از این رو، گزاره‌های مُسامحی این بخش را نباید به محک سنجش‌های خشک علمی برد؛ زیرا این، عشق است که بسیار نازک‌اندیش‌تر از علم و رد ساحتی فراتر از آن می‌نویسد؛ عشقی که گاه به شطح می‌افتد و استنادهای مجازی می‌سازد و به جای جری‌المطر، جری‌المیزاب به میان می‌آورد!

نخست باید توجه داشت کسی می‌تواند از خَلق خدا نازکشی داشته باشد که خود باطنی توانمند و مقتدر داشته باشد و به ضعف نفس دچار نباشد. کسی‌که به ضعف نفس مبتلاست، برخی از پدیده‌ها برای وی سنگین می‌باشند. چنین کسی باید خود را قوی سازد و تا غوّاص ماهر و توانمندی نشده است، به دل دریای پدیده‌های هستی و کناره‌های آن ـ که گاه تمساح و کورکودیل را درون خود می‌پرورد ـ نزدیک نشود.

میزان عبادت را باید با توجه توان نازکشی خود تنظیم کرد. کسانی‌که ده‌ها هزار ذکر می‌گویند یا فراوان نماز می‌گزارند، بدون آن‌که نیاز (برات و هزینهٔ مالی) و ناز لازم آن را بیاورند، گاه به قساوت قلب دچار می‌شوند و ذکر برای آنان مضرّ می‌گردد.

به صورت کلی، سلوک، معرفت و هر امر مرتبط با عالم معنا و متافیزیک، بر سه پایهٔ نماز، نیاز (توان انفاق و ایثار)، و ناز ـ استوار است. کسی‌که عبادت دارد، به همان تناسب، باید نیازهای خود و پدیده‌های عالم را برطرف کند. شیر دادن به حیوانی بی‌پناه و بزرگ نمودن آن، رسیدگی به خوراک مورچه‌های بیابان و حشرات دیگر ـ هم‌چون سوسک و کرم ـ یا گُل‌ها و درختان و بوته‌ها و تمیز کردن جاده یا پاک کردن باغچه یا شستن توالت، یا سفت کردن میخی که سست شده است یا تمیز کردن میزی که کثیف شده است یا تعمیر کردن جاده‌ای که خراب گردیده است یا رسیدگی به کسی‌که بیمار است و برطرف کردن نیاز وی، تمامی در حکم آبیاری کردن ذکر است که آن را رشد می‌دهد و بارور می‌سازد؛ وگرنه ذکر و کردار عبادی، بر قساوت قلب و خودخواهی فرد می‌افزاید. کسی‌که نازکشی خلق دارد، لباس‌های خود را تمیز نگاه می‌دارد و به هنگام بیرون آوردن آن، لباس را تا می‌کند و در جایی مناسب می‌گذارد.

ذکر و هر عبادتی اگر با آب برات و ناز آبیاری نشود، سخت می‌گردد و قساوت و غفلت می‌زاید. نیاز و ناز، ذکر را نرم می‌کند و راه وصول آن را نزدیک می‌سازد و به وی قدرت الهام می‌بخشد.

نقش نیت و قصد نیز حیاتی است. برای نمونه، کسی به پای گُلی آب می‌ریزد، گویی به خداوند عالمیان آب عطا می‌کند. او حرمت این گُل را تا این اندازه نگاه می‌دارد. نیاز و ناز با حفظ برترین حرمت‌ها همراه است. گاهی موری را نجات می‌دهد، اما وی را چنان حرمت می‌کند که گویی پیغمبری را نجات می‌دهد. این مهم است که انسان در نیازها و برات‌هایی که برآورده می‌کند، منّتی در خود ایجاد نکند و کم‌ترین بی‌حرمتی و کوتاهی نداشته باشد.

 عشق و سازگاری با بندگان خدا 

سلامت زندگی در صورت دستخوش تغییر و آسیب نمی‌گردد که بتوان بیش‌ترین صبوری و سازگاری را با ناملایمات و بدخواهان داشت و طمانینهٔ خود را حفظ کرد. کسی که صبر بر بدی‌ها و سازگاری با بدخواهان را از دست می‌دهد و زود می‌رنجد یا عصبانی می‌شود و پرخاشگری می‌کند، از ناحیهٔ آنان دچار توطئه و دشمنی می‌گردد و آسیب می‌بیند. صبر بر ناملایمات حتی در گیاهان و جانوران وجود دارد و آنان سعی می‌کنند از چرخ دندهٔ طبیعی خود خارج نشوند و کم‌تر عصبانی گردند و حمله کنند مگر آن که احساس کنند مهاجمی است که به هیچ وجه سازگار نخواهد شد که در آن صورت، حمله می‌کنند. مورچه از جانوران خیلی صبور است. بعضی گیاهان برای مبارزه و دفاع از خود، تشعشعات دارند. انسان کم‌تر بردباری دارد و برای مبارزه و دفاع، به پرخاشگری و خشونت رو می‌آورد. صبوری و مقاومت انسان‌هایی که در شرایط سخت زندگی کرده‌اند بیش از دیگران است و قدرت آنان بیش‌تر است و عافیت سستی، ضعف و پوکی می‌آورد. برای نمونه، درخت گز که در شرایط سخت بیابانی مقاومت می‌کند گیاهی آرامش‌بخش است. خارها نیز قدرت درمانی و شفابخشی دارند. البته صفت قهری و غضبی خارها در ظاهر بیشتر است چنان‌که به لباس عابران حمله می‌کنند، ولی باطن آنان آرام‌تر است. سازگاری و انعطاف‌پذیری که به شدت و ضعف در پدیده‌ها وجود دارد، بقا را برای بیش‌تر آن‌ها تضمین می‌کند. پدیده‌هایی که سازگاری خود را زمین می‌گذارند آسیب‌پذیرتر هستند و زودتر از بین می‌روند. سازگاری با شرایط محیطی برای انسان بسیار مهم است؛ به‌گونه‌ای که سازگاری با بدخواهان در دین با عنوان «تقیه» توصیه شده است. خداونذ نیز با کردار بسیاری از بندگان راضی نیست، ولی آن را تحمل می‌کند، بر آن صبر می‌کند و فراوان می‌شود که آن را یا نادیده می‌گیرد و ستار می‌شود و یا می‌بخشد و غفار می‌گردد. خداوند کریم و بزرگوار است و سازگاری از صفات کریمان است. سازگاری صفتی مثبت است که مقاومت برای حرکت را رقم می‌زند. در تنازع برای بقا که ما از آن به تصالح برای بقا در پرتو اصل سازگاری یاد می‌کنیم پدیده‌ای زنده می‌ماند و به تکامل بیش‌تر می‌رسد که سازگارترین باشد.

اصل سازگاری وقتی اهمیت خود را نشان می‌دهد که به مشاعی بودن سیستم ادارهٔ طبیعت دقت شود. مشاعی بودن کارها اقتضا دارد زیست انسان هرچه بیش‌تر مدنیت یابد و با الفت عمومی همراه شود. هیچ انسان عادی نمی‌تواند کارهای خود را به‌تنهایی و در تنهایی انجام دهد و نیاز به انس و همکاری هرچه بیش‌تر با دیگران دارد. سازگاری و انس آدم‌ها هرچه بیش‌تر شود تمدن انسانی را بهتر شکل می‌بخشد. اگر آدمی منزوی باشد و با دیگران انس نداشته باشد و خبرهای مردم را نشنود، شاهدی است غایب در میان آنان و یا چون مرده‌ای است که می‌جنبد. انسان انزوایی زنده، پویا، فعال و اکتیو نیست و روح تخاطب و انس‌گیری ندارد و در واقع، هر کس به میزان تخاطب و انسی که با دیگران دارد زنده است. مردم کسی را زنده می‌دانند که بتواند با آنان هم‌سخن شود و میدان‌دار باشد.

