پیش از این گفتم از حدود سال شصت به بعد، من از صحنه سیاست و اجتماع کناره گرفتم و بعضی از دلایل آن را بیان کردم. عملکردی که دیگران در طول این سالها داشتهاند، دیگر به ما مربوط نمیشود.
من از سال شصت به بعد بر روی نظریهپردازی و تولید علم تمرکز کردهام و طرحهایی که به نظرم میتواند انقلاب و حکومت را از مشکلاتی که دارد نجات بخشد، در کتابهای خود آوردهام. من در طول این سالها هم خطوط اجرایی ولایت فقیه را ترسیم کردهام و هم نظام اقتصاد اسلامی را و هم دیگر بحثهای لازم فقهی را؛ اما دیگران هر کاری را که دوست داشتهاند، انجام دادهاند و حوادثی که پیش آمده است، متوجه ما نیست. در این سالها نظریات فراوانی داده شده است و هر کسی دورهای برای مشاهده درستی یا نادرستی نظریههای خود داشته است. در زمان غیبت، باب اجتهاد شیعی همان باب نظریهپردازی و طرح تولید علم دینی است که البته آن نیز در جاهایی به انحراف رفته است که چگونگی آن را در کتاب «جامعهشناسی عالمان دینی» آوردهام. بسیاری از اجتهادها و نظریهپردازیها نیز به اهمال یا به اجمال مبتلاست و برخی از آن نیز باطل، نادرست و پیرایه است. اجتهاد و نظریهپردازی و تولید علم دینی حتی در زمان ائمه معصومین علیهمالسلام وجود داشته و چنین نبوده است که عالمان دینی تقلیدوار احکام دینی ارایهشده از ناحیه حضرات معصومین علیهمالسلام را بدون دخالت اجتهاد خود بیان کنند. بعضی حکومتها نیز داعیهدار حمایت از نهضتهای تولید فکر و نظریه میشدهاند. کسانی نیز هم داعیه حکومت داشتهاند و هم نظریههایی طرح کردهاند که قابل اجرا بوده است. به هر حال تولید نظریه میتنی بر قواعد علمی امری قابل تقدیر است.
قبل از انقلاب، زمانی کشور در تسخیر کماندوهای رژیم شاهنشاهی و زیر سلطه سازمان اطلاعات و امنیت (ساواک) و مانند آنها بود و خفقان و ظلم همهجا را گرفته بود. من نزد مرحوم آقا سید احمد خوانساری رفتم. ایشان چهره موجهی بود و سلطان شهر تهران محسوب میشد. آنقدر که یک سید احمد بود و همه بازار تهران که با ایشان بودند. آقای خوانساری برای بازاریان بسیار موجه و شناختهشده و مرجع تقلید بود. ایشان در حوزههای علمیه نیز سرشناس بودند. روزی به منزل مرحوم آقا سید احمد رفتم و عرض کردم تا شما راه نیفتید و پرچمدار نشوید، این انقلاب آغاز نمیشود و به جایی نمیرسد. کماندوهای رژیم نیز مردم را ضرب و شتم میکنند و آسیب میزنند. اگر شما اقدامی کنید، این ظلم و آشوب به پایان میرسد. ایشان پاسخ داد من دلیلی برای قیامکردن ندارم. مرحوم خوانساری با آقاي خميني اختلاف نظر داشتند و دلایلی صحیح و منطقی نیز داشتند. ایشان میگفت تجربه، این مسأله را به من ثابت کرده است که ما تجمع میکنیم، راه میافتیم و انقلابی را شروع میکنیم، مردم نیز حضور پیدا میکنند و بابت انقلاب، جانشان را فدا میکنند و خونها ریخته میشود، اما بعد، انقلاب و حکومت را از دست ما میگیرند و مردم فقط متضرر میشوند. ایشان سن بالایی داشتند و البته از تجربه و دانش برخوردار بودند. همچنین در طول تاریخ و تا آن زمان، ماجرای انقلابیون را مشاهده کرده بودند؛ به ویژه قضایای آقای کاشانی و مصدق نیز تاریخی از آن نگذشته بود. گفتم، حاجآقا! نظر شما درست است، آقای خمینی معتقد است که تا این زمان، وضع همین بوده است، اما میگویند همه حاضر باشند تا انقلاب به نتیجه برسد و با حضور همه بزرگان، آنان نگذارند انقلاب از کنترل ما خارج شود. ایشان پاسخ داد: من خودم را میشناسم و توانایی انجام این کار را ندارم. اگر آقای خمینی توانمند هستند، بسماللّه. من مخالفتی با کار و نظر ایشان ندارم، اما من اگر حضور پیدا کنم، مردم نیز راه میافتند و خونشان میریزد. بعد انقلابی که با خون مردم به دست آمده است، از چنگمان خارج میشود و آن وقت من از نظر شرعی مسؤول خواهم بود و توانایی پاسخگویی را ندارم. من از خودم شناخت دارم و چنین توانی که بتوانم انقلاب را نگه دارم تا به دست ناهلان نیفتد در خودم سراغ ندارم.
همچنین قبل از انقلاب، در ضیافتخانهای که منسوب به حرم امام رضا بود سکونت داشتیم و البته میهمان آقای طبسی بودیم. آقای طبسی و آقای هاشمینژاد نیز حضور داشتند. آن زمانها نقل شده بود که آقای خویی، انگشتری به محمدرضا شاه هدیه داده است که فرح پهلوی آن را تحویل گرفته است. آقای طبسی به همین
(۱)
دلیل، تقلید از آقای خویی را جایز نمیدانست. من در برخورد با این موضع آقای طبسی گفتم ایشان اگر چنین کاری کرده باشند، کار اشتباهی انجام دادهاند و نظرشان نادرست است، اما باید توجه داشت آقای خویی مجتهد است و تشخیص داده که کارش بیاشکال است. ممکن است مجتهدی مانند آقاي خميني نیز این کار را دارای اشکال بداند و نباید باب اجتهاد را بر روی همه بست و آن را محصور و منحصر ساخت؛ همانطور که شخصی مانند آقای طبسی نیز در این میانه و در این اختلاف و دعوای شرعی، دارد داوری میکند و نظری را ارایه میدهد؟ فرح پهلوی نیز خود را از سادات حسنی میدانست و بسیار سعی داشت خود مهربان و مسالمـت آمیز با همه نشان دهد و با این تفکر و به این اعتبار، هدیهای برای خانواده خود خواسته است. البته آقاي خمینی نیز بابت این کار به آقای خویی اشکال کرده بود. به هر حال، من قبل از آن، در جلسهای دیگر بحث آقای طبسی را مطرح کردم و گفتم آقای خمینی مجتهد است و نظر شرعی داده که من چنین کاری را انجام نمیدهم؛ اما نمیتواند کار آقای خویی را گناه محسوب کند؛ زیرا آقای خویی خودش مجتهد است. ضمن اینکه آقای خویی کارش از نظر خودش درست بوده است و بهطور حتم، منش خودش را حَسنیوار و منش آقای خمینی را حسینیوار میدانسته است و این دلیل نمیشود که آقای خویی از جواز تقلیدکردن ساقط بشود. آقاي خمینی و آقای خویی هیچ کدام از دیگری تقلید نمیکنند و فعلشان برای خودشان حجت است. بنابراین نظر آقای طبسی و گفته او مبنی بر اینکه تقلید از مجتهدی شیعی مانند آقای خویی صحیح نیست، بیمعناست. در ضیافتخانه، آقای طبسی ناراحت بودند و در آن جمع خطاب به من گفت: آن مرحمتی شما به ما رسید. من در آنجا مهمان ایشان بودم، به همین دلیل، منکسر و اندکی شرمسار شدم، اما به شیوه بحث طلبگی، نظرم را برای ایشان