من بسیاری از علمای گذشته را از نزدیک دیدهام و با حال و هوای آنها بهخوبی آشنا هستم.
معتقدم ما از نظر اعتقادی از آنها قویتر هستیم؛ به گونهای که میتوانیم سؤالات اعتقادی را در عالم قبر و برزخ به خوبی پاسخ بدهیم، بدون اینکه دچار مشکلی باشیم. در میان علمای گذشته، رقابتی که موضوع آن علم و دانش و مرجعیت باشد، وجود نداشت؛ نهایت چیزی که بعضی داشتند مثلا بابت قلیانشان دغدغه داشتهاند که چرا قلیان را ابتدا به او تعارف نکردهاند. شخصی به نام میرزا ابوالفضل بود که قد بلندی داشت. او اهل قم بود و کارش این بود که در مجالس، صلوات، نثار علما میکرد. او در مجالس ختم حضور داشت. هرگاه عالمی وارد مجلس میشد، فریاد میکشید و از آن عالم یاد میکرد تا مردم برای استقبال از او صلوات بفرستند. او عالمان را با القاب مخصوصی که میدانست یاد میکرد و برایشان تقاضای صلوات میکرد. البته بابت این کار پول دریافت میکرد. من از او پرسیدم بر چه اساسی این القاب را به اشخاص نسبت میدهد. پاسخ داد آنها به من پول میدهند و هرچه پول بیشتری بدهند، من القاب بیشتری را برای آنها بیان میکنم. یادم است این موضوع در مورد قلیان کشیدن هم مصداق داشت. یعنی هر کس پول بیشتری خرج کرده بود، برای قلیان کشیدن مقدم بود. البته حالا میرزا ابوالفضل شده است غولهای رسانهای و امپراتوریهای جزیرهای مجازی. در اوایل انقلاب، حوزه علمیه تعطیل شده بود و من مصدر بعضی از امور و کارها بودم. من با حدود چهل تا پنجاه نفر از آخوندها آشنایی و معاشرت داشتم. در واقع، تمام مردم شهر، مرا میشناختند و با من همصحبت و همنفس بودند. من با آنها معاشرت بسیار خوبی داشتم و مانند نگینی بر انگشتری شهر میدرخشیدم. من ساعتی را تعیین کردم و از آخوندها خواستم این ساعت را به درسخواندن اختصاص بدهند. گفتم طلبگی ما نباید در این شرایط حرام بشود و از بین برود. سپس آنها را در ادارات به کار میگماشتم. از آنها خواستم اندیشه و رویکردشان این باشد که بهشت را به مردم هدیه کنند و در اندیشه عذاب و مجازات و جهنم برای کسی نباشند و جهنم و عقوبت را به خود من بسپارند. گفتم اصلا جهنم تعطیل است و شما فقط کار مردم را راه بیندازید و مشکلاتشان را حل کنید. من به ادارهها سرکشی میکردم. نیم ساعت میماندم و به مشکلات مردم رسیدگی میکردم. یادم است یک بار به کمیته انقلاب در آن زمان سرکشی کردم. مقداری تریاک نیز با خود به همراه داشتم. آن را به معتادانی که خمار بودند میدادم تا مصرف کنند و سر حال بشوند. از آنها میخواستم حرفی در این مورد نزنند. با اینکه همه از این موضوع اطلاع داشتند. آنها نیز به من علاقمند شده بودند و قبل از آمدنم سر و صدا میکردند که آیا حاجآقا به کمیته نیامده است. این در حالی بود که من باید برای ایشان جذبه خرج میکردم و آنها از من میترسیدند و حساب میبردند. اما آنها لطف و خیر از من دیده بودند و گمانشان نسبت به من نیک و خوب بود. من از طلبهها میخواستم چنین رویهای را در برخورد با مردم در پیش بگیرند. دین باید با چنین شرایطی برای مردم اجرا بشود و ما بدین وسیله در دلهای جامعه و مردم حضور الهی داشته باشیم و دین و دینداری بر روش محبت و مهربانی همگانی بشود نه با زور و قلدری و استکبار و استبداد. یادم است زنی را به جرم فساد دستگیر کرده بودند. او از مأموران میخواست فرزند کوچکش را از روستا نزد او بیاورند؛ زیرا فرزندش تنها بود و میگفت دچار ترس و وحشت میشود. پاسخ مأموران این بود که اجازه چنین کاری را ندارند. او برای من درددل میکرد که مأموران، رعایت محرم و نامحرمی را نمیکنند و از آنها شاکی بود که برای فرزندش کاری نمیکنند. من از او خواستم شخصی را به عنوان ضامن معرفی کند و او برای آوردن فرزندش به روستا برود؛ اما او شخصی را نمیشناخت. در نهایت خودم ضامنش شدم. عدهای از طلبهها میخندیدند که این زن به زندان بر نمیگردد، اما آن زن با فرزندش به کمیته انقلاب بازگشت و گفت شما از من حمایت کردید، من نیز آبرو و اعتبار ضمانت شما را حفظ میکنم. او دلیل فسادش را نداشتن شوهر، فقر و ناتوانی مالی عنوان کرد. سرانجام اسباب ازدواجش را فراهم کردم. شرایط جامعه چنین است یعنی نجابت دارد و افراد بزهکار در شرایط اضطراری جرم و تبهکاری میکنند، آن وقت عدهای حرف از اجرای مرّ دین میزنند و به جای دین حنیف میخواهند دینی استبدادی مطابق با مزاج استکباری خود داشته باشند. چنین سخنانی فقط حرف و حدیث است و نه برای مردم خیر دارد و نه نهایت، صاحبان چنین ادعاهایی خیر خواهند دید. باید مشکلات انسانها را واکاوی و حل کرد. اگر پدری که سرپرست خانواده است و توانایی مالی دارد، با این حال، دست به جرم و بزه بزند، در چنین شرایطی شما حق سرزنش و توبیخ و مجازات او را دارید؛ اما گناه و خطا در حال فقر و بدبختی و اضطرار، امری طبیعی این حال است. همچنین مسؤولی که توانایی کمک به فقیران ورفع نیازهای آنان را ندارد، حق توبیخ و مجازات چنین بیچارگانی را ندارد. خلاصه اینکه پست و مقام من، در آن زمان، در حد مقام امامجمعه و حاکم شرع و منزلتی فوقمقام استاندار بود. من نیز آقامنشانه مدیریت میکردم و دستور میدادم. یادم است در آن زمان، آقای غفوریفرد، استاندار خراسان بود. آقای طبسی نیز به همه مسؤولان خراسان گوشزد کرده بود ما در امور و کارهای مربوط به حاج آقای نکونام دخالت نمیکنیم. اگر سر و کار شخصی به بخشی از ادارات میافتاد که به من مربوط میشد، به سرعت رفع مسؤولیت میکردند که ما در کار ایشان دخالت نمیکنیم و با خودشان صحبت کنید. ما به ایشان قول دادهایم که در کارشان دخالتی نکنیم. عدهای از منافقین، سازمان جهاد را اشغال کرده بودند و در این سازمان مشغول به کار بودند. متأسفانه در این سازمان، دست به فساد میزدند و دختران را فریب میدادند. هیچ ارگان و نهادی قدرت مقابله با آنها را نداشت. پایشان به روستاها نیز باز شده بود و در روستاها باب رانت را در همان ابتدای انقلاب باز کرده بودند و به اقوام و خویشانشان کمک میکردند. یادم است تصویر بزرگی از آقای خمینی را بالای ساختمان جهاد نصب کرده بودند. من دستور دادم تصویر را بردارند و تمام پرسنل را دستگیر کنند. چنانچه مقاومت کنند و دست به اسلحه ببرند، با آنها به تناسب برخورد شود. آنها از این موضوع مطلع شدند و با آقای طبسی تماس گرفتند که قرار است ما را به قتل برسانند. آقای طبسی پاسخ داده بود که ما قول دادهایم در کار ایشان دخالتی نکنیم. آنها نیم ساعت مهلت خواستند تا تسلیم بشوند، من نیز پذیرفتم. سرانجام مأموران همه را دستگیر کرده و به زندان بردند. من اعلام کردم که در نظام جمهوری اسلامی ایران، هیچکس توانایی قلدری و زورگویی را نخواهد داشت. یکی از ائمه جمعه که آیتاللّه بود و از اقوام ما بود، با من تماس گرفت که مقداری پول به مبلغ پانصد تومان از منافقین اخذ شده است. در آن زمان، پول بسیار کم بود و این مقدار پول بسیار ارزشمند بود. خلاصه اینکه گفت شما محبت کنید و بفرمایید پولها را به آنها برگردانند. گفتم، به سرعت پول آن شخص را استرداد کنند و اخراجش کنند که من دین دارم و حلال و حرام را میدانم و به آن معتقد هستم. من فردای قیامت به خداوند باید جوابگو باشم. این ماجرا سر و صدایی بهپا کرده بود. مرحوم بهشتی مرا «شیخ وحشتناک» نامیده بود که در سازمان جهاد را بسته است. روزنامه کیهان که در آن زمان پناه این جهادگران بود نیز نقدی راجع به این مطلب نوشت. این روزنامه مرا «شاه خراسان» نوشته بود. شاه در خانهاش مینشیند و دستور میدهد و من در میدان مقابله با منافقان پا به پای پاسدارها حرکت میکردم و در میدان بودم. من کجا و شاه کجا؟ عدهای نیز مرا تروریست میدانستند و با اینکه با آدمکشها و متجاوزان به نوامیس مردم مقابله میکردم، مخالفت میکردند. من در نمازجمعه سخنرانی میکردم و درباره این موضوعات سخن میگفتم. در آن زمان میگفتم چه کسی جرأت و توانایی کشتن مرا دارد؟ شما ضعیفتر و حقیرتر از آن هستید که دست به قتل من بزنید؟ اگر مخالفید، امتحان کنید؟ قاتل من زنازادهای فریبخورده و بسیار خبیث است که هنوز (اوایل انقلاب) به دنیا نیامده است (و البته الان دیگر به دنیا آمده و جوانی شده است و او را میشناسم). من آنها را تهدید میکردم. میگفتم شما توانایی کشتن مرا ندارید؛ زیرا کسی که قصد دارد مرا به قتل برساند، باید ولدالزنا باشد و شما همگی طاهر و پاک هستید و ولدالزنا در بین شما نیست. آنها هم تصدیق میکردند که طیب و طاهر هستند. در واقع، نظر من در حکومتداری این است که از ضعیفان و مستضعفان ترس و هراس داشته باشید و به ایشان ظلم نکنید. این دستور و روش اسلام است که با مستکبران برخورد کنید. این در حالی است که عملکرد بعضی، عکس این دستورات است. بعضی همینکه زور دارند و قدرت دارند با ضعیفان برخورد میکنند و آنها را حتی گاه به بهانه حفظ نظام محاکمه میکنند؛ اما به مستکبران که میرسند سلام عرض میکنند و احترام میگذارند. چنین رویکردی به هیچ وجه دینی و اسلامی نیست؛ پس دلیلی هم برای اجرایش وجود ندارد. یادم است در همان زمان که به قول معروف، شاه خراسان بودم، در منزل بودم و همراه خانواده مشغول خوردن شام بودیم. خوراکمان نیز املت بود. ناگهان در منزل را کوبیدند. زنی همراه با دختران و فرزند پنجسالهاش وارد شدند. من آنها را به خوردن شام دعوت کردم. گفتند ما نمیتوانیم شام بخوریم و غذا از گلویمان پایین نمیرود؛ زیرا پدرمان در زندان است. نام پدرشان را پرسیدم. گفتند پدرم را همراه با پنج کیلو تریاک دستگیر کردهاند. من تماس گرفتم و دستور دادم زندانی را به منزل ما بیاورند. سپس با هم شام خوردیم. از زندانی پرسیدم کار تو چیست؟ گفت من تریاک توزیع میکنم و راست قضیه را به شما میگویم. البته تریاکها برای شخص دیگری است و من فقط فروشنده هستم و دستمزد میگیرم. دخترانم در دبیرستان درس میخوانند و گاهی از بین همکلاسیهایشان برای مواد، مشتری میآورند. فرزند پنجسالهام نیز معتاد است. ما او را به مواد مخدر معتاد کردهایم تا نزد خودمان بماند و غریبهای به واسطه این کودک در بین ما وارد نشود. من به او شغلی را پیشنهاد کردم و گفتم من نیاز به معاونی دارم. این شغل را قبول کن و دست از بزهکاری و فروش مواد مخدر بردار! من شخصی بهتر از تو برای این پست معاونت سراغ ندارم. در ابتدای کار، از او خواستم اشخاصی را که مواد مخدر کلان در اختیار دارند، به من معرفی کند. او پاسخ داد تنها یک نفر را میشناسم که ساکن شهر بجنورد است. خانهاش جنب ساختمان … است. رودخانهای در مسیر خانهاش وجود دارد که اگر دچار مشکلی بشوند، مواد مخدر را در رودخانه میریزند. خلاصه اینکه دستور دادم خانه آن زندانی را از مواد خوراکی، اعم از گوشت و پسته و مانند آن پر کنند و گفتم اعتیاد دروغی بیشتر نیست. مواد خوراکی مصرف کنید، گوشت بخورید و پسته مصرف کنید تا اعتیاد از سرتان خارج شود. ضمن اینکه بابت کارتان از حقوق رسمی نیز برخوردار هستید. فروش تریاکها را خودم بر عهده میگیرم و پول آن، سهم خودتان است؛ زیرا تریاک مالیت داشت و متقاضیان، عدهای خان و بزرگ بودند. همانطور که گفتم، من در آن شهر، سلطان بودم و اختیار علی الاطلاق داشتم و بابت این کارها ترسی نداشتم. در اوایل انقلاب، مردم بسیار شعف داشتند و به قول معروف، مست و بانشاط بودند. مخصوصا اگر اعتماد میکردند و به شخصی معتقد میشدند، از آسمان هم بالا میرفتند تا از او حمایت کنند. سپس دستور دادم آن موادفروش بجنوردی را با ایادیاش دستگیر کنند و به گونهای این کار را انجام بدهند که مواد مخدر و تریاک به دست بیاید و در رودخانه ریخته نشود. این دستور عملی شد. این ماجرا سر و صدایی بهپا کرد و در بین فروشندگان مواد مخدر وحشت ایجاد کرد که فروشندگان بجنوردی را غریبهها دستگیر کردند. حرف این است که مقصر اصلی، آن زندانی نیست، بلکه آن فروشنده بجنوردی است که مواد مخدر کلان در اختیار دارد. این در حالی است که گاه اشخاصی مانند آن زندانی را پیگیری میکنند اما مجرمان واقعی و بزرگ که این روزها بعضی از آنها خیلی آبرومند شدهاند ناشناخته باقی میمانند و دستگیر نمیشوند. اسلام نیز با استکبار و مستکبران برخورد میکند نه با ضعیفان و مستضعفان. این دین با چنین رویکردی بسیار عملیاتی و اجرایی است که نتایج خوب و درخشانی برای جامعه به دنبال خواهد داشت. من به افراد تحت امر خودم هر روز تأکید میکردم که هرگز ضعیفکشی نکنند. اگر از ضعیفان حمایت کردید و آنها شما را تأیید کردند، اغنیا و قدرتمندان نیز مطیع شما میشوند و دست از فسادهای آبرومند و خرابکاری خود بر میدارند و تسلیم امر شما و قانون میشوند. نمیتوان هم شریک دزد بود و هم رفیق قافله. یادمان باشد که اگر به مردم خدمت میکنیم، در اندیشه منافع خودمان نباشیم که سودی به جیب بزنیم و سهمی برای خودمان برداریم. یادم است در همان زمان، منزلی که در منطقه نیروگاه قم داشتم، مساحتش شصتمتر بود. برف میبارید و چون نبودیم کسی برفهای آن را پارو نکرده بود و سقف یکی از اتاقهایش ریخته بود و زمین پر از کاهگل شده بود. وقتی به قم آمدم، من از فرزندم خواستم در اتاق دیگری بخوابیم و صبح فردا برای این مشکلات، فکری بکنیم. منظور این است که من آن همه قدرت و امکانات داشتم، اما در چنین منزلی زندگی میکردم و خوراک شاممان نیز املت بود. دین و دینداری و اجرای دین، اولا نیاز به علم و دانش و حکمت دارد، ثانیا نیازمند قدرت است. اگر مسؤولی، ذرهای تخطی کند و مثلا دست به دزدی بزند، دزدان و مفسدان اقتصادی، به سرعت خبردار میشوند که تو هم شریک کار و دزدی ما هستی، پس نباید اعتراضی به ما داشته باشی وی در عمل پنچر میشود. اگر دین با چنین رویهای که ما میگوییم و آن را در کتابهایمان مهندسی کردهایم اجرایی بشود، چهره خوب و زیبایی از دین و دیانت ترسیم میشود و برای جامعه بسیار مؤثر و مفید است، اما متأسفانه، فقط در فکر پروندهسازی برای دیگران و جمعآوری آثار و نوشتههای آنان هستیم. اینکه دیگران را متهم کنیم به خاطر حفظ قدرت خودمان و به خاطر اینکه ما را تأیید نمیکنند. جمعیت مردم ایران، هشتاد میلیون نفر است و ما با چنین رویکردی میتوانیم دویست و پنجاه میلیون پرونده برای مردم، اعم از مجتهدان و علما و اراذل و اوباش باز کنیم. اگر شخصی خارجی، حکومت را در دست بگیرد و بخواهد طبق پروندهها با ما رفتار و حکم کند، باید فاتحه هرچه مسلمان است را بخواند. واقعا این چگونه کار، روش و منشی است؟ نباید گفت این حرفها مصداق مدینه فاضله است و قابل تحقق نیست؛ زیرا من آن را در جزیره کیش در خراسان و در جاهای دیگر اجرایی نمودم و جواب هم گرفتم. البته این نظرات در اجرا نیاز به تخصص و حکمت دارد تا شکلی نمایشی و دروغ به خود نگیرد. اگر تخصص و حکمت نباشد، جای آن حرفهای صوری و اعمال ظاهری و بیخاصیت مینشیند. هو و جنجال راه میافتد که ای مردم! من جامع فلانم و حرف، فقط حرف خودستایی و خودنمایی توخالی خواهد بود و فرد توخالی و بدون باطن و حقیقت، اگر قدرت بیابد، نخست برای دیگران قلدری میکند. چنین اشخاصی اولا مجتهد نیستند و رفتارهای آنان شرعی نیست. این اشخاص، مصداق خسر الدنیا و الآخرة هستند. هو الخسران المبین. چنین اشخاصی فقط باید طرد بشوند و لیاقتشان در همین حد است. این در حالی است که آدمهای بزهکار و خلافکار، در مقابل چنین اشخاصی، تکلیف و شخصیت و هویتشان روشن است که مثلا من انسانی هستم که سرقت کردهام و نادان بودم یا عصبانی و خشمگین بودم و قتل کردم و اکنون پشیمان هستم. خلاصه اینکه در مدت زمانی محدود نمیشود دین را شناخت و یا آن را مدیریت کرد و آن را به جامعه معرفی کرد. در زمان قبل از انقلاب، علما از قداست زیادی بین مردم برخوردار بودند. در آن زمان من در قم به منبر میرفتم و سخنرانی میکردم. از منزل ما تا مرکزی که در آن فعالیت داشتم، فاصلهای بود که آن را پیاده طی میکردم و تنهایی حضرت مسلم را یاد میکردم و با او نجوا میکردم که اگر شما نیم روزی، تنها و بییار شدید، من سالهاست که این راه را در تنهایی طی میکنم. من در خیابان قدم میزدم و رانندهها اعتراضی به من نمیکردند. هیچ اتومبیلی برای سوار کردن من توقف نمیکرد؛ زیرا جرأتی برای این کار نداشتند. گاهی نیز به خاطر رفت و آمد من، در خیابان ترافیک میشد. به همین دلیل، مأموران اطلاعات به سراغم میآمدند که حاج آقا! بفرمایید داخل خودرو بشوید و ما شما را به مقصد میرسانیم. خلاصه اینکه مردم من را دوست داشتند و به من اعتقاد داشتند. در آن زمان من شرح تجرید را درس میدادم. یادم است یک روز صبح، در یکی از فلکهها مأموران زیادی از چند خودرو پیاده شدند و ما را محاصره کردند. صبح زود بود و هنوز مغازهها باز نشده بود. من از آنها خواستم به من مهلت بدهند تا کتاب و دو انگشتریام را به شخصی بسپارم، تا او این اموال را به منزلم برساند. آنها این کار را بر عهده گرفتند و پس از این، خبر دستگیری من در کل شهر پیچید. وقتی مرا به شهربانی بردند، عده زیادی اطراف ساختمان شهربانی جمع شده بودند و آن را محاصره کرده بودند. البته موضوع انگشتریها اتفاقی نبود و آن را در ذهن داشتم؛ زیرا من علاوه بر اینکه عالمی دینی باشم، سیاسی نیز بودم. گاهی مأموران اطلاعاتی درصدد بر میآمدند فعالیتهای مرا شناسایی کنند و منزلمان را بازرسی میکردند. معتقدم این مأموران با اینکه اطلاعاتی و آموزشدیده هستند، بسیار در این زمینه ضعیف میباشند. من بیش از چهل سال است سیاسی هستم و خودم را در اینگونه امور حرفهای و کاربلد میدانم. من مانند آنها از ده چشم و کانال اطلاعاتی برخوردار نیستم؛ اما از همین دو چشمم بهخوبی استفاده میکنم. آن مأموران آدمهایی ساده بودند که پذیرفتند کتاب و انگشتری مرا برسانند؛ زیرا این همان پیام سیاسی من بود که اینان متوجه آن نبودند. آنان تصور میکردند میتوانند با قدرت و زورگویی، قلبها و اعتقادات مردم را تسخیر کنند. من با همان دو انگشتریام، تمام این ساز و کارها و روابط و ضوابط را به هم ریختم. یادم است در همان زمان، سرهنگی رجز میخواند و به من اعتراض میکرد و میگفت ما کفن میپوشیم و از شاهنشاه دفاع میکنیم. گفتم بیخودی شلوغ نکن! تا تو بخواهی کفنی تهیه کنی، به عمامهام اشاره کردم و گفتم، من اینها را بر سر دارم و تو از این جهت آسودهخاطر باش که کار من انجامشدنی است و همین عمامهها کافی است. سرانجام من آزاد شدم. در آن زمان، علما در بین مردم از قداست و حرمت زیادی برخوردار بودند. من از دین تعریفی دارم که کارشناسی و بسیار حساب شده و مهندسی است و کاملا هم نتیجهبخش است. بنده نظراتم را در نقاط مختلف کشور، از شمال کشور گرفته تا جنوب و مناطقی مانند بندر امام، ماهشهر و جزیره کیش تست و آزمایش کردم که نتایج بسیار درخشانی داشته و مانند نگینی بر قوانین و اجراییات درخشیده است. البته در تمام موارد، تز و فرهنگ خودم را پیاده و اجرایی کردهام. یادم است در اوایل پیروزی انقلاب در جزیره کیش مسؤولیت داشتم و مدیر بودم. این امکان برایم وجود داشت که از پنج تا ده میلیارد تومان پول از بودجه جزیره برای خودم بردارم، اما حتی یک دینار و درهم نیز از بیتالمال برای خودم برنداشتم. یادم است در آن زمان، تلویزیونی در خانه نداشتیم؛ زیرا توانایی خرید آن را نداشتیم. شخصی به من پیشنهاد کرد یک دستگاه تلویزیون از اموال بردارم. من قبول نکردم و گفتم این اموال، گمرکی است و هرگز برداشت از آن جایز نیست. یکی از افسران که در کیش مشغول به خدمت بود، توضیح داد که اگر شخصی، چهار سال در جزیره خدمت کند، یک دستگاه تلویزیون جزو حقوقش محسوب میشود و اصلا تلویزیون خانه من، برای شما باشد. گفتم من پولی برای خرید تلویزیون ندارم، از بیتالمال هم چیزی برنمیدارم. او یک دستگاه تلویزیون از مال شخصی خود به من هدیه کرد و خود به قم آمد و آنتن آن را وصل کرد. او خود به مغازه الکتریکی رفت و کابل آنتن تهیه کرد و خلاصه تلویزیون را راه انداخت، اما به دلیل اینکه بردهای تلویزیون مربوط به همان مناطق بود، رنگ تصویر، سیاه و سفید بود. خلاصه اینکه من دین استنباطی متفاوت و آیین مخصوص خود را از اسلام داشتم و به آن عمل هم میکردم. من چند گروه ضربت را مدیریت میکردم که شبانهروز به مردم خدمترسانی میکردند و به فقیران، کالا و اسباب، از قبیل اتومبیل و کولر و یخچال میدادند. دیگر در جزیره، فقیری وجود نداشت و امکان یافتن مستمندی وجود نداشت. نماز جماعت را امامت میکردم و سخنرانی میکردم و فریاد میزدم که خدا نیامرزد کسی را که احتیاج و نیازی داشته باشد و برای رفع نیازش به من مراجعه نکند. اگر به سخنم گوش فرا ندهید، روز قیامت، از شما در پیشگاه خداوند شکایت میکنم. به سراغ من مسؤول بیایید، تا سهمتان را بپردازم. اگر کم و کسری در زندگیتان دارید، به سراغ من بیایید تا آن را برطرف کنم. زمانی، آقای میناچی، خواهرزاده نخستوزیر موقت آقای بازرگان، به بندرعباس آمده بود. او به سراغ من آمد. ابتدا او را نپذیرفتم. یک روز معطل بود تا او را به حضور بپذیرم. گفتم شما باید صبر کنید تا نوبتتان بشود و وقتتان فرا برسد. در آن زمان، آقای بازرگان نخستوزیر بود. آقای میناچی هدیهای از آبادان برای من آورده بود و میخواست، جواز عبور کشتیاش را امضا کنم. من در پاسخ گفتم، مگر نمیدانی و معروف است که آخوندها دست بِده ندارند؟ او برای رضایت من، امضای آقای بازرگان را نیز به من نشان داد. گفتم امکان جعل امضا وجود دارد. ضمن اینکه حرف آقای بازرگان برای من سند نیست . گفت آقای بازرگان در دولت، سمت دارد و رئیس است. گفتم یک دولت اسلامی وجود دارد و آن هم ما هستیم. ملاک، دین است و من دین را میدانم و میشناسم و بر اساس دین و آیین خودم، توانایی اجازه دادن به شما را ندارم. در همان ایام، شب نوزدهم ماه رمضان بود. عمر کوتاه است و در این زمان اندک، حوادث عجیبی برای انسان رخ میدهد که قابل تأمل است. شخصی به نام آقای رشاد، همکار ما بود. نمیدانم اکنون در قید حیات هست یا نه. او انسان بسیار خوب و آقامنشی بود. از او خواستم تا دیگران در مسجد دعا میخوانند و مناجاتشان را میکنند و احیای شب نوزدهم را دارند، ما با هم نماز اقامه کنیم. به لب دریا رفتیم و به ویلاها سرکشی کردیم. ناگهان ماشین جیپی نمایان شد که دو سرنشین داشت. آنها قصد داشتند ما را به قتل برسانند. ما به سرعت سنگر گرفتیم تا از خودمان دفاع کنیم. مسلح بودیم و خلاصه اهل خطر بودیم. من از همان دوران کودکی آدمی خطرناک و اهل خطر و ریسک بودم. مدتی درگیری داشتیم. من در حالی که میخندیدم، به آقای رشاد گفتم، تو به تازگی عقد و ازدواج کردهای، فاتحهات را بخوان و همسرت نیز عزادار میشود. او آشفته بود و من شوخی و مزاح میکردم که تو به بهشت میروی و همسرت را دیدار خواهی کرد. آقا امیرمؤمنان، فردا شب به بهشت قدم میگذارند و ما یک شب زودتر از ایشان به بهشت میرویم. آقای رشاد، افسر نیروی هوایی از ترس گریه میکرد و من میخندیدم. با خودم فکر کردم که مرگ و یاد مرگ، انسانها را متنبه و بیدار میکند و بسیار بر روان انسان تأثیرگذار است. من آن افسر را دلداری دادم و گفتم ما آنها را دستگیر خواهیم کرد و همینطور شد. نهایت آن دو فرد مسلح را گرفتار و دستگیر کردیم. به آنها گفتم شما قصدی برای کشتن ما نداشتید و آنها را مورد عفو و بخشش قرار دادم. افسر نیروی هوایی عصبانی شد و گفت حاجآقا! این آدمها جزو ارتش هستند و سزاوار است که اعدام بشوند. من مخالفت کردم و گفتم این حرف تو تهمت است. اگر بابت این کارشان دهان باز کنی، دچار معصیت و گناه شدهای و این قضیه هیچ ارتباطی به تو ندارد. بهتر است کار این آدمها را نادیده بگیریم، تا دچار دردسر نشوند. افسر نیروی هوایی راضی شد و ما به مسجد بازگشتیم. آنها را دیدیم که در مسجد نشسته بودند و در مراسم احیا شرکت کرده بودند. بعدها، آنها را وارد گروه چهل نفریمان کردیم و با هم رفیق شدیم. از یکی از آنها پرسیدم این دستور از جانب چه کسی بود؟ او رئیسش را معرفی کرد که تیمسار ارتش بود. من با خودم فکر کردم که آن تیمسار، گناهکار و مقصر اصلی است و این شخص، عضو کوچک و بیتقصیری در این کار است. متأسفانه، بعضی از مسؤولان و دستاندکاران امور، از دین چیزی نمیدانند و توانایی اجرای عدالت و شرع را ندارند. پاسداری تعریف میکرد حاجآقایی بر منبر مشغول سخنرانی بود. بمباران هوایی شروع شد و حاجآقا از شدت ترس، پاهایش دچار لرزش گردید و قصد میکرد که از منبر پایین بیاید، اما من مخالفت میکردم که این کار خوبی نیست و آبروریزی است. این در حالی است که کسانی که نمازجمعه را امامت میکنند، باید اسلحه به دست بگیرند. اگر چنین شخصی امام جمعه شود، توانایی و شجاعت استفاده از اسلحه را ندارد که آن را به صورت ظاهری به دست میگیرد. البته امروز سلاحی که ائمه جمعه به دست میگیرند، خشاب و تیر هم ندارد. ما در حوزه دین، هم در بخش نظری و هم در بخش عملی آن، دچار مشکل هستیم. همانطور که گفتم، من در این زمینه، دارای تز و نظراتی هستم که عملی شده و نتیجهبخش بوده است، اما تز من با فتوایی که امروزه در حوزههای علمیه جاری است، سازگاری ندارد. زمانی که در بندر امام بودم، بر ششهزار کارگر نظارت داشتم. متأسفانه در بازار، دزد و کلاهبردار وجود داشت. کارگران را خطاب قرار دادم و گفتم شما مالک این منطقه هستید، اگر مطلع شدید شخصی به اندازه سر سوزنی از اموال، دزدی کرده است، او را دستگیر کرده و نزد من بیاورید تا حد بر او جاری کنم. شما باید از اموالتان نگهداری کنید. در آن منطقه، کمونیستها زندگی میکردند و خانها، رئیس منطقه بودند. هر روز صبح، تاریکروشنِ هوا که هوا گرگ و میش بود، کارگران را بسیج میکردم که در شهر بچرخند و بدوند و شعار بدهند که البته ورزش صبحگاهی نیز محسوب میشد. کمونیستها و خانها این وضعیت را میدیدند و دچار وحشت شده بودند. چله تابستان و هوا بسیار گرم بود. فشار برق در شهر بندر امام کم بود و به همین دلیل، یخ و آب خنک موجود نبود. عدهای اعتراض کردند که ماه رمضان است و کارگران روزه نمیگیرند. من اعتنایی نکردم و گفتم روزه نداشتن آنها به ما مربوط نیست. آنها روی حرفشان اصرار کردند. گفتم ما با کارگران همکار میشویم و مانند آنها گونی بر دوشمان میگذاریم. اگر ما توانایی روزهداری را داشتیم، به آنها نیز توصیه میکنیم روزه بگیرند؛ در غیر این صورت، حق اعتراض به آنها را نداریم. من در سطح شهر، به مردم اعلام کردم یا از برق استفاده کنند یا از یخچالهایی که یخ را سالم نگه میدارد و یکی از دو امکانات را در اختیار کارگرها قرار بدهند. من پیشنهاد دادم یخچال در اختیار کارگران قرار بدهند. زیرا کارگران در گرمای هوا و زیر نور آفتاب بار حمل میکنند و نیاز به آب خنک دارند. مردم حرف مرا پذیرفتند و پس از این، کارگران روزه میگرفتند؛ زیرا آب خنک میخوردند و از قدرت بدنی برخوردار بودند. یک بار، یکی از نزدیکان استاندار، مرتکب خطایی شده بود. من حکم را اعلام کردم که حد باید جاری بشود. گفتم کارگران، شب و روز مشغول کار و تلاش هستند و شما دست به کار خطا و اشتباه میزنید. این منطقه مدیر دارد و بر آن نظارت میشود و چنین خطاهایی نباید در این منطقه صورت بگیرد. پارتیبازی نیز وجود ندارد و ملاحظه هیچ کسی را نمیکنیم. مردم این منطقه به طور معمول، از اقوام عرب و لر هستند که غیرت دارند و متعصب هستند و تردیدی در اجرای احکام ندارند. البته مجازات واقعی آن مجرم به نظر رایج این بود که کشته بشود، اما من حکم را چنین نمیدانستم؛ زیرا اجتهاد خود از دین اسلام را ملاک اجرای احکام میدانستم و من اسلامی را که برداشت و معرفت خودم بود، اجرایی میکردم. خلاصه اینکه مردم، صحن مسجد را برای اجرای حد آماده کردند. مجرم پشیمان شده بود و میگریست. من از محق و شاکی خواستم شلاق را بردارد، اما در نهایت، او را مورد بخشش و عفو خودش قرار بدهد. من ابتدا به مدت چند دقیقه سخنرانی کردم که دین باید