سازگاری و صبوری نیازمند داشتن اخلاق خوش، نرم، نیکو و لین است. کسی می‌تواند با دیگران سازگار و نرم‌خو باشد که ترک خودخواهی داشته باشد. هم‌چنین سازگاری، خوش‌اخلاقی و حسن رفتار برای کسی که تمامی پدیده‌ها را از ناحیهٔ خداوند می‌داند که تمامی در طبیعت خود دارای حسن و نیکویی است و خدای خالق آن به هر یک عشق تمامی دارد نمی‌تواند با پدیده‌ای به بدی رفتار کند یا کم‌ترین نظر بدی به آن داشته باشد. او برگ‌های درختان را نوازش می‌کند همان‌گونه که خنکای نسیم، گونهٔ او را به نوازش می‌برد و چنین کسی در برخورد با اشرف پدیده‌ها یعنی مردم، مگر می‌شود آنان را دوست نداشته باشد و آنان را خوب نداند و برای آنان برتری قایل نگردد و خویشتن را در برابر آنان کوچک نبیند. کسی که دیگران را دل‌نگران و دل‌آشوب می‌نماید دلی سنگ و سنگین دارد که سرگردانی پیاده و ناسازگار می‌گردد. کسی که نتواند سازگار باشد در زندگی متوقف یا ساقط می‌گردد. انسان در ناسوت در صورتی قدرت حرکت و سیر می‌یابد که بتواند با همه زندگی کند و با همه انس و الفت داشته باشد و عفونتی با هیچ کس پیدا نکند. بدآمد، نفرت و کینه اگر در دل کسی باشد جز حرمان چیزی برای او نمی‌آورد هرچند کسی به ناحق بر او سخت گرفته باشد. کسی که از بنده‌ای مومن بددلی دارد بدفرجام است و عاقبت به خیر نمی‌گردد. کسی که در دل خود در برابر بنده‌ای جبهه می‌گیرد و در لایه‌های پنهان قلبش کینه وارد می‌شود، دل وی جایی برای نزول خدا ندارد و مزبله‌ای است که سگ نفس وی از آن می‌خورد و هارتر می‌شود. کینه همانند برخی بیماری‌هاست که هرچند اندک باشد، انسان را پیر، ذلیل و از زندگی ناامید می‌سازد. عداوت و دشمنی اگرچه طبیعی، قهری و در مواردی حتمی است، آثار شوم خود را بر انسان می‌گذارد و آدمی پیش از آن که دشمن را با عداوت خود از پای در آورد، نفس عداوت، جان آدمی را نامتعادل و فاسد می‌سازد. عداوت و دشمنی انسان نسبت به چیزی و کسی، هم‌چون نیش زدن زنبور عسل است که با انجام آن می‌میرد. زنبور ممکن است حالت طبیعی و شعور همگانی داشته باشد و در مواقعی این عداوت را لازم بداند – همان‌طور که در آدمی چنین است – ولی در ضرر و زیان تفاوتی نمی‌کند؛ زیرا هرگونه دشمنی و عداوتی ضرر و زیان خود را دارد و انسان با اِعمال دشمنی، ابتدا خود را قربانی می‌کند و بعد شاید به دیگری ضرری برساند. گرفتن حالت عداوت و دشمنی به خود، انسان را نامتعادل و آشفته می‌سازد، بدون آن که معلوم باشد ضرر بر دشمن حتمی است.

بندگان خدا را یا باید مانند حضرت عیسی علیه‌السلام به خداوند وا گذاشت و گفت: اینان بنده‌های تو هستند خواه آنان را عذاب کن و خواه ببخش که تو عزیز و حکیم هستی(ر. ک : مائده / ۱۱۸٫) و یا برتر از وی بود و هم‌چون حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله برای تمامی بندگان چنان دل‌سوزی و مهربانی داشت که نزدیک باشد از دست برود: «شاید اگر به این سخن ایمان نیاورند تو جان خود را از اندوه در پی‌گیری کارشان تباه کنی» (کهف / ۶).

اگر کسی چنان قدرت سازگاری داشته باشد که دلی تهی از هر گونه بغض و عناد بیابد و دلش باز شود و به شرح صدر برسد و چیزی بر سینهٔ او سنگینی نکند حتی بدهای عالم را هم برای آزار و نابودی او جمع شود نمی‌تواند آنان را دوست نداشته باشد و در پی این است که راه هدایت و نجات را به آنان نشان دهد تا خداوند را بیابند و با او آشنا شوند. خداوند حتی اگر گدایان عالم را میهمان سفرهٔ وی کند، قهر نمی‌کند و اگر فقیران را به در خانهٔ او آورد، از آن‌ها استقبال می‌کند و خوش‌حال می‌شود. چنین انسانی دلی دریایی و نفسی قدسی و ملکوتی دارد. خوشا به حال کسی که دلش چنان گسترده می‌شود که می‌تواند حق تعالی را در آن بنشاند. خداوند هم به ظرفیت دل آدمی می‌نگرد. خوشا به حال آن که دلش می‌تواند حق تعالی را میهمان کند که در این صورت به اندازهٔ خدا جا دارد. البته خداوند در دلی جای گیرد که پیش از این، آن را با عشق پاره پاره کرده باشد. آنان که تنها به دنبال خدا هستند، از هرچه بریدگی و پارگی است هراسی ندارند و بر کنده می‌نشینند و سر را به استواری بالا می‌گیرند و خداوند را ندا می‌دهند: هر کار که خواهی بکن! این جز از دل وسیع و گسترده بر نمی‌آید. دلی که با کم‌ترین مصیبتی درازکش می‌شود و می‌گوید دیگر نه، همان نه به او باز می‌گردد. چنین دلی صاحب آن را نیز سواری نمی‌دهد و چون کاسه‌ای است واژگون که هر چه باران رحمت نماز، دعا، درس و بحث بر آن ببارد اثری نمی‌گذارد و چیزی در آن نمی‌نشیند. انسان هرچه سازگارتر باشد سالم‌تر است. در زندگی کسی سلامت کامل دارد که دلی بیابد که حتی بر فرض با قاتل پدر خود بتواند بنشیند، از او بگذرد و با وی مهربانی داشته باشد، برای او شغلی بیابد، با او همراهی کند و از او پذیرایی نماید و او را به میهمانی خویش بخواند. چنین کسی قدرت کنترل نفس و مهار آن را دارد. دعا و ذکر پس از صافی شدن دل و نرم شدن اخلاق و رفتار است که اثر دارد. ابتدا باید خانه را تطهیر نمود و سپس میهمان طلبید. باید با همه سر سازگاری داشت و هر شب دل خود را از هر گونه بغض، عناد، خشم و غضب خالی نمود. نباید نه از بد دیگران غمگین و دلگیر شود و نه از خوبی آنان خرسند. این دل تنگ است که منفذ کوچک می‌گیرد. دل وسیع و گشاده از چیزی به تنگ نمی‌آید و دریایی مواج است که هر خاشاک و فاضلابی آن را نجس نمی‌سازد، بلکه هر نجسی را پس می‌زند و تطهیر می‌کند.

  سازگاری نیازمند مهارت عشق‌ورزی، بخشندگی و توان عذرپذیری است

می‌گویند: «چون می‌گذرد غمی نیست». این سخن بسیار شیوا در دل‌های بزرگراهی می‌نشیند نه آنان که مسیر باطنشان جز کوره‌راهی نیست. دل کوچک و ناسازگار با پیشامد امری جزیی می‌گیرد و بدتر از آن چه بسا چفت می‌شود و قفل می‌نماید! حسن رفتار و خوش اخلاقی نیز نشانهٔ این دل است. باید توان سازگاری با همه داشت حتی با کسی که انسان را می‌آزارد یا آبروی او را برده است؛ چرا که او خدا را در دل خود جای داده و جایی برای ورود دیگران نگذاشته است. باید به چنان سازگاری رسید که برای ناسازگاران این دعا را داشت: خدایا کسی را که به من بدی کرده است خوبی و خیر ده. خدایا! همه بندهٔ تو هستند و من نمی‌توانم کسی را دوست نداشته باشم. در مواجه با بندگان پرآزار باید گذشت داشت و این باور را داشت که چه کنم که او بندهٔ خداست. بنده به عشق خداوند است که دیگران را می‌بخشد و خرده‌ای از کسی به دل نمی‌گیرد و همان‌طور که به خداوند عشق دارد به بندگان او نیز عشق می‌ورزد. بنده اگر به عشق رسد در برابر ناروایی‌هایی که به او می‌شود، کسی را مکافات نمی‌نماید و به عکس، هر که او را بیش‌تر آزرده است، بیش‌تر مورد تفقد خویش قرار می‌دهد و برای او دعا می‌کند و خیر بیش‌تری از خداوند برای او می‌خواهد. مهم‌ترین بستر سازگاری، خانه است و کسی که نتواند با همس خود سازگار باشد سلامت به کلی از او رخت بر می‌بندد.

در زندگی کسی سلامت کامل دارد که مست، خرم، گشاده، خوش‌حال و باز باشد و همواره تبسم بر لب داشته باشد و البته کسی می‌تواند چنین باشد که به عشق عفیف رسیده باشد:

 دلی که عشق ندارد کدوی بی‌بار است

 لبی که خنده ندارد شکاف دیوار است

در زندگی باید هم بر خود باز بود و هم بر دیگران و بر باز نیز باز و حتی بر بسته نیز باز بود و کسی چنین بساطتی دارد که در زندگی زیستی بانشاط و مست داشته باشد. کسی که غمی ندارد و شاد شاد است. کسی که بی‌خیال نیست، ولی خیالی ندارد. کسی که نه از دست‌رفته‌ها اندوهگین و حزون می‌شود و نه از دستاوردها شاد و مسرور: «لِکی لاَ تَاْسَوْا عَلَی مَا فَاتَکمْ وَلاَ تَفْرَحُوا بِمَا آَتَاکمْ»(حدید / ۲۳)؛ وی نه از رفته، نگران است و نه از آمده مسرور. اگر زندگی حق است؛ چرا نباید به آن شادمان بود:

 به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

 عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

کسی که به حق شاد است، به همه چیز نیز خوش‌حال و شاد و خندان است؛ زیرا او حق را در تمامی پدیده‌ها و تمامی آن‌ها را عیال حق تعالی و با هم برابر می‌بیند و بر کسی خرده نمی‌گیرد و به همه نیز محبت می‌کند. وی همیشه با ترنم لب و تبسم غنچه‌ای با مردم روبه‌رو می‌شود و عبوس و چهره در هم کشیده نیست. زندگی سالم برای کسی است که به این قوت و توانمندی رسیده است که نگرانی‌ها و فشار سختی‌ها و حزن‌ها و اندوه‌ها را در دل نگاه دارد و غم‌زدگی را به ظاهر نمی‌آورد و با غمناکی ظاهری خود کسی را آزار نمی‌رساند و غم را درون سینه نگه می‌دارد. البته شادی وی با تحلیلی که گذشت واقعی است، نه از روی تظاهر و او به حق شاد و مسرور است. او درست است که به حق شاد و مسرور است، ولی عاطفه هم دارد و اشک هم می‌ریزد بدون آن که نارضایتی، ناخرسندی، غم‌آلودی و زنگارها و کدورت‌های نفسانی داشته باشد.

