درگیری عاشق
در ابتدای عشق، درگیری هست. عاشق آمده است تا قوت خدا را بیازماید و خداوند نیز میخواهد قوت عاشق را بیازماید و در اصل، آفرینش برای همین امتحانهاست و خداوند بندگان را برای همین آفریده است. اما در مسیر عشق و در اواخر آن، عاشق حقتعالی به جایی میرسد که هر فرمانی را که از جانب خداوند رسد، با جان و دل پذیرا میشود و آن را به اجرا میگذارد. عاشقان بهقدری در این مسیر تلاش مینمایند تا حق را از خود راضی گردانند.
آنان تمام هستی، امکانات، دل و قلب خود را در اختیار حق میگذارند و خداوند نیز آنقدر از امکانات مادی گرفته تا معنوی و حتی قلب خود را به آنان میدهد تا این گروه از حق راضی شوند و آیهٔ شریفهٔ: «رَضِی اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ» وصف حال آنان گردد.
گناه دل
هر گناهی که دست، پا، چشم و زبان، قادر به انجام آن نیست، دل بهراحتی مرتکب میشود و با همکاری خیال و وهم، هر نوعی از آن را محقق میسازد.
اگر انسان بتواند اندیشه و دل را از باطل باز گرداند و دل بر حقتعالی مشغول نماید، خود را از بسیاری مفاسد دور ساخته است.
این ثمره و نتیجه از دل و عشق است و نتیجهٔ بازنگری ایندو میباشد. این آهنگ دل و عشق است و توازن ایندو را حقتعالی به واسطهٔ دین حفظ میکند. دین، آیین زندگی و مرامنامهٔ حرکتی انسان، مربی حرکت و ظهور عشق و دل است و به معنای کامل آن، منحصر به انسان نیست و همهٔ افراد هستی، دین و برنامهای برای حرکت خود از جانب حقتعالی دارند.
شکست بیپایان دل
فرهادی که به خاطر رسیدن به شیرین، تیشه بر کوه میزد و همه او را دیوانه میخواندند و به او سنگ میزدند هیچ گاه از کار خود و آنان ناراحت و غمگین نشد و همچنان تیشه بر کوه میزد و آن را میتراشید تا آن که روزی شیرین گلی را به سوی او پرتاب کرد اما گل به او نخورد و شیرین افسوس خورد که چرا گل وی به او نخورده است! فرهاد از این انداختن و افسوسِ شیرین بود که رشتهٔ ناسوت خود را پاره دید و قالب تهی کرد.
گُل مظهر لطف و رحمت است؛ ولی در آن هزاران هزار خار وجود دارد و اگر با میکروسکوپ به سطح گلبرگها نگاه شود خارهای آن به چشم میآید؛ ولی زبری پوست انسان موجب شده است که متوجه خار گُل نگردد و گل را لطیف پندارد. اگر دستی لطیف باشد، به قدری لطیف که دیگر پوستی در آن نباشد، بلکه همه گوشت، عصب و احساس باشد، آن وقت خارهای گل را احساس میکند. همینطور اگر دلی لطیف شد، خارهای سنگین را احساس نمیکند، چون با آن هم سنخ نیست؛ ولی اگر گُلی به سوی این دل رها شود، آن هم با همهٔ وجود، چون هم سنخ آن است دل از آن گل میشکند، باز شکستهاش میشکند، شکستههای شکستهٔ آن نیز میشکند، میشکند و میشکند و آنقدر میشکند که دیگر شماره و اندازهای برای شکستههای آن نیست و اگر دنیا هم تمام شود، باز در آخرت است که همچنان میشکند.
خداخواهی
افراد عادی خداوند را به خاطر منفعت، قدرت و بهشتی که دارد میخواهند و همین امر سبب غفلت مردم از حق میگردد؛ چرا که منافع آنان در این صورت، بدون لحاظ خداوند نیز به دست میآید، از این رو خداخواهی آنان بقا و ثباتی ندارد و به فراموشی و غفلت سپرده میشود. اما مؤمن آگاه، خود و منافع خود را به بقای حق تعالی باقی و سرمدی میداند؛ زیرا همهٔ حرکت وی در مسیر بقا و ثبات اندیشهٔ الهی است.
اهل دنیا و دنیامداران در پی خدایی هستند که با تمایلات آنها هماهنگ باشد و در مسیر شهوتشان به کار آید، در حالی که چنین معبودی همان هوای نفس آنان است و اینگونه افراد، حقیقت را در ظرف ذهنیت خود تهی میبینند و هیچ گاه پرستش معبود واقعی در ذهن آنان راه نمییابد؛ ولی اولیای الهی و مؤمنان راستین حاضرند برای وصول به حق از هر منفعت و سودی در گذرند و هر آسیب و بلایی را به جان بخرند تا به ملاقات محبوب حقیقی خود با خوشنودی او و با سرافرازی نایل شوند.
باید گفت: کسانی که در عقیده به حضرت حق راستین باشند، چندان فراوان نمیباشند، در حالی که افراد بسیاری سخن از خدا سر میدهند و خداوند را با خود آشنا مییابند بدون آنکه توجه داشته باشند این هوای نفس آنان است که مورد پرستش قرار میگیرد نه خدای تعالی.
زدایش تعلقات دنیوی
کسی که میخواهد دنیا را از خود بزداید مانند شناگری است که باید به عمق دریا فرو رود.
وقتی انسان در آب مشغول شنا کردن است، آب در جهت مخالف روی بدن او در حال حرکت است و شخصی که در آب فرو میرود، درون آب موجی به راه میاندازد و آبها به کناری میرود و او به تنهایی به زیر آب میرود. البته ممکن است چند حباب را در این مسیر با خود زیر آب ببرد؛ ولی بعد از مدتی حرکت به سمت دل دریا و عمق دریا هیچ حبابی با او نمیماند. کسی که به سوی حق تعالی حرکت میکند باید حباب تمامی تعلقات دنیایی از او زدوده شود و نمیشود برای به زیر آب و به ژرفای آن رفتن حبابی با خود برد وگرنه به عمق نرفته است.
مکر ناسوتی حق تعالی
مکر خداوند متعال همه را در ناسوت شامل میشود. واصلان راه و سالکان مسیر الهی نیز از مکر خداوند ایمن نیستند. گاه به سالک راه، بیراههها را نشان میدهند. سالک در این بی راههها هرچه بیشتر پیش رود، بیراههها بیشتر و عریضتر میگردد و نمایانی و جلوهگری راه نیز بیشتر میشود. باید به خداوند پناه برد و در مسیر حق استقامت نمود تا خیر جزیل و وصول به حق حاصل آید.
در اینجا شایسته است پرده از مکر الهی در برخورد با واصلان برداشته شود. در واصلان مکر الهی اینگونه است که آنان را که واصل شدهاند راحت نمیگذارد و چنان آنان را به این در و آن در میزند تا آنان را از خود دور کند. خداوند کسانی را که به اللّه مشغول شدهاند به دنیا مشغول میدارد. در این صورت واصلان چون به ندای عقل، دستور الهی برای آنان رسیده است، باید اطاعت کنند و آن امر دنیایی را به پایان رسانند؛ ولی این برای وصول و صحبت با یار مناسب نیست و واصل، صحبت یار و دل شب، تاریکی، سکوت و گرسنگی را میطلبد و حال آنکه اگر به دنیا و امور دنیوی مشغول شود و مجبور گردد برای رفع حاجت نیازمندان به اقدامی دنیوی دست یازد، از عبادت خود باز میماند و از یار، وصول، سکوت و تاریکی دور میشود و شاید نتواند به خاطر دوستان، خود را تازیانهٔ گرسنگی زند که اینها همه دست خداست و خداوند خواسته است.
حال واصل مثل عاشقی است که معشوقه به او کاری غیر از عشق بازی دهد و او هم دنبال آن کار رود و فکر کند آن کار اصالت دارد؛ در حالی که معشوقه بیشتر انسان را دست میاندازد و بارها و بارها عاشق را امتحان میکند.
مدد الهی برای زدایش حبهای ناسوتی
مسیر الهی بیراهه است و در آن سنگلاخهای فراوانی وجود دارد. رشد معنوی همراه با خاموشی ناسوت است که آغاز میشود. پرواز در آن سوست و باید سنگهای به پا بسته شده را آسیاب کرد. آن هنگام است که انسان خود را در زیر سایهٔ اطاعت خدای تعالی قرار میدهد و حب خدای تعالی نیز به او تعلق میگیرد و خداوند پزشک جراح آدمی میشود. باید خود به خرد کردن ناسوت شروع کنی. «تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز». حافظ خود میخواهد حرکت کند؛ ولی گاه مـیشود که خداوند متعال مدد مینماید و سنگینیها را میزداید.
پادزهر عشق برای درمان دنیامداری
برای عملهای جراحی بیهوشی عمومی یا موضعی لازم است وگرنه کسی تحمل درد عمل جراحی و جدا شدن عضوی از خود را ندارد؛ حتی اگر عمل، برای بیرون آوردن میخک پا باشد. عمل جراحی ظرافتهای خاص خود را دارد و تخصصی است که پزشکان کمتری بر آن دست مییابند.
عمل جراحی مثالی است برای کار عالم ربانی که میخواهد مزهٔ ناسوت و دنیا را از دل بیماری که به آن وابسته است بیرون آورد. آیا تاکنون اندیشیدهاید راهکار عالمان ربانی برای اینکه دنیا را از دل طلبههای جوان بزدایند چیست بدون آنکه آنان دردی را احساس کنند؟ چگونه میشود کسی را به مسلخ برد و سر از بدن وی جدا نمود؟ چگونه میتوان تمامی دنیا با همهٔ زر و زیور و جلوههایی که دارد را از قلب فردی جدا کرد بدون آنکه وی سخنی برای گفتن داشته باشد؟
واضح است صدای نالهٔ چنین فردی دنیا را به لرزه میآورد؛ ولی او آرام و بیصداست و در بیصدایی خود است که اشک بر گونههای او غلطان میباشد. استادی که میخواهد بر بیماری دنیامداری عمل جراحی انجام دهد، از مادهای به نام «عشق» برای بیهوشی استفاده میکند و چنان به فرد مورد نظر خود محبت میکند تا او تلاش کند دنیا را فراموش کند و از آن جدا شود.
استاد پس از آن است که چاقوی جراحی و پنس را دست خود فرد میدهد و میگوید: من نگران شما هستم؛ ولی در این کوره و مسیر سخت خیر فراوانی است. هر کدام از شما باید این آتش را بگذرد و این گذشتن از آتش، امری اجباری است. من فقط شما را دارم، نگران شما هستم؛ ولی سختیهایی که در این کوره وجود دارد، راه طلبگی و سعادت را به شما نشان میدهد. من برای شما دعای عافیت نمیکنم؛ بلکه هر لحظه منتظرم تا شما را در آن سوی آتش ببینم و برای شکفتن شما لحظهشماری میکنم.
این عشق است که بسیار قویتر از داروی مست کننده و بیهوش کننده کاربرد دارد و ناراحتی برای این عمل را دور میسازد و با این کیمیاست که میتوان ناسوت را از دل جدا کرد. عمل جراحی دل، مانند عمل جراحی کلیه یا قلب نیست که با چند ساعت کار و سه روز مراقبتهای ویژه بهبودی حاصل گردد؛ بلکه عمل جراحی دل، سالها طول میکشد. برخی به دو سال، چهار سال، و هفت سال و برخی را هرچه عمل کنیم درمان نمیشوند؛ زیرا سن که گذشت، حرکت هم کند میشود و دیگر فرد طاقت عمل را ندارد. عشق فراوانی میخواهد تا باغبان گلی را به ثمر رساند، اما خزانی که خود اوست همهٔ گلها را خشک میکند! آیا در این ماجرای حزنانگیز خریدار خداست یا دیگری؟
چگونه امام موسی بن جعفر علیهالسلام از خود بریده میشود و چنین دعا میکند که ای خدای شکافندهٔ دانه و…؛ همچنین حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام با آن عظمتی که دارد مینالد و در وصیت خود میفرماید: خداوند مرا از شما بگیرد و بدتر از من را بر شما مسلط کند و شما را از من بگیرد و بهتر از شما را نصیب من گرداند. چهطور خدای تعالی در ناسوت این بزرگان را به فشار میآورد و طاقت ایشان را میکاهد تا جایی که به مرگ زود هنگام خود راضی میشوند و مرگ خود را میطلبند.
خدای تعالی همه را قربانی میکند و تمام ناسوت را از دل آنان و حتی از جوارح و اعضای ایشان جدا میکند و خالص آن را برای خود برمیگزیند. جدا کردن و عمل جراحی ناسوت مشکل است؛ ولی خدای تعالی در کار خود مهارت دارد.
در این مسیر، کسانی هستند که به تیغ جراحی خداوند راضی میشوند و برخی خود، تیغ جراحی حق تعالی میگردند. گروه اخیر بسیار شیدا هستند؛ وگرنه جدایی از ناسوت، ناسوتی که ذره ذرهٔ بدن و تمامی نفسهای ما از آن است، آسان نیست. خدای تعالی، چنان ناسوت را از پوست، گوشت و فرزندان حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام که صاحب ذوالفقار حیدری است، جدا میکند که ریسمان به گردن او میاندازند و همسر ایشان را محاصره مینمایند و تیغ به گردن نیمه جان ایشان که نقش زمین شده بود، میگذارند. ناسوت به هر چیز و هر کس فشار میآورد؛ به کوه و یا به حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام .
دو دیدگاه متفاوت به انسان ناسوتی
انسان از دیدگاه قرآن کریم و اندیشهٔ بلند حضرات معصومین علیهمالسلام با آنچه صاحبان مکتبهای مادی میگویند تفاوت بسیار دارد. انسان در اندیشهٔ دینی میتواند به مقام «انسان کامل» دست یابد؛ در حالی که در مکتبهای مادی و بهخصوص مکتب اصالت تجربه آخرین سخنی که دربارهٔ انسان به میان میآید، قاعدهٔ «نهاد، برابر نهاد و همنهاد» یا «تصدیق، نفی و نفی در نفی» یا «تولد، جوانی و پیری» یا به اصطلاح «تز، آنتیتز و سنتز» است که در دایرهٔ نظامهای بدوی، مالکیت خصوصی و نظامهای اشتراکی، مالکیت همهٔ انسانها به صورت مشاعی حتی بر نوامیس خود را جستوجو میکند.
تمامی این سخنها گذشته از نارساییهای علمی، دارای کوتاه نظری خاصی است و تنها بر اساس اصالت تجربه و مکتب آمپریسم استوار است. این مکتب ارزش فلسفی درستی ندارد؛ زیرا تجربه یکی از مقدمات برهان است که خود، تابع اصلی کلی است و منطق باید صد درصدی، جزمی و کلی باشد. این جزم در اصل تجربه به تنهایی و بدون ضمیمه شدن اصلی عقلی یافت نمیشود. این مکتب گذشته از این مشکل، مشکلات فراوان علمی و عملی دیگری نیز دارد که ما در اینجا در صدد بیان آن نیستیم.
ناسوت و انسان کامل
پایان آفرینش، خلقت انسان ناسوتی نیست؛ بلکه این «انسان کامل» است که آفرینش را به پایان رسانده است. ماده هرچند نهایت سیر نزولی خلقت است، نهایت مسیر وجودی نمیباشد. سیر وجودی تا عروج ظهور ادامه دارد و در نهایت، به تحقق وصول برای انسان کامل میرسد.
باید توجه داشت بر این اساس، ماده نهایت نزول است و نه پایان وجود و ظهور. پایان پدیداری پدیدههای هستی به عروج ظهور است که در نهایت چیزی جز تحقق انسان کامل نمیباشد. تمامی امتها و انبیای سلف و حتی وجود ناسوتی حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله ظهور ناسوتی جناب انسان کامل است که حضرت خاتم پیامبران و جناب رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله میباشد. به تعبیر دیگر: جناب حضرت محمدبن عبداللّه صلیاللهعلیهوآله ظهوری از حضرت خاتم انبیاست.
مسیر تکامل انسان
مسیر رشد هر شخصی در جهتی خاص است که ویژهٔ اوست. حکیم و خردمند کسی است که هر فردی را بشناسد و سپس او را در مسیر خود قرار دهد. عدهای باید اسمای دنیایی حق را پیروی کنند تا از پای کوه دنیا به قلهٔ اسما و صفات حق راه یابند. راه رسیدن به هر یک از اسمای مبارک خداوند از دنیا شروع میشود؛ همانگونه که فرمودهاند: «الدنیا مزرعة الآخره»؛ دامنه و پای کوه دنیاست و آخرت و آخرین مرحله، صعود به قلهٔ اسما و صفات است. این سیر باید در انسان باشد تا به هر سمتی که حرکت میکند باز به حق رسد. البته، این امر با همراهی استاد زبردست و عارف به اسمای حسنای الهی ممکن است. کسانی که به راه کفر و نفاق میروند، سیر خود را قطع میکنند. آنان نه اسمای دنیوی حق را پیروی میکنند و نه اسمای غیبی و اخروی حق را. باید گفت آنان در اصل با هر حقیقت و واقعیتی مخالف هستند. البته، حقایقی که خود به آن نرسیدهاند. «النّاس أعداء ما جهلوا»؛ مردم دشمن چیزی هستند که نمیدانند. خصلت مردم اینگونه است که آنچه را نمیدانند انکار میکنند و این خصلت عمومیت دارد.
مسیری که به سوی حق تعالی میرود همه سویی و همه سمتی است. میتوان از افعال به تماشای اسما و صفات، و از اسما و صفات به مشاهدهٔ ذات نشست. ذات هم از اسما و صفات تجلی میکند و به افعال میرسد. در سیر اسمی، عدهای تک اسمی، برخی چند اسمی و گروهی نیز دارای دستهای از اسما میشوند. پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله ، حضرت زهرا علیهاالسلام و حضرات ائمهٔ معصومین علیهمالسلام دارای همهٔ اسما و صفات الهی هستند. عدهای جمالی و عدهای جلالی و دستهای در رأس هم جمالی و هم جلالی هستند که به آنان کمالی گفته میشود. برای دنیادوستان میتوان راه و مسیر رسیدن به دنیا را از اسمای الهی نشان داد و آنها را در کارگاه الهی از رشد، سیر و حرکت بینصیب نگذاشت. اگر دنیادوستان را آرام آرام به سمت دنیا حرکت دهند، خداباوری به سراغ آنها میآید و همه چیز را درک میکنند و راه بعدی خود را مییابند.