بیان کردم. سپس سخن آقای خوانساری را نقل کردم. گفتم نظر آقاي خمینی این است که تشکیل حکومت دینی امکانپذیر است و روی نظرشان قاطع و استوار هستند، اما آقا سید احمد اظهار ناتوانی میکنند و هر دو نیز مجتهد شیعی هستند و نمیتوان هیچ یک را تخطئه یا محاکمه کرد. آقای هاشمینژاد حرف مرا تأیید کردند که نمیشود گفت تقلید از فلان مجتهد جایز نیست؛ هرچند نظر نادرستی داشته باشد. در آن زمان ایشان این احتمال را نیز غیربعید نمیدانست که ممکن است نظر آقاي خمینی نادرست باشد، اما بهطورحتم، ایشان صاحب حجت و دلیل است و لزومی ندارد ما برای درک آن حجت، کنکاش کنیم. ضمن اینکه وقتی شما تقلید از مجتهدی را جایز نمیدانید، ممکن است دیگری هم تقلید از مجتهد دیگری را جایز نداند و سیستم اجتهاد و تقلید به هم میریزد. اگر نظر آقای خمینی عملی بشود که ما توانایی تشکیل حکومت دینی را داریم، نتیجهاش این است که انسانها به دین اسلام عمل میکنند و عملیشدن دستورات دین ممکن است. ما از آقای طبسی بابت حرفش دلیل شرعی خواستیم که چنین سخنگفتن و نظردادن صحیح نیست. مانند این است که بگوییم ما در عالم غیب مشاهده کردیم و در عالم رؤیا دیدهایم که فلان شخص، انسان خوبی نیست. این در حالی است که دیگران نیز میتوانند مقابله به مثل کنند و با این شیوه برخورد و رفتار نمیتوان مسایل را حل و فصل کرد. چنین رفتارهایی مصداق یلعن بعضهم بعضاست که نهی شده است. ضمن اینکه باید در برخورد با مسایل، شیوهای مانند شیوه امثال آقا سید احمد را پی گرفت که اگر احتمال دهیم کار به جایی نمیرسد، اما مخالفتی با نظر و عمل مجتهدی دیگر نداشته باشیم و مجتهدان نباید در حوزه نفوذ همدیگر دخالت کنند. اگر هدف ما این است که دین باقی بماند و دینداری بقا داشته باشد، باید با دیگران ارتباط و رابطهای خوب و حسنه و مناسب برقرار کنیم و این کار باید از خود مجتهدان شروع شود که حریم و دایره نفوذ یکدیگر را محترم بدانند و تجاوزی به آن نداشته باشند؛ وگرنه عدالت آنان از بین میرود؛ اما میتوانند همدیگر را نقد و ارزیابی علمی کنند بدون آنکه عملی را بر آن مترتب سازند. البته نظر من از جنبه ثبوتی مسأله، همان نظر آقاي خمینی است، اما از حیث اثباتی، تجربه نشان داده است همیشه نااهلان در انقلابها نفوذ کردهاند و انقلاب را از مسیر مردمی آن خارج کرده و آن را استبدادی و ضد مردمی ساختهاند.
پیش از ما بزرگانی مانند آقای نایینی نظرشان بر تشکیل حکومت دینی بوده است، اما بعضی از فقیهان مخالفت کردند و استدلالشان هم این بوده است که در زمان غیبت، اسباب و علل تشکیل حکومت دینی و اجرای دستورات دینی آنچنان که بایسته است فراهم نمیشود، به همین دلیل، ممکن است چهره دین تخریب شده و دینداران متهم بشوند. البته تعداد فقیهان مخالف، معدود بودهاند. آنها که صاحبنظر و متخصص در مسأله و دارای تجربه میباشند، نظرشان بر تشکیل حکومت به شکل مشروطه است نه مشروعه. حکومت مشروعه این است که مجتهدی نظر میدهد و دیگر مجتهدان نیز تأیید میکنند یا تایید نمی کنند اما ساکت می گردند و مخالفت خود را به صورت علنی ابراز نمی کنند، اما حکومت به صورت مشروطه این است که مجتهدان، دولت را به دست مجریان بسپارند تا کشور را اداره کنند و مجتهدان مربی و ناظر باشند. در این شکل حکومت، اگر نتیجه محقق نشد، چهره دین تخریب نمیشود و همچنان مقبول مردمان است و دولتیان و مشروطه، متهمان اصلی هستند. اما اگر حکومت، مشروعه باشد و کار به نتیجه نرسد، برآورد میشود که دین توانایی حاکم شدن را ندارد و وجهه دین از نظر مردم فرو میریزد. حکومت اسلامی سیساله در ایران نیز بیانگر این است که میشود به شکل دینی حکومت کرد و مرز و بوم را توسعه داد و پیشرفت کرد. حتی میشود این پیشرفت و موفقیت را به عرصه جهانی کشاند و نامآور بود، اما نمیتوان به طور کامل بر چنین حکومتی نام مشروعه نهاد. البته این انقلاب، هماکنون شکل مشروطه ندارد و بیشتر کشمکش دولتهای دیگر بر سیاست این کشور سایه انداخته است و بیشتر درگیر اختلاف با دیگر دولتها میباشد و این درگیری، توان و
(۲)
نفس زیادی از آن میگیرد به گونهای که اصل بقا برای آن مهم شده است و دیگر نمیتواند به امر دیگری رو آورد. مانند گرسنهای که نان میخواهد تا زنده بماند و دیگر نمیتوان از او پرسید نان حلالت را چگونه به دست میآوری؟ هماکنون نیز فشارها چنان زیاد شده است که گویی هدف فقط حفظ حکومت است و نوع آن، مشروعه یا مشروطه بودنش اهمیتی ندارد. آقاي خمینی در مقابل نظریه مشروطه بودن حکومت، نظریهاش این بود که فقیه، سلطان من فی الارض است و حکومت باید مشروعه باشد. این نظریه با این احتمال عقلایی مواجه است که اگر حکومت مشروعه باشد و نتیجهای به بار نیاورد، مشروعیتش تخطئه میشود و حکومت به وسیله خودش زیر سؤال میرود. اگر حکومت، مشروطه باشد، حتی اگر ملعونه نیز باشد، باز مجتهد به عنوان ناظر و داور، تفوق دارد و نیز در کنار مردم خواهد بود و مردمی باقی میماند و به اجبار، حکومتی نمیگردد. وقتی دو کشتیگیر در حال مسابقهدادن هستند، اگر بر زمین بیفتند، چندان اهمیتی ندارد. اما اگر داور، مسابقه بدهد و بر زمین بیفتد، بازی و مسابقه در خطر قرار میگیرد؛ زیرا داور تفوق دارد و وجهه مسابقه محسوب میشود. حکومت میتواند در یکی از شکلهای زیر باشد: مشروعه، مشروطه و ملعونه. حکومتهای دینی اگر معصوم رهبر آن باشد، مشکلی ندارد، اما رهبر غیر معصوم و تنزلیافته در حد عدالت همسنخ با اجتهاد، در مرحله ثبوت طرح بسیار مناسبی است اما در مرحله اثبات، آیا صاحبان قدرت و نفوذ و کشورهای استکباری میگذارند مجتهد طرحهای خود را اجرایی سازد و کارآمدی آن را به مردم نشان دهد؟ حکومت ملی نیز تجربهشده و ناکارآمدی خود را به مردم نشان داده است. حکومت شخصی نیز استبدادی است و دارای مشکل است. تنها نوع حکومتی که باقی میماند، حکومت مردم بر مردم است که اگر مؤید به اجتهاد شیعی باشد، بهترین راهکار است. معتقدم این نوع حکومت، در زمان غیبت امکانپذیر است، هرچند انطباق صد درصد با دین ندارد و شکل و ساختار آن تابع عاملهای عصر غیبت است که ظرایف و دقتهای آن را در جلد دوم کتاب «حقوق نوبنیاد» آوردهام.