برای سازگاری با دیگران لازم است هم جواد و بخشنده بود و میل به دنیاداری، خودخواهی و بخل و خست نداشت و نیز عذرپذیر بود و لغزش و خطاهای دیگران را نادیده گرفت و از آن رنجیده‌خاطر وآزرده‌دل نشد، و افزون بر آن بدی‌ها، تباهی‌ها و زشتی‌هایی که از دیگران می‌بیند را  فراموش کرد و آن را به خاطر نسپارد و کینه، عقده یا نگرانی به خود راه نداد و تمامی این امور از کسی بر می‌آید که هنر عاشق شدن داشته باشد و مهارت عشق‌ورزی بداند.

از نمودهای لازم مهرورزی، مهربانی با کودکان یتیم است. کودکانی که گرمای مهر پدر و مادر خود را از دست داده‌اند و بدون هیچ گونه پناهی و با سختی تمام زندگی می‌گذرانند. کودکانی که از سایهٔ گرم مهر و محبت پدر و مادر محروم شده‌اند را باید حمایت کرد و فضایی شاد برای آنان آفرید تا لذت کودکی کردن را ببرند و تجربه آن را بیابند. در صورت تخلف کلی و قطع این مسیر، خداوند خود اقدام می‌نماید و همه را به سبب تخلف و کوتاهی در رسیدگی نمودن به یتیمان جامعه و بی‌سرپرستان هلاک می‌نماید و اگر تنها عده‌ای این فضا را برای کودکان رعایت کنند، به احترام مهرورزی و حمایت آنان، به دیگران مهلت داده می‌شود.

کسی که به عشق می‌رسد اقتدار نفسانی بسیار بالایی می‌یابد و قوت ارادهٔ او بسیار نافذ و موثر می‌گردد. چنین کسی اگر تحت تربیت واقع شود با صفای باطنی حاصل از عشق می‌تواند به عوالم بالاتر اشراف یابد و بر مغیبات آگاه شود. اخبار از غیب از آن رو صورت می‌گیرد که عالم مجردات بر عالم ناسوت اشراف دارد و عالم قدس برای عالم ناسوت لحاظ علّی دارد و اگر بتوان نفس را صافی نمود و با ساکنان آن عالم که بر این عالم اشراف دارند با صفای نفس و توان عشق همراه شد می‌توان از ویژگی‌های غیر صوری عالم ناسوت اطلاع پیدا نمود. نفس باید صافی باشد تا بتواند با عالم قدس ارتباط یابد و مهم این است که نفس با تلنگری نجس نشود و چنین توانی در کسی است که عشق وی عفیف، ناب و  خالی از طمع باشد و قدرت صبوری و سازگاری داشته باشد. متاسفانه، بیش‌تر افراد تا تلنگری می‌خورند نجس می‌شوند. اگر دیوانه‌ای به کسی تندی نماید، و وی باز گردد و پاسخ او را با ناراحتی بگوید، پس وی نیز دیوانه است و این همان تلنگر و نجس شدن است و چنین کسی به هیچ جا نمی‌رسد. زندگی چنین کسی بیمار و خالی از هر موفقیتی است.

البته در این بحث مهم این است که به‌جا جاذبه و به‌جا دافعه داشت. معرفت و شناخت موارد جاذبه و دافعه از داشتن آن سنگین‌تر است. کسی که بگوید: من انسان با طمانینه‌ای هستم و هر کس بر سرم سنگ بزند هیچ نمی‌گویم، انسان مُهملی است. مهم این است که انسان بداند کجا نباید ضربه‌ای بخورد و کجا باید طعم تلخ سیلی و مزهٔ جام زهر را بچشد. فهم نوع انتخاب برای هر کسی آسان نیست و به همین خاطر است که معرفت بالاتر از عمل است. گناه نکردن خیلی خوب و مهم است؛ ولی شناخت گناه مهم‌تر است. اول باید دانست که چه چیزی گناه است و چه چیزی گناه نیست؛ همان‌طور که خوب بودن مهم است، ولی فهم خوب داشتن و شناخت خوب‌ها خیلی مهم‌تر است. اولیای معصومین علیهم‌السلام چنین بوده‌اند. حضرت امیرمومنان علیه‌السلام در جایی خم می‌شود تا به پشتش روند و در جای دیگر کسی نمی‌تواند با او سخن بگوید و گاه زبان امیرمومنان علیه‌السلام از ذوالفقار تیزتر و برنده‌تر است. البته حضرت امیرمومنان علیه‌السلام مشی ولایی داشتند و تمامی خودخواهان و نفس‌محوران را با ولایت صعب و مستصعب و فصل خطاب بودن از خود ناخرسند ساختند؛ برخلاف پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله که مشی نبوی داشتند و همه، حتی ابوسفیان را در کنار خود با مرحمت جمع ساختند. البته این کار نیاز به دانش اندازه‌شناسی دارد تا حق هیچ پدیده‌ای ضایع نشود. درست است ما بر اصل «صبوری و سازگاری» تاکید داریم، و نیز باید از ظلم کردن بر دیگران پرهیز کرد؛ زیرا ظلم علت تام برای قبح دارد و تحت هر شرایطی قبیح است ـ حتی نسبت به دشمن جانی و خون‌خوار ـ ولی ظلم نکردن غیر از مقابله به مثل نکردن در موقع لزوم و به هنگامی است که دفاع مترتب بر آن است تا حق در مسیر طبیعی خود جریان یابد. گاهی لازم است ظلم ظالم را در راستای مصلحت جامعه دور کرد و با او مقابله نمود؛ بدون آن‌که به وی ستم شود. داشتن روحیهٔ صبوری و سازگاری به معنای مقابله به مثل ننمودن و از حق ضروری و طبیعی خود یا پدپده‌های دیگر دفاع نکردن نیست؛ هم‌چون به خطر افتادن جان و مال، تجاوز به ناموس و حریم خانه و کاشانهٔ خود یا جامعه و تعرض به حدود و مرزهای کشور اسلامی و مصلحت‌های برتر مسلمانان. البته به شرط آن که فرد دانش اندازه‌شناسی داشته باشد و بتواند ظلم و عدل را تشخیص دهد و به افراط و تفریط نگراید.

مومن در صورتی که چیزی را از خود نداند و دست و زبان و قدرت، حب و بغض، غضب و انتقام، همه و همه را از خدا و برای خدا بداند، هرگز به خود اجازه نمی‌دهد از آن‌ها جز در راه حق و حقیقت بهره ببرد. گاه لازم می‌شود مومنان شیعی خالص را کشت؛ مانند زمان «تَتَرُّسْ» که دشمن، مومنان را سپر قرار می‌دهد و دست‌یابی به دشمن بدون کشتن آنان ممکن نیست و این امر نه تنها ستم نیست، بلکه عین عدالت است؛ زیرا در غیر این‌صورت، دشمن بر مردم مسلمان چیره می‌شود و دین و تشیع را در مخاطره قرار می‌دهد؛ البته مقتضای عدالت الهی نیز این است که آن دسته از مومنانی که در این راستا کشته می‌شوند، نزد خدا از اجر و پاداش شهدا بهره‌مند باشند؛ چنان‌که فقه اسلامی نیز برای آن‌ها دیه در نظر گرفته است و نظام اسلامی باید آن را به خانواده‌هایشان بپردازد. گاهی هم در جای خود مورچه‌ای را نباید کشت. یکی از آقایان بزرگ به دیگری می‌گفت: تو را فردای قیامت در حالی می‌آورند که از دست‌هایت خون می‌ریزد. او پاسخ داد: تو را هم فردا دست‌بسته می‌آورند؛ به جرم این‌که کنار نشستی و خون‌ها ریخته شد. این دو منطق متفاوت است. مومن آن است که به‌جا بکشد و در جای خود نکشد؛ بر این پایه، همیشه کشتن یا همیشه نکشتن هر دو باوری باطل است. اگر راهی برای دور کردن ستم ظالم جز ایستادگی در برابر او نباشد، باید ایستادگی کرد، ولی در این صورت نیز نباید از مرز عدالت بیرون رفت و در برخورد و مقابله به مثل نیز نباید زیاده‌روی کرد و لازم است عدالت و انصاف در جانب او رعایت گردد؛ زیرا در این صورت، خود ستم‌دیده ستم‌کار می‌گردد؛ چنان‌چه ظلم در مراتب پایین، جزیی و شخصی شکل بگیرد و قابل گذشت باشد، باید با گذشت و بزرگواری زمینهٔ هدایت فرد و جامعه را فراهم ساخت. در رویارویی و برخورد با کسانی که روحیهٔ تهاجمی و تعدی‌گر ندارند و دوستان نادان و خطاکارند، و نیز دشمنانی که جنگ‌افروز نیستند به‌جای مقابله به مثل بهتر است مقابله به ضد داشت که از نظر روانی بهتر، کامل‌تر و بزرگ‌تر از مقابله به مثل است؛ زیرا مقابله به مثل، برخوردی انفعالی و معلول فعل شخص مقابل است و از آن‌جا که همیشه معلول، ضعیف‌تر از علت است، پس رتبهٔ مقابله به مثل پایین‌تر از برخورد مقابل است. مقابله به ضد، مایهٔ مهربانی و نرمی دل است و برخوردی تاثیرگذار و کامل‌تر است و طرف مقابل خود را وامدار رحمت دیگری می‌بیند و ارادهٔ فرد رحمت‌ورز را نیز کامل می‌کند و مصداق برخورد کریمانه است؛ مانند آن که اگر شنید کسی از او غیبت کرده است، از او دل‌آزرده نشود و به‌جای این‌که غیبت او کند، خوبی‌های او را بگوید. در این دو روش نه باید ظاهرمدار شد و غیرت و تعصب جاهلی داشت و نه به لاابالی‌گری وبی‌قیدی دچار شد و از غیرت دینی تهی گردید و به تعبیر دیگر دانش اندازه‌شناسی داشت.