اهمیت پاسداشت شعایر شیعی
عالمان شیعی را میتوان به خصوصیتها و خصلتهایی شناخت که گذشته از علم، فضیلت و تقوا و شعار شیعی که ملاک هدفی اوست، خواندن دعاها، زیارتها، زیارت عاشورا و جامعه، دعای کمیل و سمات، مهر تربت، احترام به سادات، نوافل و اظهار حب شدید نسبت به امامان معصوم علیهمالسلام و اظهار بغض نسبت به دشمنان آنان است.
کسانی که اینگونه امور را کم اهمیت میشمارند کفران نعمت میکنند و عواقب وخیم آن را خواهند دید. دوری از روضه، عزا، گریه و ندبه برای ائمهٔ هدی علیهمالسلام و بهخصوص امام حسین علیهالسلام آثار شومی دارد و حتی در مرگ و میر و زندگی اعقاب آدمی و نسل وی اثر میگذارد.
کسانی که توجهی به اینگونه امور ندارند، توجه به مرام و مسلک خود ندارند؛ اگر گفته نشود که چنین مسلکی ندارند.
تمامی «الحبّ فی اللّه» و «البغض فی اللّه» برای ما همین است که در زمان غیبت گذشته از تمامی وظایف علمی، عملی، فردی و اجتماعی شعار شیعی خود را زنده و زباندار جلوه دهیم.
آنچه برای ما میماند و آنچه میتواند از ما مورد امید باشد همین شعایر و اظهار آن است که روح ما را در این حال و هوا نگاه داشته است.
مفاهیم معنوی و درک سطحی
بسیاری از مفاهیم و واژههاست که بر زبان عموم افراد جاری است و کاربرد عادی زبان میباشد، اما معنای این واژهها برای آنان قابل درک نیست و بدون تأمل است که مورد کاربرد قرار میگیرد. هنگامی که قضاوت دیده به میان میآید و این رؤیت است که حاکم میباشد، مفاهیم بهخوبی تصور میشود و آثار خود را ظاهر میسازد. مال، خانه و زندگی از اینگونه مفاهیم است. اما مفاهیم معنوی برای عموم افراد چیزی جز مفهوم صرف نیست. خداوند با خانه و بهشت با دشت، باغ و صحرا تفاوت دارد و تصور دوزخ و جهنم با ضربهٔ سیلی و ضربات شلاق متفاوت است.
مفاهیم معنوی چون چندان به ذهن نمیآید، عامل تحریکی در آدمی نمیشود، بر خلاف امور مادی و دنیوی. ما از مظاهر مادی بهراحتی منفعل میشویم و به آن وابسته میگردیم؛ ولی انفعالی در ما از یادکرد بهشت و دوزخ پیدا نمیشود. ما از شیر و شکر خاطره داریم ولی از بهشت و دوزخ خاطرهای به ذهن ما نیست. آنطور که پشهای ما را آزرده میسازد، دوزخ ما را آزار نمیدهد. از امور معنوی بهطور موهوم استقبال میشود و حقیقت آن به اذهان عادی نمیآید. بسیاری «خدا» میگویند و مدعی هستند که به خدای تعالی اعتقاد دارند؛ ولی آن خدا چیست و چه زمینهای از توجه را میتواند داشته باشد، معلوم نیست. به همین دلیل، امور معنوی در ما کمتر تحریکی را ایجاد میکند و انگیزههای مادی بیشتر ما را به حرکت وا میدارد.
خداوندی که خالق هستی است به حقیقت، بالاتر، زیباتر و کاملتر از تمامی پدیدهها میباشد، در حالی که هستی و مظاهر ناسوتی آن ما را سرگرم میکند و خدای تعالی را از خاطر دور مینماید و حال آنکه حق تعالی باید چنان آدمی را مشغول سازد که رؤیتی از غیر در خاطر نیاید.
با این توضیح میشود گفت: مفاهیم بر دو گونه است: پارهای که بهخوبی ادراک میشود و برای آدمی ملموس است و دستهای دیگر که چندان ملموس نیست و همین عدم ادراک، آدمی را در طریق میگذارد و سرگرم «هیچ» میسازد و انسان را از خود دور میدارد.
کسانی که امور معنوی را ـ دستکم به اندازهٔ امور مادی ـ ادراک میکنند، دیگر نمیتوانند مردمی عادی باشند. آنان از اولیای الهی دانسته میشوند و هرگز در بند حیات مادی و مظاهر ناسوتی نمیباشند. اینگونه افراد به هیچ وجه نمیتوانند خود را به امور موهوم سرگرم سازند و از این رو، تنها دل به حق تعالی میبندند. تنها عاملی که علت به وجود نیامدن چنین ادراکی نسبت به امور معنوی در عموم افراد میگردد جهل، نادانی و فقدان آموزشهای علمی و عملی در سطوح مختلف زندگی یک فرد ـ از خانه گرفته تا مدرسه، محیط کار و اجتماع ـ است و تربیت آنان نسبت به امور مذهبی، تنها زمینهای صوری در حد شعایر و شعارها بوده است که آن هم بیش از تصورهای موهوم نیست و لازم چنین عملکردی آن است که نباید بیش از این مقدار نتیجه دهد.
کمال عقل در گرو عمل برای خدای تعالی
عمل بايد با درايت همراه باشد تا پذيرفته گردد. عمل بدون دانش و حكمت نظرى عليل و ناقص است. البته بايد دانست حكمت نظرى با دانايى بر رشته هاى تخصصى متفاوت است. ممكن است كسى كاسب و كارگر يا رعيت باشد و عالم و حكيم باشد. گاهى هم ممكن است صاحب دكترا عالم و حكيم نباشد.
عالم و صاحب درايت كسى است كه روشنايى، نور و صفا در باطن او جلوه گر شده است. از چنين كسى عمل اندك هم مقبول است و هم مضاعف و دوچندان. يعنى يك ركعت نماز او دست كم دو ركعت به حساب آورده مى شود. اما فرد ناآگاه و اهل هوى عمل فراوانى دارد و اعمال وى چهره ى دينى هم دارد ولى از او پذيرفته نمى شود.
عاقل در برابر اهل هوى و نادانى قرار گرفته است. اهل هوى به معناى اهل گناه و معصيت نيست، بلكه كسى است كه وقتى به مسجد مى رود، مى خواهد در جايى بنشيند كه تكيه دهد و با آبى وضو گيرد كه از خنكاى آن لذت برد و به مكه مى رود تا صفاى عبادت را بچشد و از شكوه كعبه و نورپردازى آن به وجد آيد. البته چنين خوشايندى به طور عادى اشكال ندارد ولى عاقل چنين هواهايى ندارد و به دنبال آن نيست كه عبادت براى او خوش مزگى داشته باشد و عبادتى ملس را نمى خواهد.
در برابرِ عاقل، كسى است كه حتى كار خير را بر اساس هوس و خودمحورى انجام مى دهد و نفس و خوشايندى خود را محور و مدار قرار مى دهد و اگر هوس او نباشد نماز و ديگر تكاليف عبادى خود را انجام نمى دهد. كسانى كه تلخى (ترياك) مصرف مى كنند، بايد چايى غليظى بعد از آن بخورند، نماز و عبادت اين گروه نيز چنين است و بايد نماز را با كمى ملسى مخلوط كنند تا بتوانند آن را بگزارند. كسى كه وقتى بى كار مى شود به سراغ نماز و مسجد يا محل هاى زيارتى مى رود و وقتى كارى دنيايى پيش مى آيد از آن كم مى گذارد عبادتى جاهلانه انجام مى دهد؛ چرا كه او براى دل خود كار مى كند و نه براى خداوند متعال و اين دو تفاوت بسيار زيادى دارد.
گاهى كسى از سر بى خوابى به نماز شب مى ايستد و گاهى خواب چشمان كسى را گرفته و با ميل به خواب، چنان انرژى و توانى براى عبادت مى گذارد كه براى نماز شب بر مى خيزد و اين دو با هم تفاوت بسيار دارد.
عاقلان و اولياى خدا براى دل خود كارى نمى كنند و اگر به دل خود باشد دست به كارى نمى زنند. حضرت ابراهيم عليهالسلام مى فرمايد عشق، عشق مولاست: «قُلْ إِنَّ صَلاَتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ»؛ لحظه لحظه ى زندگى من براى اوست و چيزى از آنِ من و براى خوشايند من نيست.
اين عشق است كه ارزش كارها را تغيير مى دهد. يكى با عشق بر مى خيزد و يكى بى كارى و بى خوابى است كه او را به عبادت سوق مى دهد. عبادتى كه با جهل و ناآگاهى همراه است مردود مى شود، همان گونه كه عبادتى كه با هوس آميخته است مردود مى باشد و تنها عبادتى كه به حسب تكليف و وظيفه و از سر عشق به خداوند انجام مى گيرد پذيرفته است. چنين عاقلى مى گويد: خدايا، اگر كار در دست من باشد، چيزى نمى خواهم. نماز هم نمى خواهم، ولى چون تو مى گويى آن را مى خوانم.
كسى كه مسجد مى سازد تا خود را نشان دهد و نظر مردم را به خود جلب نمايد هم اهل هواست و هم به شرك مبتلاست و كسى كه براى خدا مى سازد و براى خدا به مردم خدمت مى كند عاقل است. عاقل كسى است كه نه براى خود كار مى كند و نه براى مردم و فقط براى خداوند است كه سختى كار را بر خود تحميل مى نمايد. البته، كارى كه براى خدا باشد هم براى شخص مفيد است و هم براى مردم.
كمال عقل
سخن گفتن از عقل چندان آسان و هموار نيست. عقل كم ترين چيزى است كه ميان آفريده ها توزيع شده و امرى بخششى است و بايد ديد بهره ى هر كس از آن چه مقدار است؟
تمام كمال تمامى عقل است كه در سه چيز منحصر است و اگر كسى چيزى از آن را نداشته باشد، به همان ميزان از خرد وى كاسته است. دين آگاهى و شناخت دقيق از دين و دانستن اصول، معارف، فروع و احكام آن نخستين بخش از خردورزى است. انسان دين آگاه است كه ركنى از كمال را دارد. هم چنين عاقل كسى است كه بتواند زندگى خود را به خوبى اداره و مديريت نمايد. انسان دين شناس اگر در زندگى مدير لايقى نيز باشد مشكلات فراوانى را پيش رو خواهد داشت، از اين رو بايد كمال سومى هم داشته باشد و آن بردبارى در مشكلات است. مؤمن نبايد در پيشامد مشكلات خود را ببازد و ناراحت و اندوهگين شود و از خود ضعف و ترس نشان دهد.
در روايت آمده است زره حضرت اميرمؤمنان عليه السلام پشت نداشته است؛ چرا كه آن حضرت هيچ گاه به دشمن پشت نمى كرده و هميشه رو به روى او مى ايستاده و به خود مطمئن بوده اند.
در دنيا نمى شود مشكلات و حوادثى ناخودآگاه پيش نيايد و در چنين مشكلاتى بايد صبور بود. مشكلات سختى كه قابل پيش بينى و محاسبه و دورانديشى نيست و بايد نسبت به آن صبر داشت.
عاقل و كسى كه عقل كاملى دارد و همه ى كمال در او جمع است فردى است دين باور و دين آگاه كه دنياى خوبى دارد و با مديريت صحيح، زندگى فردى، خانوادگى و اجتماعى خود را سامان مى دهد و زمانى كه مشكلى پيش مى آيد مى ايستد و با دين آگاهى و مديريتى كه دارد مشكلات را حل مى كند.
بايد توجه داشت ما صبر بر سختى ها را در مرتبه ى سوم قرار داديم؛ چرا كه انسان ميان دين و دنيا بايد صبور باشد و اين امر خيلى سخت است و كم تر كسى يافت مى شود كه هم دين آگاه باشد و هم دين باور و هم دين عامل. دين آگاه كسى است كه قدرت استنباط و اجتهاد و توان انديشه دارد و بر آن چه متوليان دينى مى گويند تأمل دارد و دين را به تقليد به دست نمى آورد. دين باور كسى است كه نسبت به فهمى كه از دين دارد اصرار بورزد و آن را حق بداند و پاى آن بايستد و دين عامل كسى است كه به اقتضاى دين خود عمل مى كند و در آن چه وظيفه و تكليف خود مى شمرد كوتاهى، سستى و اهمال نداشته باشد. تفقه در دين چنين روندى دارد و سه مرحله ى ياد شده را در بر دارد.
از خطاکاری تا عصمت آدمی
خطاکاری از حریم انسان حیوانی نمیتواند دور باشد. خطاکاری از ویژگیهای انسان نیست تا هرگز از او قابل دوری نباشد بلکه از ضعف یا از اوصاف حیوانی است و هر کس هر اندازه خود را از این اوصاف دور دارد و در تثبیت صفات انسانی بکوشد، در دوری از خطا موفقتر است.
خطا از ضعف و اوصاف حیوانی است و ممکن است انسان به جایی رسد که هیچ گونه خطایی نداشته باشد. هنگامی که الطاف خاص الهی شامل کسی میگردد، زمینهٔ کمال در او پیدا میشود و تمامی قوای علمی و عملی در او متعادل میگردد و به وصف عصمت دست مییابد. البته مصادیق آن را باید در کسانی محدود دانست که دلیلی محکم از جانب صاحب شریعت داشته باشند.
تولد نفس
هر نفسی برای تولید مثل به مدت و زمان نیاز دارد. نفس آدمی در زمانی اندک، بلکه بدون مقیاس زمان و مکان میتواند متولد گردد و زایش داشته باشد؛ همانطور که تولید نفس نیز میتواند اینگونه باشد.
تکون و تولد نفس با انسان همزمان و همزاد است. طفولیت، نوجوانی و برومندی وی اینگونه است. این فرزندان نفسانی همزمان در عرض پدر عرض اندام میکنند و نقش خود را گویاتر از پدر و همزاد خود بازی میکنند.
کمال آدمی
کمال آدمی در آن است که ابتدا نواقص خود را برطرف سازد و سپس بر فضایل خود بیفزاید؛ همچون طبیب و رنگرزی که ابتدا مرض و چرک را برطرف میکنند، سپس در جهت رنگآمیزی و تقویت فرد میکوشند. پس آدمی در راه کسب فضایل ابتدا باید نیروی سبعی و بهیمی خود را تابع عقل گرداند تا بتواند حیوان نفس را کنترل کند.
اگر آدمی سوار بر اسبی وحشی باشد و سگی هار در پی و شیری درنده در پیش داشته باشد و همه به یک زنجیر بسته شده باشند، در این مجموعه، سگ به دنبال استخوان، اسب به دنبال مرغزار و شیر به دنبال طعمهٔ خود است و به این ترتیب، آسایش و آرامش برای آن فرد باقی نمیگذارند؛ ولی اگر آدمی بتواند آن حیوانات را بخوبی کنترل کند، براحتی میتواند از آنها استفادههای فراوان کند و همه را اسیر خود گرداند و در اختیار گیرد.
«من أزداد علما و لم یزدد هدی لم یزدد من الله إلاّ بعدا»؛ هر کس علم و دانشی را بر معلومات خود بیفزاید، ولی بر هدایت وی افزوده نشود، در واقع، آن علم چیزی جز دوری و حرمان بر او نیفزوده و به همان اندازه که علم آموخته، فاصلهٔ وی از حق و حقایق عالم بیشتر شده است.
پس همان طور که در این بیان مأثور است، علم صوری یا حُسن و یا هر صفت دیگری ـ چه در خلقت آدمی باشد و چه با کوشش به دست آید ـ برای سلامت و سعادت آدمی کافی نیست و انسان باید در جهت تعادل و استجماع قوا و هماهنگی آنان گام بردارد تا در مسیر رشد عقلی و اقتدار نفسی قرار گیرد که همین امر، قرب الهی را در پی دارد.
محبّت؛ اوج کمال انسان
علم و برهان در نهایت عدالت میآورد، ولی عرفان و معرفت محبّت ایجاد میکند. حال با این بیان، معنای صراط مستقیم، دقیقتر و بسیار ظریفتر میشود؛ چون محبّت به هر چیز، صراط مستقیم و بغض به اشیا ضلالت میشود؛ بنابراین، «محبّت» و «کینه» دو اصل دنیا و آخرت است.
محبّت، سه مرتبه دارد: محبّت به خدا، محبّت به خود و محبّت به خلق. بر اساس این بیان، محبّت به تمام مخلوقات لازم است؛ حتّی به گمراهان؛ به طوری که باید همچون پدر دلسوزی که به فرزندان ناخلف خود محبت کرده است، دست از پدری خود بر نمیدارد و با آنها رفتاری محبتآمیز کرد؛ هرچند نباید موجبات گمراهی بیشتر آنان را فراهم نمود.
کمال محبّت وقتی است که بغض از وجود آدمی رخت بربندد تا جایی که حتی به خود بدی هم محبّت داشته باشد؛ و هرگز بد نبیند و هستی را سراسر، چهرهٔ جمال و جلال حق بیابد.
در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
این غایت طریق عرفان صافی و معرفت حقیقی و وصول کامل ربوبی است که کمتر کسی از اهل معرفت و سلوک، به طور کامل و سالم، آن را تحقّق میبخشد.
محبّت به حق تعالی
«عرفت اللّه فی کلّ شیء قبله و بعده»؛
خدا را شناختم در هر چیزی، قبل از آن چیز و بعد از آن چیز که تمامی هستی ظهور و نزول حق میباشد.
«عمیت عین لا تراک»؛
کور است چشمی که تو را {در مرایی انفسی و آفاقی} نمیبیند. بیان حضرت، اخباری است و حکایت از کوری این گونه افراد میکند؛ نه این که نفرین و انشا باشد؛ زیرا حضرت در پی نفرین نیست و تنها حقیقت را بیان میکند.