اوایل انقلاب، فعالیت احزاب بسیار شدید شده بود. برای مثال، حزب جمهوری اسلامی به تازگی تأسیس شده بود. همچنین حزب مجاهدین خلق فعالیت فراوانی داشت. من قصد داشتم حزبی به نام «ولایت»، با رویکرد ولایی شیعی تأسیس کنم؛ زیرا معتقد بودم این دو حزب، در مسأله ولایت دارای اشکال هستند. با چند تن از اعاظم در این رابطه صحبت کردم و از آنان همکاری خواستم. از کسانی که خواستم در هسته مرکزی حزب باشند، مرحوم آقا سید احمد خوانساری، آقای حایری، آقای گلپایگانی، مرحوم علامه طباطبایی و آقای بهجت بودند. به آنان گفتم موضوع ولایت در خطر است و یک حزب، خلقی است و دیگری اسلامی که به پیرایههایی مبتلاست. از آقای منتظری نیز نام بردم و گفتم ایشان ولایت شیعی را از سنخ وهابیت آن قبول دارد و بسیاری از این افراد در آینده به وهابیت گرایش پیدا میکنند و مذهب شیعه از دست میرود و ولایت ناپدید میشود. بعضی از آقایان سرشناس با اینکه شیعه بودند، اما در باب ولایت، مانند وهابیها میاندیشیدند که اعتقادات آنها در نوشتههایشان آمده است. من معتقد بودم این دو حزب، شیعه ناب ولایی نبودند. متأسفانه از آنها کسی همکاری نکرد و هر کدام بهانهای آوردند که وضعیت، چنین است، بهتر است اصل هدفتان را رها کنید و مانند ما حاشیهنشین باشید و کارها و بحثهای علمی را دنبال کنید. من نسبت به اوضاع اعتراض کردم و به آقا سید احمد خوانساری گفتم سیل فتنهها مردم را با خود برده است و چارهای بیندیشید. پاسخ داد که این موضوع، اشکالی ندارد، همیشه تاریخ چنین بوده که سیلهایی با عناوین و اسمهای مختلف عده زیادی را با خود برده است و از مردم، هر چند نفر که باقی بمانند، همانها ولایی هستند و به ولایت خدمت میکنند و راه و رسم ولایت را زنده نگاه میدارند و این خط، خاموش نمیشود و پایان نمیپذیرد. به آقای بهجت اعتراض کردم که اسلام ذبح میشود و چیزی از دین باقی نمیماند اگر امثال شما حضور نداشته باشید، شما به چه چیزی دلخوش هستید؟ به هر حال، شیرینترین موضع را در قبال این مسأله، آقا سید احمد داشت که میگفت باقیماندهها ولایی میشوند و بسیار با آرامش میگفت ایرادی ندارد. ایشان هرگز موافق اصل تشکیل حکومت و چنین کارهای سیاسی نبودند. چنین مواضعی ممکن است در آینده طرفداران بیشتری بیابد و بعضی از حوزویان و حوزهها به این سمت و سو راغب شوند و مشی انقلابیگری فعلی خود را حفظ نکنند اما به قول آقای خوانساری راه ولایت مسیر مییابد. چیزی که هست اینکه میگویند تا انقلاب مهدی، نهضت ادامه دارد و میگویند هدف این است که انقلاب، به دست آقا برسد، نیاز به زمانی بسیار طولانی دارد تا انقلاب پخته و ولایی شود. یعنی باید به بیش از هزار سال اندیشید نه به چهل سال و مانند آن که ادعا میشود. اینها شعارهای احساسی است که خوشایند است و آرزوی هر شیعی است، اما شرایط حکومت امام عصر تا محقق شدن فاصله بسیار سخت و دشوار و طولانی دارد. اولیا اگر ولایت دارند، باید خدایی باشند و مقام معنویشان در حد انبیا و صلحا و نجبا و اوتاد باشد. البته از این جهت، فرقی میان پیامبر و امام و فقیه و یک مسلمان حقیقی نیست. هر کدام از ایشان اگر به قدرت دست یافتند، وظیفه دارند دین را اقامه کنند. به هر حال، محدودیتها و مظلومیتها وجود دارد. اگر پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله «مااوذی نبی مثل ما اوذیت» میفرمایند،
(۳)
محدویتها بسیار بوده است! آنان توانایی و قدرت اقامه آشکار دین را نداشتهاند؛ وگرنه چرا پیامبر در شهر مکه دعوتش را علنی نکرد؟ امیرمؤمنان علیهالسلام نیز بعد از به دست آوردن قدرت، جنگهای بسیاری به ایشان تحمیل شد. امیرمؤمنان علیهالسلام میتوانست دعوت و خواسته مردم را مبنی بر پذیرش حکومت رد کند، لیکن وقتی قدرت مردمی با ایشان همراه شد، این قدرت دلیل ایشان برای اقامه دین گردید و به این خاطر، آن را پذیرفتند. همانطور که امام حسین علیهالسلام ، دعوتی از طرف مردم نداشت تا زمانی که نامههای کوفیان را دریافت کردند و به کربلا سفر کردند. بی اعتبار بودن نامههای کوفیان نیز برای امام محرز بود، لیکن آنقدر فضا را تنگ کرده بودند و فشار میآوردند که امام ناچار به مسافرت و جابهجایی میشد و امام تنها دید با شهادت خود، پرچم دین برافراشته و راهنما میماند. موضوع ولایت، بسیار سخت، دشوار و پیچیده است و قضاوت ما در رابطه با مسایل ولایت، آنچنان صحیح و واقعی نیست و بسیار فراوان، اشتباه پیش میآید. در واقع، تدبیر و استدلال ائمه معصومین علیهمالسلام این بوده است که اگر ما بنای کار را بر ستیزهجویی و مقابله بگذاریم، امامت منقرض میشود، به همین دلیل، کار علمی و فرهنگی میکردند و داعیهشان این بوده است که دعوا و اختلاف به وجود نیاید. اگر هم افرادی مانند مختار و زید به سراغشان میرفتند تا پرچم قیام را برافرازند، خودشان را در مسایل آنها دخالت نمیدادند؛ زیرا تدبیرشان این بوده که دشمنان بعد از شکست آنها به سراغ ما میآیند. به همین دلیل، امر ولایت را تبلیغ فرهنگی و علمی میکردند که در حد توان و قدرتشان بوده است. در واقع، آنها بر اساس علم لدنی و غیبیشان میدانستند که به قدرت دست پیدا نمیکنند و اگر به قدرت میرسیدند، این هدف را محقق و عملی میکردند؛ همچنان که امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) که میدانند قدرت بر تشکیل حکومت مییابند، حکومت جهانی عصر ظهور را محقق خواهند ساخت. علم لدنی امام برتر و وسیعتر از سایر منابع علمی است و امامان معصوم علیهمالسلام در بسیاری از موقعیتها و شرایط، از علم امامت استفاده میکنند. در اقامه حق و تشکیل حکومت دینی، تفاوتی میان پیامبر، امام و فردی عادی نیست. یعنی اگر