صبوری و سازگاری شعار دین اسلام است؛ چنان‌که پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله می‌فرمایند: «بُعِثْت لاُتِمّمَ مکارم الاخلاق». اگرچه همهٔ حضرات انبیای الهی دارای اخلاق و مکرمت‌های اخلاقی بوده‌اند، رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله مکرمت‌های اخلاقی را به اتمام رساند و سرآمد همهٔ حضرات انبیای گرامی علیهم‌السلام گردید. با چنین موقعیت اخلاقی که رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله از آن برخوردار بود و بر بالاترین قله‌های کمال و اخلاق قرار داشت، انتظار می‌رود مسلمین؛ به‌ویژه شیعه که پیروان راستین دیانت و ولایت می‌باشند، صاحبان اخلاق و صفا گردند و در حسن سلوک، متانت و محبت پیشتاز همگان باشند و در دوستی، صداقت و مهرورزی و محبت زبانزد تمام اقوام و ملل گردند. مسلمان اگر مکرمت‌های اخلاقی را در خود داشته باشد، بر چموشی‌های نفس خویش در مقابل ناملایمات دیگران غلبه می‌کند و همواره متواضع و مودّب می‌گردد و مقام ادب با خلق و حرمت پدیده‌ها از دوست و دشمن را به تناسب رعایت می‌کند.

 

خانواده ؛ نخستین کانون مشق عشق و ایثار

زندگی خانوادگی با آن که نقطهٔ متوسط در زندگی آدمی است، ولی شیرین‌ترین موضع زندگی است، بلکه غرض از زندگی فردی و اجتماعی، همان زندگی خانوادگی است. کام زندگی در خانواده است و زندگی خانوادگی غایت و نهایت وحدت ارتباط فرد با اجتماع می‌باشد؛ زیرا زندگی خانوادگی نه به تمام معنا فردی است و نه اجتماع صرف است، بلکه حقیقت فرد و اجتماع است که در زندگی خانوادگی شکل می‌یابد.

بدون خانواده و منزل، فرد ارزش انسانی ندارد و تمام زحمات فردی و اجتماعی وی به نوعی بیهوده است. ارتباط کامل و وحدت تمام بر اساس محبت و ایثار در خانواده شکل می‌گیرد و خانواده نخستین کانون مشق عشق و محبت است و آدمی از این نهاد کوچک اجتماع، خود را در جمع آشنا می‌یابد.

در اجتماع کوچک آدمی، برای بقای شخص و نوع خود، هر فرد محتاج به منزل و تشکیل خانواده است؛ چون انسان در رابطه با غذا، لباس و نوع زندگی غیر از حیوانات است و روش زندگی او با حیوانات بسیار تفاوت دارد؛ از این رو، اقتضای حکمت طبیعی عالم ایجاب می‌کند که آدمی تشکیل خانواده دهد و هر کس برای خود جفت و زوجی مناسب انتخاب نماید و صاحب فرزندانی شود. بر این اساس، آدمی به صورت قهری نیازمند امکانات است و برای فراهم آوردن آن، اقتصاد و سرمایه و شوون دیگر زندگی را لازم دارد؛ پس ارکان اصلی خانواده‌ای کامل، پنج پایه است: پدر، مادر، فرزند، امکانات و سرمایه.

ابتدا سرپرست منزل باید قدرت و لیاقت ادارهٔ زندگی را داشته باشد وگرنه صلاحیت ازدواج ندارد. خانه باید رئیس و مدیر داشته باشد و اوست که باید حساب دخل و خرج و حفظ زیادی مال را بنماید.

علّت احتیاج به سرمایه، ابتدا حفظ زندگی شخصی و سپس بقای نوع آدمی است؛ نه فقط برای به دست آوردن زیبایی‌ها و زیاد کردن مال و منال. اگرچه این امور ممکن است تا حدی شایستگی‌های محدود پیدا کند، ولی می‌تواند زیان‌باری‌های فردی و عمومی داشته باشد.

مرد باید نسبت به زن سه برخورد اساسی داشته باشد: هیبت، کرامت، شغل، امکانات و تربیت فرزند. امکانات از ضروری‌ترین امور است. تربیت اولاد از انتخاب نام نیک و تربیت صحیح تا استقلال و ازدواج فرزندان می‌تواند ادامه داشته باشد.

زندگی اجتماعی اوج قلهٔ انبساط و شکوفایی فرد است. در این مرحله، فرد در چهره‌ای گسترده خود را می‌یابد و توانمندی‌های خود را در معرض دید همگان قرار می‌دهد و مقایسه‌های گوناگونی نسبت به خود و دیگران ارایه می‌دهد.

خانواده باید نسبت به زندگی زن توجهٔ ویژه‌ای مبذول دارد؛ چون هر گونه افراط و تفریطی در این زمینه مشکلات غیر قابل جبرانی برای زن و اجتماع به‌وجود می‌آورد. باید زن مسلمان در جامعهٔ اسلامی بتواند آزادانه رفت و آمد کند و در همهٔ نیازمندی‌های مخصوص به خود همانند پزشکی، فروشندگی و استادی خودکفا باشند و نیازمند مردان نباشند. شرایط زندگی باید به گونه‌ای برای زنان فراهم باشد که نیازمند کارهای سخت و طاقت‌فرسا و طولانی مدت نباشند؛ زیرا چنین کارهایی شادابی و طراوت و زیبایی زن را به سرعت از بین می‌برد و اگر در جامعه‌ای زنان بدین گونه زندگی کنند، مشکلات بسیار زیادی برای خود، فرزندان، شوهر و اجتماع به وجود خواهند آورد. بنابراین، باید در جامعهٔ اسلامی به زندگی عمومی و خصوصی زن اهمیت ویژه‌ای داده شود و کار وی نسبت به کار مردان بسیار کم‌تر و به صورت پاره‌وقت اما با حقوق کامل کار تمام وقت‌ باشد تا بتواند کمال آزادی و عفاف و شادابی زندگی خود و خانواده را پاس دارد.

 عشق ، ایمان و کامیابی 

زيبایی از آن جهت که زیبایی است و نیز لذت از آن جهت که لذت است هیچ گاه در دین ناپسند دانسته نشده است. هر کسی از هر چیزی لذت نمی‌برد، بلکه هر کس از چیزی که مناسب وی است لذت می‌برد؛ چنان‌چه سگ از استخوان و مور از دانه و پشه از قاذورات، و انسان از کمالات ویژه خود لذت می‌برد و هر پدیده‌ای ابتهاج و لذتی دارد. انسان‌های کامل از وصول به جمال حق بهجت دارند و سرور حقیقی آنان به شمار می‌رود.

زیبایی نیز دامنه وسیع و گسترده‌ای دارد که در بحث «زیبا شناسی»  باید از آن سخن گفت. علم، سخن و صوت و نغمه همه معیارهایی برای زیبایی دارد.

اسلام هیچ گاه با زیبایی، لذت و انواع کام‌یابی‌ها مخالف نبوده و مرزهای آن را با دقت روشن نموده است و دین اسلام را باید تنها دین کامیابی و لذت؛ اعم از کامیابی مادی و مجرد دانست؛ چنان‌که پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله می‌فرماید: «حبّب إلی من دنیاکم النساء والطیب، وجعل قرّه عینی فی الصلاه» (الخصال، ص ۱۶۵)؛ از دنیای شما سه چیز برای من دوست داشتنی است: زنان، بوی خوش و نور چشم من در نماز قرار داده شده است.

زن، عطر و نماز همه کامیابی است که هم لذت‌بری مادی را شامل می‌شود و هم استفاده از لذایذ معنوی و مجرد را. پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله نور چشم خود را در نماز و سجاده می‌داند و سجاده مانع از بهره‌وری وی از زن و عطر که قدرت جنسی را مضاعف می‌سازد نیست. اگر امروز مسلمانان در امور جنسی از عقده‌های روانی و حسرت رنج می‌برند و نوامیس آنان که در چند لایه لباس و چادر خود را پنهان نموده‌اند امنیت ندارند، از این روست که از سیره پیامبر خویش به دور افتاده‌اند و مشی عالمانه و مورد پسند شریعت در زندگی خود ندارند و روش‌های کامیابی را نمی‌دانند. کامیابی است که سلامت اجتماعی و روحی و روانی را به مردم هدیه می‌دهد. پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله هم محراب و هم «نساء» و «طیب» را داشت و از آن‌ها بهره می‌برد. آن حضرت صلی‌الله‌علیه‌وآله عطر را برای همسر استفاده می‌کند و همسر را برای این که بر گزاردن نماز توانایی داشته باشد. نمازی که با دلی آرام خوانده شود و نه با قلبی سرشار از عقده، کمبود و حسرت. کامیابی‌هاست که انسان را به معنویات می‌رساند و انبیا و اولیا علیهم‌السلام بهترین این نعمت را داشتند. حضرت امیر مومنان علیه‌السلام بهترین زن عالم؛ حضرت زهرا علیهاالسلام را دارد که در فضیلت، هیچ حوری بهشتی همسان ایشان نیست.