محبّت به پروردگار ـ که چهرهٔ حقیقی محبّت است ـ ابتدا با تفکر در نعمتهای الهی حاصل میشود و استمرار آن سبب شوق و عشق به حق میشود. البته، تا این مرتبه راه مبتدیان است و راه برتر، حضور در محضر حق و مشهد جمال و جلال اوست. در رابطه با همین مقام است که حضرت علی علیهالسلام میفرماید: «عرفت اللّه فی کلّ شیء وقبله وبعده» و امام حسین علیهالسلام نیز میفرماید: «عمیت عین لا تراک» آدمی باید در مقام شهود بماند تا براستی عاشقی حقیقی نسبت به معشوق خود گردد و این راه میسّر نمیشود، مگر با طی مراحل معرفت و عرفان ـ که همان شوق و عشق و محبت به حق است ـ و نقطهٔ شروع آن، «زهد» و اعراض از دنیا و آنچه در آن است، و در مرحلهٔ بعد به عبودیت حق نایل گردد و در مقام بندگی باقی بماند؛ آن هم بندگی و وصول به حق؛ نه شوق به بهشت یا ترس از دوزخ، که همهٔ موارد یاد شده مبادی راه وصول کامل به حق است.
شرایط عبادت
در عبادت باید دو امر مهم رعایت شود که بدون تحقق امر اول، عبادت صورت نمیپذیرد و بدون امر دوم محتوا نمییابد.
امر نخست آن است که دستور از جانب شارع مقدس باشد؛ و امر دوّم این که عبادت با زندگی فردی و اجتماعی آدمی همدوش و همگام باشد. بر این اساس، باید گفت: نماز جماعت و جمعه و حج و روزه هنگامی عبادت است که در عمق جان مؤمن باشد و در متن جامعه یافت شود؛ نه در کنج خلوت و پنهان خانقاه؛ چرا که چنین نمازی، سرود و این گونه حج، رژه و روزهای این چنین، اعتصاب غذاست؛ در حالی که عبادت، قیام در مقابل گناه و بدیهاست.
عشق به خود و دیگران نیز چنین است؛ زیرا هر موجودی عاشق خود و کمالات خویش است؛ هرچند ممکن است در شناخت کمال خود و وصول به معشوق خویش اشتباه کند، که برای رفع این اشتباه باید پناهنده به حقیقتی شود که از خطا مصون است و آن تنها قرآن کریم و حضرات معصومین علیهمالسلام میباشند؛ پس حقیقت دین و امام بحق، ملاک شناخت تمامی خوبیها و بدیهاست؛ نه گفتار دیگران؛ چرا که در گفتار دیگران، احتمال خطا وجود دارد، و این است معنای عشق حقیقی در مکتب قرآن و عترت نبوی صلیاللهعلیهوآله .
انی أُحبّک، إنّی أحبک، إنّی أحبّک
معصوم میگوید: «إن أدخلتنی النّار أعلمت أنی أحبّک».
اگر از نعیمت دورم سازی و یا در نارت اندازی، فریاد سر دهم و تمام اهل آتش را باخبر سازم که من تنها تو را دوست دارم و حق را طالبم. نورت پیش کش، نارت بی اثر، و تنها خود را پیش کش.
خواهی بسوزانی بسوزان و خواهی در نزد دشمنان به آتشم کشی پس در کش که در هر حال میگویم تو را طالبم، هرچه میخواهی در نارت بسوزان که سوزش از سوزشِ نار محبتت بیشتر نخواهد بود.
هرچه خواهی در آتشت خواهم بود و آنجا آنقدر «اّنی أُحبک» گویم تا تمامی اهل نار را باور افتد و همه با من همناله گردند و تمامی گوییم: «انی أُحبّک، إنّی أحبک، إنّی أحبّک» تا آن که آتش را با خود همصدا سازیم و در حبّ تو اندازیم که دیگر چیزی و کسی جز حبّ تو باقی نماند و نار و نور و دوزخ و دوزخی تمامی محب تو گردند و تومحبوب آنان.
بندگی حق تعالی
حق «وما خلقت الجنّ و الانس إلاّ لیعبدون» سر داد تا همه بدانند که وظیفهٔ عبد چیست و جز عارف چه کسی مییابد که جز حق غایت نیست و این خود بی ترک خود و عبودیت در بر حق میسر نمیشود و نشانهٔ وصول همین است و بس.
عارف خرابی را میخواهد و بس. عارف میخواهد به مقامی رسد که جز حق نباشد؛ بی لحاظ و عدم لحاظ هر چیزی که در وهم آید. پس فاقد ارادهٔ حق ندارد و واجد داراییهای خود را از خویش دور میسازد؛ زیرا فاقد، حبّ وجدان را نمیتواند از خود دور دارد و واجد نه میخواهد و نه میتواند چیزی جز حق داشته باشد. بی زمینهٔ وجود راهی به عرفان حق نیست؛ اگرچه صدق در سیر ارادهٔ حق نفی هر وجودی جز حق را در پی دارد.
فنا و بقا
عرفان دریایی بس ژرف و پر طوفان و انباشتهای از امواج هولناک است و به آسانی نصیب کسی نمیگردد؛ زیرا ترک خود کردن و نفی کمال نمودن و دنبال کردن حق مقدّماتی جز فنا، تلاشی و نابودی تعینات ندارد؛ در حالی که انسان تا خود را مییابد و میشناسد، درگیر غم و اسیر تن و آلودهٔ من میباشد و تنها هنگامی از این بار گران فارغ میگردد که دیگر بقا و ثباتی از خود نداشته باشد و بدون آن که بخواهد و یا ببیند، ناگاه خود را در سلک حق خواهد دید و میبیند که به بقای حق باقی است و دیگر از خود و خودی اثری ندارد.
عارفان دلباخته و دلسوخته
عارفان به طور کلی بر دو گروه میباشند: عارفان دلباخته و نظرباز و عارفان دلسوخته و جانگداز. یکی به نظر میرسد و دیگری بی پا و سر میشود. یکی در سوز است و دیگری در ساز؛ که هر یک غیر از دیگری است. یکی را مییابند و از اشراق بار سفر میبندد و دیگری خود باختهٔ حق میباشد و با شهود و خون دلی از برای خود، توشهٔ سفر میدارد.
عرفان، آخرین قلّهٔ صعود انسان
بعد از مراحل شناخت کلام و فلسفه در جهات و مراحل متفاوت آن نوبت به عرفان میرسد که عالیترین مرحلهٔ یافت و شناخت انسان است. عرفان، شناخت نظری و یافتههای عینی انسان است و موضوع این سیر را نفسِ حضرت حق تشکیل میدهد و عرفان راهگشای ما برای وصول به این شخص است.
عرفان، دیدن حق تعالی است بیهر پیرایهٔ ذهن و اندیشه، و بودن حق با هرگونه جلوه و ظهور؛ یافت جناب حق بدون هیچ گونه نقص و کمبود، شناخت حضرت حق است با هر بود و نبود. گفتهاش حق است و کردهاش نیز حق میباشد. میجوید و یافتش حق است. عارف مییابد که این تنها جناب حق است که هزاران اسم از خود ظاهر میدارد؛ زیرا تمامی اسما، اسم در اسم، ظهورات جمال و جلال اوست و اسم حقیقی را مسما اوست و تنها اوست که چهرهٔ یقین و تعین است. او ذاتی است یکتا که هرگز تغییرِ صفت، حالت و تبدل را نشاید.
موضوع این علم را حق تعالی تشکیل میدهد و عارف، راه گشای این امر است. این علم را موضوعی است که عین موضوعات مسایل و نفسِ اشخاص مسایل است و دوگانگی و حمل انتقال و ذهن، در حریم آن یافت نمیشود. ذهن عارف، عین و انتقال وی، ثبات محض است. عرفان نفسِ عارف است و عارف خود نفسِ عرفان و هر دو، دو لفظ در قالب یک معناست. عارف غایت مطلوب را در خود و خود را در غایت مطلوب میشناسد. ثمر در عرفان، نفس موضوع و موضوع، نفس ثمر است. عارف شنیدهها و اندیشههای ذهنی را چندان ارج نمینهد و خود را با دیده مشغول میدارد و جز دیده و رسیده چیزی را نمیشناسد. حق را جز حق نمیداند، جز او نمیبیند و جز او نمیخواهد و تنها دل در گرو ایشان میدهد و فارغ از هر وسوسهای در سیر همیشگی به سر میبرد.
عرفان شاهکارهای هنری بلند و عمیق بسیاری دارد که درک آن برای بیشتر افراد؛ حتی برای آشنایان با آن مشکل است. در این زمینه، چه بسیار عرفای عالی قدر و بلند همتی بودهاند که در دامان این درک و شهود بودهاند که بیان یارای ارایهٔ کامل آن را ندارد؛ چه در جهت عرفان کلاسیک و تعلیمی ـ به دنبال آن عملی و چه در جهت عرفان عریان و واصلان کامل که حضرت حق را بدون پیرایهٔ درس و کلاس یافتهاند.
روندگان این راه بسیار کم و رسیدگان به مقصد آن بسیار اندکند، ولی مدعیان آن چندان هم کم نیستند. آن کس که این راه را میرود سخنی نمیگوید و آن کس که میرسد «نه» میگوید و در وصول محض دیگر «بلی» و «لایی» به خود راه نمیدهد و خود را محتاج ستر و پنهان کردن نمیبیند؛ اگرچه در ابتدای وصول، این پنهانکاری را رمز وصول محض میداند و بر آن مسیر گام بر میدارد.
میان گفتن، رفتن و رسیدن، فاصلهای است بس دراز و هر یک، خود سیری جدا دارد. «حرف» کار است و «رفتن»، بار و «رسیدن»، قرار و فراغت بال، اولی دام است و دومی دانه و برای سومی دیگر لفظی مجو؛ زیرا محتاج بیان و قابل توصیف نیست.
در طول عمرِ عرفان، همیشه ره پیمودن و رسیدن با ادعا و دغل، موازنهای مستقیم داشته است. به طور نوعی، آن کس که ادعا داشته از واقعیت بیبهره بوده و آن که چیزی داشته، لب گشودن بر خود روا نداشته است. مدعیان بسیار، ولی بیثمر و رسیدگان فراوان، اما کم حرف بودهاند. این موازنه، خود مشکلاتی آفریده که جدایی و تشخیص حق از باطل و صدق از کذب را کاری بس دشوار کرده است.
بنابراین، برای شناخت عرفان باید فصل اساسی و بخش عمدهٔ بحث و کوشش را در جهت شناخت عرفان حقیقی و روش حضرات معصومین علیهمالسلام و امیرمؤمنان علیهالسلام و حضرت سجاد علیهالسلام و دیگر معصومین علیهمالسلام قرار داد؛ زیرا آن حضرات علیهمالسلام را سودایی دیگر و مبنایی دگر است؛ عرفانی که مرز وصولش ندای وجوب سر میدهد و اندیشهٔ امکانش از غیب خبر میآورد، با جناب حق است؛ ولی نه از خود بیخبر؛ با مردم است؛ ولی نه غافل از حق؛ با هوش است و سرمست و پرخروش؛ با لسان غرق معنا و با معنا زیبایی لسان و بیان را دمساز گشته است.
راهیانی که میتوانند بیمدرسه و درس در این معرکه سرگرم گردند، عرفانی مییابند که از عرفان دیگران جداست و برای دیگران مرشد و مقتدا میباشند. عرفانِ همچون سلمان و ابوذر و مقداد و عمار را باید از این مقوله دانست. عرفانی که دیگر حرف نیست، درس و مدرسه نیست، کتاب و استاد نیست؛ بلکه همه چیز است. حق است و حق؛ نه آنکه تنها حرف حق است. عرفان است و عارف که هر دو عنوان چهرهای یگانه دارد. عارف بعد از وصول میپوید و قبل از وصول هم میپوید و میسوزد و میسازد نه آن که میسازد؛ بیآنکه چیزی بگوید. این است عرفانی که غایت و قصوای معرفت است و هرگز بدون این مکتب و استاد، برای کسی میسّر نمیشود.
خُلق و تکرار عمل
اخلاق با تکرار عمل رابطه دارد؛ بهگونهای که تکرار، تزاید، تخلق و عادت میآورد؛ از این رو تکرار و اِصرار بر گناه بدتر از نفس گناه است؛ چرا که تکرر، تخلق میآورد. برای ترک گناهان نیز، آدمی اول باید از گناهان نزدیکتر که به آن مبتلاست شروع به کنارهگیری کند و سپس گناه دورتر را ترک کند؛ چون این گناه قدیمیتر است و در جان ریشه دوانیده؛ از این رو ترک آن نیز مشکلتر است. گناه نزدیک، سبب دسترسی به آنچه دورتر است میشود و ترک آن سبب رهایی از گناهان دورتر و بزرگتر خواهد شد؛ پس باید برای ترک گناهان دور و نزدیک برنامه و نقشهٔ اساسی کشید.
اخلاقی که از روی عادت و تکرار عمل در جان انسان قرار میگیرد با اخلاق فعلی و فعلیت اخلاق تفاوت دارد؛ چرا که عمل بهطور قطع باید از روی قصد، اراده و اختیار باشد، ولی فعل، گاهی بدون قصد، اراده و اختیار از انسان سر میزند؛ برای نمونه: اگر در خواب، به طور ناخودآگاه دست یا پای آدمی به لیوان آبی بخورد و آب بریزد یا لیوان شکسته شود، فعلی انجام گرفته است، ولی صورت عمل را ندارد؛ و برای تبدیل فعل به عمل، قصد و تکرار لازم است.
پس عمل اخلاقی با تکرار به تخلق و فعل اخلاقی میرسد و در این صورت است که در خوبیها از ارزش ویژهٔ اخلاقی برخوردار میشود و در کجیها و کاستیها مشکلات وی ریشهدار میگردد. پس آدمی با کردار خود زندگی مینماید و با بدیهای خود محشور میشود و در خواب و بیداری از آن بهرهمند میگردد. به عبارت دیگر آدمی بر سر سفرهٔ خود نشسته است و نیک و بد کردار وی عامل عمدهای در سلامت و سعادت یا حرمان و شقاوت وی به شمار میرود و خود آدمی باید نسبت به ترمیم آن منتهای کوشش را داشته باشد؛ چنانچه در کلمات نورانی معصومین« علیهالسلام » نیز به این شیوه و روش عملی برای وصول به کمالات اخلاقی سفارش شده است که به عنوان نمونه به چند روایت از امیرمؤمنان« علیهالسلام » اشاره میکنیم:
ـ «روّضوا أنفسکم علی الأخلاق الحسنة؛ خودتان را بر صفات نیک تمرین دهید».
ـ «و عوّدوا أنفسکم الحلم؛ خودتان را به بردباری عادت دهید».
ـ «و عوِّد نفسک التصبر؛ خود را به شکیبایی عادت دهید».
ـ «و من لا یتحلّم لا یحلم؛ کسی که خود را به بردباری وادار ننماید، بردبار نمیگردد.»
ـ «ذلِّلوا اخلاقکم بالمحاسن وقوِّدها الی المکارم؛ خویهای خود را با خوبیها و نیکوییها رام گردانید و اخلاقتان را بسوی بزرگواریها بکشانید».
«و عوّد نفسک السَّماح؛ و تخیر لها من کل خُلُقٍ أَحسنه فإنّ الخیر عادة؛ خود را به گذشت و بخشش عادت بده و از هر صفتی نیکوترین آن را برای خود برگزین؛ زیرا خیر و نیکی با عادت و تکرار به دست میآید».
بیداری، ذکر و غفلت
تنبه و غفلت مانند نطق، فصل اخیر و حقیقت انسان است. اگر فصل اخیر حقیقت آدمی، تنبّه، تذکر و بیداری، نور و روشنایی باشد، منبع همهٔ کمالات الهی و انسانی میشود، ولی اگر فصل اخیر وی، غفلت و بیخبری از خدا باشد، تا مرتبهٔ حیوانات، بلکه پایینتر از آن تنزل میکند و سرچشمه همهٔ شرور و خبایث میشود.
نفس ناطقهٔ انسانی یا ذاکر است یا غافل؛ از اینرو امام سجاد « علیهالسلام » میفرمایند: «وَ نَبِّهْنی لِذِکرِک فی أَوْقاتِ الْغَفْلَة؛ مرا در هنگام فراموشی و غفلت به یاد خود آگاه ساز». خدایا، چنان کن که من در غفلت نباشم و در ذکر باشم؛ یعنی نفس ناطقهام فعلیت در ذکر داشته باشد و این گونه نباشد که در وقت حرکت، ذاکر نباشد و تنها در نماز ذاکر باشد. اگر انسان با حقیقت ذکر، پیوند و اتحاد داشته باشد؛ بهگونهای که کثرت و غیریت از میان برداشته شود و ذکر و ذاکر و مذکور یکی شود، آنگاه است که انسان همیشه ذاکر است.
انسان باید کاری کند که ذاکر همیشگی باشد؛ چرا که ذکرِ غیر حق ـ اگرچه برای یک لحظه ـ غفلت است. متعلق ذکر نیز چیزی جز حق نیست و در غیر اینصورت به هیچ وجه ذکر نمیباشد؛ پس اگر کسی به زبان ذاکر باشد، ولی ذکر، حقیقت جانش نشود و دلش به دنیا و آنچه در آن است، سرگرم باشد، او نیز غافل است. انسان غافل، حیوان بالفعل و انسان بالقوه است، بلکه فعلیت جهات حیوانی در غافل شدیدتر است.
ذکر، یا جلّی و آشکار است یا خفی، قولی، حالی یا ذاتی. در هر صورت، ذکر یا در مقام دفع است یا در مقام جلب منفعت. ذکر «سبحان الله»، گناهان، غم، کدورت و کمبودها را رفع میکند. برخی از اذکار، شرح صدر میدهد. برخی دیگر بلا و گرفتاری برای انسان میآورد و به گفتهٔ شاعر: در این بادیه پیها بریدهاند؛ از این رو انسان مؤمن در سیر معنوی خود باید آخذ و مأخوذ داشته باشد. باید با استاد پیش رفت؛ زیرا خطر دارد؛، اگرچه خیرات هم دارد.
