شبی به عدهای از آخوندها که مأمورانی نیز در میان آنها بودند، برخورد کردم.
آنها شبها برای بحث و بررسی گرد هم میآمدند. آنها از من خواستند زمانی را برای تفریح و مسافرت با هم در نظر بگیرم تا خستگی از من دور بشود. من پیشنهاد آنان را پذیرفتم و چند نفری از آنها قصد سفر کردم. شبهنگام به کرج رسیدیم و وارد باغی سرسبز شدیم. در آن باغ، آدمهای مشکوکی رفت و آمد میکردند و ساختمانهایی بزرگ در آن وجود داشت. پرسیدم اینجا متعلق به چه کسی است؟ گفتند این باغ متعلق به رفقاست. گفتم تصور شما این است که من ساده و زودباور هستم؟ این باغ متعلق به یکی از سازمانهای امنیتی بود. آنها حرف مرا انکار میکردند. من سکوت کردم. بعد از چند روز به سنندج وارد شدیم. در سنندج، پارک و فضای سبز بسیار بزرگ و زیبایی وجود داشت. من برای انجام کارهای تحقیقی خود، لازم بود شبها در این پارک بخوابم. بعضی از شبها، در خیابانهای سنندج قدم میزدم. این همراهان به من توصیه میکردند شبهنگام از منزل خارج نشوم و آن را خطرناک میدانستند. من پاسخ میدادم کسی مرا در این ناحیه به قتل نمیرساند و به مزاح میگفتم شاید عکس این موضوع اتفاق بیفتد. چنین ذهنیتی که ممکن است بعضی افراد اقدام به قتل من کنند، هیچگاه در من وجود نداشته است و من قاتل خویش را میشناسم. به هر روی، شبها در این پارک استراحت میکردم و آنها مخالفت میکردند که حاجآقا! این کار خطرناک است و ممکن است اقدام به قتل شما کنند. من روی تصمیمم اصرار کردم که میخواهم آدمکشها را بشناسم. آلاچیقی را انتخاب کردم که در مکان مرتفعی قرار داشت. گفتم دوست دارم تمام مردم مرا ببینند و اگر کسی سوء قصدی داشت، اعتنایی نکنند؛ با اینکه قاتل من، قتلش واجب است. آنها پتو و روانداز آوردند. من بعد از خواندن نماز دراز کشیدم و از آنها که مسلح بودند خواستم از آنجا دور شوند. آنها باز هم مخالفت کردند که حاجآقا! ما جرأتی برای ترک شما نداریم. باز اصرار کردم و آنها از آن منطقه دور شدند. صبح فردا آنها را دیدم در حالی که در اطراف کشیک میدادند و جرأت ترک آن مکان را نداشتند. در آن شب، غربت و مظلومیت مردم، مرا متأثر کرد. ما شناخت درستی از مردم نداریم. با اینکه به آنها اطمینان دادم کسی اقدام به قتل ما نمیکند و در کار ما دخالتی نمیکند، باز اینان به گفتههای من اطمینان نداشتند و به موقعیت آنجا ظنین بودند. مردم سنندج اعم از اهل سنت و شیعیان مردمی بسیار خوب و خونگرم هستند. با اینکه انتقاداتی دارند و به طور صددرصد موافق دولت و برنامههای آن نیستند، اما بومیهای آنجا مزاحمتی ایجاد نمیکنند. من در سنندج، به بقالیها و مغازهها سرکشی کردم. بقالها و مغازهدارها از وضعیت اقتصادی شکایت میکردند که ما بیکار هستیم و از نظر اقتصادی در مضیقه قرار داریم. در بازار قدم میزدم و با آدمهای مختلف دیدار میکردم. رفقا میگفتند حاجآقا چگونه این کارها را انجام میدهید و با اشخاص مختلف، سر و کله میزنید. وارد مغازهای شدم و از صاحب مغازه خواستم یک صندلی برای من قرار بدهد تا بنشینم. با صاحب مغازه سر صحبت را باز میکردم و از کردها و اخلاق و رسوماتشان میپرسیدم. برای او گفتم چرا سرهای قوم کرد، صاف و مسطح است و آنان گویی برای اولین بار به فیزیک بدنی خود توجه میکنند. آنها با اینکه شناختی نسبت به من نداشتند، اما با من گرم میگرفتند و اطلاعات گسترده من درباره مسایل مختلف آنان، برایشان جالب توجه بود. کردها خود را دو طایفه کلی میدانستند. من در این سفر، اطلاعات زیادی درباره مردم و وضعیتشان به دست آوردم. من مردم آنجا را بسیار غریب و مظلوم دیدم؛ زیرا بعضی متولیان شناخت درستی از آنها نداشتند. آنها به صورت معمول، درگیر نخهای سیاسی و موضوعاتی چنین نبودند. در آنجا اگر قتلی اتفاق میافتاد، اغراض شخصی و انتقامجویانه در آن دخالت داشت. یک روز، هنگام ظهر، برای صرف ناهار به مغازه کبابی رفتیم. صاحب مغازه پیرمردی سنی بود که احترام زیادی برای من قایل شد. گوشی موبایلم را به او سپردم تا آن را شارژ کند و خود از آن کبابی رفتم. او برای اینکه گوشی موبایل را حفظ کند، آن را داخل دخلش گذاشته و در آن را قفل کرده بود. وقتی برگشتم آن پیرمرد نبود، اما شاگرد او حضور داشت. مدتی سکوت کردم و راجع به این موضوع حرفی نزدم. گوشی موبایل زنگ خورد. در صندوقچه را کشیدم و در دخل را باز کردم. دخل پر از پول و چک و کبریت بود و سپس آن را بستم و قفل شد. برای پیرمرد توضیح دادم که من شاهکلید دارم و به وسیله آن، در دخل را باز کردم. پیرمرد از کار من ناراحت نشد. با اینکه از اهلسنت بود، اما آنقدر باصفا بود و نسبت به من ارادت و عشق داشت که خردهای به من نگرفت. متأسفانه گاه بعضی متولیان با تفکرات اشتباه و منفی درباره مردم، به آنها ستم میکنند. در واقع، مردم توقع بدی و ستم را از هر کسی بهجز ما دارند و دیدگاهشان نسبت به ما متفاوت است و انتظار دیگری از ما دارند. بهتر است ما مردم جامعه را بهتر و از نزدیک ببینیم تا آنها را بشناسیم. چند درصد از مردم جامعه، اگر یک روحانی را در خلوت شب ببینند، اقدام به قتل او میکنند. این حرفها و گمانها، چیزی جز گزافه و دروغ نیست و من به چنین تفکراتی اعتقاد ندارم و به هزینههای گزافی که گاه برای تأمین امنیت بعضی میشود، باور ندارم و آن را مصداق اسراف و تضییع بیتالمال میدانم؛ بهویژه اگر فرد خود را مدعی و متولی دین و دینداری بداند، اما از سرنوشت محتوم و فرجام تغییرناپذیر خود و دستکم اطرافیان دخیل باخبر و آگاه نباشد و رد یا تأییدهای وی بر پایه آن صورت نگیرد.