اجرا بشود و بینظمی و بههمریختگی در قوانین و دستگاههای اجرایی وجود ندارد. حکومت اسلامی مانند حکومت طاغوت نیست که بتوان هر جرم و خطایی را مرتکب شد. شاکی در نهایت مجرم را بخشید و با یکدیگر روبوسی کردند. مردم با دیدن این صحنه، زار زار گریه میکردند و اشک میریختند. در چنین شرایطی، دیگر فتاوای رایج، جایی برای طرح نداشت. من نظرم را در مورد این موضوع به آقای … گفتهام که نظری متفاوت دارد. من معتقدم وقتی زمینه اجرایی کردن نظریه یا حکمی وجود ندارد، باید پرونده آن نظریه و حکم را بست. موضوعی که اجرایی و عملی نمیشود، دیگر مفید فایده نیست. این موضوع مانند این است که شما صاحب خودرویی باشید، اما آن خودرو دیگر روشن نمیشود. پس خودروی شما، سودی به حال شما نخواهد داشت. اگر این خودرو را به تعمیرگاه ببرید و ده مکانیک روی آن کار کنند تا آن را به کار نیندازند، باز هم بیفایده است و این موضوعی کاملا عقلایی و منطقی است. متأسفانه غرور و تکبر مانع دیدن واقعیات و روشنبینی میشود. امروزه در بخش بایگانی بیمارستانها، هزاران پرونده پزشکی وجود دارد که دیگر به کارآمد نمیآید و امکان عمل کردن به آن وجود ندارد. نسخههایی که زمانی به دستور پزشکان تجویز شده، برای بیماران امروزی کارآمد نیست. امروز، طبیب باید نسخهای مطابق با بیماری امروز فرد تجویز کند تا مفید فایده باشد. البته ممکن است، طبیب از نسخههای قدیمی نیز استفاده کند و از آنها بهره ببرد. این حکم کلی در موارد دیگر نیز مصداق دارد یا مثلا در مورد موضوع تعبیر خواب. کتابهایی در این زمینه چاپ و منتشر میشود که هرگز قابل استفاده و سودمند نیست. معبر خواب باید حضور داشته باشد و در قید حیات باشد و صاحب رؤیا را رؤیت کند و آنگاه خوابش را تعبیر کند. البته ممکن است معبر خواب، از چنین کتابهایی نیز استفاده کند. متاسفانه امروز تحجر در حوزههای علمیه ریشه دوانده و بحثها، معارف و اندیشهها بسیار کهنه و قدیمی شده است و البته ضرر آن به مردم میرسد اگر تحجر حاکمیت و قدرت یابد. اندیشه اجرایی کردن و عملی کردن اندیشهها و معارف در سطح جامعه نباید از مرحله استنباط حکم جدا باشد؛ وگرنه عالم دینی نظر میدهد و تولید فکر میکند، اما بیآنکه نتیجهای به دنبال داشته باشد. این مسایل، حکم قضایای حقیقیه را دارد و ذهنی و خارجی نیست. اندیشه و تدبیر ما در ابتدا این است که در مردم، آمادگی ایجاد کنیم تا دین و معارف دینی را درک کنند. بنابراین در اختلافات و درگیریها، سعی ما بر ایجاد صلح و دوستی بین مردم است و موقعیتی برای اجرای بعضی از احکام و دستورات دینی وجود ندارد. در واقع، در چنین شرایطی، فهم اسلام و اجرای آن موضوعیتی ندارد و باید اندیشید تا مشکلات امروز حل و فصل بشود. زمانی که در کیش بودم، در ماه رمضان، کمونیستها از دیوار خانه امام جمعه آن بالا رفته بودند و او را تهدید کرده بودند اگر از کیش خارج نشود، او را به قتل میرسانند. همسرش نزد من آمده بود و گریه و زاری میکرد که حاجآقا! فکری به حال ما کنید که سید، اولاد پیامبر را تهدید به قتل کردهاند. من برای حل این مشکل، طی چهار یا پنج روز اطلاعرسانی کردم و جمعیت زیادی گرد آمدند. شبهای ماه رمضان، در مسجد، مکتب مارکس را تدریس کردم. مکتب کاپیتال را نیز درس میگفتم. هم از نظر اقتصاد و هم از دیدگاه مکتب کمونیسم. طرفداران مکتب کمونیسم نیز حضور داشتند. بعد از ده روزی آنها اعتراف کردند که حاجآقا! خواندن این درسها فایدهای ندارد و این نظریات، سراسر غلط و اشتباه است. کلاسها را تا آخر ماه مبارک رمضان ادامه دادم. توضیح دادم که در احکام مربوط به دفن میت آمده است که چوبی زیر بغلش تعبیه کنند. چنانچه این حکم، سندی برای اثبات دین اسلام نباشد، فقط پیرایه است و حکم، دروغ است. در واقع، این قانون من درباره احکام است که اگر با حکم اسلامی نشود اصل اسلام را ثابت کرد، پیرایه و دروغ است. البته در این رابطه باید موضوع حکم را به دقت شناخت و برای آن آزمایشگاههای مجهز و اطلاعات بهروز و علمی داشت. همچنین یکی از روشهای پیرایهشناسی، همین قانون است. در روایت نیز تعبیر تند «فاضربوه علی الجدار» برای پیرایهها آمده است. یکی از فقیهان، سخن نیکویی در اینرابطه گفته است که اصل این است که متن حدیث با رجال گوینده مستند میشود، اما گاهی رجال گوینده با متونشان شناخته میشوند. یعنی اگر متن با رجال گویندهاش ثابت میشود، گاهی رجال نیز با متونشان اثبات و شناخته میشوند. در واقع، موضوعات در یکدیگر انعکاس دارند که نکته بسیار مهمی است.
به هر روی، در جزیره کیش، ماهشهر، مشهد، بجنورد و دیگر شهرها، رابطه ما با مردم، سراسر صفا و صمیمیت و عشق بود. فضا، فضای دوستی و محبت و اعتماد بود. مردم ما را عاشقانه دوست داشتند: از کمونیستها گرفته تا مسلمانها و از ثروتمند گرفته تا کارگران. توصیف و ترسیم آن فضا و شرایط خاص آن بسیار شیرین است. حتی امکان این برای من وجود داشت که اعلام خودمختاری کنم و حکومت مستقل تشکیل بدهم. عدهای این پیشنهاد را به من کردند که حاجآقا! ما از مردم کشورهای دُبِی و کویت ضعیفتر و عاجزتر نیستیم، شما اعلام استقلال کنید. پایگاه نظامی و سیستمهای اطلاعاتی از شما حمایت خواهند کرد. من با حرفهايي آنها را توجیه میکردم. کمکهای مالی و هدایایی به مردم میدادیم که آن را منتسب به خودمان نمیکردیم. در برخورد با مردم، بین اهلسنت و شیعیان تفاوتی قایل نمیشدیم و به اهلسنت نیز سرکشی میکردیم. صفا و صمیمتی خاص بین ما و مردم در جریان بود. یکبار، شخصی کمونیست نامهای به من نوشت که خیلی نسبت به من خوشبین نبود و در آن نامه به من طعنه زده بود. گفته بود که شما انشاءاللّه برای گدایی و خوردن حق مردم به این منطقه نیامده باشید. انشاءالله! نیتتان خیر است و قصد قربت دارید. تقریبا حرفهایی را که بعضی آخوندها بر منبرها میگویند و موعظههای آنان را تکرار کرده بود. من برای سخنرانی به منبر رفتم و خطاب به مردم گفتم: ای مردم! الحمدللّه! شخص خاصی مرا موعظه و نصیحت کرده است. من برای او دعای خیر میکنم و خلاصه اینکه از او به طور مفصل، تعریف و تمجید کردم. گفتم نامهای به من نوشته شده است که سراسر خیر و خیرخواهی است و مضمونش از تمام بحثهای من در سخنرانیها نیکوتر و افضل است. معلوم است که شخص نویسنده، انسان بزرگوار و وارسته و با کمالاتی است. نامه را خط به خط بالای منبر قرائت کردم، سپس ادامه دادم که خدایا! ما را مشمول لطف و رحمت خودت قرار بده تا بتوانیم به این توصیهها عمل کنیم. این دستورالعملها را پیاده کنیم و به دین اسلام عمل کنیم. آن شب، تمام سخنرانی و منبر من به این نامه اختصاص داشت. فردای آن روز، نویسنده نامه همراه با همسرش به دیدار من آمدند. ما انسانی قدرتمند بودیم و از سلطه زیادی برخوردار بودیم، ولی من این ماجرا را به خوبی و نیکویی تمام کردم. آنها گفتند ما کمونیست نیستیم و دینی را که شما تعریف و تبیین میکنید، انتخاب کردیم. ما