ذکر حق؛ یعنی غافل از غیر حق بودن. ذاکر بودن، اراده و توجه همیشگی به حق داشتن را لازم دارد؛ بر این پایه، ذکر در بیداری کافی نیست. اگر در خواب نیز ذکر بگوید، معلوم میشود که ذکر در جانش جا افتاده و با آن یکی شده است و چنانچه کسی ذکری را شروع کرد، باید دست کم چند ماه یک بار این گونه شود و تا آن ذکر را در خواب نگوید، ذکر دیگر را شروع نکند. راستی چگونه ممکن است ذکر حق را با زندگی و دنیا جمع کرد؟
در نماز بودن، در همه چیز بودن است؛ یعنی در نماز بودن، ذاکر به حق بودن و سر در خلق بردن است؛ این یک مقام است. چگونه باید به این مقام رسید؟ اگر به خلق آن چنان بنگرد که همه، حق و مظاهر حقند، توجه همیشگی به حق یافته است؛ چنانکه آقا امیرمؤمنان« علیهالسلام » در رکوع نماز، انگشتری خود را به سایل میدهد که در عظمت این حال و مقام همین بس که از سوی حق، آیهای نازل میشود: «إِنّما وَلِیکمُ اللّهُ وَ رَسولُهُ وَالَّذینَ آمَنوا الّذینَ یقیمونَ الصَّلوةَ وَ یؤْتونَ الزَّکوةَ وَ هُمْ راکعون.» وقتی ذاکر به این مقام برسد که همه جهات خلقی را نیز ظهورات حقی ببیند؛ بهگونهای که نه حق، او را از خلق غافل نماید و نه خلق، او را از حق حاجب شود، آنگاه است که به مرتبهٔ ولایت رسیده است.
همهٔ کمبودها از نبود «عشق» است.
هنگامی که آدمی نه تنها راضی، بلکه عاشق به آنچه خداوند داده است، باشد، حب ذاتی به حقّ در جانش فعلیت یافته است. جمع نماز، مطالعه، دنیا و آخرت تنها به نیروی عشق شدنی است. کسی که به مقام حب و عشق میرسد، دیگر برایش ضرب و زور و ترس از جهنم معنا ندارد.
اهل دنیا بهخاطر حبی که به دنیا دارند، در راه رسیدن به آن، خود را می توانند به آتش بزنند و مشکلات آن را تحمل کنند؛ اگرچه زندگی خود را با هزار بدبختی بچرخانند.
همهٔ کمبودها از نبود «عشق» است. اگر عشق باشد، هر کار نشدنی، حل میشود. هستی، فاعلی جز «فاعل بالعشق» ندارد. اگر کسی «قابل بالعشق» شد، واصل است وگرنه غافل و بریده است.
مؤمنان «أَشَدُّ حُبّا لِلّه» هستند؛ یعنی بیشترین حب را به خداوند دارند، ولی اهل دنیا، عشق به قلم، کتاب، فرزند و انگشتر پیدا میکنند؛ نه به حق. مگر امیرالمؤمنین« علیهالسلام » میتوانست بدون عشق حق بر آن همه بلایا و گرفتاریها صبر کند.
در طول سال ـ به جز دو روز عید فطر وقربان ـ میتوان یا به وجوب و یا به استحباب روزه گرفت، ولی چون متعلق عشق ما حب مال دنیا و لذایذ آن است و زندگیهایمان خدایی نیست، اول ماه رمضان نیامده است، آخر آن را حساب و روز شماری میکنیم تا ببینیم از چه هنگام از نصف میگذرد و سراشیب آن شروع میشود. ماه شعبان و رجب از مستحبات بدون استثنای روزه است. اگر آدمی این دو ماه را روزه بگیرد، آنگاه ماه رمضان روزهاش روزه میشود. براستی که این همه از غفلت است. آیا ممکن است که بدون عشق و تنها با علم و درس و بحث عالم شد؟ بهطور مسلم خیر. پس باید علم و عمل حبّی و طاعت مُحبّی داشته باشیم، در غیر این صورت، در هیچ کاری؛ حتی در امور دنیوی موفق نیستیم.
چنانچه آدمی اهل ذکر باشد و غفلت نداشته باشد و مهلت و فرصتها را تلف نکند، عشق میآید. آنگاه در صف نان «سبحان الله» میگوید، میخواهد به منزل وارد شود، ذکر «یا الله» میگوید و… .
اگر دل، عشق نداشته باشد، انسان «حَمّالَة الْحَطَب» میشود. «یحْمِل أَسْفارا» خواهد شد. یک وقت چشم باز میکند، عمری گذشته، ولی یک امامزاده را به خواب ندیده؛ چه رسد به امام! چه خسارتی است که انسان، یک بار صاحب و حقیقت دین را زیارت نکند. اشخاصی مانند مقدس اردبیلی و شهید ثانی ـ رحمةالله علیهم ـ صاحب دین را زیارت کردند.
اگر عشق پیدا شود، آدمی جز ذکر و طاعت معشوق چیز دیگری نمیتواند داشته باشد؛ چرا که عاشق از معشوق جز حب نمیخواهد. اگر محبت بیاید، کمال خیر دنیا و آخرت آمده است؛ بر این پایه، پیش از محبت، حقیقت و کمالی پدید نمیآید. خیر دنیا و آخرت، رسیدن به ذکر، طاعت و محبت است.
معیار نزدیکی به خداوند متعال
والاترین و دقیقترین ابزار سنجش برای تعیین نزدیکی و دوری مؤمن از راه وصول و وصال محبوب، در تعارض نبودن اعمال وی با محبت حق تعالی است.
مؤمن در سیر معنوی خود میتواند همهٔ گفتارها و رفتارها، تخیلات و حتی نیات باطنی، اغراض و مقاصدش را زیر ذرهبین قرار دهد و ببیند آیا آنچه به دست او آشکار و پیدا میشود، با محبت حق در تعارض است یا نه؟
مؤمن در سیر معنوی خود، هدفی جز رسیدن به محبوب راستین ندارد؛ بنابراین هر خوی و رفتاری که با سیر حبّی وی ناسازگار است، در راستای رسیدن به این هدف، نامقدس است و باید کنارگذاشته شود.
آرامش و باد صبا
امام سجاد علیه السلام در فرازی از دعای صحیفه می فرماید: «وَ سُکون الرّیح؛ آرام باشم».
سکون، ضد حرکت و شتاب و «الریح» به معنای باد و حرکت و جابهجایی هوای پیرامون کرهٔ زمین است. آیهٔ شریفه «تذهب ریحکم» به معنای «دولتکم» و «سکون الریح» کنایه از اطمینان، آرامش و تأنی است. تعبیر «سکون الریح» از آن رو آمده است که میان آدم و عالم مشابهت میباشد، با این تفاوت که به لحاظ پیکره، عالم، عالم کبیر و آدم، جزیی از آن و عالم صغیر است و به لحاظ معنا و حقیقت، آدم، عالم کبیر و مظهر عالم، و عالم، عالم صغیر و مَظهر و جزیی از آدم است. به تعبیر دیگر، آدم، آیهٔ کبرای أنفسی و درونی و عالم، آیهٔ صغرای آفاقی و برونی است؛ از اینرو حضرت از باب همانندی و همخوانی که میان عالم صغیر و کبیر یا انفس و آفاق وجود دارد، برای حالت وقار، سکینه و اطمینان در آدمی چنین تعبیری را به کار برده است.
در عالم آفاقی، بادها از نظر سمت و سو و شدت و ضعف و نوع حرکت به چهار دسته تقسیم میشوند و برای هر کدام در زبان و لغت عرب نامی نهادهاند:
۱ـ بادی که از شمال میوزد و به آن «ریح الشمال» میگویند.
۲ـ بادی که از سوی جنوب میوزد و به آن «ریح القبلة» میگویند.
۳ـ بادی که از سوی شرق میوزد و به آن «ریح الصبا» میگویند.
۴ـ بادی که از سوی مغرب میوزد که به آن «ریح الدَبور» میگویند.
بهترین و طرب انگیزترین باد که همراه نسیم خنک و شادابی و عطر ویژهای است و از یک نوع خفت، سبکی و سکون نیز برخوردار است. باد صباست، در ادبیات جهان؛ بویژه شعر فارسی، بسیار به عنوان کنایه و استعاره به کار برده. در عالم أنفسی ـ انسانی نیز گاهی از حالت کبر و غرور و نخوت به باد تعبیر میشود؛ باد غرو، باد نخوت و کبر.
در این فراز از دعا نیز از حضرت امام السالکین« علیهالسلام » از حالت اطمینان، سکون و آرامش ویژهٔ اولیا و صلحای الهی به سکون الریح تعبیر نموده است. سالک تا از دایرهٔ نفس ـ که مرکز گردباد، تندباد، طوفان، درگیری، تضاد، مخالفت و غیربینیهاست ـ بیرون نرود و به دایرهٔ نفس مطمئنه ـ که مرکز نسیم و نفحات فرحبخش اُنس، قرب و وصول به حق است ـ نرسد، سکون الریح پیدا نمیکند و نهاد ناآرام و پرتلاطم او هیچگاه به آرامش درونی و راستین نخواهد رسید؛ نه خود آرام است و نه مایهٔ آرامش دیگران است.
سبقت گرفتن به فضیلتها
سَبْق به معنای پیش افتادن، جلو افتادن و پیشتازی است و فضیلت به معنای برتری در علم، ادب، کمال، معرفت، سخاوت، کرم و بخشش و جمع آن فضایل است. در بیان زیبا و متین امیرمؤمنان علی« علیهالسلام »، دنیا به میدان مسابقه تشبیه شده است. حضرت میفرماید: «أَلا وَ انَّ الْمِصْمارَ الْیوم وَ السِّباقَ غدا، أَلا وَ إِنَّ السُبْقَةً الْجَنَّةُ وَالْغایةُ النّار؛ آگاه باشید که امروز میدان مسابقهٔ اسب دوانی است و فردا برندهٔ این مسابقه معلوم میشود و آگاه و بیدار باشید که جایزهٔ مسابقه، بهشت و پایان آن، آتش دوزخ است».
حقتعالی در سورهٔ واقعه از شرکت کنندگان در این مسابقه و نیز نتیجهٔ نهایی که از این مسابقه به دست میآید، خبر داده و آنان را در سه گروه دستهبندی نموده است: «وَ کنتُمْ أَزْواجا ثَلاثَة؛ شما آفریدگان سه دسته میشوید: فَأَصحابُ الْمَیمَنَةِ ما أَصْحابُ الْمَیمَنَة؛ گروهی راستاناند که حالشان چه نیکوست! وَ أَصحابُ الْمَشئَمةِ ما أَصْحابُ الْمَشئَمَة؛ گروهی ناراستان و اصحاب شرم و شقاوتاند که روزگارشان چه بد است!» بالاخره قهرمانان این مسابقه که بر بلندای سکوی قرب و وصول قرار گرفتهاند: «وَ السَّابقونَ السّابقون، أُولئِک الْمُقَرَّبون، فی جَنّاتِ النَّعیم؛ آنان که در ایمان پیش افتادند؛ براستی نزدیکان درگاهاند و در بهشت پرنعمت و جاودان جای دارند».
پایدار ساختن اخلاق از اکتساب اخلاق مهمتر است
انسان دیندار و دینمدار آن است که مانند ائمه معصومین « علیهمالسلام » برای رسیدن به کمالات دینی، درد، سوز و گداز در جانش افتاده باشد و چون شمع بسوزد و از مستی خواب و مقام و دنیاپرستی بیفتد و همهٔ خوبیها را از روی تخلق و تحقق و برای ادای وظیفهٔ الهی و نزدیک شدن و رسیدن به مراتب والای معنوی انجام دهد؛ نه از روی عادت یا برای کسب و کاسبی و خلاصه: انسان باید به میل خدا بجنبد؛ نه به هوای نفس خود.
در این راه، پیوستگی و پایداری خیلی مشکل است. پایدار ساختن اخلاق از اکتساب اخلاق مهمتر است؛ چنانکه پایداری در خاکریز دشمن و نگهداری آن از فتح آن مشکلتر است؛ از این رو فتح و نگهداری یک خاکریز بهتر است از فتح ده خاکریز که توان نگهداری آن وجود ندارد. انسان تا در صفات و کمالات معنوی و اخلاقی به پایداری و ثبات و تخلق و تحقق نرسد و خودساخته نشود، محال است بتواند در صحنهٔ زندگی خانوادگی خود تحولی پدید آورد؛ چه رسد به آنکه بتواند در صحنهٔ اجتماعی تأثیر گذار باشد.
مؤمن باید پیش از هر چیز از خداوند، پایبندی و تخلق و تحقق به صفات درستکاران و پرهیزکاران را درخواست نماید تا بتواند به عنوان انسانی خودساخته برای ساختن جامعه و گسترش عدل و عدالت و دیگر کمالات و خوبیها؛ مانند: بهبود بخشیدن پیوندها، سازگاری، خوگیری و دوستی با گروههای گوناگون وارد صحنهٔ اجتماع شود و جامعهٔ خود را برای رسیدن به مراتب والای معنوی دستگیری و راهبری نماید.
نمونههای درستکاران و پرهیزکاران
دین از ما تحقق و خوگرفتن به طاعت و ملاکهای آن را میخواهد؛ نه عادت یا ظاهرسازی نسبت به طاعت. بعضی از عنوانها، مفاسد و مصالح راستین و نفسالامری پایدار و همیشگی دارند؛ مانند: ستم به کافر یا مؤمن که در هر صورت و توسط هر کسی و در هر جایگاهی از دید خرد زشت است و شارع نیز برخلاف آن حکم نمیکند. اگر این گونه موارد عادت کسی واقع شود، اشکالی پیش نمیآید؛ مانند آنکه کسی خود را عادت دهد که هیچگاه ستم نکند؛ اگرچه عادت به این گونه صفات همراه تحقق خوگرفتن به آنها باشد، بسیار پسندیده است.
بعضی عنوانها، گاه اقتضای مفسده و گاه اقتضای مصلحت دارد؛ مانند: راستگویی و دروغگویی که علیت ندارد؛ از این رو درست نیست که به این امور عادت پیدا کنیم، بلکه ابتدا باید با توجه به اقتضای امور و مناسبتها و سنجش پیآمدهای آن از جهت صلاح و فساد، مورد ارزیابی دقیق قرار گیرد و سپس متعلق اطاعت ما واقع شوند؛ زیرا گاهی از دید شارع، دروغ گفتن جایز، بلکه واجب و در برابر، راستگویی حرام است؛ چنانکه رسول خدا« صلیاللهعلیهوآله » فرموده است: «إِنَّ اللَّهَ یحِبُّ الْکذِبَ فِی الصَّلاحِ وَ یبْغض الصِّدْقَ فِی الْفَساد؛ خداوند، سخن راستی را که برای صلح و صفا و اصلاح گفته میشود، دوست دارد و با سخن راستی که برای آشوب و فساد بر زبان رانده میشود، دشمن است».
بعضی عادت به طاعت دارند، ولی از تحقق و خوگرفتن به طاعت دورند؛ از این رو میبینیم کسی که همیشه عادت کرده است، دروغ نگوید، اگر جایی نیاز شود به حسب شرع دروغ بگوید، نمیتواند دروغ بگوید؛ زیرا دروغ نگفتن او از روی عادت است؛ نه به لحاظ تحقق خوگرفتن به طاعت و ملاکهای آن. گاهی دیده میشود بعضی از روی عادت نماز میخوانند، روزه میگیرند، دروغ نمیگویند، ولی تخلق و تحقق به ملاک و مصلحتهای این کار را ندارند؛ از اینرو در ماه مبارک رمضان با اینکه بیمارند و روزه برای آنها زیان دارد و حرام است، روزه میگیرند. این افراد نمیتوانند دین را به عنوان محور اصلی برنامههای زندگی فردی و اجتماعی خود قرار دهند.
ما نباید چیزهایی را که به عنوان عادت یا کسب و کاسبی و جلب توجه دیگران انجام میدهیم، دین بدانیم. خوب درس خواندن، خوب درس دادن یا نماز شب خواندن و مستحبات را انجام دادن در صورتی پسندیده است که برای خدا، یا برای اینکه خود آن کار خوب است، باشد؛ نه به عنوان عادت یا کسب و کار و ریا و عوام فریبی؛ اگرچه تخلق و تحقق به این ویژگیهای اخلاقی و دینی مشکل است.
هدایت ایصالی و وصولی
هدایت ایصالی و وصولی، همان هدایت صالح، شایسته و بیبدیل است که اگر خدای تعالی بندهای را مورد لطف خاص خود قرار دهد و او را از آن بهرهمند فرماید، دیگر بازگشتی از آن نیست و انحراف و تبدیل و تبدّلی در آن راه ندارد.
چه بسیار مؤمنانی که به گمان خود از چنین هدایتی برخوردار و بهرهمند گشتهاند، ولی هنگامی که در بوتهٔ امتحان و کورهٔ آزمایش حق و در صافی بلا و ابتلای او افتادهاند، گاه تا صد و هشتاد درجه تبدل و دگرگونی پذیرفته و به قهقهرا رفته و عقبگرد نمودهاند؛ چنانکه در روند جنگ احد با شایعهٔ «ألا إِنَّ مُحَمّدا قَدْ قُتِل؛ آگاه باشید، همانا محمد کشته شده است»، همهٔ یاران پیامبر« صلیاللهعلیهوآله » جز شماری اندک گریختند؛ از اینرو خداوند متعال در قرآن مجید رو به آنان میفرماید: «أَفَاِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُم علی أَعقابِکم؛ آیا اگر او ـ محمد« صلیاللهعلیهوآله » ـ نیز مانند پیامبران پیش از خود بمیرد یا کشته شود، شما عقبگرد و به حالت سابق خود بازگشت میکنید و پا به فرار میگذارید».
اگر مؤمن به مرتبهای رسید که «لَمْ یتَغَیرُ قَلبُه» و هیچ چیز نتوانست در حال و هوای او تبدیل و دگرگونی ایجاد نماید، به یقین، از هدایت ایصالی و وصولی بیبدیل و غیر قابل تبدیل بهرهمند شده است و باید همواره قدر بداند و سپاسگزار حق باشد.