امام، زمینه تشکیل حکومت را نیافت، اما این امر برای فردی عادی میسر شد، اقامه حق بر او واجب است؛ در حالی که به سبب نبود شرایط، تشکیل آن میتواند بر امام معصوم واجب نباشد. البته این مباحث، باید به صورت کارشناسی و مستدل طرح شود و ما آن را در کتابهای خود بحث نمودهایم و بیان کردهایم نظرات افرادی مانند شهید مطهری در این زمینه نادرست است. انواع حکومت نیز هیچ یک نه جامع افراد است و نه مانع اغیار. پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله نیز تا زمانی که قدرت نداشتند، تشکیل حکومت دینی را هدف خود قرار نداده بودند و فقط در فصل مدینه، این امر را پیگیری کردند. وظیفه یک بار فقط ابلاغ است و گاهی اقامه و میان این دو تفاوت آشکار است. انبیای دیگر نیز حکومتی تشکیل ندادند و تشکیل حکومت دینی جزو پیامبری و نبوت آنان و نیز وظیفه آنان نبوده است. آن پیامبران فقط رساندن و تبلیغ دین را وظیفه داشتند و البته اقامه دین بستگی به میزان قدرت دارد که ما بحثهای آن را در «حقوق نوبنیاد» آوردهایم و نظرات بعضی را نیز در این خصوص نقد کردهایم. تبلیغ دین نیز بر مدار توانمندی است و اگر خطر جانی داشته باشد، این وظیفه ملغی میگردد و تبلیغ دین یا منتفی میشود و یا امر ابلاغ به صورت مخفیانه انجام میگیرد؛ مگر زمانی که دیگر تقیه برداشته میشود و حفظ دین به ایثارگری و تقدیم جان منوط گردد. هر یک از امامان معصوم علیهمالسلام نیز اگر توانایی تشکیل حکومت دینی مییافتهاند، بر آن اقدام میکردهاند. امام رضا علیهالسلام این قدرت را داشت، اما هدف مأمون، قتل امام رضا بود و اینکه امام را به جاهطلبی متهم کنند. همچنان که در روایات به این موضوع اشاره شده که امام خطاب به مأمون میفرماید: من از تو شناخت دارم و اهدافت را میشناسم. امامحسین علیهالسلام این هدف را دنبال کرد، اما کوفیان بیوفایی کردند و پیمان شکستند و امیرمؤمنان علیهالسلام نیز حکومت تشکیل داد. سؤال مشابهی گفته امام رضا به مأمون را در مورد امامعلی علیهالسلام مطرح میکنند که وقتی شورا تشکیل شد، عبدالرحمان به امام علی پیشنهاد حکومت داد و امام میتوانست بپذیرد، اما شرط موافقت با شیخین را قبول نداشت. البته شناخت این موضوعات متفاوت بسیار مهم است. کسی که معتقد است امام علی میتوانست حکومت را در دست بگیرد، به طور حتم، اهل تحقیق و دقت نیست؛ زیرا امام اگر میدانست که توانایی تشکیل حکومت را دارد، به طور حتم، این کار را انجام میداد و لحظهای در انجام این امر تعلل نمیکرد. بعضی موقعیت و شرایط امیرمؤمنان را درک نمیکنند و از دور قضاوتهایی نابهجا دارند. حرف این است که موضوع حکومت، قدرت است و پیامبر، امام یا فرد عادی، چنانچه قدرت داشته باشند، حکومت دینی را اقامه خواهند کرد و آن را وظیفه خود میدانند؛ در غیر این صورت، انجام این کار بر آنان واجب نیست. حتی شخص اگر توانایی انجام این کار را به صورت پنهانی داشته باشد، این امر را بر عهده میگیرد. زمانی امیرمؤمنان زمینه تشکیل حکومت را داشت و این کار را انجام داد. همانطور که زمانی از انجام این کار ناتوان بودند و از آن کنارهگیری کردند و برای به دست آوردن آن نیز دست به شمشیر نبردند. برای امام حسین علیهالسلام نیز چنان واقعهای رخ داد. امامحسن علیهالسلام نیز مکلف به صلح بود. در زمان امام سجاد علیهالسلام ، سیستم امامت، دچار غربت و غیبت و مظلومیت شد و رویکرد فرهنگی و علمی پیدا کرد و بعد از این، ائمه معصومین علیهالسلام برای تشکیل حکومت، اقدام و
(۴)
دخالتی نداشتهاند ؛ زیرا به علم امامت خود میدانستند که برای انجام آن موفق نمیشوند و به هدر دادن امکانات و نیروهای انسانی منجر میشود. ممکن است این مسأله دلایل مختلفی داشته باشد که ما در اینجا نمیخواهیم از آن سخن بگوییم. اینکه امامان جامعهشناسی کردند و تصمیم گرفتند یا غیب میدانستند یا به سفارش پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله عمل کردند، اما در هر صورت، مهم این است که توجه شود ائمه معصومین علیهمالسلام ، داعیه حکومت نداشتند و نوشتههایی که میخواهد ساز و کار مخفی و انقلابی برای تشکیل حکومت برای امامان شیعه بپردازد، خالی از دقت و تحقیق است و احساس انقلابی فاقد پشتوانه شناخت فرهنگ اهلبیت علیهمالسلام آنان را به طرح چنین داعیههایی واداشته است. امامان میدانستند تلاششان در این رابطه نتیجهبخش نیست و این شرایط برای تمام امامان بعد از حادثه کربلا وجود داشته است. در زمان امیرمؤمنان، غاصبان خلافت، هدفشان تصاحب حکومت بود؛ چنانکه حتی فدک را نیز غصب کردند و امام علی نیز فدک را به آنها واگذاشت، اما آنها گفتند ما کودک نیستیم تا با به دست آوردن باغی راضی بشویم، ما تمام حکومت و قدرت را میخواهیم. یعنی ای علی! تو باید از کار برکنار بشوی و راه خود را در پیش بگیری. ائمه معصومین علیهمالسلام بر اساس علم غیب و سفارش پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله و نیز با شناختی که از اجتماع و مردم داشتند میدانستند که زمان حاشیهنشینی آنان فرا رسیده است و نمیتوانند پرچم قدرت و حکومت داشته باشند، بلکه آنان پرچم فرهنگی و علمی امامت را برافراشتند تا ولایت را اینگونه حفظ کنند و دشمنان نتوانند امامت را بهکلی مضمحل کنند. در زمان امام سجاد، یزید به شهر مدینه یورش برد و مردم را قلع و قمع کرد و به نوامیس مردم تجاوز کرد، امام در مقابل این همه فجایع شنیع کاری نکرد؛ زیرا میدانست این فجایع، فقط نمایشی است تا امام و بنی هاشم را تحریک کنند تا اعلام موضع بکند و با ابراز مخالفت، ایشان را به قتل برسانند یا فجایع را به گردن ایشان بیندازند و ایشان را مسبب قتل و غارتها