قبل از انقلاب، مسلمان بودیم و بعد از انقلاب، کمونیست شدیم. وقتی انقلاب به پیروزی رسید، در کشور، هرج و مرج بود. من به اتفاق همسرم که هر دو پزشک هستیم، تصمیم گرفتیم به مردم خدمت کنیم و کاری از انقلاب را به پیش ببریم. مقداری پول در اختیار داشتیم. مقداری دارو تهیه کردیم و به روستاها سرکشی کردیم تا داروها را در اختیار مردم قرار بدهیم. مردم مشکوک شده بودند. شایعه کردند ما کمونیست هستیم و به همین دلیل، از مردم بابت داروها پولی نمیگیریم و بعد ما را از روستایشان اخراج کردند. ما فکر کردیم که کمونیستها کالای مجانی در اختیار دیگران قرار میدهند و پول نمیگیرند. پس کمونیستبودن خوب است. به همین دلیل، اسلام را رها کردیم و کمونیست شدیم و ما امروز، بار دیگر، به دین اسلام بازگشتیم. آنها بعدها جلسات بحث و نظر در مورد کمونیسم تشکیل داده بودند. بسیار فعال و پرتلاش بودند. گاهی وقتها تا سحر بیدار میماندند و بحث میکردند، تا جایی که وقتی برای خوردن سحری نداشتند. من نیز در بعضی از این مباحثات حضور داشتم و به قول معروف، کدخدایی میکردم. اشکالات موضوعات را طرح میکردم و مباحثه میکردم. به هر حال، شناخت دین و دینداری درست و سالم سخت و دشوار است؛ وگرنه خوارج از آن بیرون نمیآمدند. انسان باید در دین غرق بشود و در دینداری و خداپرستی فانی بشود تا این مسیر را بتواند بشناسد و آن را به صورت عملی طی کند. دمای هوا در جزیره کیش گاه به پنجاه تا شصت درجه میرسید. من مدتی در منزل امامجمعه شهر ساکن بودم که مساحتی به اندازه هزار متر داشت. آن خانه دارای دو، سه در بود که از دو تای آن استفاده میشد و یکی از درها همیشه بسته و قفل بود. من هر روز پشت یکی از درها بیتوته میکردم. سگها را میدیدم که در گرمای هوا چمباتمه زدهاند. با خودم فکر میکردم، این سگها چگونه گرمای هوا را تحمل میکنند. هدفم این بود که اگر کسی در را میکوبد، به سرعت در را باز کنم و او در گرمای هوا، معطل و اذیت نشود و نیز هیچ گاه میان خود و مردم واسطه نمیگذاشتم. البته این روزها بیماری و فشارها مرا اذیت میکند و به خاطر بیماری در ایام مرخصی که هستم، ناچارم به پیشکارم بگویم به مراجعان بگوید نمیتوانم آنان را ببینم. به هر حال، در کیش، هوا آنقدر گرم بود که احساس خفگی به انسان دست میداد، اما اگر انسان، زانو بزند و بر زمین بنشیند، از گرما در امان میماند. من اینگونه پشت در و در گرما مینشستم و منتظر مراجعان بودم. مردم از این دقت و رعایت من مطلع بودند، به همین دلیل، مرا عاشقانه دوست داشتند. اگر ما عملکردی درست و سالم و دینی و خبرخواهانه برای مردم داشته باشیم، چنانچه ما از مردم بخواهیم فدا بشوند، چنان نجابت و صفایی دارند که آن را عاشقانه میپذیرند. آنان جان خود را فدای دین میکنند و دوستدار انسان و دین و دینداری میشوند. در همان زمان، از صدا و سیما با من تماس گرفتند که میخواهند از سخنرانی من در نماز جمعه گزارشی تهیه کنند. گزارشگر میخواست موضوع سخنرانی مرا بداند. گفتم من اکنون موضوع خاصی را در ذهن ندارم. گزارشگر گفت باید موضوع، قبل از سخنرانی اعلام بشود و شما لطفا اعلام موضوع کنید. گفتم شما موضوع سخنرانی را هرچه دوست دارید اعلام کنید. من نیز تأیید میکنم و از این جهت، مشکلی وجود ندارد. مسأله این است که کار من مانند کار طبیب است، باید ابتدا مخاطب خود را رؤیت و معاینه کنم، آنگاه نسخهای تجویز کنم. من آنچه را که میبینم، حرف میزنم و سخن میگویم. سخنرانی من، نه بر اساس امور حفظی است و نه بر اساس مطالعه. همانطور که گفتم، حکومتداری من در آن زمان خودمختار بود و همگان تابع من بودند و از دستورات من اطاعت میکردند، اما موضوع این است که به دین باید عمل کرد و دستورات دینی باید عملی بشود. باید در این زمینه از قدرت و توانمندی علمی و عملی برخوردار بود. باید کاربلد بود و راه و چاه را به خوبی شناخت. آخوندی را میشناختم که میلیاردها پول در اختیار داشت و داماد شخصی بود که صاحب منصب مهمی محسوب میشد. او به آن منطقه آمده بود تا به منبر برود و سخنرانی کند. خانهای که ما در آن زندگی میکردیم، وسیع بود و ما اتاقی را برای او در نظر گرفتیم. از کمیته انقلاب برای ما و ایشان، غذا و خوراکی میآوردند. او به قول معروف، آقازاده بود و به همراه همسر و فرزندش به این منطقه سفر کرده بود. اواخر ماه رمضان بود و من مقداری پول در اختیار او قرار دادم. او به اتفاق همسرش به بازار رفتند و با این پول، لوازم آرایشی و لوازمی غیر ضروری خریداری کردند. من به نشانه اعتراض، یک سیلی به گوش او زدم و گفتم مگر پولی که به تو دادم، پول دزدی بود که آن را اینگونه خرج کردی. من پول مردم و بیتالمال را در اختیار تو قرار دادم. این در حالی بود که میلیاردها، میلیارد تومان از بودجه بیتالمال در دستان او بود و او پول اندکی را چنین خرج کرد و به باد داد. من به او گفتم با سرمایهای که در اختیار توست، میتوانی به دین و دینداری خدمت کنی و از این موضوع غافل هستی. ماه رمضان به پایان رسید و ما قصد برگشت کردیم. در راه برگشت، شخصی را دیدم که دستفروشی میکرد و جوراب میفروخت. برق آفتاب بود و هوا بسیار گرم بود. او حدود چهل جفت جوراب در اختیار داشت. من تمام جورابهایش را از او خریداری کردم. جلوتر رفتیم و در راه شخصی را دیدم که هندوانه میفروخت. او در بساطش حدود پنجاه هندوانه داشت. تمام هندوانهها را خریداری کردم و داخل پاترول گذاشتم. این خودرو به اندازه کافی جادار بود. آن آقازاده با دیدن این صحنهها و خریدهای من اعتراض کرد که حاج آقا! آیا این خریدهای شما اسراف محسوب نمیشود. من پاسخ دادم که خیر. به شهر قم رسیدیم. هندوانهها و جورابها را به خانههای چند طلبه دادم. فقط چند تایی از هندوانهها را برای خودمان برداشتیم. من از جورابهایی با جنس ظریف استفاده میکنم و جورابها نیز برای من قابل استفاده نبود. بعد از آقازاده پرسیدم که آیا این خریدها اسراف بود. او معذرتخواهی کرد و گفت من متوجه کار شما نبودم. تصور او این بود که تمام این خریدها شخصی است. این خریدها خاطرههای شیرینی بود که هرگز از ذهن آن دستفروشها پاک نمیشود. اینکه شخصی مرحمت کرد و بار ما را بر دوش کشید. اگر دستفروشها در بهشت هم ساکن باشند، چنین خاطره شیرینی را فراموش نخواهند کرد. خاطرهای شیرین که از یک عالم دینی در ذهن میماند. وظیفه ما عالمان دینی این است که مردم را با اعمال و رفتارمان به سوی خود جذب کنیم. کار ما فقط این نیست که به مردم توصیه کنیم نماز بخوانند و روزه بگیرند. این مسایل دینی، اموری شخصی است و چنانچه آنها از دستاندرکاران دین راضی باشند، فرایض دینی را نیز بهجا میآورند. در واقع، مردم خودشان مصلحت و خیر فرایض و احکام دینی را میشناسند و لازم نیست ما برایشان توضیح بدهیم. من در دوران سیساله بعد از پیروزی انقلاب، یعنی از سال شصت به بعد دیگر هیچ مسؤولیتی نپذیرفتم با این که کارهای بلندپایه به