دین اسلام احکامی زیبا دارد و زندگی زیبا و بانشاطی را برای مسلمانان می‌خواهد و بر این اساس کسی بر دین اسلام است که از زیباترین اخلاق فردی، خانوادگی و اجتماعی برخوردار باشد و متاسفانه، اندیشمندان دینی ما نتوانستند این زیبایی را برای جامعه تشریح نمایند و نه‌تنها خود بلکه بشریت را از اندیشه‌های متعالی آن محروم ساخته‌اند. پیامبر اسلام صلی‌الله‌علیه‌وآله چنان شیرین و عزیز بود که در مدت بیست و سه سال بعثت خویش، ابوسفیان و هند جگرخوار را به کرنش وا داشت. این گونه زیستن پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله و همه را عاشق خویش نمودن نیز به‌خاطر مسایل غیبی نبود بلکه اخلاق حضرت صلی‌الله‌علیه‌وآله این چنین بود و هر گبری را به انقیاد می‌کشید. حضرت صلی‌الله‌علیه‌وآله تا وقتی که به پیامبری مبعوث نشده بود مورد اعتماد همگان بود و کفار نیز اعتماد و اعتقاد کامل به ایشان داشتند و آن حضرت را «محمّد امین» می‌خواندند و زمانی کفار مکه با ایشان مخالفت نمودند که پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله آنان را از عبادت بتان نهی نمود و نغمه «لا اله الا اللّه» سر داد وگرنه هیچ کس با شخص پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله مشکلی نداشت. «ام سلمه» که یکی از همسران پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله است چنان خود را برای آن حضرت آرایش می‌کند و لباس زیبا می‌پوشد و بر گیسوان خود شانه می‌زند و آن را به اطراف می‌افشاند که گویا زنی آسمانی است که همسر پیامبر خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله گردیده است (ر. ک : کافی، ج ۵، ص ۱۱۷)، اما در روزگار ما برخی همسران چون نعش مردگان شده‌اند و دل آنان از حسرت‌ها، کمبودها، بغض‌ها و عقده‌های درونی سرد و مرده است و به خاطر سیستم غلطی که در آن تربیت شده‌اند زندگی‌ها شیرین نیست و نه آغوش زن آغوش عشق و مهر است و نه مرد پناهگاه مطمئن زن و وفادار به وی و شوقی برای هماوردی میان همسران وجود ندارد و اسلام چنین زندگی بی روح و مرده‌ای را نمی‌خواهد و نشاط و شادمانی و سرمستی و شیدایی را برای پیروان خود در چارچوب آموزه‌ها و احکامی که آورده است از مسلمانان انتظار دارد؛ همان‌طور که زندگی پیشوایان دین علیهم‌السلام چنین بوده است، ولی متاسفانه مسلمانان چنان فرهنگ عسرتی و سخت گیرانه‌ای را بر خود حاکم نمودند که بسیاری از امور مباح و جایز را فراموش کردند و گویا در جواز هر چیزی باید دلیلی رسیده باشد و اجازه دهد در حالی که شارع هر چیزی را که به معصیت و حرام نینجامد جایز می‌داند و امور واجب آن نیز تعریف شده است. دین اصل اولی در هر چیز به‌جز امور محدودی را جواز می‌داند و هر دینی که چنین نباشد با آسیب رکود فکری و انجماد ذهن پیروان خود رو به‌روست.

كامیابی و لذت بردن از زندگی بر دو پایه عشق و ایمان مبتنی است. کسی که به سوی عشق گام بر می‌دارد رفته رفته خلق و خوی معشوق را به خود می‌گیرد و شیوه زندگی خود را همانند او می‌نماید و ارتباط روحی و قرب و انس آنان چنان تنگاتنگ می‌شود که نخست به اتحاد و سپس به وحدت میان روح عاشق و معشوق می‌انجامد.

دو روح چون مجرداند می‌توانند اتحاد، بلکه وحدت پیدا کنند، اما در ماده، ارتباطی بیش از هم‌نشینی و تراکم نیست.

در عشق، عاشق به چنان ارتباط نفسانی شدید و به تکرری می‌رسد که حیثیت معشوق را به خود می‌گیرد و عاشق چیزی جز معشوق نیست. عشق سبب وحدت دو روح می‌شود و به تعبیر ما: عاشق با معشوق یک روح در بی‌بدن ـ و نه در یک بدن ـ می‌شوند.

وحدت دو روح امری برتر از اتحاد است؛ چرا که در اتحاد هنوز تعددی است که به یگانگی و وحدت نرسیده است:

 من کی‌ام لیلی و لیلی کیست من

 ما یکی روحیم اندر دو بدن

این شعر از اتحاد دو روح می‌گوید، ولی اگر بخواهیم دقیق سخن بگوییم باید از وحدت آنان سخن گفت و مصرع دوم را به: «هر دو یک روحیم اندر بی بدن» تغییر داد.

به تعبیر شاعر: «من کی‌ام لیلی و لیلی کیست من» که این تعبیر نیز درست نیست؛ زیرا از عاشق چیزی نمی‌ماند و عاشق همان معشوق است؛ یعنی باید گفت: «من کی‌ام لیلی و لیلی کیست؟ او». این وحدت وحدت حقیقی است و چنین نیست که عاشق با صورت علمی معشوق یگانگی داشته باشد و وجود بیرونی و عینی او را نخواهد و به همان، دل خوش نماید، بلکه این روح عینی معشوق است که در کالبد عاشق حلول می‌کند و با روح عاشق وحدت می‌یابد و هر دو روح، یکی می‌شود و آن هم روح معشوق است؛ هرچند جسم‌ها در کنار هم نباشد:

 گر در یمنی، چو با منی، پیش منی

 گر پیش منی، چو بی‌منی، در یمنی

 من با تو چنانم ای نگار یمنی

 خود در غلطم که من توام یا تو منی

عاشق با وصول به عشق است که فانی می‌شود و خودی برای او نمی‌ماند. البته نفس آدمی قدرت ایجاد دارد و منشی‌ء است و می‌تواند حقیقت معشوق را در خود ایجاد کند. وحدت پدیده‌ها با هم امری شدنی است؛ زیرا هیچ پدیده‌ای دارای ماهیت نیست و تمامی آن ظهور و نمود است. خداوند نیز ماهیت ندارد و هرچه که ماهیت نداشته باشد می‌تواند وحدت بیابد. خداوند، هستی و ذات است و تمامی پدیده‌ها ظهور او می‌باشند. پدیده‌هایی که می‌توانند از طریق نفس خود با هم در ارتباط باشند و در هم تصرف تخدیری نمایند همانند انرژی درمانی. مردانی که انرژی غالبی دارند همسر خود را یکه‌شناس و وابسته به خود می‌نمایند و فضای اندیشاری او را مانند خود می‌سازند؛ به‌گونه‌ای که حتی اگر با هم نزاع و دوری داشته باشند زن برای نزاع با شوهر و عکس العمل و بازخورد او دل‌تنگ می‌شود و دوست دارد درگیری ایجاد نماید تا بد خُلقی او را ببیند و بد زبانی او را بشنود و از این که شوهر او را آزار بدنی دهد و کتک بزند خوشامد پیدا می‌کند. وقتی زن و شوهر عاشق هم باشند و مدتی فقط به هم بنگرند، آنان از نگاه به هم بیش‌ترین کامیابی را می‌برند. در عشق نیز این معشوق است که در عاشق تصرف دارد و عاشق فکر و اندیشه معشوق را عملی می‌سازد و از خود طرح و برنامه‌ای ندارد، بلکه او فقط به «تماشا» می‌نشیند، تماشای یک ابد که پایانی برای آن نیست؛ چنان‌که مومن به چنان ارتباط تنگاتنگی با خداوند می‌رسد که می‌یابد:

 به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

 عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

این شعر را می‌توان چنین به نثر آورد: زندگی اگر به عشق رسد، چیزی جز کام نیست.

گفتیم کامیابی بر دو پایه عشق و ایمان مبتنی است. کامیابی مرد به این نیست که زنی زیباروی یا چندین زن داشته باشد؛ بلکه کامیابی در دلی فراهم می‌شود که نخست محبت الهی در آن باشد و مرد به همسر خود محبت داشته باشد و از او کام بگیرد. بسیاری از کسانی که در پی زن‌های متعدد هستند، چون زمینه محبت در دل آنان نیست، از زن سیرایی ندارند و نمی‌توانند از زن کامیاب شوند و همواره چشم دل آنان به زن بعدی است. زنانی که همواره در پی مردان هستند نیز هیچ‌گاه از این رابطه لذت بایسته را نمی‌برند؛ چرا که این محبت است که لذت می‌آورد و در چنین دل‌هایی محبتی نیست. دلی که سایه محبت بر آن افتاده باشد، به راحتی از زنی که او را دوست دارد، اشباع می‌شود و از او کام حقیقی می‌برد؛ هرچند آن زن چندان زیباروی نباشد؛ برخلاف کسی که محبتی به زن ندارد و وی با هزاران زلیخا نیز اشباع نمی‌شود. دل او بدتر از کویر خشکی است که نمی‌تواند هیچ گیاهی برویاند. کامیابی برای افرادی که ایمان و محبت ندارند زودگذر، مقطعی، محدود، ظاهری، صوری و منحصر به همان لحظه تماس است و کامیابی آنان از زن، حکم مسکن را دارد؛ برخلاف مومن که حتی در پیری با همسر خود عشق و صفا دارد.