در غیر این صورت هنوز در راه است و باید آن را از خداوند درخواست نماید؛ زیرا رسیدن به هدایت و بهرهمندی از چنین هدایتی آسان نیست و تا مؤمن به مرتبهٔ پیروی و اطاعت تام و فنای نفس و ترک همهٔ تعینات و وابستگیهای خود و نیز تفرید و توحید ذاتی نرسد، رسیدن به این مرتبه از هدایت ناممکن است و از آنجا که هدایت ایصالی و وصولی غیر قابل تبدیل دارای مراتبی است، مؤمن در هر مرتبه از مراتب آن باید مراتب بالاتر آن را با رسیدن به مراتب بالاتر فنا و توحید از خداوند خواستار باشد؛ چنانچه حقتعالی نیز هدایت را تشکیکی و تزایدپذیر معرفی میکند و میفرماید: «وَ یزیدُ اللَّه الذینَ إهْتَدَوا هُدی؛ خداوند بر هدایت راهیافتگان میافزاید» و نیز میفرماید: «وَالَّذینَ اهْتَدَوا زادَهُمْ هدی وَ آتاهُمْ تَقواهُمْ؛ آنان که هدایت یافتهاند، خداوند بر هدایتشان میافزاید و به آنان تقوای دو چندان میبخشد.» یا «إنَّهُم فِتیةٌ آمَنوا بِرَبِّهِم وَ زِدْناهُمْ هدی؛ اینان جوانانی هستند که به خدای یگانه ایمان آوردهاند و ما بر هدایتشان افزودهایم».
هدفداری و هدفمندی خالصانه بدون کوچکترین شک و ریب
براستی چرا انسانی که در راه سیر معنوی خود بسوی قرب حق به شک و تردید دچار میشود؛ بهگونهای که یا از راه باز میماند یا سیر قهقرایی مییابد و تا درکات «أَسْفَل السّافلین» تنزل پیدا میکند. شواهد تاریخی در این زمینه فراوان است. چه بسا مؤمنانی که در آغاز راه از اخلاص و ثبات قدم برخوردار بوده و به کمالاتی نیز دست یافتهاند، ولی در میان راه، دچار تردید، درنگ و سقوط در درههای گمراهی و ضلالت شده است.
کسی که میخواهد در سفری معنوی و موفق قدم گذارد، نیازمند عزمی مصمم و قصد و نیتی جدی، تام، خالص و رشید و محکم است؛ چرا که بدون داشتن ارادهای آهنین و پولادین، رسیدن به سر منزل مقصود، امکانپذیر نیست.
هدفداری و هدفمندی خالصانه بدون کوچکترین شک و ریب، پایهٔ اساسی در رسیدن انسان به حق است. در شریعت نیز هیچ اطاعت و عبادتی نیست، مگر آنکه باید با نیت تقرب و قصد قربت و رسیدن به حق انجام گیرد؛ زیرا بدون آن، کمال عبادت به دست نمیآید.
مهمتر از نیت، خلوص، استمرار، قوام، رشاد و پایبندی در نیت است و این امر نیز برای مؤمن پیدا نمیشود، مگر آنکه از خلق، بریدگی و انقطاع کامل پیدا کند؛ چنانکه مولیالموحدین امیرمؤمنان« علیهالسلام » فرموده است: «لَنْ تَتَّصِلَ بِالخالِقِ حَتّی تَنقَطِعَ عَنِ الْخَلْق؛ کسی قرب و پیوند به حق پیدا نمیکند، مگر آنکه از خلق بریده شود.» اتصال کامل نیز به دست نمیآید، مگر آنکه بریدگی و انقطاع به صورت کامل انجام گیرد؛ در غیر این صورت، مؤمن متزلزل میشود و در معرض سقوط قرار میگیرد که اگر در میان راه تنزل یابد، چنان سقوط مینماید که نابودیاش حتمی است؛ چراکه هر اندازه انسان بالا برود و اوج بگیرد، در صورت سقوط، احتمال مرگ و نابودیاش بیشتر، بلکه حتمی است.
مؤمن باید همیشه این فراز از مناجات شریف شعبانیه را ورد زبان و خوراک دل و جان خود قرار دهد: «إِلهی هَبْ لی کمالَ الانقطاع إِلیک؛ خدایا، کمال بریدگی از خلق ـ که نتیجهاش کمال پیوند و نزدیکی و پیوند با حق است ـ نصیبم فرما.» پس برای اینکه مؤمن در راه، دچار لغزش، شک و ریب نشود و به گونهای ناگسستنی به حق پیوند بخورد، ناگزیر باید از خلق، دل بریده شود و این سخن رسول خدا« صلیاللهعلیهوآله » را فرا راه خود قرار دهد که «مُوتُوا قَبْلَ أَنْ تَموتوا؛ بمیرید، پیش از آنکه میرانده شوید» و این فرمایش امیرمؤمنان علی« علیهالسلام » را سرلوحهٔ راه خود قرار دهد که: «أُذْکروا إِنقطاعَ اللَّذّاتِ وَ بَقاء التَّبعاتِ؛ پیوسته به یاد لحظهٔ مرگ باشید، لحظهای که از همهٔ لذتها و وابستگیهای غیر حقی بریده میشوید، در حالی که تبعات و پیآمدهای ناگوار آنها را به دنبال خود میبرید».
انسان تا عمر دارد و زنده است، باید تلاش کند خود را از خود ببرّد، پیش از اینکه پیک مرگ او را از وی ببُرد؛ چرا که اگر خود از خود برید، دیگر بر پایهٔ «أَلمُنْقَطِعُ لا ینقَطع؛ بریده شده دیگر بریده نمیشود»، نیازی به بُرش دیگری ندارد؛ زیرا تحصیل حاصل باطل است.
پرسش حق از بندگان
پرسش در حکمت عملی بر دو گونه است: پرسش حق از بنده و سؤال بنده از حق.
پرسش حق از بنده؛ یا در امور نظری است یا در امور عملی، سؤال در امور نظری نیز خود به دو قسم دنیوی و اخروی تقسیم میشود؛ نظری در دنیا؛ مانند: «أَلَّذی خَلَقَ سَبعَ سَمواتٍ طِباقا ما تَری فی خَلْقِ الرَّحمنِ مِنْ تَفاوُتٍ فَارجِعِ البَصَرَ هَلْ تَری مِنْ فُطور، ثُمَّ ارْجِعِ البَصَرَ کرَّتینِ ینقَلِبْ إِلیک البَصَرُ خاسئا وَ هُوَ حَسیر؛ خدایی که هفت آسمان را آفرید، پس نگاه کن در آفرینش خدای رحمان، هیچ تفاوت نمیبینی، سپس دوباره با چشمان تیزبینت نیک بنگر؛ آیا سستی و کاستی و خللی در آن میبینی؟ باز هم نگاه کن تا چشمانت خسته و ناامید در حالی که دیدش را از دست داده بسوی تو باز گردد.» یا مانند: «أَمَّنْ یجیبُ المُضْطَرَّ إذا دعاهُ و یکشِفُ السُّوء؛ کیست که دعای درماندهٔ گرفتار را اجابت میکند و شرّ و بدی را از او دور مینماید.»
سؤال در امور نظری در آخرت؛ مانند: سؤال از عقاید در عالم قبر و قیامت: «ثُمَّ لتسألُنَّ یومَئِذٍ عَنِ النَّعیم؛ آنگاه در این روز(قیامت) دربارهٔ نعمتها (اعتقادات ولایی و عصمت)، شما را مورد پرسش قرار میدهند.» سؤال حق از عبد در امور عملی که تنها در آخرت تحقق دارد؛ مانند: «وَ أوفوا بِالعَهْدِ إِنَّ العَهْدَ کانَ مسؤولاً»؛ به عهد و پیمان خود وفا کنید؛ چراکه بهطور قطع از عهد و پیمان سؤال خواهد شد» یا مانند: «انَّ السَّمعَ وَالبَصَرَ وَالفُؤادَ کلُّ اولئِک عَنْهُ مَسؤولا؛ همانا گوش و چشم و دل، همه و همه مورد پرسش قرار میگیرند.»
حق از بندگان خود پرسش میکند؛ چون آنان نقص دارند، ولی پرسش و درخواست ما از حق دلیل بر نقص حق نیست؛ زیرا حق، فعلیت تمام و فاعلیت محض است و نقص، ضعف و فطور در آن راه ندارد.
این مطلب در روانشناسی ثابت است که از هر کس سؤال شود و نتواند پاسخ مناسبی به آن دهد، ناراحت میشود؛ چون ضعف و نقص دارد، ولی خدا اینگونه نیست که اگر از او پرسشی شود، غضبناک گردد؛ چرا که در او ضعفی نیست و میتواند هر پرسشی را به مقتضای حال پرسنده پاسخ دهد.
امام باقر« علیهالسلام » نیز میفرماید: «إنَّ اللّه جَلَّ ذِکرُهُ یحِبُّ أَنْ یسألَ و یطْلَبَ ما عِندَه؛ همانا خدای تعالی دوست دارد که از او درخواست شود و آنچه نزد اوست، خواسته شود».
توکل و تقرب
مؤمنی که به مرتبهٔ فنای از خویش رسیده و خود و عالَم را باقی به بقای حق میداند، هستی را جز ظهورات ذات و صفات و افعال حق نمیبیند و هرگز بر غیر حق، تکیه ندارد؛ چرا که غیری در عالم نمیبیند.
هر چه هست، حق و ظهوراتش است و بس. او در سایهٔ توکل و واگذاری کارهایی که اهتمام و سرگرمی به آنها باعث دوری و حرمان از حق میشود، خویش را به حق نزدیک و نزدیکتر میسازد؛ زیرا سرگرمی و اهتمام به غیر حق، انسان را از یاد خدا غافل میکند و غفلت، سبب میشود که خدا او را به حال خود واگذارد؛ چنانکه خداوند میفرماید: «نَسُوا اللّهَ فَأَنساهُمْ أَنفسَهُمْ أولئِک هُمُ الفاسِقون؛ آنها خدا را فراموش کردند، پس خداوند آنها را به خودفراموشی دچار ساخت.» یعنی بر اثر غفلت از یاد خدا، به خود فراموشی دچار شدند و در نتیجهٔ خودفراموشی، خود را نشناختند و هر کس خود را نشناسد، خدا را نخواهد شناخت؛ زیرا «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ؛ هر کس خود را بشناسد، خدا را خواهد شناخت».
وکالتها و مالکیت حضرت حق
اگر انسان به جایی برسد که همه چیز را از خدا بداند و او را مالک هستی و صاحب حیات، علم، قدرت، اراده، اختیار و حکمت ببیند و بر پایهٔ چنین معرفتی امور خود را بر وکیلی این چنین ـ که سرچشمهٔ همهٔ قدرتها و داراییهای هستی است ـ واگذار نماید، آنگاه میتواند «نِعْمَالمُوَکل» باشد، در غیر اینصورت، نمیتواند «نعمالموکل» قرار گیرد؛ چون «نِعْمَالمُوَکل» کسی است که وکیل او «نِعْمَالمُوَکل» است و به او اطمینان و اعتماد کلی باشد و کسی که در امور زندگی تکیه بر خود و غیر خدا دارد، هرگز نمیتواند «نِعْمَالمُوَکل» باشد؛ زیرا جز خدا هر که و هر چه هست، محدود و مانند تار عنکبوت، سست، بیپایه، بیاساس و محکوم به زوال و فناست و تکیه برآن در واقع، تکیه بر «بِئْسَ الوَکیل؛ بدترین وکیل»، میباشد و در نتیجه، موکلهای غیر خدا «بِئْسَ المُوَکلین» هستند؛ چرا که چنین وکیل خیالی، هرگز برای او کافی نیست.
حق تعالی میفرماید: «وَ مَنْ یتَوَکل عَلَی اللّهِ فَهُوَ حَسْبُه؛ هر کس به خدا توکل کند، خداوند برای او کافی است». کسی میتواند خدا را به عنوان «نِعْمَالوَکیل» بشناسد که در ابتدا او را مالک حقیقی عالم بداند و خود را تنها امانتدار بشمارد.
وکیل گرفتن، گاه به خاطر اهمیت امری است؛ به این معنا که وقتی انسان، انجام کاری را در خور توانایی خود نمیبیند، آن را به دیگری واگذار میکند و گاه به خاطر این است که انجام دادن آن کار در خور شخصیت موکل نیست و شخص، شأن و شخصیت خود را بالاتر از آن میداند که به طور مستقیم در کاری مداخله نماید و کسی را از سوی خود برای انجام آن کار وکیل مینماید. حال، وکالت دربارهٔ حق، از قسم اول است، با این فرق که در وکالتهای مرسوم و متداول، موکل، خود را مالک اصلی و حقیقی میداند و تنها بهطور تَبَعی و فرعی کسی را از سوی خود، عهدهدار امر یا کاری میکند و چنانچه بخواهد، میتواند وکیل را از کاری که به او واگذار کرده است، عزل و برکنار نماید، ولی وکالت دربارهٔ حق، عکس این است؛ زیرا بندهای که خدا را در کارهایش وکیل مینماید، نباید خود را مالک اصلی و حقیقی بداند، بلکه باید خود را تنها امانتدار او ببیند و چون در خود توان کشیدن بار امانتی را که بر عهدهٔ اوست، نمییابد، آن را به حق ـ که «نِعْمَ الْوَکیل» است ـ وامیگذارد.
آثار حب و عشق به حق
امام صادق« علیهالسلام » در «مصباح الشریعة» دربارهٔ آثار حب و عشق به حق میفرماید: «حبُّ اللّهِ إذا أَضاءَ عَلی سرّ عَبْدِهِ، أَخْلاهُ عَنْ کلِّ شاغِل وَ کلُ ذِکرٍ سِوی اللّهِ؛ هرگاه محبت خدا بر دل بنده پرتو افکند، دلش را از همهٔ سرگرمیهای غیر حقی آزاد میسازد و دل و جان او را از یاد هرچه غیر حق است تهی مینماید.» سپس امام صادق« علیهالسلام » از امیرمؤمنان علی« علیهالسلام » این روایت را نقل میکند که: «حُبُّ اللّهِ نارٌ لا یمُرُّ عَلی شَیءٍ الاّ احْتَرَقَه؛ دوستی خداوند آتشی است که به چیزی نمیرسد و از آن گذر نمیکند، مگر آنکه آن را میسوزاند».
امام صادق« علیهالسلام » در جای دیگر میفرماید: « لأَنَّ أَصْلَ الحُبِّ التَّبرِّی عَنْ سِوی الْمَحبوب؛ ریشه و حقیقت دوستی، دوری جستن از هر کس و هر چیزی جز دوست است».
«شناخت»، «دوستی» و «قرب» سه پایهٔ اساسی در راه شکوفایی انگیزههای الهی در باطن و نهاد مؤمنان به شمار میرود.
خودشناسی، آسانترین راه خداشناسی
خودشناسی نزدیکترین و آسانترین راه خداشناسی است که با رفع تعین؛ حق در دل تعین مییابد. چنانچه حضرت حق در قرآن کریم میفرماید: «نَحنُ أَقرَبُ إِلیهِ مِنْ حَبْلِ الوَرید؛ ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم.» چرا که ما ظهور حق، بلکه ظهور أتّم او هستیم و هیچ چیز و هیچ کس بیش از انسان در دسترس او نیست.
آگاهی حضوری انسان از خود نسبت به موجودات دیگر بیشتر است؛ چنانچه رسول خدا« صلیاللهعلیهوآله » فرموده است: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه؛ هر کس خویش را از جنبهٔ ظهوریاش بشناسد، براستی پروردگارش را شناخته است».
امام باقر« علیهالسلام » میفرماید: «ولا مَعرفة کمعرفتک بنفسک؛ هیچ شناختی مانند خودشناسی نیست.» امیرمؤمنان« علیهالسلام » نیز فرموده است: «أَفْضَلُ العقل مَعرِفَةُ الانسانِ نَفْسَه؛ با فضیلتترین شناخت، شناخت انسان نسبت به خویشتن است.»
چراکه انسان، ظهور اتم و اکمل حق است، پس شناخت ظهور أتمّ، افضلالمعرفة است؛ بر این پایه قرب به حق تنها در سایهٔ نزدیک شدن به خود که نزدیک شدن به ظهور أتمّ حق است، ممکن میگردد و قرب به خود پیدا نمیشود، مگر با وزش نسیم أنس و عشق و محبت که نیروی جاذبه و کشش درونی الهی است و آن نیز به دست نمیآید، مگر با تابش نور شناخت و آن نیز حاصل نمیشود، مگر با برداشتن مانع و حجابهای میان او و جنبهٔ ظهوریاش ـ که ظهور حق است ـ و در نتیجه مانع تابش نور شناخت حق، در خود مؤمن است و تا این مانع از خانهٔ دل مؤمن برداشته نشود، چشم دل او به نور جمال حق روشن نمیشود؛ چنانکه رؤیت با چشم ظاهر در تاریکی ممکن نیست و نیاز به اشراق و تابش نور دارد.
در دعای عرفه میخوانیم: «أَنتَ الَّذی أَشْرَقَت الأنوارَ فی قُلوبِ أَوْلیائِک حَتّی عَرَفوک وَ وَحَّدوک»؛ تو همان خدایی که انوار یقین و معرفت در دل دوستان میتابانی تا تو را بشناسند و به مقام وحدت و توحید تو برسند».
قرب به محبوب، فرع بر کنار زدن حجاب و مانع قرب است که همان غفلت و دوری از جنبهٔ ظهوری خویش و خودی و احساس استقلال است. امام صادق« علیهالسلام » فرمود: «لا حِجابَ أَظلَمَ وَ أَوحَشَ بَینَ العَبْدِ وَ رَبِّهِ مِثْل النَّفسِ وَ الهَوی وَ لَیسَ لِقَتْلِهِما فی قَطْعِهِما سِلاحٌ وَ آلَةٌ مِثْلَ الإفتِقار إِلی اللّهِ وَالخشوعِ وَالجُوعِ وَالظَّمَأ بِالنَّهارِ وَالسَّهَرِ بِاللّیلِ؛ میان بنده و پروردگارش پرده و حجابی تاریکتر و وحشتناکتر از احساس خودی و نفسیت و استقلال نیست و برای کنار زدن این حجاب و شناختن جنبهٔ ظهوری خویش سلاحی بهتر از خوف و خشیت از حق و گرسنگی و روزه داری و تشنگی در روز و بیداری در شب و احساس نیاز و عدم استقلال به درگاه خداوند وجود ندارد».
شناخت حق از مقولهٔ نور است؛ چنانکه امیرمؤمنان علی« علیهالسلام » میفرماید: «المعْرِفَةُ نُورُ القَلْبِ؛ شناخت، روشنی دل است.» بر این پایه برای رسیدن به آن، باید موانع رسیدن و نزدیک شدن به این نور را از میان برداشت.