معرفی کنند. موضع امام باقر و امام صادق علیهماالسلام نیز در برابر خلفای عصرشان همین بود و فقط کار علمی و فرهنگی میکردند. البته باید توجه داشت دلیل خودداری امامان علیهمالسلام از تشکیل حکومت این بوده است که آنان قدرت مردمی نداشتند، نه اینکه چون امام بودند در سیاست دخالت نمیکردند و نباید میان این دو حیث خلط کرد و مغالطه نمود. حکومت، منوط به قدرت است، نه پیامبری یا امامت. وقتی که دوران غیبت فرا رسید، عدهای قدرت و توانمندی تشکیل حکومت را در خود احساس میکردند و برای آن اقدام کردند. افرادی مانند زید، مختار، جعفر، تا دوران معاصر و انقلاب که آقاي خمینی ؛ این توان را در خود دید. او ادعا کرد من رویه پیامبر اسلام را دنبال کرده و در حکومتداری از مدل ایشان پیروی میکنم البته تا آنجا که تواناییاش را داشته باشم. علما، جهاد را ابتدایی میدانستند و جهاد ابتدایی را در زمان غیبت دارای اشکال میدانستند. ما معتقدیم دلیل این فتوا، نداشتن قدرت است و پیشبینی اینکه چنین جنگی رخ نمیدهد. ما جهاد ابتدایی را جایز میدانیم اگر از قدرت و توانمندی برخوردار باشیم و آیه شریفه «وَإِنْ نَکثُوا أَیمَانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَطَعَنُوا فِی دِینِکمْ فَقَاتِلُوا أَئِمَّةَ الْکفْرِ إِنَّهُمْ لاَ أَیمَانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ ینْتَهُونَ»(۱)، دکوری و تزیینی نیست و نسخ هم نشده است؛ اما در حال حاضر، مورد عملی ندارد و از قدرت ما خارج است. فقها جهاد ابتدایی را دارای اشکال میدانستند. البته توان ما در آن حد نیست که بخواهیم ستیزهجویی کنیم. اگر در این رابطه، اصل ماجرا حفظ بشود، کار خارق عادتی انجام شده است. عدهای این حرفها را میزنند و رجز میخوانند و دشمنان میشنوند و اقدام به نابودی ما میکنند، برای همین، آن را از مگوهای فقه گذاشتهاند و خلاف آن سخن گفتهاند. در اوایل انقلاب، عدهای حرارتشان بالا رفته بود و ادعا کردند خاک بحرین متعلق به ماست یا بخشی از خاک روسیه، متعلق به ایران است. عدهای دیگر اعتراض کردند که گفتن این حرفها باعث میشود تا آنها دست به نابودی و هلاکت ما بزنند. پس آنچه متعلق به ماست، همین خاک و همین سرزمین است. اکنون برخی از قدرت کافی برخوردار نیستند، به همین دلیل، از گفتن این حرفها منع میکنند و میگویند ما اگر مناطقی مانند تنببزرگ و تنبکوچک را هم حفظ کنیم، هنر کردهایم. به هر حال، سخن من این است که موضوع حکومت، قدرت است و اگر قدرت موجود نباشد، پیامبر و امام از تشکیل حکومت خودداری میکنند. ائمه اطهار علیهمالسلام سراغ عامه مردم نمیرفتند و شاگردان خصوصی خود را پرورش میدادند؛ زیرا میدانستند این کار بینتیجه است، به همین دلیل، سکوت میکردند و خانهنشین بودند؛ زیرا آنان از قدرت برخوردار نبودند. روش من نیز همین است و به تعبیر بعضی، ما از حاشیهنشینها هستیم. نظر من این است که حضرات ائمه معصومین علیهمالسلام مانند آب جاری در حرکت بودند. آنان سیاست نرمی آب را در پیش گرفتند نه سیاست سختی سنگ را؛ وگرنه در خطر بودند و دشمنان، آنها را میشکستند و امامت منقرض میشد. اگر تعداد امامان به صد نفر هم میرسید، دشمنان، آنها را یکی پس از دیگری به قتل میرساندند. بههمین دلیل، حضرات ائمه معصومین علیهمالسلام خود را از صحنه اجتماع کنار کشیدند و نشان دادند کار آنها
- توبه / ۱۲٫
(۵)
فقط فرهنگی و علمی است و اهل دعوا و اختلافانگیزی نیستند و صاحبان قدرت و خلفای جور را نه تأیید کردند و نه با آنان مخالفت قهرآمیز داشتند. در واقع، امام معصوم به دلیل اینکه امام بوده و امامت را بر عهده داشته، به سراغ برانگیختن مردم نمیرفته است؛ زیرا اگر مردم را به سوی خودش دعوت میکرد، امامت به مخاطره میافتاد و دلیل این کار هم یا علم امامت امام بوده یا توصیه پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله و یا جامعهشناسی که این زمان، زمان مناسبی برای طرح این حرفها نیست. در میان انبیا نیز، افراد بسیار معدودی از آنها موفق به تشکیل حکومت شدند. عدهای حتی دعوتشان به صورت پنهانی انجام میشد و برای تاریخ ناشناخته ماندهاند. بعضی نیز اصلا دعوتشان را حتی به صورت مخفیانه نیز اظهار نکردند و فقط پیامبر خود باقی ماندند؛ زیرا بیم نابودی آنها از طرف دشمنانشان بود. افراد کمی حکومت تشکیل دادند؛ مانند سلیمان نبی علیهالسلام . در میان ائمه اطهار علیهمالسلام نیز فقط امیرمؤمنان علیهالسلام حکومت تشکیل دادند که در واقع، مردم ایشان را به امیری پذیرفتند. امیرمؤمنان در ابتدا خودش قصد تشکیل حکومت داشت و پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله داعیه حکومت ایشان را طرح نمود که «من کنت مولاه فهذا علی مولاه»؛ اما این امر با کودتای سقیفه میسر نشد. افراد جامعه در جهالت به سر میبردند و ایشان را همراهی نکردند. در زمان امام حسن علیهالسلام نیز معاویه، حاکم مسلط بر جهان اسلام بود و یاران امام، قدرت غلبه بر معاویه را نداشتند و امام به همین دلیل، با او صلح کرد. در مورد امام حسین نیز واقعه عاشورا رخ داد. امام سجاد علیهالسلام هیچ یک از این راهها را کارگشا ندید و اسیر غربت و غیبت بود. دشمنان نیز شیعیان و آل نبی را به قتل میرساندند که سختگیریهای حاکمانی مانند حجاج بن یوسف ثقفی بر شیعیان و قتل و عامها و زندانهای وحشتناک وی معروف است. به همین دلیل، امام برای ترویج فرهنگ تشیع، به تألیف دعا و مناجات روی آورد و کتاب صحیفه سجادیه را نگاشت و فقط روایت و حدیث نقل میکرد. در زمان امامرضا علیهالسلام با اینکه قدرت مردمی ایشان فراوان بود، اما ولایتعهدی به ایشان تحمیل و اجبار شد و از باب تقیه