من پیشنهاد شد و دیگر دست به کار خاصی نزدم و مشغول درس و بحث و تحقیق و پژوهش بودم و حاصل آن حدود هشتصد جلد کتاب شده است که این روزها به شدت با نشر آن مخالفت میشود و آن را کامیون به کامیون و خانه به خانه جمعآوری میکنند. البته گاهی گریزی به کارهایی زدهام که افکار و اعتقاداتم را در جامعه، تست و آزمایش کنم. نظریاتی که حتی در مورد کافران و دشمنان نیز کارساز است. زمانی برای تبلیغ به نیریز سفر کردم. این خاطره را به طور خلاصه بیان میکنم؛ زیرا اگر بخواهم مفصل بگویم تا دیروقت طول میکشد. دو روز از ماه رمضان را در آن شهر به منبر رفتم و سخنرانی کردم. بعد از آن، بعضی مانع شدند و از سخنرانیام جلوگیری کردند. شخصی به نام آیتاللّه فالی در آن شهر فعالیت میکرد که شخصیت مهمی به شمار میآمد. آنها گفتند حاج آقای فالی! ایشان مهمان شماست و ما حرمتش را حفظ میکنیم، تا از این شهر خارج بشوند و چنانچه بخواهند به منبر بروند، ما ایشان را دستگیر میکنیم. آقای فالی از من خواست دیگر سخنرانی نکنم. او شخصی انقلابی نبود، اما به خاطر فضل و کمالاتی که برای من معتقد بود، به من بسیار احترام میکرد. یک روز نقل کردند که آخوندی در روستایی فساد کرده است. مردم او را از روستا بیرون کردند. او را مورد ضرب و شتم قرار دادند و در مسجد را قفل و زنجیر کردهاند که اگر دین و دینداری این است، بهتر است دیگر حرفی از دین گفته نشود. من اعلام کردم که قصد دارم برای تبلیغ به آن روستا بروم. حاج آقای فالی مخالفت کرد و گفت اکنون آن مسجد، محل امنی نیست و آخوندها را از مسجد بیرون میکنند و مورد ضرب و شتم قرار میدهند. ممکن است به شما نیز بیاحترامی بشود، پس بهتر است به آن روستا نروید. من روی خواستهام اصرار کردم؛ زیرا خودم را یک جامعهشناس و روانشناس میدانستم که نسبت به افکار و روح و روان انسانها آگاهی و علم دارم، پس میتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم. سرانجام برای جلب موافقت آنها گفتم فقط مرا به آن روستا برسانید و خودتان برگردید. خلاصه اینکه داخل اتومبیل که جیپی بیابانی بود شدم و آنها مرا کنار مسجد آن روستا پیاده کردند و خودشان بازگشتند و من تنها ماندم. کودکی را در آن اطراف دیدم. از او پرسیدم منزل خادم مسجد کدام یکی است. خادم مسجد شخصی به نام آقا شیخ محمد بود که خُلوضع بود و از هوش و حواس اندکی برخوردار بود. او با دیدن من گفت من شما را نمیشناسم و در این مکان چه میکنید و ممکن است شما را بکشند. من از او خواستم به منزلش برویم تا در امان باشیم. آشیخ محمد، انسان خوبی بود و هفت، هشت جزء از قرآن کریم را از حفظ بود. سه فرزند داشت و وضع مالی خوبی نداشت. من پول زیادی در اختیار او قرار دادم. گفتم مسافرم و روزه ندارم و از او خواستم برایم غذا بیاورد. با خودم فکر کردم که کار من با آشیخ محمد تمام شد. بعد از او خواستم در مسجد را باز کند تا به داخل مسجد بروم. او قبول نکرد که خطرناک است و ممکن است شما را مورد ضرب و شتم قرار بدهند و شما را به قتل برسانند. گفتم در مورد این مسایل نگران نباش و وارد مسجد شدم. در مسجد مطالعه میکردم و درس و بحثهایم را انجام میدادم. گاهی نیز روضهخوانی میکردم. سپس از آشیخ خواستم، از زنان مسن بخواهد تا در جلسه روضه شرکت کنند. مراسم مسجد به تدریج رونق گرفت. در میان مردم شایعه شد که این حاجآقا شخص خاصی است و خصوصیات دیگری دارد و برایشان شبهه به وجود آمد که نکند امام باشد. به هر حال، آنها روستایی بودند و از نظر فکری ضعیف بودند. بعد از این اتفاق، جوانان نیز در مسجد حضور پیدا کردند. تپه بزرگی شبیه کوه در کنار مسجد قرار داشت که مزاحم رفت و آمد مردم بود. از مردم سؤال کردم که چرا مساحت مسجد را بیشتر نمیکنند. گفتند تپه مزاحم است و نمیشود آن را تخریب کرد. گفتم من خودم به تنهایی این کار را انجام میدهم. بیل و کلنگ به دست گرفتم و مشغول شدم. دستانم از فرط کار پینه بسته و زخمی شده بود. مردم حال و روز مرا میدیدند و غصهدار میشدند. آنها هم در این کار به من کمک کردند. شبانهروز کار میکردیم. چراغ به دست میگرفتیم و شبها نیز کار میکردیم. من فقط سی دقیقه، در طول شب، کنار مسجد به خواب میرفتم و مردم این صحنهها را میدیدند. طلبهای از شهر به روستا آمده بود و میخواست کتاب مختصر را نزد من درس بخواند. میان همان خاک و گل مینشستیم و همراه آن طلبه، کتاب مختصر را درس میخواندیم. من به آن روستا رفتم و مشکل مسجد را حل کردم و هدفم، حل مشکلات مردم بود. گونیهای پر از خاک را بر دوش جوانان قرار میدادم و به شانهشان ضربهای میزدم که هین، بروید. شوخی و مطایبه من برای آنان خوشایند بود و خلاصه اینکه با مردم رفیق شده بودم. زنان روستا چادر به کمر میبستند و دوشادوش مردان کار میکردند. به هر حال، آنها همت و اراده مرا میدیدند. دستان خونآلود مرا میدیدند و به همین دلیل، شوق و شعف در دلشان ایجاد میشد. فدایی میشدند و به سختی کار میکردند. شخصی دیوار خانهاش فرو ریخته بود و بضاعت مالی نداشت تا آن را تعمیر کند. من از مردم روستا خواستم تا دیوار خانهاش را بسازیم. خلاصه اینکه من بنّایی را میدانستم و در آن روستا مشغول به معماری شدم. مردم روستا، صاحب گلهای گوسفند بودند که آن را منتسب به حضرت عباس میدانستند. چوپانها از این گله، گوسفند بر میداشتند و آن را قربانی میکردند. گفتم این گله متعلق به من است. من نایب حضرت عباس هستم. حضرت عباس این گله را نمیخواهد؛ زیرا سودی برای او ندارد. درآمد حاصل از گله گوسفند را در اختیار گرفتم و خرج مردم روستا کردم. همچنین منبر عتیقهای در مسجد وجود داشت که مالکش مشخص نبود و بابت مالکیت آن، بین مردم روستا دعوا و اختلاف وجود داشت. من قدم پیش نهادم و گفتم من ولایت دارم و شرعا مالک منبر هستم. هر کسی خریدار منبر است، اعلام کند. منبر را به بالاترین قیمتی که پیشنهاد شد، فروختم و درآمد حاصل از آن را خرج فقیران روستا کردم. البته گاهی از طرف عدهای از اهالی روستا با من مخالفت میشد. شخصی به نام شاپور غلامرضا، مالک منطقهای از روستا بود. جنگلی داشت و جنگلبانی از آن محافظت میکرد. پیشکاری به او خدمت میکرد که به من ناسزا گفته بود که شیخی فلان فلانشده به این روستا وارد شده و نظم روستا را به هم ریخته است. آشیخ محمد با شنیدن این حرفها چاقو کشید تا پیشکار را به قتل برساند. آشیخ با حضور من، صاحب قدرت و موقعیت شده بود. من مخالفت کردم و گفتم تو حق دخالت در این ماجرا را نداری و من او را تنبیه خواهم کرد. ما روزانه یکی دو رأس گوسفند را ذبح میکردیم و گوشتش را بین فقیران روستا تقسیم میکردیم. من از آشیخ محمد خواستم پنج شش کیلو از گوشت گوسفندان را به خانه پیشکار شاپور برساند. شبهنگام، پیشکار در مسجد حضور پیدا کرد و از من عذرخواهی کرد و ابراز ارادت کرد. خلاصه اینکه با چهار پنج کیلو گوشت، دعوا و اختلاف به پایان رسید و ما با هم رفیق شدیم. همه جا زورگویی