هرگاه مانعهای شناخت خویش از میان برداشته شود، روشنی دانش و شناخت حق در دل جلوهگر میگردد و بعد از این است که انس، حب و عشق پیدا میشود؛ «مَنْ عَرَفَ اللّهَ أَحَبَّهُ و لازمَه؛ کسی که خدا را شناخت او را دوست میدارد.» هرگاه حب و عشق پدیدار شد، آتش عشق، رفته رفته خودی بنده را در حق فانی میسازد و او را به قرب حق و به مقام بندگی و اطاعت میرساند. این همان عبادت آزادگان است که امیرمؤمنان« علیهالسلام » از آن به عنوان برترین عبادت یاد نموده؛ چرا که آتش عشق، وجود بنده را از هرگونه وابستگی به خود و دیگری آزاد و رها ساخته و او را از جنبهٔ ظهور حقی و استقلال نداشتن از حق، واقف و عارف نموده، و دل و جانش بر اثر عشق و محبت تام، وابستگی تمام به حق پیدا کرده است؛ بر این پایه، حقیقت آزادی، آزادی از خود و تعلقات آن است، چنانکه مولا علی« علیهالسلام » میفرماید: «مَن تَرَک الشَّهواتِ کانَ حُرّا؛ کسی که خواهشهای نفسانی را رها سازد، آزاد و آزاده است.» به عبارت دیگر کسی از خود و تعلقات خود آزاد نمیگردد، مگر آن که به شناخت خود و عبادت حبّی برسد.
آثار قرب الهی
انسان در سایهٔ عبودیت به مرتبهٔ قرب فرایض و نوافل میرسد.
مرحوم کلینی ـ رحمةالله علیه ـ در حدیث صحیحی نقل کرده که رسول خدا« صلیاللهعلیهوآله » فرموده است: «ما تَقَرَّبَ إلی عَبدٌ بِشَیءٍ أَحَبَّ إِلی مِمّا افْتَرَضَت عَلَیهِ وَ إِنَّهُ لَیتقَرَّبُ إلی بِالنّافِلَةِ حَتّی اُحِبُّهُ فَاذا أَحْبَبْتُهُ کنتُ سَمْعَهُ الَّذی یسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذی یبْصُرُ بِهِ وَ لِسانهُ الَّذی ینطِقُ بِهِ وَ یدَهُ الَّذی یبْطِشُ بِها؛ بندهٔ من از فرایضی که بر او واجب کردم، به چیز دیگری جز آن به من تقرب پیدا نمیکند و البته او با نوافل و مستحبات، تقربی به من پیدا میکند که من گوش، چشم، زبان و دست او میشوم».
در این بیان شریف، پیامبر« صلیاللهعلیهوآله » ابتدا به قرب فرایض و سپس به قرب نوافل اشاره فرموده است. فرق قرب فرایض و نوافل این است که در قرب فرایض، عبد، وسیلهٔ حق میشود، ولی در قرب نوافل، حق وسیلهٔ عبد میشود؛ از این رو قرب فرایض، بالاتر از قرب نوافل است؛ چرا که در قرب فرایض، شایبهٔ انانیت و خودیت وجود ندارد و بنده با همهٔ وجود و حقیقت، در دست مولاست. در اثر بندگی و در نتیجهٔ قرب به حق، آثار ربوبیت و پروردگاری در آدمی آشکار و اخلاق الهی و اوصاف حقانی در او پدیدار میگردد، چنانکه در حدیث قدسی آمده است:
«عَبدی أَطِعنی أَجعَلک مَثَلی؛ أَنَا حَی لا أَموتُ، أَجعلُک حَیا لا تَموتُ؛ أَنا غَنی لا أَفتقِرُ، أَجْعَلک غَنیا لا تفتقرُ؛ أَنَا مَهْمَا أَشاءُ یکونُ، أَجعَلُک مَهمَا تَشاءُ یکون؛ بندهٔ من، مرا اطاعت کن تا تو را مَثَل خود قرار دهم؛ من زندهٔ بدون مرگ و نابودیام، تو را نیز زنده، بدون نیستی قرار میدهم؛ من غنی هستم و هیچگاه نیازمند نمیشوم، تو را نیز غنی و بینیاز قرار میدهم؛ من هر چه بخواهم میشود، تو را نیز اینگونه قرار میدهم».
قرب بنده به پروردگار، مانند نزدیکی آهن به آتش است که هر اندازه آهن به مرکز شعلهٔ آتش نزدیکتر شود، آثار و ویژگیهای آتش، بیشتر در آهن آشکار میشود، تا جایی که آهن در اثر نزدیکی به آتش، آنچنان سرخ و تفتیده میشود که همهٔ ویژگیهای آتش را از خود بروز میدهد. آتش، حرارت و گرما دارد، آهن نیز حرارت و گرما دارد؛ آتش میسوزاند، آهن نیز میسوزاند؛ آتش، نور و روشنایی دارد، آهن نیز روشن است و پیرامون خود را روشن و نورانی میکند. بنده بر اثر قرب به حق، چنین حالاتی مییابد.
قرآن کریم میفرماید: «وَ أَشْرَقَتِ الأَرضُ بنورِ رَبِّها؛ زمین به نور پروردگارش روشن گردیده است.» و در زیارت جامعهٔ کبیره، این خطاب را نسبت به ائمه« علیهمالسلام » نیز داریم: «و أَشرَقَتِ الارْضُ بِنورِکم؛ زمین به نور شما (اهل بیت) روشنایی یافته است».
عبد در اثر نزدیک شدن به حضرت حق و اسما و صفاتش، آثار و صفات او را در خود نمایان و آشکار میسازد؛ به گونهای که بنده، مَظهر اسماء و صفات حق، بلکه چون حق، آشکارکنندهٔ اسما و صفات ظهوری حق در مظاهر و آفریدگانش میشود. اینجاست که او به مقام قرب فرایض رسیده است و همهٔ اعضا و جوارح و جوانحش، اعضا و جوارح حق میشود؛ دستش دست حق، چشمش چشم حق، زبانش زبان حق و خلاصه، تعینات و صفات و افعالش، ظهور ذات و صفات و افعال حق میشود و به مقام فنا و عبودیت تمام میرسد؛ همان عبودیتی که به فرمایش امام صادق« علیهالسلام » کنه آن، ربوبیت و پروردگاری است.
در زیارت مطلقهٔ امیرمؤمنان« علیهالسلام » میگوییم: «أَلسَّلامُ عَلیک یا عَینَ اللّهِ النّاظرَةِ وَ یدَهُ الباسِطَةِ وَ أُذُنَهُ الواعِیةِ وَ حِکمَتَهُ البالِغَة؛ درود بر تو ای چشم بینندهٔ خدا و ای دست بخشنده و گوش شنوای او».
در دعای رجبیه که شیخ کبیر ابی جعفر محمد بن عثمان بن سعید ـ رضوان اللّه تعالی علیه ـ از ناحیهٔ مقدسه نقل میکند: «لا فَرقَ بَینَک وَ بَینَها الاّ أَنَّهُمْ عِبادُک َوَ خَلْقُک، فتقها وَ رَتْقُها بِیدِک، بَدؤُها منک وَ عَوْدُها الَیک؛ هیچ فرقی میان تو و آنان نیست، مگر اینکه آنان بندگان و آفریدگان تو میباشند، گشایش و بستگی کارهای آنان به دست توست، از تو آغاز گشتهاند و به تو باز خواهند گشت».
رابطهٔ ایمان و حبّ
در روایات ولایی، ایمان را به حب معنا کردهاند؛ چنانکه امام باقر« علیهالسلام » میفرماید: «الایمان حبّ و بغضٌ؛ ایمان دوستی و دشمنی است.» شخصی از حضرت صادق پرسید: آیا دوستی و دشمنی از ایمان است؟ حضرت فرمودند: «و هل الایمان الا الحب والبغض؛ آیا ایمان چیزی جز حب و بغض است؟» در برخی روایات آمده است که رسول خدا« صلیاللهعلیهوآله » به اصحاب خود فرمود: «ای عُری الایمان أوثق»؟ کدام ریسمان ایمان، اطمینان آورتر است؟» برخی گفتند: «نماز» بعضی گفتند: «زکات» و بعضی «روزه» و بعضی «حج و عمره» و برخی «جهاد» را نام بردند. حضرت فرمودند: «لکل ما قلتم فضل و لیس به، ولکن أوثق عُرَیالایمان الحبّ فی اللّه والبغض فی اللّه و توالی اولیاء اللّه و التری من اعداء اللّه؛
برای هر یک از چیزهایی که برشمردید، فضل و کمالی است، ولی هیچ کدام افضل و اوثق نبودند؛ محکم و مطمئنترین دستگیرهٔ ایمان، دوستی و دشمنی در راه خدا و نزدیکی به اولیای خدا و دوری از دشمنان اوست.» امام باقر ـ علیهالسلام ـ میفرماید:
«حبّنا ایمان و بغضنا کفر»؛ دوستی با ما خانواده ایمان و دشمنی با ما کفر است».
رسول خدا« صلیاللهعلیهوآله » کمال ایمان را بر حب و دوستی و پیروی از امیرمؤمنان« علیهالسلام » مترتب ساختهاند و میفرماید: «… فمن أحبک بلسانه فقد کمل ثلث ایمانه و من أحبک بلسانه و قلبه فقد کمل ثلثا الایمان و من أحبّک بلسانه و قلبه و نصرت بیده فقد استکمل الایمان…؛ یا علی هر کس تو را در مرتبهٔ زبان، دوست داشته باشد، یک سوم ایمانش کامل شده و هر کس با زبان و قلب دوست بدارد، دو سوم آن و هرگاه گذشته از دوستی زبانی و قلبی در عمل و رفتار و یا دست خود نیز تو را یاری میرساند و از تو پیروی نماید، براستی همهٔ ایمانش کامل گردیده است».
بر اساس این روایت و روایتهای فراوان دیگر، وقتی مؤمن از کمال ایمان و حب برخوردار خواهد بود که عشق و محبت به مولای متقیان و سرور مؤمنان علی« علیهالسلام » او را چنان از خود دور بسازد که میل و هوایی جز میل و هوای آن مولا در او باقی نگذارد. تشخیص این که مؤمن براستی به چنین وصول و قربی دست یافته است کار چندان سختی نیست و نشانهٔ آن این است که اگر مؤمنی به این مرتبه از حب و ایمان برسد، گذشته از سنخیت روحی و نوری که در فرازی از دعای منسوب حجت(عج) آمده است: «اللهمان شیعتنا خلقوا من شعاع أنوارنا و بقیة طینتنا؛ پروردگارا، پیروان ما از شعاع نورمان و باقی ماندهٔ طینت ما سرشته شدهاند»، باید تشبّه عملی و رفتاری با آن محبوب و معشوق حق داشته باشد؛ زیرا همانطور که حضرت حجت(عج) فرموده است، شیعهٔ واقعی کسی است که شعاع نوری آن انوار پاک و مقدس باشد و چنانچه شعاع خورشید در روشنایی و سایر ویژگیها تشبه تام با جرم خورشید دارد، شیعه نیز باید تشبه تام با خورشید آسمان ولایت داشته باشد و چهرهٔ گویایی از آن حضرت در جهات مختلف روحی، اخلاقی، عملی و رفتاری قرار گیرد؛ چنانکه خود میفرمایند: «من أحبّنا فلیعمل بعملنا و لیستعن بالورع؛ کسی که ما را دوست دارد، برابر رفتار ما عمل نماید و در این راه از پاکدامنی یاری بجوید».
بر این پایه، مؤمنین که ادعای حب و محبت علی« علیهالسلام » را دارند، باید با همین میزان سنجیده شوند. اگر براستی الگوی رفتاری و سلوک معنوی آنها حضرت امیر مؤمنان« علیهالسلام » است، باید از اطاعت و پیروی عملی ایشان بهرهمند باشند و چنانچه پیروی و اطاعت عملی نداشته باشند؛ یا در ادعای خود دروغ میگویند یا اگر راست بگویند، در ایمان ناقصاند و باید در راستای رسیدن به اکمل ایمان که اطاعت و پیروی کامل است، با استعانت به پاکی و ورع تلاش نمایند. امام باقر« علیهالسلام » میفرماید: «ما شیعتنا الا من اتَّقی اللّه و أطاعه؛ پیرو ما نیست، مگر کسی که از خدایتعالی بترسد و از او اطاعت نماید.» اطاعت معصوم« علیهالسلام » همان اطاعت خداست و هر کس در اطاعت و پیروی از معصوم« علیهالسلام » کاملتر و از ابعاد پیشتری برخوردار باشد، ایمان کاملتری خواهد داشت؛ بر این پایه، شیعهٔ واقعی کسی است که امیرمؤمنان، الگوی کامل رفتاری او باشد؛ از فنا، وصال و راز و نیازش در محراب، و از عبادت تا شجاعت و قهرش در میدان حماسه و خون و شهادت و از مهر و عطوفت او در خانه و کاشانهٔ خود با همسر و فرزندانش و یتیم نوازی و پشتیبانیاش از مظلوم و انفاق به مستمندان تا نشر عدالت و دادخواهی و حسابکشی او از زورمندان.
در همهٔ این امور باید از خدا بخواهیم ما را به اکمل ایمان که پیروی و متابعت کامل از آن حضرت است، برساند: «اللّهُمَّ بَلِّغ بِایمانی أَکملَ الایمان». البته ایمان و حبّ بدون معرفت حاصل نمیشود؛ از اینرو، خود فرمودند: «لا یستکملُ أحد الایمانُ حتّی یعرفنی کنه معرفتی بالنّورانیة، فاذا عرفنی بهده المعرفة فقد إمتَحَنَ اللّهُ قَلْبَهُ للایمان؛ ایمان کسی کامل نمیشود، مگر آن که مرا به کنه مقام نورانیت بشناسد؛ پس چون مرا به این معرفت شناحت، خداوند قلب او را برای ایمان آزموده است».
کاملترین ایمان و برترین یقین
ایمان دارای مراتب و منازلی است؛ امام صادق« علیهالسلام » فرمود: «انّ الایمان عَشرُ درجات بمنزلة السُّلّم یصعَدُ منه مرقاةً بعدَ مرقاة؛ ایمان ده مرتبه دارد، همانند نردبان که از پلهای به پلهٔ دیگر صعود میکند».
همان گونه که ایمان دارای مراتب است، یقین نیز مراتبی دارد: علم الیقین، عین الیقین و حق الیقین. از «اکمل الایمان» و «افضل الیقین» که «افعل تفضیل» و صفت برتر است در مییابیم که خُلقیها، وجودی هستند و هرچه پله پله بالاتر میرود، برتر میشود و چون ظهورها و پدیدههای هستی، شدت و ضعف دارد، نمیتوان جنبهٔ پدیداری آن را محدود نمود؛ از این رو، وقتی خداوند میفرماید: «یا ایها الذین آمَنوا آمِنوا؛ ای اهل ایمان، ایمان آورید» و یا «قل رب زدنی علما؛ بگو خدایا بر علم من بیفزا»، اندازهٔ آن را مشخص نمیکند.
وَ بَلِّغْ بِأیمانی أَکمَلَ الایمانِ، وَاجْعَلْ یقینی أَفْضَلِ الیقین؛ خدایا، کاملترین ایمان و برترین یقین را عطایم فرما.
«باء» در «بإیمانی» زاید نیست و برای تأکید و زینت است. بلوغ هم به معنای وصول است؛ پس «بلّغ بإیمانی»؛ یعنی: ایمانم را برسان. در روایات و اخبار آل محمد« صلیاللهعلیهوآله » ایمان را نیز معرفت قلبی و اقرار به لسان و عمل به ارکان تعریف کردهاند. البته اقرار و عمل، طریق «انّی» برای کشف ایمان است؛ نه خود ایمان. عمل صالح که در ارکان و اندام حسّی ظاهر میشود، معلول ایمان و از لوازم آن است. ایمان حقیقتی مجرد میباشد و در نتیجه امر نفسی و قلبی است؛ پس ایمان بسیط است؛ نه مرکب؛ هر چند دارای مراتب است و هر مرتبه، آثار و خصوصیات و نشانههای خاص خود را دارد.
«أکمل الایمان» همان حقیقت ایمان و نهایت مرتبهٔ ایمان و ابتدای مرتبهٔ یقین است. در روایتی حضرت امام باقرالعلوم« علیهالسلام » میفرماید: «ان أکمل المؤمنین إیمانا أحسنهم خلقا؛ کاملتری مؤمنان از نظر ایمان خوش خوترین آنهاست».
همچنین رسول خدا« صلیاللهعلیهوآله » در عبارتی نزدیک به همین مضمون میفرماید: «أفضلکم ایمانا أحسنکم أخلاقا؛ برترین شما در ایمان، خوش اخلاقترین شماست».
حضرت سجاد« علیهالسلام » میفرماید: «و أنّ أقربکم من اللّه أوسعکم اخلاقاً؛ هر کدام از شما اخلاقش نیکوتر باشد، در نزد خدایتعالی مقرّبتر است.» با توجّه به نوع این روایات نتیجه میگیریم هر قدر انسان به اکمل و افضل مراتب ایمان و قرب برسد، از شایستهترین خُلق که همان مکارم اخلاق است، بهرهٔ بیشتری میبرد؛ از اینرو حضرت بیش از آن که مکرمتهای اخلاقی را که در فرازهای بعدی دعا آمده است، از حقتعالی بخواهد نخستین چیزی که از حضرت حق میخواهد این است که او را به افضل و اکمل مراتب ایمان و قرب به خود برساند تا با وصول به مراتب عالی ایمان و قرب، از احسن کمالات و مکرمتهای اخلاقی، برخوردار گردد تا در نتیجه اتصاف و تخلق و تحقق بیشتری به حق پیدا نماید.