بوده است؛ زیرا حفظ امامت بر امام رضا واجب بود، نه تشکیل حکومت. در زمان ائمه اطهار، اشخاصی تصورشان بر این بود که قدرت تشکیل حکومت را دارند، افرادی مانند زید. ائمه اطهار با بعضی از ایشان موافق بودند و نظرشان درباره آنها مثبت بوده است، لیکن خودشان وارد مسأله نمیشدند و دخالت نمیکردند تا تصور شراکت پیش نیاید و دشمنان به خود ائمه معصومین علیهمالسلام آسیبی نزنند و امامت محفوظ بماند. در زمان امام عصر نیز حکومت دینی تشکیل میشود. با اینکه امام عصر، امام معصوم است. یعنی موضوع امامت این نیست که مردم به سراغ ایشان بروند و این نظر نادرستی است. پیامبری، امامت یا مؤمن بودن، ربطی به تشکیل حکومت ندارد و حکومت فقط نیاز به قدرت دارد. حال اگر این شخص قدرتمند باشد، حکومت تشکیل میشود. یا امروز در لبنان حکومتی (سازمانی) نظامی توسط اشخاصی تشکیل میشود که مجتهد دینی نیستند و افرادی عادی اما مقلد هستند. حرف این است که شخص مسلمان اگر به قدرت دست پیدا کند، حکومت تشکیل میدهد. اشخاصی که امروز در لبنان حکومت (سازمانی) را در دست دارند، اگر قدرت داشته باشند، در کشور آمریکا نیز تشکیل حکومت میدهند. بههمین دلیل، موضوعشان منحصر به لبنان، فلسطین و در حال حاضر سوریه است و روی آن کار میکنند. در طول چند صد سالی که از دوران غیبت سپری شده است، هر زمان، عالمی صاحب قدرت شده است، قاضی گردیده و احکام الهی را اجرا کرده است و در منطقه خود حکومت و تشکیلات سازمانی سنتی یا مدرن داشته در حالی که مقید به دین اسلام بوده است. عدهای نیز با کمک پادشاهان حاکم، کرسی قضاوت را به دست میگرفتند. در میان پیامبران علیهمالسلام نیز حضرت یوسف علیهالسلام نتوانست به طور کامل و تمام، حکومت تشکیل بدهد، بلکه نخست مشاور عزیز مصر شد و امور را در همین حد به دست گرفت و به همین کفایت کرد و حکمرانی ایشان بر مصر در سایه حکومت عزیز مصر و نیز فرعون آن زمان بود. اگر ایشان با فرعون مصر درگیر میشد، فرعون مصر به برکناری و نابودی ایشان اقدام میکرد. حضرت یوسف، پادشاه مصر را انسان نیک و نیککرداری شناخت تا زمانی که قدرت ایشان را تهدید نکند و بیش از این ظرفیت نداشت و دانست که از سوی فرعون، ضرر و زیانی متوجه ایشان نیست. بههمین دلیل، حکومت را به صورت مقید و نازل در دست گرفت و خود را حفیظ علیم دید و گفت زمام امور مملکت را به من بسپار! حاکم مصر نیز قویتر و قدرتمندتر از حضرت یوسف بود و حضرت یوسف به همین دلیل، با او همکار شد. حضرت یوسف در برابر پیشنهاد حاکم، خود را ناتوان از انجام این کار معرفی نکرد؛ زیرا او را انسانی صادق میدید؛ همانطور که حاکم مصر، حضرت یوسف را انسانی سالم و امین شناخت و امور را به او واگذار کرد. اما در مورد ماجرای امام رضا، به هیچ وجه مأمون انسانی صادق نبود، بلکه مأمون پیر تزویر شده بود. مأمون نیز امام را فردی خطرناک برای حکومتش میدید و هر کدام، دیگری را شخصی مؤثر در مسایل خود میدیدند. به هر روی، منعی متوجه پیامبران برای تشکیل حکومت نبوده است؛ چنانچه حضرت موسی علیهالسلام قدرت یافت سرنگونی فرعون را رقم زند و خود حکومت تشکیل دادند. حضرت نوح نیز بعد از جریان سیل و عذابی که رخ داد، تمام کافران را به آب داد و توانایی تشکیل حکومت را یافت. البته جوامع در آن زمان از قانون اساسی و انتخابات پیروی نمیکردند و انبیا در میان اقوامشان فرمانده و حاکم بودند و امر و نهی میکردند. نبوت
(۶)
پیامبران با حکومت آنها تفاوت زیادی دارد و هدف اولی انبیا وصف نبوت است، اما این وصف اگر با صفت قدرت همراه شود، منافاتی با حاکمیت ندارد. پیامبران، ابتدا به نبوت میرسند، سپس درصدد هدایت مردم بر میآیند و اگر قدرت مردمی با آنان همراه شود، حاکمیت مییابند؛ وگرنه هدف انبیا هرگز تشکیل حکومت به صورت استقلالی نبوده است. انبیا نخست وظیفه هدایت و راهنمایی مردم را دارند و این امر با همراهی قدرت مردمی میتواند تشکیل حکومت را لازم خود داشته باشد؛ اما حکمرانی آنان منوط به قدرت مردمی است تا زمانی که در میان مردم به فساد نگراید. برخلاف حاکمان که در هر دوره و زمانهای، هدفشان تشکیل اصل حکومت به صورت استقلالی بوده است؛ هرچند نتیجه حکمرانی آنها، فساد و تخریب مملکت و ضرر رساندن به مردم و استبداد بر آنها باشد. هدف غایی حکام غیر دینی، حکومت است؛ هرچند به قلع و قمع مردم و مخالفان و به استبداد و استکبار بینجامد؛ اما هدف اولی انبیا، وصف نبوت است نه حکومت به هر بهایی. البته اگر بخواهیم دقیق سخن بگوییم انبیا در پی هدف و غرض نبودهاند و فقط به انجام وظیفه میپرداختهاند؛ زیرا خداوند نبوت را به پیامبران اعطا کرده است؛ مقامی که دیگر مردمان از آن بیبهره هستند و آنان ناگهان وحی را در خود مییافتند که: «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّک الَّذِی خَلَقَ»(۱). انبیا درصدد هدایت مردم بر میآیند و خیر و حیات آنها را میخواهند اما حکام، مردم را قلع و قمع میکنند تا حکومت کنند. هدف پیامبران از هدایت مردم، رسیدن به مقام نبوت نیست، بلکه هدف اصلی انبیا، هدایت خود مردم است و پیش از آنکه مردم را هدایت و راهنمایی کنند، به نبوت رسیدهاند، اما همراهی حاکمان با مردم برای رسیدن به حکومت و قدرت است و بعد از حکومت نیز معلوم نیست به مردم خود وفادار بمانند و ممکن است برای بقای قدرت خود، همان مردمی را قلع و قمع کنند که روزی برای رساندن آنان به قدرت، مرارتها کشیدهاند. در واقع، نبوت، وصف اولی انبیاست. حکام مردمان را پیگیری میکنند و ممکن است از آنها سرکشی کنند تا بر ایشان حاکم بشوند. بنابراین حکومت، وصف نهایی حاکم عادی است. ضمن اینکه از حکومت کردن بر مردم، هدفی