کسی که عشق و ایمان دارد، دارای صدق و خودباوری است و الزامات خویشتن خود را می‌پذیرد. میان زن و مرد در جنسیت تمایز است؛ به‌گونه‌ای که می‌شود گفت آفرینش نقطه مشترکی میان این دو جنس نگذارده است. این تمایز در تمامی توانمندی‌های ذهنی و جسمی و عناصر تشکیل دهنده قابل بررسی است. اگر به دقت فلسفی به آفرینش زن و مرد نگاه شود، نمی‌شود تکراری در آفرینش دید و تمامی صفات این دو جنس در تمایز است و مختصات دانسته می‌شود. در آفرینش هر پدیده‌ای دردانه و منحصر است. ما به تساوی زن و مرد که شعار غربیان است اعتقادی نداریم؛ چرا که همسان نمودن زن و مرد و نادیده گرفتن تفاوت‌های وجودی و ساختار خلقتی آنان و نیز مرتبه هر یک در سلسله ظهورات هستی و برابر دانستن آنان در همه عرصه‌های زندگی به صورت مطلق ظلم مضاعف به زن و نیز ظلم به مرد است و هر یک را از جایگاه ویژه آن دور می‌دارد و عقلانیت و حقیقت‌نگری دور از این دیدگاه است.

خداوند نخست در آفرینش انسان، مرد را آفریده و حضرت آدم علیه‌السلام را به عرصه خلقت آورد و سپس برای کمال وی و رسیدن به مقام جمعی و بهره بردن از همه اسما و صفات الهی، زن را نیز برای او آفرید و با توجه به این امر است که گفته می‌شود زن از مرد آفریده شد؛ یعنی زن را توانی داده‌اند که می‌تواند مرد را به کمال رساند.

البته، میان این دو موجود انسانی مشترکاتی وجود دارد که انسان بودن آن دو به بروز و ظهور آن‌هاست، ولی همین مشترکات نیز ظاهری است و سنخ آن با هم تفاوت دارد. برای نمونه، ساختار خلقتی زن و مرد به گونه‌ای است که هر یک به دیگری وابسته است، ولی نحوه این وابستگی تفاوت دارد. مرد گویی فرزندی در دست زن است که نیاز به مراقبت او دارد و زن نیز احساس عاطفی وابستگی به مرد دارد و بدون او خود را ضعیف و ناقص می‌پندارد. این وابستگی دو سویه است و هم مرد برای زن و هم زن برای مرد آفریده شده است و چنین نیست که فقط زن برای مرد آفریده شده باشد. زن نه کلفت مرد است و نه کنیز او، بلکه زن‌ها همان اندازه به مردها وابسته‌اند که مردها به زن‌ها وابسته می‌باشند و همان‌طور که مردها کامیابی خود را با زن‌ها دنبال می‌کنند، زن‌ها نیز کامیابی خود را با مرد پی می‌گیرند، بلکه زن‌ها افزون بر کامیابی، مرد را پشتوانه خود نیز می‌دانند و وابستگی بیش‌تری به مرد دارند. خلقت همان‌طور که زن‌ها را برای مردها قرار داده، مردها را نیز برای زن‌ها آفریده است. قرآن کریم با شیرینی تمام می‌فرماید: «هُنَّ لِبَاسٌ لَکمْ وَاَنْتُمْ لِبَاسٌ لَهُنَّ» و پشتوانه بودن زنان که مقاومت بیش‌تری نسبت به مردها را دارند را با این تعبیر زیبا و علمی بیان کرده است. مقاومت زن‌ها چنان است که آنان می‌توانند فرزندان خود را با نبود شوهر، پرورش دهند، ولی مرد نمی‌تواند حتی برای مدتی کوتاه، بدون همسر خود فرزندپروری داشته باشد. قدرت مانور زنان بیش از مردهاست. زن و مرد با هم متناسب می‌شوند و آنان مکمِّل یک‌دیگر می‌باشند.

امروزه بسیاری از بیماری‌های زنان و به‌ویژه بیماری‌های روحی، روانی، عفونی و رحمی آنان برآمده از ضعف اعصاب است و دلیل آن این است که زن در خانه خانم نیست و کار زنانه نمی‌کند و نمی‌تواند زنانگی خویش را عرضه دارد، بلکه تنها کارگر جامعه و کلفت خانه و مادر بچه‌هاست و شب و نیمه شبی ندارد. هم‌اکنون درصد بالایی از زنان دچار کمردرد، مشکل اعصاب، دردپا و دیگر بیماری‌ها هستند؛ چرا که از زن بیش‌تر کار کشیده می‌شود تا اعمال زنانگی برای شوهر. زن باید چنان توانمند تربیت شود که بتواند در خانه بیش‌ترین لذت را به شوهر خود دهد؛ همان‌طور که این تفکر اشتباه است که آفرینش زن برای باروری و فرزندزایی است. قرآن کریم می‌فرماید: «نِسَاوُکمْ حَرْثٌ لَکمْ فَاْتُوا حَرْثَکمْ اَنَّی شِئْتُمْ». این بدان معناست که زنان کشتزار (زمین) به معنای اساس و بستر زندگی و بن‌مایه شوهر می‌باشند. زمین همواره سرمایه بوده است و در کشت، بالاترین اهمیت را دارد. افزون بر این، «نِسَاوُکمْ حَرْثٌ لَکمْ» به این معناست که امنیت زن با مرد است و اگر زن شوهر نداشته باشد، امنیت از او سلب می‌شود؛ زیرا «لَکمْ» اختصاص را می‌رساند و زنی که چنین اختصاصی ندارد، مورد مزاحمت دیگران واقع می‌شود. زن آزاد سمت و سویی ندارد و شخصیتی برای او نمی‌ماند. از سوی دیگر اگر خانه‌ای زن نداشته باشد، ویرانه است؛ زیرا سرمایه و تمامیت ندارد. تمامیت مرد به زندگی اوست که بن‌مایه آن زن است. زن زندگی و فرزند ثمره زندگی است نه خود زندگی. زن نیز مرد را پشتوانه خود دارد. زن اگر شوهر خود را مورد هجوم قرار دهد و شان او را در جامعه لکه‌دار کند و حرمت و حیثیت او را خدشه‌دار کند، پشتوانه خود را تخریب کرده است. البته در زندگی مشترک میان زن و مرد نمی‌شود گفت زن اصل است یا مرد یا فرزند، بلکه در این صورت اصل با حاصل ترکیب معنوی حقیقی میان این افراد است که همان خانواده است.

  

مسیر سالم زن و الهه عشق بودن

خودباوری یعنی این‌که خود را آن‌گونه که هستیم، بپذیریم و برای آن‌چه هستیم تلاش نماییم، نه آن‌که نقاب دیگری را بر چهره زنیم و در نقشی غیر از نقش خود ظاهر شویم؛ همان‌طور که قرآن کریم می‌فرماید: «وَقَدْ خَلَقَکمْ اَطْوَارا» یعنی همه با هم ـ چه زنان با زنان و چه مردان با مردان و چه زنان با مردان ـ با هم تفاوت دارند. مانند آن‌که قهرمانی مانند رضازاده می‌تواند وزنه‌ای به سنگینی چندین مرد را سر دست بلند کند، اما همین مرد باید در تکمیل بینش خود و تحصیل فرمول‌های علمی از جوانی بیست ساله آموزش ببیند و دانش این جوان بیش از توان وی هست؛ همان‌طور که توان جسمی او نسبت به رضازاده بسیار اندک و محدود است. تفاوت در تمامی موجودات وجود دارد. انسان‌ها نیز اعم از زن و مرد، با درختان و گیاهان تفاوت دارند. جامعه انسانی نیز با تمامی این تفاوت‌هاست که ساخته می‌شود؛ اما تفاوت‌ها نباید در کسی ایجاد ضعف نماید و حس خودباوری را از آدمی بگیرد. البته اگر کسی بینش صحیح داشته باشد، اعتماد به حق دارد و نه اعتماد به نفس؛ اما چون مشکلاتی که در این زمینه وجود دارد، بسیار بیش از آن است که بشود دقت‌های عقلی را ژرف بخشید، از همان اصطلاح رایج «خودباوری» استفاده می‌کنیم. خودباوری زن به این معنا نیست که زن هم‌چون مرد باشد. خودباوری به این است که هر کسی خود باشد و خویشتن خویش را شکوفا نماید و آن را قوت بخشد؛ نه این‌که خود را همانند دیگران سازد. هر کسی باید در ابتدا خود را بشناسد و توان و استعداد خویش، امتیازهایی را که دارد، صفات شخصیتی خود و موقعیتی را که دارد، شناسایی کند و نارسایی‌های خود را نیز بداند و آن‌گاه تشخیص دهد انجام چه کاری از او برمی‌آید و او در نهاد خود به چه کاری تمایل و علاقه نشان می‌دهد.