ادراکات قوی و تمایلات فراوان نفس آدمی و طبیعت انسان
جهات معنوی و سعادت آدمی، در گرو تحقّق اموری است که باید در مباحث «فلسفهٔ اخلاق» از آن سخن گفت تا روشن شود که فطرت و هویت انسان تنها وابسته به لذّتهای نفسانی نیست. اکنون در این جا به خلاصهای از مباحث ضروری این موضوع میپردازیم:
طبیعت انسان و نفس آدمی ادراکات قوی و تمایلات فراوانی نسبت به لذّتهای نفسانی داشته و به راحتی به استقبال آنها میرود، ولی اینگونه نیست که ادراکات و تمایلات انسان تنها در گرو لذایذ مادّی باشد و لذّتهای معنوی را دریافت ننماید. انسان، در صورت فعلیت قوا، نسبت به حقایق معنوی، از ادراکات وصولی و عینی ـ که به مراتب برتر از ادراکات نفسانی میباشد- برخوردار است و اگر توانمندیهای معنوی انسان در این عرصه فعلیت یابد، بُرد کاریاش از توان او در جهات نفسانی فراتر خواهد بود.
انسان موجودی جمعی و گستردهترین مخلوق آفرینش است که ادراکات متفاوت، فراوان و پیچیدهای دارد. البته شمار اندکی از انسانها قوای معنوی خود را به خوبی رشد داده و بدان فعلیت میبخشند و با این حال آنچه در مییابند، اندکی از ظرفیت بینهایت صفات آنهاست؛ به همین جهت، اگر انسان خیرات و خوبیها را منحصر در نفسانیات بداند و همّت و غایت خویش را تنها در گرو خوشآمدهای نفسانی بشمارد، این تفکر او منش حیوانی دارد و نسبت به کمالات معنوی ناآگاه و گمراهی است.
قوای مادّی و ادراکات نفسانی انسان، در مقابل دیگر قوای او تنها اندکی از توانمندیهای اوست. انسان، کاملترین آفریده است و نباید خود را تنها پایبند نفسانیات مادّی بداند؛ زیرا در این صورت، تنها حیوان رشد یافتهای خواهد بود که بخشی از محتوای انسان را فعلیت داده است. تمام این قوای مادّی در حیوانات هم وجود دارد، بلکه میتوان گفت: در امور نفسانی و جهاتی، حیوانات بیش از آدمی دارای توانند. بنابراین نه انسان، منحصر در این امور است و نه لذایذ و کامیابی در او محدود به این زمینههاست.
سعادت انسان همچون حقیقت او تنها در گرو نفسانیات نیست و خیرات موجود در نهاد گستردهٔ آدمی، بیشتر و بالاتر از خیرات و خوبیهای نفسانی است.
با آن که خیرات و کامیابی نفس یک حقیقت است و میتواند زمینهٔ هر نوع خیر و سعادتی قرار گیرد، ولی این طور نیست که سعادت آدمی تنها در گرو لذایذ و خیرات مادّی باشد. بنابراین نباید تنها خوش آمدها و لذایذ مادّی، مورد توجّه آدمی قرار گیرد. باید دریافت که سعادت و لذّت، تنها وابسته به حظوظ حیوانی نیست، بلکه ممکن است دستهای از لذایذ نفسانی، هنگامی که همراه طغیان و آلودگی باشند، موجب حرمان و تباهی و شقاوت ابدی انسان گردند.
سعادت، منحصر در شهوت و غرایز نفسانی نیست، اگرچه ممکن است این امور موجب خیرات بسیاری شوند ـ همان طور که ممکن است علّت تباهی گردند. پس نباید در شناخت انسان تنها در گیرودار لذایذ مادّی بوده و خوشآمدهای شهوانی را ملاک و معیار شناخت قرار داد؛ زیرا ممکن است کام یابیهای نفسانی که بیشتر مورد توجّه انسان قرار میگیرد، برای حقایق معنوی زیان بار باشد. آری، ممکن است هرزگی یا دست کم خوش آمدهای شهوانی مورد استقبال افرادی قرار گیرد، ولی این گونه نیست که سلامت و سعادت آنان در گرو آن باشد.
تجربه پذیری، امید، توکل و پیشبینی شکست
انسان از نتیجه و فرجام بسیاری از کارها خبر ندارد و نمیشود از آغاز امور، تمامی پایانها را پیشبینی کرد. درست است میشود علل و اسباب را دید، اما نمیشود بر تحقق تمامی علل و اسباب آگاه شد و همین امر سبب نداشتن قدرت پیشبینی دقیق میگردد. در این میان، تجربه ها بسیار ارزشمند است.
البته استفاده از تجربه ها برای دیگران هزینهبر نیست و برای خود فرد با هزینهٔ بخشی از وقت، عمر و سرمایه به دست آمده است؛ هرچند ممکن است برای خود فرد نیز در بسیاری از مواقع مورد استفاده قرار گیرد. دیگران کمتر از تجربههای افراد استفاده میکنند و این به سبب ملموس نبودن آن امور است و به همین سبب است که افراد درک عینی از وقایع پیدا نمیکنند و همین امر دلیل استفاده نبردن آنان است.
کسانی که تجربه هایی گران را آزمودهاند، قوت و قدرت بیشتری در انجام کارها دارند و میتوانند برای دیگران بسیار سودمند باشند؛ هرچند کمتر از آن بهره برده میشود. کسی که تجربه ای را به دست آورده، به همان مقدار وجود خود را از دست داده و توان و همت خود را در گرو آن نهاده است.
آدمی بسیاری از امور را هنگامی به طور ملموس مییابد که دیگر کمتر قابل استفاده است و تنها به حسرت و افسوس آن گرفتار میشود.
توکل و امید هرچند بهترین پشتوانهٔ آدمی در کشاکش امور است، هرگز نباید خود را در تحقق امیدها قاطع دید و هر نوع محرومیت، شکست و نارسایی را باید در خود پیشبینی کرد و همین زمینهٔ امید و آرزو را عاقلانه و معقول میگرداند و انسان را از خیالبافی، یأس و از خودراضی بودن دور میدارد.
کسی که تحمل شکست را ندارد هرگز نمیتواند فرد پیروزی باشد و نباید خود را انسان برجستهای بداند. آدمی نباید از پیشامدهای مختلف زندگی چندان نگران یا خوشحال شود؛ زیرا بسیار میشود که نتایجی که از این پیشامدها به دست میآید عکس خواستهٔ آدمی است و میتواند در ساخت آدمی نقش خوبی داشته باشد و چنانچه نقش مثبتی نداشته باشد مهم نیست؛ زیرا زندگی معانی مختلف خود را دارد.
درخت پر شاخ و برگِ امید و آرزو های آدمی
گل آرزو هرچه بیشتر چیده شود، بیشتر بارور میشود و غنچه میدهد و هیچ گاه بدون غنچه نمیماند؛ بهگونهای که اگر از هر شاخهٔ آن گلی چیده شود، غنچهٔ دیگری جوانه میزند. هرگز دل آدمی از امید و آرزو خالی نمیگردد تا آنکه بمیرد.
کسانی که بیشتر از دنیا کام دل میگیرند بیشتر گرفتار حرص میگردند و کسانی که نمیدانند کام دل چیست و آرزو کدام است با چند و چونی که در تفاوتها دارند هرگز یافت نمیشوند. فردی دنیا را برای خود کم میداند و دیگری به نانی سیر است. یکی در غم نانی است و دیگری گرفتار جانی.
چه نیکوست آدمی خود را در برابر سیل آرزوها قرار ندهد و برای خود کناری را برگزیند و خود را درگیر این غول بی شاخ و دم نسازد و عمر خود را با چنین خیالات پوچی تلف نگرداند؛ چرا که آرزوهای دراز و غیر عملی در انسان ایجاد بریدگی میکند و آدمی را به کجروی وادار میسازد و زندگی را به پوچی سوق میدهد.
امید و آرزو اگرچه امری ضروری در دل و اندیشهٔ آدمی است و ممکن نیست فردی بدون امید و آرزو زندگی کند، نباید آدمی خود را در خیالات واهی و هزاران آرزوی پیچ در پیچ و دراز و دست نایافتنی گرفتار و اسیر سازد و چون عنکبوتی در زوائد خود بتند و خود را با عمل خود نابود سازد.
ضعیف پروری و حمایت از ضعیفان و ستمدیدگان
سیرهٔ امامان معصوم علیهمالسلام چنین بوده است که همواره ضعیفان را تقویت میکردند و آنان را مثل کوهی مقاوم میساختند؛ بهگونهای که بزرگترین قوت و قدرت را به خود میگرفتند و در جهان تأثیرهای فراوان داشتند، همانگونه که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله از ضعیفان شروع نمودند.
حق نیز چنین روشی دارد و از کاهی کوهی میآفریند و آن را به جایی میرساند که ادعای خدایی میکند، آنگاه است که فرد، خود را از ریشه میبرد و خود سبب نابودی خویش میگردد؛ هرچند حق از این خرابی که آن شخص بر سر خود آورده است بسیار ناراحت میشود، از این رو چون اختیار به او داده است این خرابی را چشمپوشی میکند و هر لحظه این عبد برگردد، خدا او را میآمرزد. البته فرصت آمرزش او تا پیش از مرگ است که هنوز امکان اصلاح اوست وگرنه پس از نابودی کامل و گذشت فرصت، محال است آمرزیده شود.
حکومت مستضعفان بنیاسرائیل از این نمونه است. فراز شریف «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّه وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ» همين مستضعفان را امام مى كند و چنين نيست كه آنها را به رؤسا و امامان تبديل كند و آنان را تربيت نمايد.
علت طغیان و کفران نعمت قوم بنیاسرائیل این بود که توسط فرعون برای سالهای بسیاری و به انواع گوناگون تحقیر، خوار و پست شده بودند که حتی بعد از آزادی از چنگال ستم، نتوانستند پستی باطنی خود را درمان کنند و با آن خو گرفته بودند.
آنان پس از آزادی در هر پیشامد مهم یا جزیی اشکالات نابجا و بهانههای واهی میگرفتند و اختلاف و درگیری ایجاد میکردند و از سویی، فرعونی نیز وجود نداشت تا از او واهمهای داشته باشند و جناب موسی علیهالسلام را نیز اهل استخفاف و آزار خود نمیدیدند، در نتیجه به خسران و فلاکت دچار شدند؛ چنانچه در آیه شریف آمده است: «إِنَّ رَبَّک یقْضِی بَینَهُمْ یوْمَ الْقِیامَةِ». بهانههای قوم موسی چنان بوده است که برای اشکالات بیمورد و بیجا «اشکالات بنیاسرائیلی» اصطلاح شده است. از این آیهٔ شریف استفاده میشود این اصطلاح حکایتی درست از کردههای این قوم است.
خداوند خیرات و برکات فراوانی برای بنیاسرائیل قرار داد ولی آنان افزون بر اختلاف و درگیری، به امساک، تکخوری و پرخوری نیز رو آوردند و از حال فقیران امت غافل شدند و انفاق و بخشش را رها کردند و این گونه به خود ظلم روا داشتند چنانکه از آنان با عنوان: «وَلَکنْ کانُوا أَنْفُسَهُمْ یظْلِمُونَ» یاد شده است.
قوم بنی اسرائیل بعد از سالها ضعف و استضعاف به مدد رهبری حضرت موسی علیهالسلام توانستند فرعون را سرنگون کنند. وقتی قرار است ضعیف شدهای رئیس گردد واویلاست و او دم گاو را بر زمین میآورد.
سختترین گردنههای زندگی
برخی از بندگان خدا در زندگی خود خداوند را همت خویش قرار میدهند. آنان یا برای خدا زاهد میشوند و از دنیا دوری میکنند و تاجر آخرت میشوند و حق را دستمایهٔ معاملهٔ کالاهای بهشتی قرار میدهند یا عبادت را درمییابند و عابد میگردند و اجیر میشوند و حق را عبادت میکنند تا مزد بگیرند و مزد خویش را زندگی خوش دنیا و نعمتهای بهشتی میخواهند یا به معرفت حق وصول مییابند و سیری عارفانه می یابند.
عارفان جز نقش حق نمیبیند و جز بر حق دل نمیبندند، بلکه چنان ریزش دارند که بیدل میشوند و با ارادهٔ حق کار میکنند. آنان نه دنیا میخواهند و نه آخرت و نه حق را، اگر بهکلی قطع طمع کنند که در این صورت، هیچ خواسته، توقع و انتظاری ندارند و نمیخواهند چیزی شوند و چیزی داشته باشند.
عارف هم از دنیا اعراض دارد و هم عبادت حق میکند، ولی علت آن فاعلیت و حقیقت حق و به عبارتی وجود حق است و ارادهٔ دوری و عبادت، از حق است نه از عبد، برخلاف عبادت عابد و زهد زاهد که فاعلیت آن از عبد بر میآید.
بهتر است انسان خلوتی پیدا کند و قرآن کریم و نوافل را به صورت روشمند و زیر نظر استاد کارآموزده دنبال نماید تا بلکه نوافل، نماز و قرآن کریم، خود عنایت کند تا انسان دارای باطن گردد و در پیشگاه الهی حالت شرمندگی و اظهار عجز پیدا نماید، بلکه از باطن و هر کمال دیگری نیز فارغ گردد.
بهترین عبادت، سجده است. در سجده، انسان فروریزی خود را احساس میکند و اگر انسان نریزد، به معرفت حق وارد نشده است. عالم سجده و عالم عبادت عارفانه، عالم ریزش است. البته، ریزش با سقوط متفاوت است.
ریزش تعلقات به ویژه تعلق به همسر و فرزند که عشق عارفانه است از سختترین گردنههای زندگی است. هرجا که انسان چیزی را برای خود بخواهد همانجا نقطهٔ دور شدن از سیر عارفانه است. آنچه خواهان حق را از حق دور میسازد طمع داشتن به مطامع دنیوی، خوبیها و حسناتی است که میخواهد، وگرنه در این وادی جایی برای سخن گفتن از معصیت و کارهای حیوانی یا حرام نیست، بلکه بحث قطع طمع از حلالها و از چیزی است که معتقد است آن چیز او را به حق نزدیک میکند. باید توجه داشت قطع طمع و داشتن ریزش به معنای بر زمین گذاشتن تکلیفی که منجز شده است نیست و به هیچ وجه نمیشود تکلیف الزامی را رها کرد، وگرنه به معصیت در میغلطد.
جوانمردی و ناجوانمردی، نامردی و جفاکاری
جوانمردی از مهمترین صفات بارز انسان است همانطور که جفاکاری چنین است و از صفات بسیار بد دانسته میشود. هر کس نمیتواند جوانمرد باشد؛ اگرچه بسیاری میتوانند جفاکار باشند و این وصف به نسبت بر همهٔ افراد حاکم است.
هر کس جوانمردی را دوست دارد و از آن لذت میبرد؛ ولی هر فردی نمیتواند جوانمرد باشد. این کمال در خور همگان نیست و کمتر کسی میتواند مصداق عینی چنین کمالی باشد؛ بهویژه افرادی که گرفتار عناوین و مقامات ظاهری و اعتباری هستند کمتر میتوانند جوانمرد باشند.
جوانمردی به طور کلی در افرادی دیده میشود که از اصالت و بزرگواری خاصی برخوردار باشند. افراد پست، فرومایه، کج اندیش و تازه به دوران رسیده هرگز جوانمرد نمیگردند.
در معنای جوانمردی به طور خلاصه باید گفت: «مردی» صفتی کمالی است و وصف «جوان» حکایت از شکوفایی آن وصف میکند. معنای بسیط این دو عنوان حقیقت معنای این دو مفهوم را به طور ترکیبی نیز بیان میدارد و بر این اساس، کسی را «جوانمرد» گویند که از بزرگیهای خاصی برخوردار است. گذشت و ایثار برای جوانمرد کار آسانی است و آن را بهراحتی جلوهگر میسازد.
افراد جوانمرد دارای حالتی هستند که از گذشت و ایثار لذت میبرند؛ چنان که دیگران از امور گوناگون دیگری کام میجویند؛ گرچه ممکن است با تمرین و تربیت تا حدی چنین وصفی را در افراد ایجاد کرد؛ ولی میتوان گفت اینگونه اوصاف کمال در خور افراد عادی و همگانی نیست و فقط بعضی از افراد، استعداد عینی آن را دارند و چنین اوصاف کمال را به آسانی میتوان در نهاد آنها یافت.
نامردی و جفاکاری عنوانی شناخته شده در برابر جوانمردی است. البته، نامرد بهتر وصف مقابل را میپذیرد تا جفاکار، با آن که ما از جفاکاری همین حد از نامردی را در نظر داریم.
نامردی را میشود فراوان در افراد دید. بسیاری از افراد هستند که به آسانی نامردی مینمایند. میتوان گفت تمامی افراد یا نامردی دیدهاند یا خود نامردی نشان دادهاند.
برخی از نامردیها معمولی و عادی و عمومی است و بخشی از آن از عهدهٔ هر کس بر نمیآید و در افرادی دیده میشود که از خباثت، پستی و زبونی برخوردار هستند و از بسیاری صفات خوب دور میباشند.
کمتر کسی را میتوان سراغ گرفت که فتوت و مردانگی سراسر وجود او را فرا گرفته باشد. مردم بیشتر به صورت سطحی و ظاهری خوب هستند و خوبی میکنند و اگر باطن افراد و باطن کردههای آدمی شکافته شود، سراسر عیب، نقص، حرص، طمع، ریا، دروغ، دغل و خودخواهی است. هر کسی با طمعی کار میکند و به غرضی حرکتی دارد؛ بدون آن که خود را فراموش کند و دست از خود بشوید.
بهندرت میتوان کسانی را یافت که مردان مرد هستند و به حق تارک خویشاند و برای حقایق خوبیها و واقعیت پاکیها گام بر میدارند. بر این اساس، خیلی نمیتوان داعیهای را در این زمینه پذیرفت و باور داشت.
شبکهٔ خشونتورزی
خداوند چیزهای فراوانی را با هم همراه کرده ولی چیزی را به خوبی علم و حلم با هم جمع نکرده است. علم و دانش باید با طمأنینه، وقار، صبوری، حوصله و بردباری همراه باشد. تحصیل دانش، کاری اندیشاری است و خستگی فراوانی را برای عالم به همراه دارد؛ بهویژه اگر بهرهٔ دنیوی آن اندک باشد، در این صورت دانش را باید با شکیبایی همراه نمود تا در شبکهٔ خشونتورزی با دیگران گرفتار نیامد و اعصاب و روانی ناراحت و آزرده نداشت. راهکارهای کسب این مهم را باید در جای خود جست.