مردمی را دنبال نمیکنند؛ اما انبیا هدفمند هستند و آن همان هدایت مردم است؛ هرچند این امر با حکومت بر ایشان میسر گردد. به همین دلیل است که انبیا برای هدایت مردم، متوسل به زور و قدرت نمیشوند و اگر نیازی در جامعه وجود داشته باشد، معجزه میکنند و کرامت دارند؛ زیرا رشته آنها و وظیفهای که دارند، هدایت و تعلیم است. ممکن است انبیا با تعلیم و تعلم حاکم بشوند اما این حکومت هیچ گاه به زور و قلدری نمیرسد؛ زیرا هدایت با زور و اجبار امکانپذیر نیست. حاکم اما با زور میتواند حکومت کند و حاکمان ممکن است با تیغ و شمشیر بر گرده مردم بزنند؛ زیرا منش آنان قدرت است و قدرت را با منش تیغ و شمشیر و خشونت به دست میآورند نه با منش تعلیم و هدایت و و هویت این دو نوع حکومت، متفاوت است که اولی، جنبه هدایت را دارد و دومی ناآرامی را برای مردم میخواهد تا خود در قدرت خویش آرام گیرد. انبیا ساده و صادقانه، تعالیم خود را ابلاغ میکردند، و اگر قدرت مییافتند، میخواستند رفع فتنه و ایجاد بستر آرامش را برای مردم فراهم کنند و هدفها در این دو نوع حکومت تفاوت دارد؛ چنانکه آیه شریفه میفرماید: «وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّی لاَ تَکونَ فِتْنَةٌ وَیکونَ الدِّینُ لِلَّهِ»(۲). در حاکمیت انبیا حتی قتل که البته مختص ائمه کفر است نه مردم عادی، برای این است که هدایت مردم و خیر آنها محقق بشود. همچنین آیات قرآن کریم روشهای دینی حکومتداری را تبیین میکند و چنین نیست که هر روشی را برتابد و هر چیزی را مصلحت بداند؛ اما حاکمان عادی برای حفظ نظام خود به هر روشی و به هر عملی غیر مردمی متوسل میشوند و ضرورت حفظ نظام خود را توجیهگر هر اقدامی میدانند؛ حتی اگر آن اقدام، ضد اسلام باشد. این در حالی است که در مثل حکومت، مردم و سلیقهها و ذایقههای آنان موضوعساز است و اسلام برای این موضوع خاص، شیوه و روش حکومتداری دارد و حکومتداری دینی برای همه مردم در همه زمانها نسخه واحدی ندارد تا ظاهرگرایانه و سطحیاندیشانه یک حکم برای تمامی مردم همه ادوار ثابت شود. در واقع، درست است انبیا و ادیان، احکام و مبانی را ابلاغ کردهند، اما موضوع و تبدیل و تبدل و تغییر آن، به مردم ارتباط دارد و مردم هر عصر و دوره با روان و خصوصیات متفاوتی که دارند، موضوع حکم را تعیین میکنند و جامعه بشری در هر دورهای موضوعی خاص و مشخص است که در هر عصر و دورهای دستخوش تغییر و تبدل قرار میگیرد. گاهی موضوعات، عالی هستند مثل مردم و شهیدان انقلاب و گاهی روحیه و روان جامعه متوسط میگردد و گاهی غالب آنان به فساد میگرایند و دانی میشوند و احکام هر یک از این جوامع با دیگری متفاوت است؛ زیرا موضوع حکم تغییر کرده است نه اصل حکم که تا قیام قیامت ثابت است و هیچگاه تغییر نمیکند و ما چگونگی سیستم و فرایند آن را در کتاب «فقه حکمتگرا» و «کتاب قانون» توضیح دادهایم. ممکن است جامعهای موضوعی داشته باشد که جامعه دیگر از آن بیبهره باشد. جامعهای بتپرست یا جامعهای که حافظه جمعی آن، بتپرستی را در خود دارد و روان آن، به سبب پیشینهای که در بتپرستی داشته، متمایل به آن میگردد، صنعت عروسکسازی در آن حرام میشود؛ زیرا عروسک دیگر عروسک بازی نیست و مصداق
- علق / ۱٫
- بقره / ۱۹۳٫
(۷)
بت است، اما صنعت عروسکسازی در جامعه توحیدی این منع را ندارد؛ یعنی موضوع تغییر کرده و مصداق عوض شده است. این در حالی است که قرآنکریم، کتاب تمامی دانشها و اندیشههاست و مبانی تمامی علوم، بلکه مسایل و گزارههای آن را در خود دارد؛ چنانکه میفرماید: «وَلاَ رَطْبٍ وَلاَ یابِسٍ إِلاَّ فِی کتَابٍ مُبِینٍ»(۱). «کتَابٍ مُبِینٍ» همین قرآنکریم است. دین اسلام که در طول بیست و سه سال تبلیغ، شکوفا و احیا گشته، علوم و معارف بسیاری را به بشر ارایه داده است و علم و معرفت امروز بشر، ثمره محتوای دین است؛ هرچند دین اعم از علم است و معارف و حقایق و قرب معنوی و وحی را نیز در خود دارد. علومی مانند نرمکردن آهن، ساختن کشتی یا استفاده از نیروی باد از طریق وحی به دست آمده است؛ اگرچه پیامبران بر علوم مختلف و آموزش آن تمرکز نداشتند، بلکه هدفشان هدایت جامعه بوده است که اعم از علم را با خود دارد و شامل سلوک معنوی و وحی، الهام، کرامت و معجزه نیز میشود. علومی که در دین بیان شده بر اساس ضرورتها و نیازها طرح شده است. مثلا کتاب توحید مفضل بر اساس ضرورت شکل گرفت که شخصی به نام ابن ابیالاوجاء، شبهاتی مطرح کرد و امام پاسخ گفت یا سخنان امام رضا در مجالسی که مأمون تشکیل میداد و علمای دیگر ادیان نیز حضور داشتند، بر اساس همان موقعیت بود. مأمون از امام رضا درباره آداب خوردن و مانند این مسائل پرسید که کاملا علمی است و صرفا دستور دینی نیست. در واقع، بیان دینی امام، همان بیان علمی است. علومی که در دین بیان شده، بر اساس ضرورتها و پیشامدها بوده است. همچنین باید دقت داشت علومی که در دین بیان شده، گاه بر اساس واقعیات و امور مسلم جامعه بوده است نه حقیقت محض. ملاک بیان این گزارهها، سطح سواد جامعه و علم و فرهنگ آن بوده است. ملاک، میزان فهم جامعه و میزان نیاز و ضرورت مردم بوده است. یعنی ممکن است پیامبر یا امامی امکان بیان معارف را بیش از آنچه بیان کرده، نداشته باشد، اما به قدر استعداد مردم در تبیین مسأله کوشیده است. عملکرد امامان در این زمینه، کلم الناس علی قدر عقولهم بوده است. یعنی اگر جامعهای که در آن حضور داشتند، گستره فکری و فرهنگی بیشتری داشته و آزادی بیان در آن محترم بوده است، به طور حتم، آنها معارف بیشتر و عمیقتری را تبیین میکردند. پیامبران نیز به گونهای سخن میگفتند و دین را بیان میکردند که مشکلی از طرف مخالفان