و قلدری بیفایده است و خیری ندارد و محبت و مهربانی است که خوب و خیربخش است. از آن به بعد، شاپور هر سیاستی را که از روستا میدانست، با من در میان میگذاشت. سیر تا پیاز روستا و مردمش را به اطلاع من رساند و کد و گرای تمام مسایل را در اختیار من قرار میداد. روستا تبدیل به بهشتی شده بود که مردم دوست نداشتند در خانههایشان بمانند. مردم میگفتند چه کسی این کوه بزرگ را از کنار مسجد فرو ریخت. آیا این شخص، امام است. البته سطح توقع و انتظار آن مردم از امام بسیار پایین بود و واقعا همینطور بود. من از فرط کارکردن، دستهایم پاره و خون آلود شده بود. به همین دلیل، وضوی ارتماسی میگرفتم. دستمالی را روی فرش پهن میکردم و آنگاه به سجده میرفتم تا فرش احتیاط پیدا نکند. لباسهایم خاکی و گلآلود شده بود و با همین لباسها نماز میخواندم. عمامهام چروک شده بود و تا خورده بود. به همین دلیل، آن را تحت الحنک میکردم و روی سر میگذاشتم و امکانی برای شستن لباسها و عمامهام وجود نداشت؛ اما مهربانی و خیرخواهی روستا با تمام آدمهایش را انگار به ملک شخصی من تبدیل کرده بود. موضوع این است که دینی که مدنظر من است و به عقیده من کارشناسی شده است، در چنین جاهایی تست و اجرایی شده است. حکومتداری فرمانروایی و زندگی مانند کاهنان خدایان آمون نیست که مال و اموال مردم را به غارت میبرند و مانند گشتاسب، ریخت و پاش میکنند و مانند لهراسب به مردم هجوم میبرند و به آنها ظلم و ستم میکنند و بعد هم انتظار داشته باشند که مردم، بر دست آنها بوسه بزنند و مریدشان باشند که بعید است. پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله ، زمانی که در شعب ابیطالب محاصره شد، دچار قحطی شد و گرسنگی بر او غلبه کرد. مردم مشاهده میکردند که پیامبر اسلام نزدیک است از گرسنگی جان بسپارد. شخصی به نام حاج آقای جلالی را میشناختم که در منطقه غرب تهران ساکن است. زمانی از من دعوت کرد تا به شهرش خمین برویم. او در این شهر نماز جمعه را امامت میکرد و به تهران برمیگشت. من قبل از نماز جمعه سخنرانی کردم، سپس او مشغول خطبه خواندن برای مردم میشد. روزی او ماجرای شعب ابوطالب را تعریف کرد و از سختیها و قحطی آن که گریبانگیر پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله و یارانش شد، سخن گفت. من به آقای جلالی اعتراض کردم و گفتم شما بسیار جسور و گستاخ هستید. شما تنومند و قویهیکل هستید و با این حال، سخن از گرسنگی و قحطی در شعب ابوطالب میگویید. ناهار ما در آن روز، چلوکباب بود. گفتم مردم خبردار میشوند که ما چلوکباب میخوریم و این با سخنان شما در نماز جمعه تناقض دارد. من که جرأت و جسارت گفتن چنین حرفهایی را ندارم، وقتی شرایط خورد و خوراک و رفاهم این است. در واقع، شرمگین میشوم و احساس خجالت میکنم. البته این روزها من سی تا چهل بیماری دارم و غذایم رژیمی و مخصوص آن شده است. به دلیل اینکه بعضی دین حقیقی را نمیشناسند، قافیه را در اداره جامعه و معرفی دین به مردم باختهاند. علت اصلی نیز ناآگاهی طیف وسیعی از دستاندرکاران است. اینکه از دین شناخت درستی ندارند.
خداوند به ما نصرت عنایت کند و ما را یاری کند تا از شعور دینی برخوردار باشیم. همان معرفت دینی که دین و دینداری را به واقعیت و حقیقت آن بشناسیم و از آن آگاه باشیم. ما قصد داریم به دین عمل کنیم و اگر ندانیم، به چه تکلیف و امری باید عمل کنیم، عملگرایی ما فایده و سودی ندارد. صریح میگویم: به نظر من دینی که این روزها ترویج میشود، دین اسلام نیست و چنان به پیرایهها آلوده شده که ربطی به اسلام و مسلمانی ندارد. بعضی حوزویها، مطالبی را به نام دین ارایه میدهند و نسخههایی تجویز میکنند که متعلق به گذشتگان و در واقع مردگان است و نسخههای دین برای شرایط امروز مردم نیست. شاید مباحثی که در حوزهها طرح میشود برای شکل دادن به اعتقادات دینی مناسب باشد، اما اجرایی نیست و در حوزه عمل کارآمد نیست. بسیاری از این مباحث و افکار، غلط و نادرست است. خداوند، عاقبت ما را ختم به خیر و خوبی کند که ما در این زمینه، بدون تعارف میگویم در واقع دچار شکست و باخت شدهایم؛ مگر اینکه کسی نخواهد واقعیتها را ببیند و بپذیرد و شعارگرای محض باشد. به هر حال، من سرنوشتم را برای شما تعریف کردم و سرگذشتم را بیان نمودم. کودک بودم و ما در منطقهای از شهر ساکن بودیم که اهالی آن دارای منش و رفتار مخصوص جوانمردان بودند. به قول معروف، عیار بودند. من دلم برای این موضوعات لک میزد. عاشق عیاران و عیاری و جوانمردی بودم. با خودم فکر میکردم که درخت گردکان با این بزرگی، درخت هندوانه اللهاکبر! یعنی الوات و قدارهکشها تا این اندازه منش دارند و بزرگوار هستند. پس رفتار و منش عالمان دینی چگونه است و آنها به طور حتم، اشخاص بزرگی هستند. به سرعت، به سمت حوزه علمیه آمدم. با علما دیدار میکردم و به آنها التماس میکردم تا طلبگی را به من بیاموزند و میپرسیدم من در این مسیر چه کار خاصی را باید انجام بدهم. آنها ابتدا مخالفت میکردند و میگفتند تو کودک هستی و باید درست را بخوانی. خواندن این کتابها برای تو سودی ندارد. گاهی مرا مورد تمسخر قرار میدادند و گاهی پاسخی به من نمیدادند. عجله داشتم و اشتیاق زیادی داشتم تا مراحل طلبگی را پشت سر بگذارم و عالمان دینی را بهتر بشناسم و هویت آنها را کشف کنم. سرانجام توضیح دادند که باید کتابهای حوزوی را درس بخوانم. در کمترین زمان و با سرعت عجیب و وحشتناکی، کتابهای حوزوی را مطالعه کردم و درس خواندم. جلد دوم از کتاب کفایه را درس میخواندم و جلد اول آن را تدریس میکردم. طلبهها، هم در کلاس درس من شرکت میکردند و هم در کلاس درس استادم. آنها میگفتند ما درس را در کلاس شما بهتر درک میکنیم و میآموزیم. البته من نیز از استادم راضی نبودم و وقتی خودم درس را مطالعه میکردم، بهتر مطالب را درک میکردم تا زمانی که در کلاس درس استاد شرکت میکردم. با این حال، شرکت در کلاس درس آن اساتید اجباری بود و باید از آن علما تبعیت میکردیم. در مسایل عرفی و اجتماعی، عیاران بسیار بهروز بودند. این همه راه علم و دانش و سیر و سلوک و مراحل طلبگی، نهایت به جوانمردی میرسد. منش و رفتار عیاران و جوانمردان، همان منش دین است. اینکه مثلا اگر انسان با شخصی مشکلی داشته باشد، با او در میان بگذارد و با او رفتار مناسبی داشته باشد، بسیار خوب است. اما اینکه انسان، سرشار از علم و دانش باشد و از صراحت و صفا در رفتارش برخوردار نباشد ریاکار و اهل نفاق و تزویر باشد، حتی اگر علم و دانش داشته باشد، این علم هرگز ارزشی ندارد و برای او سودمند و خیر نیست و چنین کسی خیر نخواهد دید تا چه رسد به آنکه تخصص نداشته باشد و قدرت و مسؤولیتی را بدون تخصص و محتوا در اختیار داشته باشد. نشستن بر صندلی قدرت چه ریز باشد چه درشت، اگر بدون محتوا باشد، نیش قلم زورگویی، چماق قلدری و جهنم بیدینی میآورد و چنین کسانی خیر نخواهند دید.