سالک باید قلب را نجنباند تا حضرت حق در قلب او به تپش افتد
سالک نباید در پی آن باشد و بهگونهای عمل نماید که بخواهد امور بر روند عادی خود به جریان افتد؛ بلکه بهترین کار این است که او سخنی نگوید و چیزی نشنود تا حق جایگزین او گردد و حق باشد که میگوید و حق باشد که میشنود. خود او اندیشه ننماید تا فکر از درون وی قوت گیرد و خداوند به ذهن وی حرکت دهد و فکری را بر او القا نماید.
او باید قلب را نجنباند تا حضرت حق در قلب او به تپش افتد و تپشهای حق را مخالفت نکند تا خود حق او را هدایت نماید و هر جا خداوند خواست قلب را به تپش اندازد و هر جا نخواست او باشد که آن را از تپش باز میدارد و هرجا خداوند اراده کرد، به آن کاستی یا افزونی دهد. باید حق تعالی باشد که مینویسد و حق تعالی باشد که میبیند و سالک خود را کسی به شمار نیاورد. او باید ساکت و مطیع باشد؛ نه گوینده، شنونده، بیننده و نویسنده. به قول حافظ: «حافظ تو خود حجاب خودی از میان برخیز».
ابتهاج عشق
همانطور که عشق درد و سوز دارد، دارای ابتهاج، شادمانی، سرور، خوشامد، خوشی و کامیابی است و عاشق از کمال عشق خود خشنود و مسرور میشود و همانطور که مطلوب خویش را میخواهد، طالب خود است و از عشق خویش لذت میبرد.
عشق خوشامد، وجدان، حضور، داشتن و کام است. عشق خود فعلیت است. البته ابتهاج و لذت از لوازم عشق و ظهور آن است و عشق را نباید به آن معنا کرد، بلکه عاشق با توجه به مرتبهای که در عشق دارد به همان میزان دارای لذت و ابتهاج است. این عشق است که ابتهاج، لذت و کام را تحقق میبخشد و لذت و کامیابی عشق، اثر و فعل آن است، نه خود آن.
عاشق کسی است که به مقام «دل» رسیده باشد
عاشق کسی است که به مقام «دل» رسیده باشد. او در این مقام است که «ناز» معشوق را به هر بهایی باشد به جان میخرد؛ وگرنه دل او جلا نمییابد و از تعالی، سیر و رشد خود باز میماند.
توضیح این که از نظر روانشناسی انسان دارای سه فاز و سه نوع موتور حرکتی است: نفس، قلب و روح.
نفس
نفس محسوسات و نیز مخیلات را درک میکند که در دوران جنینی فعال میشود و نازلترین و ابتداییترین حرکت انسان است. در این مرتبه بیش از حظوظ نفسانی در وجود فرد نیست و وی حتی از امور حلال و عبادات خود لذت میبرد.
انسانیت این گروه در سطح امور نفسانی آنهاست و به خور و خواب تا علم و سواد و کار بسنده میکنند. تحصیل آنان نیز برای حظّ نفس و به دست آوردن شغل و حرفه است تا کار و زندگی نفسانی و نیازهای نفسی خود را سامان دهند و نهایت آن لذت و کامیابی نفسانی با تنوعی که دارد هست. البته نفس هم مراتب دارد و برخی در سطح نازل از این حظوظ بهره میبرند و برخی قوت و قدرت نفسی بیشتری دارند و چنین بهرهوری برای همگان میسور است.
فرد در این مرتبه حتی اگر به علوم اسلامی اشتغال داشته باشد درسهای وی از مرتبه نفس وی فراتر نمیرود. دایره وجود چنین کسی از خانه، همسر، فرزند یا دوستان وی به صورت محبت معمولی بیشتر نمیشود و آیندهنگری وی بسیار جزیی است و محدود به مطامع دنیوی یا در کسانی که طمع بیشتری دارند به نعمتهای اخروی است.
کسی که در دایره نفس گرفتار است و ادراک یا رؤیت ندارد، تفاوتی ندارد که در کجا و چه کاری میکند و تنها مهم این است که حلال و شرعی و متناسب با استعداد و سلیقه وی باشد. البته نفس عادی دارای حرص است و ناآرام و بیمار میباشد و شخص باید در پی درمان بیماریهای نفسانی خود باشد.
چنین افرادی اگرچه دارای استعداد قلب میباشند و موتور حس و قلب در وجود همه تعبیه شده است، اما اینان آن را به حرکت نینداختهاند و به تعبیر قرآن کریم: «لَهُمْ قُلُوبٌ لاَ یفْقَهُونَ بِهَا، وَلَهُمْ اَعْینٌ لاَ یبْصِرُونَ بِهَا، وَلَهُمْ آَذَانٌ لاَ یسْمَعُونَ بِهَا، اُولَئِک کالاْءَنْعَامِ بَلْ هُمْ اَضَلُّ». چنین نیست که عقل و قلب در تمامی افراد نباشد، بلکه خداوند این خیرات و کمالات را به صورت اقتضایی به همه عطا کرده است، ولی این خود بندگان هستند که از آن بهره نمیبرند.
حرکت نفسی سرمایه اولی آدمی است و در صورتی که در محتوای آن نماند و آن را ابزار قرار دهد، میتواند دومین موتور حرکتی خود را که قلب است روشن نماید و به حرکت کمالی خود شتاب دهد.
قلب
قلب است که به امور علمی دست مییابد. قلب امری فراتر از خاطرات نفسی است و در این مرتبه، لذایذ در دل قرار میگیرد. کسی که صاحب قلب میشود اوج و حضیض بر او وارد میشود و صاحب تقلب و دگرگونی میگردد. وی گاهی در اوج قرار میگیرد و زمانی به حضیض میافتد. خواب و بیداری وی برای حظوظ نفسانی نیست و با آن تفاوت دارد و ادراک و معرفت وی با انسانی عادی همسان نیست و وی انسانی دیگر شده است که برای هر چیزی میتواند بیندیشد و ادارک کند. انسان در این مرتبه فهیم است و فرد در این مقام، «خود» هست و ادای کسی را در نمیآورد؛ چرا که خداوند در آفرینش خود تکرار ندارد و تمام پدیدههای وی دردانه هستند.
عشق
اما گروه سوم کسانی هستند که میتوانند به عشق برسند.کسانی که استعداد و اقتضای ورود به مقام روح را دارند و میتوانند از مرتبه حس و قلب بگذرند و موتور روح و رویت را در خود استارت بزنند. آنان کسانی هستند که در مسابقه ناسوت، به اذن و اراده الهی موفق و پیروز شده و در فینال فینالها قرار گرفتهاند. چنین عاشقانی صاحب رویت هستند و چشم آنان بیش از دیگران باز شده و رویت آنان نیز به اراده الهی است.
صاحب نفس، دارای حظ و کام نفسانی، و صاحب قلب، دارای علم و ادراک، و صاحب روح، واجد معرفت و رؤیت است.
قرآن کریم از نفس بیش از دویست و شصت مورد سخن گفته، اما قلب را در حدود یکصد و چهل مورد بیان داشته است. روح کمتر از سی مورد در قرآن کریم آمده؛ یعنی همان مقامی که از آن به فضل کبیر یاد شده است: «ذَلِک هُوَ الْفَضْلُ الْکبِیرُ». فضلی که هر کسی باید دغدغه و دلنگرانی آن را داشته باشد.
مشکل اصلی هر کسی برای رسیدن به این مرتبه، معرفت و شناخت ناقص و ابتری است که از خدا دارد. تنها کسی میتواند به این مقام بار یابد که بتواند از مرتبه حس بگذرد و با خداوند اُنس گیرد. میل به ماندن برای کسی جلوهگری میکند که در مرتبه نفس گرفتار است. کسی میتواند به عشق رسد که خداوند را به قلب و رویت خود بشناسد و بتواند او را پرستش کند.
برای رسیدن به فضل کبیر الهی؛ یعنی عشق، باید اذن دخول داشت. این اذن باید از ناحیه «اللّه» صادر شود. این اذن برای کسی صادر میشود که نسبت به خداوند دستکم اطمینان داشته باشد و به وی شناخت وثوقی حاصل نماید. خدایی که بسیاری از انسانها میشناسند از حد امور نفسانی آنان فراتر نمیرود و چنین خدایی نمیتواند با انسان تا فاز سوم و تا به حرکت درآوردن موتور نهایی آدمی با وی همراه شود.
تفاوت هوس و عشق
حفظ آبرو، احترام، داشتن کارهای خیر، خدمت به مردم، خشنود نمودن همسر و فرزندان و تامین نیازها و رفع کمبودهای آنان، هرچند همه نیکوست، همگی در دایره هوس است؛ چرا که اگر هوس نبود، آدمی نباید میان فرزند خود و فرزند دیگری تفاوت میگذاشت.
محب وصف: «وَیوْثِرُونَ عَلَی اَنْفُسِهِمْ وَلَوْ کانَ بِهِمْ خَصَاصَهٌ» دارد تا چه رسد به عاشق. این محب است که هرچند در خود احتیاجی داشته باشد، دیگری را بر خود مقدم میدارد. عاشق، خودی نمیبیند و غرق در معشوق است. کسی که عشق دارد، به آتش آن سوخته است و چیزی نمیخواهد. او هرچه را دارد به دیگران میدهد؛ زیرا متاعی به کار او نمیآید.
محبت؛ آتشفشان صفات ذاتی
محبت و مرحمت سبب میشود آتشفشانی بر صفات و داشتههای ذاتی ایجاد شود و صفات خوب یا بد ذاتی فوران کند و آنچه در هویت و ذات محب مرکوز است هویدا شود. امری که دست یافتن به آن بدون مسیر محبت دستنیافتنی است؛ زیرا امور ذاتی، همچون گنج، زیر انبوهی از خاکهای نفسانی، تاثیر پدر و مادر و وراثت، محیط، زمان، مکان و سن پنهان میشود.
هرچه آدمی در سن پایین به محبت و مرحمت رو آورد، راحتتر به امور ذاتی خود دست مییابد و خود میشود و هرچه سن بالاتر رود ریاضت و سختی و سوزشی که باید تحمل کند بیشتر میگردد. نزدیک شدن به تربیت اهل محبت و مرحمت در بزرگسالی بسیار خطرآفرین است؛ زیرا تحمل دردهایی که آنان به آدمی وارد میآورند بسیار صعب و مستصعب است.
کسی که ناخالصی در وجود او فراوان است، چنانچه این ناخالصیها در باطن او رسوب گرفته باشد و آهنگ آن نماید که به باب مرحمت و محبت وارد شود هرچه بر او بیشتر پتک زده شود مقاومت بیشتری نشان میدهد و سختیها او را خسته و کلافه میکند. این گونه است که نمیتوان بدون پیر کارآزموده به این وادی نزدیک شد که مصیبتها، سختیها، شورها، دردها و مشکلات، آرامش را از آدمی میگیرد و اعصاب را رو به ضعف میبرد.
ناسوت؛ کوره خودشَوی
ناسوت به طور کلی مانند کوره آهنگری است، بلکه هر مادهای را ذوب میکند تا ناخالصیها به تمامی بریزد و خالص آن جدا شود؛ بهگونهای که هر کس خود شود. خداوند بر آن است تا هر بنده و پدیدهای را به این مرحله برساند و این ویژگی آدمی است که اگر خود نباشد به نفاق، ریا و سالوس میگراید و ماسک دیگری را به چهره میزند و نقشی را بازی میکند که غیر اوست، اما ناسوت تا ناخالصیها را از آدمی نگیرد و او را خود واقعی خویش نکند از او دست برنمیدارد.
ناسوت؛ کوره محبت
حرارتِ محبت در کسی که هجران، غم، پریشانی، اشک، آه و مشکلات دیگر دارد شدیدتر است و محب را در مثل کورهای از آتش ذوب میکند و به او قالبی جدید میدهد. چنین اموری که سوزش دارد، افزون بر آن که گداختگی میآورد، همانند پتک است که بر قطعهای آهن گداخته فرو میآید و به آن شکل میدهد. درد و سوزشی که بدون تحمل آن نمیتوان وجود خود را ساخت. البته این دردها گاه در قالب خنده و شادی ظاهر میگردد و به تعبیر شاعر:
خنده تلخ من از گریه غمانگیزتر است
کارم از گریه گذشت است، از آن میخندم
سرور و خوشی عافیتگرایان درد بیشتری دارد تا آه محرومان. دردی که باید گفت امان از آن، که گاه از پا در میآورد و گاه خفه میکند و گاه میکشد. پتکهایی که باید به هر کسی بخورد تا به خودی خود برسد.
اُنس و محبت
همنشینی دایمی و پیوسته سبب اُنس میشود و اُنس گرمی مستمر و محبّت میآورد. پس درست است که میگویند: «از دل برود هر آنچه از دیده برفت». همنشینی و نگاه به هر چیزی سبب اُنس و محبت به آن میشود.
استحباب زیارت عالم، دیدن او، حتی دیدن درِ خانه او یا نگاه به قرآن کریم و قرائت از مکتوب آن به خاطر این است که اُنس و محبت میآورد.
اُنس با طبیعت با نگاه به آب، سبزه و گل نیز غم را برطرف میکند.
حرکت های غیر موازی و تصادم ناسوتی
وقتی تمامی پدیدهها برای آن که هر یک چیزی را میطلبند در حرکت هستند، گاه خواستهها به یک چیز تعلق میگیرد و گاه حرکتها غیر موازی میگردد در نتیجه میان محبان، درگیری و تصادم ایجاد میشود.
تمامی برخوردها و صدمهها از سر حب است. دوست داشتن و خواستن آسیب دارد؛ چرا که هر چیزی حرکت دارد و آن که سریعتر و با احتیاط و حزم میدود، زودتر و بهتر به خواسته خود میرسد. هر آفت و آسیبی را باید بر اساس محبت و مرحمت معنا نمود.
البته این برخوردها در عالم ناسوت است و در عالم ملکوت، هیچ تبادلی به تصادم، استهلاک و آفت نمیانجامد. این ویژگی دنیاست که برای رسیدن به خواسته خود باید تاوان پس داد و مصیبت کشید و صدمه دید و رسیدن به مرحمت بدون آن ممکن نیست. البته در آدمی، فردی که ضعیف است به «هوس» میافتد و شرور را بر اساس هوسهای نفسانی نامشروع و تجاوزکارانه خود به وجود میآورد.
محبت مجرد و متعلق مادی
«محبت» امری معنوی و مجرد است که میتواند به امور مادی یا مجرد تعلق گیرد. یکی دیگری را برای تنی که دارد میخواهد و یکی برای علم و معرفتی که دارد. یکی کتاب میخواهد و دیگری علمی که در کتاب هست. یکی مال را دوست دارد و نمیتواند خمس خود را جدا کند. یکی خواب را دوست دارد و خدا را رها میکند و نماز نمیگزارد و یکی برای رسیدن به زنی، دهها دروغ میگوید.
همه خواهانی و عشق پدیدهها
هیچ پدیدهای نیست که خواهان نباشد و طالب نگردد؛ چرا که هر پدیدهای در حال حرکت است و ایستایی و سکون در عالم نیست. بر این اساس، کسی و چیزی نیست که محبت نداشته باشد، ولی هر کسی طالب چیزی است؛ هرچند مومن نباشد.
حرکت عاشقانه؛ نتیجه حیات و آگاهی
کسی که زنده است و آگاهی و شعور دارد، مطلوب پیدا میکند و طالب میشود و برای رسیدن به آن حرکت مینماید. حرکت و سیر نتیجه حیات و آگاهی است. کسی که جهل دارد یا حیات ندارد مرده است و حرکتی ندارد.
کسی که حرکت دارد حرارت و گرما تولید میکند. حرارت حاصل از حرکت برای رسیدن به مطلوب، وقتی جان و روح را میگیرد، «محبت» ایجاد میشود.
حیات در تمامی پدیدهها هرچند مادی باشد سریان دارد. هر چیزی که حیات داشته باشد دارای شعور است. هر چیزی که شعور داشته باشد به حرکت در میآید. هر حرکتی ایجاد حرارت میکند. حرارت میل میآفریند و محبت میآورد؛ پس پدیدهای نیست که محبت نداشته باشد. کوچکترین واحدهای شناخته شده در اتم است که هر یک با دیگری با سرعتی بسیار بالا در حرکت است و با جاذبهای که از این حرکت تولید میشود به دور یکدیگر چرخش دورانی دارد. سیر و حرکت اتمها نیز میان آنان جاذبه و محبت ایجاد میکند. محبتی که در هسته اتم است گاه میان انسانهای قوی و توانا اتفاق نمیافتد.
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
تمامی پدیدههای مادی دارای محبت است و چنین نیست که سستی یا تراکم در کیفیت آن تاثیر داشته باشد و کاستی یا افزونی بپذیرد.
آگاهی؛ ماده مرحمت و عشق
کسی که حیات دارد دارای شعور و درک است. شعور ظهور حیات است. شعور و درک وصف یا ذات، همان مرحمت، محبت و عشق است. کسی که به درک وصف یا ذات وجود و پدیدههای آن برسد به محبت و عشق آنها رسیده است و چنین کسی است که میتواند خیر هر پدیده را به آن برساند و مرحمت چیزی جز خیر رساندن به دیگران نیست. شناخت خیر پدیدهها و مصلحت آنها نیاز به آگاهی از اوصاف و ذات هر یک دارد.
اظهار عشق به خداوند
در تفسیر آیه شریف «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» گفته ایم این آیه برای اظهار عشق به خداوند است، نه اعلام نیاز به او و برای ناز کشیدن است؛ همانطور که خداوند به تمامی بندگان خود و مظاهر خویش حب دارد.
کسی میتواند با «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» شفابخش و مشکلگشا گردد که آن را با عشق اظهار دارد و خط شکنی نماید و آن را کلام حقی بداند و آن را از باب تشابه به حق تعالی بیاورد و همانطور که رسول خدا صلیاللهعلیهوآله را اسوهٔ خود میداند، به خداوند نیز تأسی جوید؛ نه کسی که آن را بر اساس نیاز، فقر و تکدیگری میآورد.
دنیا را بر اساس حب حق باید طی کرد؛ چرا که همه ظهور حق هستند. حقی که میشود با عشق به ملاقات او رفت و در دیدار و زیارت او به وی عاشقانه سلام داد و مهربانانه گفت: «السلام علیک یا اللّه». چنین سلامی نه بیاحترامی است و نه مجرمانه.