بر ایشان به وجود نیاید. چنانکه این موضوع در مورد عالمان و دانشمندان نیز صادق است. نمونه آن گالیله است که نظر فیزیکی وی مبنی بر کروی بودن زمین با مخالفت جامعه علمی کلیسا مواجه شد یا کتابهای علمی ما که مخالفانی از بدنه حوزه علمیه یا سیاست دارد و ما نمیتوانیم نظرات علمی خود را آزادانه بیان کنیم و از مجموع هشتصد کتابی که داریم تنها دویست جلد آن با مرارت منتشر شده که صاحبان قدرت، همین را نیز فلهای و درهم جمع میکنند تا به مردم نرسد و ما نیز تنها به قدر فضای موجود میتوانیم سخن بگوییم. در واقع، انبیا و ائمه معصومین علیهمالسلام و نیز عالمان به قدر علم یا وحیای که در اختیار داشتند، سخن نمیگفتند، بلکه ملاک برای آنها، تناسب با جامعهشان بوده است و اینکه قدرتها اصل جریان نبوت، امامت، ولایت و مسیر درست حقیابی را از بین نبرند. انبیا و ائمه اطهار علیهمالسلام و نیز دانشمندان حکمتگرا اشخاصی فرازمانی هستند؛ یعنی اگر امامان در دوره و زمانهای غیر از زمانه خودشان، حضور پیدا کنند، به تناسب همان عصر و دوره سخن میگویند. ائمه معصومین علیهمالسلام در زمانه خویش نیز با هر مخاطبی به قدر توانش سخن میگفتند. با یک راوی سخنانی بلندمرتبه میگفتند و با راوی دیگر، حرفهایی عادی و روزمره بیان میکردند و گاه سخنی در تضاد با کلام قبلی خویش بیان میکردند. آنان حقیقتی را با شخصی در میان میگذاشتهاند و رازی را از دیگری پنهان میکردهاند. ائمه معصومین علیهمالسلام همانطور که قدرت و حکومت را تعقیب نکردهاند، بیان مسایل پیشرفته علمی را نیز هدفگذاری نکرده بودند؛ زیرا آن جوامع، درکی از مسایل پیچیده علمی نداشتهاند و ضرورتی نیز برای بیان چنین مسایلی وجود نداشته است. ضمن اینکه ممکن است بیان این علوم مضر باشد و باعث تخریب جامعه بشود؛ هرچند پیچیدگیهای علمی در «قرآن کریم» آمده است و ما آن را در کتاب «آیه آیه روشنی» و نیز «تفسیر هدی» توضیح دادهایم و کسی که بخواهد این متن را با دقت دنبال نماید، باید ادامه این سخن را با مطالعه کتابهای گفتهشده ادامه دهد و سپس به قضاوت و داوری بنشیند. به هر حال پیامبران، هدفشان نه ارائه علم بوده است و نه رسیدن به قدرت، بلکه آنان هدایت جامعه را میخواستند و هدایت ممکن است در مواردی توسعه و تولید علم یا حکومت و قدرت را لازم خود داشته باشد. برخلاف بسیاری از دانشمندان که هر آنچه را میدانند، بیان میکنند و صلاح و فساد جامعه برایشان ملاک نیست یا صاحبان قدرت، که هر کاری را که قدرت آنان را حفظ کند یا توسعه ببخشد، انجام میدهند. چنین رویکردهایی با یکدیگر متفاوت است. برای نمونه، قرآن کریم آیات جهاد، قضا، قسط، قصاص و مانند آن را در خود دارد؛ اما بیان این موضوعات برای آن است که مدیریت ساختار جامعه را نشان بدهد و در همین زمینهها نیز جنبه هدایتگری و ارشاد دارد، اما معارف دین محدود به این امور نمیشود و مهندسی تربیت معنوی و هدایت مردم به صورت عام را با خود دارد. در واقع، دین اسلام به موضوع حکومت، سیاست و مدیریت، بسیار بیشتر و دقیقتر از اهل حکومت و اهل دنیا
- انعام / ۵۹٫
(۸)
پرداخته است و آیات قرآنکریم در همین موضوعات، تمام نیازها و مسایل و اختلافات انسانها در تمام قرون و ابعاد را پاسخ میدهد. یعنی اینکه ما میگوییم دین شأن هدایتگری دارد، به این معنا نیست که به مسایل قدرت یا علم توجه نداشته است، بلکه هدایت به صورت لازمی علم و دانش و قدرت و مدیریت را با خود دارد و میان علم و دین یا قدرت و دین در زمینه هدایت عام دین، تعارضی مشاهده نمیشود و اگر اختلافی باشد، یا آنچه علم خوانده میشود علم نیست یا آنچه دین پنداشته میشود، پیرایه است نه دین. البته علم، بر مدار عقل و تجربه میباشد که بردی متوسط است اما دین، بر مدار وحی است که بر مدار منبع عالی آگاهی میباشد و در صورت درستی هر دو، این علم است که مغلوب دین بدون پیرایه و وحی است. البته باید توجه داشت هم در حوزه علم و هم در حوزه پیروان ادیان، امور نفسانی و هوا و هوس همواره دخیل بوده است و آنها را به تعارض با خیر مردم و منفعت آنها میکشانده است. پیروان ادیان، آنان که مبتلا به هواو و هوس نفسانی بودهاند همواره عالمان حقیقی را به سخره و و استهزا میگرفتهاند و این امر نفسانی آنان به علم و عقل و به تخصص یا مقبولیت اجتماعی آنان ارتباطی نداشته است، بلکه آنان با سوء استفاده از این موقعیتی که دین یا علم در اختیار آنان گذاشته شده است، به خودفروشی به صاحبان قدرتها روی میآوردند و عالمان حقیقی را با پشتلکهای نفسانی به استهزا یا بند و بست میکشیدهاند؛ چنانچه برای نمونه، پیامبری سخن از صعود به آسمان به میان میآورده است و همینان افراد ناآگاه را به این تصور میکشاندند که جایگاه خدا در آسمان است یا اگر عالمی از بحث بسیار علمی و دقیق تسخیر اجنه سخن میگفته است، او را عنوان جنگیری میدادند تا منزلت اجتماعی او را خرد و منکسر سازند. به هر حال، عصر غیبت است و اجتهاد شیعی مرزها و خطوط خود را دارد و مسأله دخالت صاحبان قدرت یا صاحبان اجتهاد و علم دینی در حوزه نفوذ مجتهدی دینی دارای احکام و ضوابط دینی است که اگر رعایت نشود، باید مسایل نفسانی را در آن دخیل دانست؛ وگرنه مرزهای احکام دینی روشن است و در ماجراهای اخیر، حتی مانعان نیز آن را میدانند. اختلاف میان مجتهدان مربوط به این است که دستکم یک طرف یا به پیرایهها مبتلاست یا به امور نفسانی و شیطانی؛ وگرنه اختلاف میان مجتهدان پیش نخواهد آمد و آنان یکدیگر را تاب خواهند آورد و زیست مسالمتآمیزی با هم خواهند داشت؛ هرچند یک طرف صاحب قدرت و دیگری پیاده باشد، در این صورت، آنچه در میان است یا ناآگاهی است یا نفسانی.
(۹)