 زن باید بپذیرد که اگر مردی سینه ستبر دارد، او نیز نهادی پر از عاطفه و عشق دارد. اگر مردی چکش به دست دارد، زن می‌تواند لطف و مهر را ترسیم کند. همان‌طور که شغل هر مردی از مرد دیگر متمایز است و همان‌گونه که هر زنی کاری را می‌تواند انجام دهد که زنان دیگر از عهده آن برنمی‌آیند، لازم نیست تمامی مشاغل زنان با مشاغل مردان یکسان باشد و زنان دوش تا دوش مردان قدم بردارند تا تفاوتی با آنان نداشته باشند و خودباوری خویش را اثبات نمایند. خودباوری نیز مرزهایی دارد و می‌تواند به آفت افراط و تفریط گرفتار آید. هر کس باید کاری را که در توان اوست و با او تناسب دارد و مورد علاقه ذاتی اوست، انجام دهد. همان‌طور که مردها یکسان نیستند و زنان متفاوت هستند، زنان نسبت به مردان نیز تفاوت‌هایی دارند و باید این تفاوت‌ها را پذیرفت.

 به حمد الهی و به برکت انقلاب اسلامی و ولایت و تشیع، دیدگاه جامعه نسبت به زن در دیار ما تفاوت کرده است. جامعه ما نسبت به زن از واژه‌های شیرینی استفاده می‌کند و زن را به عنوان خواهر، همسر، عمه، خاله و مانند آن می‌شناسد. «مادر» در فرهنگ دینی و ایرانی ما از شیرین‌ترین واژه‌هاست و عالی‌ترین مصدر در خلقت و آفرینش دانسته می‌شود. «همسر» نیز از گواراترین واژه‌هاست.

 واژه «زن» که نیمی از جامعه ما را در بر می‌گیرد، گاه بیش از کمیت خود عهده‌دار مشکلات جامعه می‌گردد و بیش از مردان تلاش خستگی‌ناپذیر دارند. اما با این وجود، زنان چندان مورد حمایت قانونی مدوّن و گویا نبوده‌اند و در وضع قانون برای جامعه زنان، آنان همیشه درگیر افراط و تفریط از ناحیه متولیان بوده‌اند. برخی قوانینی ارتجاعی برای او وضع کرده‌اند و برخی نیز که خود را متجدد و نوگرا می‌دانند، حضور بی‌بندوبارانه او را در اجتماع می‌خواسته‌اند.

 در دنیای غرب از واژه «زن» بسیار استفاده می‌شود و دنیای غرب خود را مدافع حقوق زنان می‌داند و کنوانسیون رفع تبعیض علیه زنان دارد؛ اما همین غرب با تمامی شعارهایی که در دفاع از زنان می‌دهد، بیش‌ترین نابسامانی‌ها و ناهنجاری‌ها را بر جامعه زنان وارد آورده و از دنیای عقب‌مانده، بسته و دگم و بدوی در ظلم به زنان پیش افتاده است.

 زن موقعیتی طبیعی و شخصیتی بنیادین و فطری دارد که اساس آفرینش او را شکل می‌دهد و زنی که در طبیعت خود گام برندارد و از مسیر فطرت خویش خارج گردد، «تعین زنانه خود را از دست می‌دهد و تنها باطن و نهادی ناآرام و مضطرب برای او می‌ماند که چیزی جز هویتی گم‌شده و معصومیتی بر باد رفته برای خود، به دنیای دیگر نمی‌برد. اگر بخواهیم این مساله را ریشه‌یابی کنیم و عمده‌ترین عامل آن را بیان نماییم، «عدم خودباوری زنان» است. مشکلی که دامنگیر برخی از خانم‌ها و زنان جامعه ماست، این است که آنان خودباوری ندارند و نمی‌توانند خود را بپذیرند و به این آگاهی برسند که آنان نیز می‌توانند. زن مسلمان این خودباوری را نخست می‌تواند از آموزه‌های قرآن کریم و زنان قهرمان آن و دیانت به دست آورد و سپس آن را در جامعه به تجربه بگذارد. زنان ما باید به این خودباوری برسند که جنسیت، تعیین‌کننده شخصیت انسانی و هویت انسان نیست و می‌شود زنی با حفظ زن بودن خود، از بسیاری از مردان برتر باشد؛ همان‌طور که می‌شود مردی از بسیاری از مردان و زنان در یک ویژگی و خصوصیت برتر باشد.

 انقلاب اسلامی نیز اگر بخواهد جامعه نوین اسلامی را مهندسی نماید، نخست باید زن‌ها را به خودباوری برساند.

هر انسانی، اعم از زن و مرد، در عالم ناسوت که پا می‌گذارد، با محدودیت‌های بسیاری مواجه است و قوانین حاکم بر طبیعت، او را در چارچوبی خاص قرار می‌دهد. قرآن کریم در این رابطه ـ که زن مانند مرد انسان است و برتری او بر مرد تنها به عمل شایسته و اندیشه سالم است ـ می‌فرماید: «مَنْ عَمِلَ صَالِحا مِنْ ذَکرٍ اَوْ اُنْثَی وَهُوَ مُوْمِنٌ فَلَنُحْیینَّهُ حَیاهً طَیبَهً وَلَنَجْزِینَّهُمْ اَجْرَهُمْ بِاَحْسَنِ مَا کانُوا یعْمَلُونَ».

حضور زن در جامعه باید با خلقت او متناسب باشد. گاه خودباوری به زنان برای حضور آنان در اجتماع، چنان پر رنگ می‌گردد که چیزی جز خستگی برای آنان ندارد. ما در کتاب « زن؛ مظلوم همیشه تاریخ» آورده‌ایم: شخصیت زن به‌گونه‌ای است که او را موجودی خانه‌گرا و سپس اجتماعی نموده است؛ همان‌طور که مرد موجودی است جامعه‌گرا و سپس خانه‌گزین و اگر مرد یا زن هر یک کار ویژه خود را ـ که مرکز ثقل آن اصل یاد شده است ـ رها نماید، به آسیب‌های روانی دچار می‌شود؛ چرا که او خود را به کاری گمارده است که با نهاد فطری او سازگاری و هماهنگی ندارد و حرکت وی در این زمینه اجباری می‌باشد و وجود او را تحلیل می‌برد. به عبارت دیگر، کار تمام وقت زن باید در خانه باشد و در بیرون از خانه باید کاری پاره‌وقت داشته باشد و مرد نیز باید کار تمام‌وقت خود را در اجتماع قرار دهد و کار پاره‌وقت وی ـ مانند خرید منزل، تعمیر خرابی وسایل کاربردی در منزل و تهیه نیازمندی‌های آن و نیز کمک به بعضی از کارهایی که برای همسر وی آسایش و راحتی می‌آورد ـ در منزل باشد. اما همان‌گونه که گفته شد، باید پاره‌وقت باشد.

کار اولی و تمام وقت زن باید شوهرداری، کام‌یابی و زناشویی، تربیت فرزند و مشکلات زندگی و به صورت کلی اداره منزل باشد و چنان‌چه در کنار آن وقتی دارد، می‌تواند به صورت پاره‌وقت در جامعه حضور داشته باشد و به شغل مورد علاقه خود بپردازد؛ بدون آن‌که این شغل برای او خستگی آورد و او را از اداره کارهای منزل باز دارد. حتی زنانی که در ادارات دولتی یا کارخانه‌ها کار می‌کنند، نباید در روز به مدت شش ساعت به کار گرفته شوند؛ بلکه باید بخشی از آن را کار نمایند و جای خود را به دیگری بدهند. دراین صورت، هم کارها توزیع می‌شود و زنان بیش‌تری به مشاغل اجتماعی دست می‌یابند و هم کانون خانواده از سلامت خود دور نمی‌گردد و زن می‌تواند در کنار شوهر و فرزندان خویش، بدون خستگی، وظیفه مادری یا همسری خویش را انجام دهد و عشق درونی مادرانه یا زنانه خود را در درون خود خفه و متراکم ننماید و آن را شکوفا و بارور سازد. زنی که به صورت تمام وقت در جایی به کار گمارده می‌شود، خانه و زندگی برای او نمی‌ماند و او نقش محبت‌آمیز خود را در رابطه زناشویی ـ به سبب خستگی‌ها و فشارهای حاصل از کار ـ نمی‌تواند ابراز نماید و کانون خانواده را به جهنم ضعف اعصابِ ناشی از عقده‌های جنسی شوهر و نیز خود تبدیل می‌نماید.

البته جامعه در تعیین میزان ساعات کاری زنان باید به سنین متفاوت زن نیز توجه داشته باشد و زنی جوان که انرژی مضاعفی دارد با زنی میان‌سال، و نیز زنی که چندین فرزند دارد با زنی که تنها یک فرزند دارد و زن باردار با زنی که حمل ندارد و زنی که در دوران شیردهی به فرزند خود هست را به صورت یکسان به کار نگمارد. زن اگر می‌خواهد در جامعه حضور داشته باشد، نباید برای آن هزینه‌های بسیاری بپردازد؛ بلکه حضور او باید به‌طور طبیعی و به صورت شیرین باشد تا او از زندگی خود لذت ببرد.

ما برخی از مشاغل را ویژه زنان دانسته و اشتغال مرد به آن را حرام می‌دانیم. این بدین معناست که به صورت کفایی بر زنان واجب است که نسبت به آموزش و تحصیل بعضی از مشاغل اقدام نمایند. فروش لباس‌های زیر زنانه، مامایی و پزشک زنان، برخی از این مشاغل است. مشاغل زنان به کارهای واجب، مستحب، مکروه و حرام تقسیم می‌شود. مشاغل نیز چنان تعددی دارد که به مُنشی‌گری و حروف‌چینی و تایپ منحصر نمی‌شود، آن هم با حقوقی که نصف حقوق واقعی یا کم‌تر از آن است. ما به پزشک زن، پرستار، راننده، معلم، دبیر و استاد زن ـ که امور ویژه زنان را آموزش دهد ـ نیاز داریم. جامعه با تعریف این مشاغل و مهندسی آن است که می‌تواند جامعه نوین اسلامی را رقم زند.

زن‌ها باید به یک خودباوری برسند که نیازمندی‌های زنانه خود را خودشان تامین نمایند و در این زمینه به مردها نیازی نداشته باشند؛ اما همان‌گونه که عرض نمودم، این مشاغل را باید به صورت پاره وقت عهده‌دار گردند تا به کارویژه آنان ـ که اداره منزل است ـ آسیب وارد نیاورد.

زن باید به این خودباوری برسد که بتواند از خود دفاع کند و چنین نباشد که در برابر تجاوز فردی تسلیم باشد و حتی صدایی نیز بر نیاورد. زن باید خود بتواند بدون آن‌که مرد وی با او باشد، به پزشک مراجعه کند. زن نباید خود را ناتوان ببیند. به حمد الهی، زنان در انقلاب اسلامی توانستند موفقیت‌های بسیاری در عرصه‌های علمی و تبلیغی داشته باشند و ما زنانی را داریم که حتی به اجتهاد رسیده‌اند؛ زنانی که چندین تخصص و دکترا دارند؛ زنانی که نوآوری و اختراع دارند؛ زنانی که مادرانی بسیار شایسته بوده‌اند و داغ چندین جوان شهید را در راه خدا و با ایمان قوی خود تحمل کرده‌اند. اما با این وجود، زن هنوز هم مظلوم است و آن‌گونه که باید در جایگاه شایسته خود باشد و روح معرفت و کمال برای او پیش‌بینی گردد، چنین نیست و زن هنوز هم که هنوز است، قربانی اندیشه‌های مورد حمایت سیاستمداران و کارتل‌های اقتصادی غربی است و آنان، روح زن را به مذبح مفاسد و مسلخ عریانی آورده‌اند و با نشان دادن حضور نامیمون در اجتماع، ملکوت را از او گرفته‌اند و روح عشقی و گرمای عاطفی او را به کالبدی سرد و آلوده تبدیل کرده‌اند. هنوز هم زن‌ها مظلوم‌اند. زنانی که شوهر آنان به اتهام جنایتی دستگیر می‌شود، گاه حتی به آن مرد اجازه داده نمی‌شود با خانه خود تماس بگیرد. مرد در زندان از غذای گرم استفاده می‌کند و چشمان منتظر و سرد زن بر در است و پر از نگرانی و آشوب، خیره به آن است. البته این امر در گذشته دیده می‌شد و از امروزِ کلانتری‌ها و زندان‌ها خبر ندارم. مرد، خلاف کرده است؛ اما مصیبت آن برای زن است. زنان باید به این خودباوری برسند که بتوانند چنین حقوقی را مطالبه کنند که وقتی مردی دستگیر می‌شود، پلیس ابتدا باید به خانواده او خبر دهد، نه آن‌که مصیبت و مجازات واقعی برای همسر و فرزندان او باشد و او در زندان، غزلِ کوچه‌باغی بخواند.

خداوند می‌فرماید : «سُنَّهَ اللَّهِ فِی الَّذِینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ، وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّهِ اللَّهِ تَبْدِیلاً».  خداوند سنت‌هایی دارد که به هیچ‌وجه قابل تغییر و تبدیل نیست و ما اگر بر اساس آن سنت‌ها ـ که آموزه‌های الهی بر پایه آن طرح‌ریزی شده است ـ نخواهیم زندگی کنیم، زندگی ما موزون و طبیعی نخواهد بود و همیشه جایی از آن دچار مشکل است. یکی از این سنت‌ها نیز همین است که زن، موجودی منزل‌گزین و سپس اجتماعی است و اگر او آن را باور نکند و خودباوری خود را نخست در اجتماع بجوید و سپس با خستگی و تحمل فشارهای روانی و روحی به منزل پناه برد و آن را در مرتبه دوم قرار دهد، زندگی نابسامانی خواهد داشت و نه خود و نه همسر او از یک‌دیگر راضی نخواهند بود و چنین زنی فرزندانی سالم نخواهد داشت و آنان نیز از آسیب‌های روانی مصون نخواهند بود.

 

یکه‌شناسی، زن را الهه عشق می‌سازد

ارزش یک زن و حفظ عصمت و طهارت و ارزش ذات زنانه او، به یکه‌شناسی وی است. زن اگر یکه‌شناس نباشد دیگر برای شوهر خود زن نیست و تعین زنانه و خصلت زن بودن خود را از دست می‌دهد. زن اگر یکه‌شناس نباشد، هوس های  نفسانی و شیطانی بر او چیرگی می‌یابد و در پی آن می‌رود تا طمع هوس ‌خواهی خود را ارضا کند؛ در حالی که یکه‌شناسی، زن را منحصر به شوهر خود می سازد و سبب بروز محبت و پدیداری عشق میان زن و شوهر می‌شود. بدترین عیب و بیماری زن و مرض او، داشتن عَرض و غرض و یکه‌شناس نبودن است.  

 یکه‌شناسی زن و شوهر را به عشق می رساند. در بهشت همسران با هم زیر سایه‌های درختان می‌نشینند و به عشق‌ورزی مشغول می‌شوند: «هُمْ وَاَزْوَاجُهُمْ فِی ظِلاَلٍ عَلَی الاْءَرَائِک مُتَّکوُونَ»؛ آن‌ها با همسرانشان در زیر سایه‌ها بر تخت‌ها تکیه می‌زنند.  

این آیه از بهشتیانی می‌گوید که با همسران خود در زیر سایه و بر روی تخت‌ها تکیه می‌دهند. گویا شهوت‌های این بهشتیان عشق است که از درهم‌آمیزی و نزدیکی آنان که کاری حیوانی است نمی‌گوید.  

در وصف زنان بهشتی نیز آمده است: «وَعِنْدَهُمْ قَاصِرَاتُ الطرفِ عِینٌ»؛ و نزدشان دلبرانی فروهشته نگاه و فراخ دیده باشند.  

این زنان «قَاصِرَاتُ الطَّرْفِ»؛ یعنی یکه‌بین هستند و نه هرزه تا همواره به این و آن نگاه کنند. بنابراین صافی و روشن می‌باشند: «کاَنَّهُنَّ بَیضٌ مَکنُونٌ»؛ از شدت سپیدی، گویی تخم شترمرغ زیر پرند.  

آنان از صفا و زیبایی مانند تخم شترمرغ پنهان شده می‌مانند. تخم شترمرغ وقتی برای جوجه شدن زیر آن گذارده می‌شود چون آفتاب نمی‌خورد و از گرد و غبار به دور است صاف، زیبا و شفاف می‌شود. آن‌چه در این آیه بیش‌تر قابل توجه است مثالی است که آمده است.

 

 زندگی را باید با عشق معنا کرد 

 حيات پدیده‌ها از عشق می‌آید. می‌گویند زیبارویان تاب مستوری ندارند. خداوند زیبایی است که غنای مطلق دارد. او چون عشق و غنا دارد به‌خودی خود می‌جنبد و نمی‌شود آثار نداشته باشد. او می‌آفریند، چون زیباست و می‌خواهد قدرت زیبا آفریدن خود را به تماشا نشیند. او نه خوشامد خودنمایی دارد نه می‌خواهد جود داشته باشد و ببخشد. او کامل و غنی است و می‌آفریند چون عشق دارد و همانند چشمه‌ای جوشان که آب می‌دهد، جوشش و جنبش برای آفریدن دارد و به پدیده‌ها زندگی می‌دهد برای عشق خود. شروع زندگی با عشق است و زندگی‌ها آفریدهٔ زیبایی زیباآفرین است که زندگی را زیبایی می‌دهد. زندگی عشق پروردگار است. آفرینش نتیجهٔ یک عشق است. عشق خدا به خود. عشق غنای تام و حفظ داشته‌هاست. عشق خدا اظهار و ظهور همهٔ خیرها و خوبی‌هاست. او در ذات خود عاشق است و به صورت ذاتی می‌آفریند و زندگی می‌دهد. زندگی عشق حق تعالی است. آفریده‌ها ظهور و اظهار حقیقتی زیبا و عاشق است که کامل و تمام است و هیچ گونه نیازمندی و وابستگی ندارد. عشق حفظ داشته‌هاست و این شوق است که پی‌جوی نداشته‌هاست. اساس ربوبیت الهی ظهور و اظهار عشق است و فاعلیت و کنشگری وی نیز به عشق است. زندگی را باید با عشق معنا کرد.

 

 

 

 

مطالب مرتبط